حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

اولین وبلاگ رو اون برام ساخت ، بهم گفت تو باید جایی بنویسی که همه نوشته هات رو بخونن ...

امروز سرشارم از هیجان پیدا کردن یه دوست قدیمی ...


هم اتاقی خوابگاه بودیم ، رفیق روزهای غریبی و غربت ، رفیق روزهای تنهایی ، با هم روزهای گشنگی و بی غذایی خوابگاه رو گذروندیم ، با هم درد عاشق شدن رو چشیدیم ، ذوق نامه هایی که از راه دور و دراز و بعد از کلی چشم انتظاری برای مرضی می اومد و شبها مرضی قبل از خواب هزار بار می خوندشون ، رفیق رازهای مگو ، قصه های سر به مهر ، با هم بزرگ شدیم ، چه داستان ها داشت زندگی مرضی ، چه پیچ و خم هایی رو با صبوری از سر گذروند ... مرضی دختر دشت های تفتیده خوزستان بود . گرم و پر مهر عین آفتاب داغ جنوب ، 


تا اینکه یه جایی همدیگه رو گم کردیم . 

نه من شماره ای از اون داشتم و نه اون . بیخبری مطلق ! دو سه سال گذشته به این منوال گذشت . 

چند وقت پیش خواهرم گفت که از طریق یکی از شبکه های اجتماعی با خبر شده که مرضی بچه دار شده !!! همون لحظه گفتم اگه شماره ی مرضی زیر سنگ هم باشه باید پیداش کنم . باید این دختر رو پیدا کنم . 


امروز چشمم به ساعت بود . کی وقت مناسبیه برای زنگ زدن به مادری که بچه ی نوزاد داره ؟ ساعت به کندی گذشت تا بالاخره تایمی رسید که دلم رضا داد به اینکه مزاحم خودش و پسر تپلکش نیستم ...

چقدر خلاصه و چکیده وقایع این مدت رو گزارش دادیم . از ذوق دو تامون دلمون می خواست جیغ بزنیم ، خدا رو شکر مرضی اومده تهران . اوضاع زندگیش کم و بیش روبراهه ، انتقالی اش درست شده ، از زندگیش راضیه و قراره در اولین فرصت من پر بزنم برای آبلمبو کردن توپول خان ...


شاید داستان زندگی مرضی رو یک روز نوشتم . یک روز که رفتم و دیدمش و از وسعت خوشبختی اش نفس عمیق کشیدم ...

خواب و خیال من همه با یاد روی توست /تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی

یک هفته - ده روزی بود که ذهنم درگیر مهمونی ای بود که قرار بود مادر برای پاگشای ما و یه تازه عروس و داماد دیگه از نزدیکان بگیره . البته من مسولیت خیلی زیادی در برگزاری این ضیافت نداشتم اما خب حضورم یه جورای دلچسبی الزامی بود .


یه نکته ی زیر پوستی بانمکی در مورد کار خونه و آشپزی و خانه داری وجود داره و اون اینه که خانواده ی آقای خواستگار به حکم تازه عروس بودن من فکر می کنن که خب این دختره بی تجربه است و کاری بلد نیست و ازش بر نمیاد و ... هر وقت هم من داوطلب بشم برای کمک کردن تو کار خونه به من میگن تو برو بشقاب ها رو آماده کن ( هار هار هار ) حالا یکی بیاد به اینا بگه بالام جان من ده سال خونه داری کردم ، مهمونی دادم در حد لالیگا ، خورشت می پزم رنگ و لعابش هوش از سرت ببره ، میز می چینم فکت کش بیاد ، اما خب هر چی فکر می کنم می بینم چه اصراریه که من سعی کنم با باورهای دیگران ستیز کنم ، والله عقاید هر کی محترمه و من اصلا قصد ندارم این جماعت رو با واقعیت روبرو کنم ، این جوری خیلی هم بیشتر خوش میگذره . خلاصه که سهم من از مشارکت های مدنی ، یه سینی چای ریختن و اسباب سفره آماده کردنه ...


اما داستان این مهمونی فرق داشت خوووو . اولین فرصت برای هنرنمایی بود دیگه ، این جوریا بود که روز مهمونی چشم و چال ملت گرد شد ...



خدایا هزاران بار شکرت . شکرت برای اینکه به قلبم خاصیت کشسانی دادی برای اینکه روز به روز بزرگتر و بزرگتر بشه وگرنه خیلی پیش از اینا از حجم عظیم عشقی که توش دادو ستد میشه منفجر شده بود . خدایا به عدد آدمهایی که تو زندگیم هستن و من عاشقانه دوستشون دارم هزاران سجده ی شکر . خدایا شکرت که خاک من رو با جادوی عشق سرشتی . خدایا پیش از اینکه این همه دلدار نازنین به من بدی من عشق وجودم رو به کی می بخشیدم ؟ برای همین بود که این همه خشم درونم داشتم ... بگذریم . 

خدایا شکرت که سرنوشت من رو این جور نوشتی ، شکرت که هیچ چیزی رو آسون بهم ندادی و نمیدی هم ! شکرت که وقتی نعمتی رو به من می بخشی که خودم نگین تراش خورده ی برازنده ی طلای تو شده باشم ! چقدررررررررررررررررررررر احساس درموندگی و فلاکت می کردم اون روزی که ته چاه تاریک بودم غافل از اینکه همه ی این بازی ها برای اینه که تو منو عزیز مصر می خواستی !!!


بیماری مادر و استیصال آقای خواستگار از دست تنها بودنش 

مهاجرت غیرمنتظره ی خواهر آقای خواستگار 

مشکلات و گرفتاری های خواهر دیگه ای که این جاست 

و برادری که اون سر دنیاست 

تک تک اینها چاه های تاریک من بود ، اما در دل همون چاه ها من برگزیده شدم  ، از دل همون چاه ها زیبا و فریبنده بیرون اومدم و شدم عزیز مصر ! 


یه روزی که هیچ هیچ هیچ روزنه ی امیدی تو زندگیم نبود ، داغون داغون داغون زل زدم تو چشمهای تو ، گفتم من یه قولی به تو میدم تو هم باید یه قولی به من بدی . قول من این بود که شریف و پاک و زلال زندگی کنم ( اون روز به شرایطی رسیده بودم که ممکن بود دامن از کف بدم ) و تو هم باید قول بدی که به من اون زندگی ای که آرزوش رو از بچگی داشتم بدی . به زور از تو قول گرفتم . گذشت و گذشت ، بعد از اون هر جا کم آوردم ، هر جا بهم سخت گذشت ، هر جا صبرم تموم شد ، گفتم ببین بالاسری من سفت و قرص سر قولم هستما ، اما تو ؟ و بعد سری به تاسف برای تو و قول های به زور داده ات تکون می دادم ... جلوتر رفتیم و باز همان داستان . غروب ها در پس کوچه های محل ، سر پله های خانه ی مردم های های گریه می کردم که اوهوی خدای گنده قول و قرارمان یادت هست ؟ اگر به قول تو وفایی نیست پس این دنیا بر چه قراری می چرخد ؟ و باز دنیا چرخید و چرخید و چرخید تا این لحظه که در پیشگاه تو ، به تقدیر و سرنوشتی که من برای خودم نوشتم و تو به مهر کرم و بخشش و خداوندگاری ات ممهورش کردی نظاره می کنم !

آنچه من در بچگی آرزویش کرده بودم کجا و زندگی و خانواده ی امروزم کجا ؟ باز هم خدایی ات را در حقم تمام کردی و ریسمان بندگی ات را بر گردنم محکمتر ! 


جانا سرسپرده ی پاک باخته ی توام ! تسلیم و کت بسته ی آنچه تو می پسندی ! ببر مرا به هر کجا دلت خواست ! بکِش مرا به هر کران که خوش آمد تو را ! بنهای مرا به هر چاه که خوش آید تو را که هیچ چاهی نیست که خورشید عالمتابی بر فراز آن نتابد !


راز 2

راجع به راز پرسیده بودین ...

بخش بزرگی از اون راز درونی بود . در ارتباط با خودم !

اون قدیم ندیما من همیشه و همیشه از همه ی دنیا طلبکار بودم ، شاکی بودم ، مدعی و متوقع بودم  . با همه ی دنیا سر جنگ داشتم . یه حس قدرتمندی در من بود که همش می خواست از اطرافیان انتقام بگیره ، با تمام دنیا لج داشتم ، به قدری لجباز بودم که اصلا نمی فهمیدم موقعیت چیه و صلاح و مصلحت کدومه ، اگه چیزی باب میلم نبود واقعا قدرت تشخیص نداشتم که کاری که دارم می کنم درسته یا غلط باید حد اعلای لجبازی رو از خودم نشون می دادم ، باید باید باید کاسه و کوزه رو در هم می شکستم . حالا این شکستن خیلی وقتها به قیمت شکستن شخصیت و وجهه و آرامش و حتا بخش اعظمی از زندگیم هم تموم می شد اما مهم نبود ، من اسب یاغی ای بودم که شلاق خورده بود ...


راز ، مانیتورینگ خودم ، رفتارم ، افکارم ، در لحظه ی خشم بود !

چه شرم آور ! چه تاسف بار ! خودم رو دیدم که با داشتن قدرت بیان ، با داشتن زبانی که می تونه نرم باشه ، منعطف باشه ، گفتگو کنه ، بحث  کنه ، با وجود عقل توانمندی که می تونه درایت به خرج بده ، تدبیر کنه ، می تونه منطق داشته باشه ، می تونه راهکارهای سازنده برای پیچیده ترین معماها پیدا کنه ، می تونه با نرمش سر سخت ترین آدمها رو تابع خودش کنه ، اما خط باطل روی اونچه که از ذات و هویتش می جوشه کشیده و به قالب گرگ درنده ای در اومده که فطرتش درندگی و وحشیگریه !


قطعا آفریدگار می تونست من رو به هیبت هر موجود دیگه ای خلق کنه ، اما در کالبد یک انسان من رو خلق کرد ، از روح خودش بر من دمید ، به من تکلم و تعقل بخشید و راهی این دنیایم کرد ... خواست که متمایز از حیوانات زندگی کنم 

حالا این منم و این آفرینش ...

راز این بود که دریافتم کلید دست کس دیگه ای نیست ، کلید برگردن خودمه !

پس با خودم ، با دنیا ، با اطرافیان از در سازش در اومدم ، راه پذیرش در پیش گرفتم ، شدم رهیاب حقیقت ، وقتی با خودم صلح کردم ، دنیا در برابرم سر خم کرد ، وقتی من تسلیم اتفاقات و رخدادهای ناگهانی هستی شدم ، دنیا هم تسلیم خواسته و اراده ی من شد !

راز این بود که درک کنم روز ازل من به زبان و عقل مجهز شدم و تنها سلاحی که در این نبرد در اختیار دارم همینه ، سلاح قدرتمندی که می تونه از پس یه لشکر بر بیاد و تو هر موقعیتی کارساز باشه ...


همین راز تو زندگی مشترک و خانوادگیم هم راهگشا شد ، نور روشن رابطه ی من و آقای خواستگار همین راز بود . اینکه با عقل و درایت از بروز خیلی از تنش ها و تلاطم ها و برخوردها و درگیری های زندگی زناشویی ( که من به خوبی باهاش آشنام ) جلوگیری می کردم . بعد از سال ها کش و قوس در رابطه ی زناشویی دریافتم که مردها حاضرن بخاطر زن هاشون از صبح تا شب با مشکلات دست و پنجه نرم کنن ، از صبح تا شب کار سخت و طاقت فرسا انجام بدن اما از زن یه انتظار دارن ، اینکه ازشون آرامش بگیرن . دنیای بیرون ، رقابت های کاری ، پیشرفت های شغلی بیش از حد به مردان امروزی تو جامعه ی ما فشار وارد می کنه بنابراین مردها به شدت نیازمند کسی یا چیزی یا موضوعی ( مثلا فوتبال ) هستند که فارغ از همه ی دغدغه های دنیای بیرون بهش پناه ببرن . حالا اگر این آرامش از همسرشون فراهم بشه ، مردها چندین برابر زن ها تلاش می کنند تا این پناهگاه در امنیت و آرامش باقی بمونه . در این شرایطه که شما به عنوان یه زن اگه حساسیت برانگیزترین و چالش برانگیزترین موضوع رابطه تون رو با زبان نرم مطرح کنید نه تنها مرد بلوا به پا نمی کنه بلکه بدون تعصب ، بدون داد و قال تا جای ممکن با شما همراهی می کنه چون برطرف کردن مشکلی که آرامش شما رو به هم زده ، آرامش خودش رو تضمین می کنه ...

اگر ما زن ها هرگز ، هرگز و هرگز غر نزنیم !!! ( غر زدن برای مردها مثل این میمونه که کسی به صورتشون اسید بپاشه ، قدعدتن ازش فرار می کنند . و اگر ما عادت داشته باشیم که زیاد غر بزنیم به مردها یاد میدیم که صدای ما رو نشنون ، کسی که زیاد غر می زنه ، ایراد می گیره ، گیر میده ، مثل خانم ناظم ها دائم در حال نمره انضباط دادنه مثل این میمونه که یه بسته پنبه فرو کنه تو گوش مردش .بعد دیگه فریاد هم بزنی مرد نمی شنوه ، اگه بخوای دو کلوم حرف حساب هم بزنی مرد حاضر نیست بشینه گوش کنه ) تکرار می کنم اگر ما زن ها هرگز و هرگز و هرگز غر نزنیم ! در اینصورت وقتی یه چیزی آزارمون داد ، اگه یه موضوعی ناراحتمون کرد یا یه رفتاری آزرده مون کرد اونوقت مرد خودش رو به آب و آتیش می زنه تا اون مشکل رو برطرف کنه .

اگر ما زن ها برای مردمون همیشه شاد باشیم ، همیشه سرحال و بگو و بخند و قبراق باشیم !!! ( اگر خدای نکرده من ِ دلاک از اون دسته آدمها باشم که همیشه هزاران سوژه برای غصه خوردن ، برای غمبرک زدن ، برای افسرده بودن ، برای حال نداشتن ، برای گریه کردن ، برای اشک فشاندن داشته باشم اون وقت مرد خیلی راحت می پذیره که این خصلت زن منه که همیشه برای چیزهای الکی غصه بخوره پس کاری از دست من بر نمیاد و خدافص . و راه حل این مشکل در ذهن مردها این میشه که این زن رو به حال خودش رها کن و بذار با غصه هاش حال کنه و مرد در جستجوی شادی به بیرون از خونه میره ) تکرار می کنم اگر ما زن ها برای مردمون همیشه شاد باشیم !!! در این صورت وقتی یه بار چیزی پیش اومد که خانم لب ورچید ، بغض کرد ، اشک تو چشمهاش جمع شد و غصه خواست در خونه اش رو بزنه ، اونوقته که فردین درون یه مرد بیدار میشه که آآآآآآآآآی نفس کش ! عمرا اگه بذارم غصه هوای گذر از کوچه ی معشوقه ی ما کنه . اون وقته که مرد به هر دری میزنه تا زنش شاد باشه ، بخنده ، و شروع می کنه تند و تند پیشنهادهای شادی آفرین دادن ...


یادمون باشه از این فردینی که درون هر مردی وجود داره می تونیم به نفع زندگی مشترکمون نهایت بهره رو ببریم !!!


ما همیشه و همیشه در مثال ها ،در تمثال ها ،در افسانه ها و اسطوره هامون شنیدیم و خوندیم که مردها قوی اند . بله مردها قوی هستند اما زن ها می تونن قوی تر باشن و اون منبع قدرت رو به خدمت خودشون در بیارن ! 

منظورم رو با یه مثال واضح تر توضیح میدم : اگر فرض کنیم مرد یه رودخونه باشه ما می تونیم جریانش رو با بارش باران تشدید کنیم ، خروشش رو بیشتر و بیشتر کنیم تا سرانجام سیلی بشه ویرانگر و می تونیم همون رودخونه رو هدایتش کنیم به بستر آرام یه دشت ، بعد جلوش سد ببندیم ، مهارش کنیم ، بعد هم از قدرتش برای آبادانی و رفاه بیشتر بهره ببریم ، هم در کنارش به سرسبزی و خرمی برسیم !

این خصلت مردهاست که توی دعوا کم نمیارن ، یه کم به دعوای مردها دقت کنید ، اگر توی دعوای دو تا مرد یکی برگرده فحش بده هرگز اون یکی کوتاه نمیاد حتما و حتما باید یه فحش آبدارتر بده ، اگر یکی با مشت بکوبه تو صورت اون یکی قطعا اون یکی مشت محکمتری خواهد زد ( گفتم تو پوزیشن جنگ و دعوا ) اما همین مردها رو تصور کنید اگه یکی برگرده بهشون بگه آقا نوکرتم ! حتما باید جواب بده من مخلصتم ! کوچیکتم ! 

مردها مرام خاصی دارن ، همون طور که هرگز دوست ندارن از کسی بخورن و باید که کم نیارن و حالش رو بگیرن همون طور هم هرگز یه خوبی ، محبت ، بزرگواری ، گذشت ، معرفت رو بی جواب نمی ذارن حتما با شدت و قدرت بیشتری اون رو به صاحبش بر می گردونن . خب چرا من ِ دلاک از این خصلت خیلی خیلی خوب استفاده نکنم . تمام اون قدرتی که تو افسانه ها تو وجود رستم و سهراب و ... خونده بودیم تو وجود مرد من هم هست ، اون هم حاضره به خاطر من از هفت خوان رستم گذر کنه ، کوه قاف رو بشکافه ، یا فرهاد کوهکن بشه تنها و تنها به شرطی که من شیرین باشم !


اگه من ِ دلاک با مَردم بجنگم ،اون هم مثل رستم حتا به سهراب هم رحم نمی کنه و تا پشتم رو به خاک نماله بی خیال نمیشه ،  اما اگه باهاش راه بیام ، با محبت باهاش سیر و سلوک کنم ، خلاصه اگر که من شیرین باشم براش ، برام فرهاد میشه !


متاسفانه ما زنان امروزین فقط شنیدیم که حق ما رو خوردن و ما باید حقمون رو پس بگیریم ، ما باید به جایگاهی که استحقاقش رو داریم برگردیم ، مردهای این زمونه بی عرضه و چلفتی اند ، ما زن ها لایق تریم ، ما پا به پای مردها کار می کنیم ، زحمت می کشیم ، بار زندگی رو به دوش می کشیم و بحث های آشنایی که تا فردا صبح می تونم ادامه اش بدم ... بله من هم موافقم که ما باید حقمون رو از این زندگی بگیریم ، حقی که به قدمت تاریخ ازمون دریغ شده اما 

حق ما این نیست که یه زندگی پر از تنش ، پر از اره بده تیشه بگیر ، پر از دلخوری و خشم و کینه ، در کنار یه مرد در هم شکسته و خردشده و با احساس وازدگی خودمون داشته باشیم . حق ما اینه که یه زندگی پویا و رو به جلو با آرامش و در کنار مردی که محترم دونسته میشه داشته باشیم . حق ما اینه که در ململ عشق پیچیده بشیم ...



* اگر شما هم رازهاتون رو با من در میون بذارید کمک می کنید تا توی زندگیم کمتر اشتباه کنم !

راز

امروز از صبح تشنه ی نوشتن بودم . ساعتهاست که نشستم به ساختن این حموم جدید ...


درست همون وقتی که من نوبل دلاکی گرفتم و خواستم بهتون پز بدم ، زدن لنگ و قطیفه و کیسه و خزینه مون رو پلمپ کردن 


چون شما در جریان نیستید براتون توضیح میدم که این نوبل رو کائنات به من داد ، از بس صبوری کردم ، از بس که تو این هستی شاگردی کردم ، وقتی آفرینش دید که چقدررررررررررررررر از همین نقطه ای که توش ایستادم راضیم ، از همین پله ای که روش هستم ، که حتا به اشتباهات شرم آور زندگیم هم افتخار می کنم ، حتا اشتباهاتم رو هم دوست دارم ، اگر این همه خطا کردن و باز ادامه دادن ، اگر این همه زمین خوردن ها و خراش برداشتن ها نبود امروز پاهای این چنین قوی نداشتم ، اگر همه ی عمر زندگیم مثل بیدکی در معرض باد و طوفان تصمیم گیری دیگران نمی بود و اگر این روحیه ی سر سختی و کله شقی رو نمی داشتم ، اگر بعد از سوگواری های جانگداز به مشکلات دهن کجی نمی کردم و باز کار خودم رو از سر نمی گرفتم امروز اینی نبودم که هستم . 


مشکلات و گرفتاری های کاری و مالی آقای خواستگار به اون حدی رسیده که آقای خواستگار شب و روز آروم و قرار نداره ، اما من روزی هزار بار شونه هام رو میندازم بالا که به من چه که اقتصاد مملکت فلج شده ، به من چه ربطی داره که بازار کساده ، به من چه دخلی داره که تو این مملکت تولید کننده خاک بر سر شده و دلال ثروتمند ، به من سنن مربوط که دولت از تولید کننده حمایت نمی کنه ، من دولت نمی شناسم ، اگه آنقدر سنگ سر راه وارد کننده می اندازند که جنسی که وارد کرده آنقدر تو گمرک یا انبار می مونه تا اسیدی که تو یه بخش از کالا استفاده شده یه بخش دیگه ای رو از کار می اندازه و از یه جایی به بعد هر جنسی که اون کالا توش استفاده شده مرجوع میشه و وحشت ورشکستگی خواب به چشم آقای خواستگار نمیاره ، من از این چیزا سر در نمیارم ، عقل من ، درک من به این چیزها نمی رسه ، من فقط اینو می دونم که این دنیا بر مدار تکامل می چرخه ، این دنیا رو به سوی تکامل سیر می کنه ، من اینو می دونم که یکی رشته ی امور رو بدست داره که دلش با اونیه که سالم زندگی می کنه ، برای پیشرفت زندگیش تلاش می کنه ، عرق می ریزه ، از جون مایه میذاره ، از خواب و استراحتش می زنه ، من اینو می دونم که اونی که روزی دهنده است حواسش به اون کرم خاکی تو اعماق خاک هم هست ، چه برسه به من ِ اشرف مخلوقاتش ، به من عزیزکرده اش ، به منی که صبح تا شب سپاس و ثنای ذات اقدسش رو میگم ، منی که تاج زرین بندگی و عبودیتش رو بر سر دارم ، منی که لایق بودم به درگاهش رکوع کنم ، منی که از روح خودش بر من دمیده ، منی که نزدیکه بهم حتا از رگ گردن نزدیکتر ، منی که سراسر زندگیم نظرکرده ی خودش بوده و هست ...

برای همینه که تو این موقعیتی که همه ماتم گرفتن که اگه مشکلات کاری آقای خواستگار ادامه پیدا کنه چی ؟ اگه وامی که می بایست قبل از عید به حساب آقای خواستگار واریز می شد و هر هفته به یه بهانه ای عقب افتاده و موقعیت هایی که یکی یکی سوخت شدند و این شرایط موریانه ای شده بر تن آرامش خانواده هامون اما دلاکی که من باشم ، بهترین آخر هفته ها رو برای خودش و اطرافیانش می سازه ، میگه و می خنده و زیباترین لبخندها رو به کارگردانی می زنه که من رو برای این نقش ، برای این صحنه انتخاب کرده ! 

دلاکی که من باشم برای آخر هفته ها طوری برنامه ریزی می کنه که هم خودش و هم آقای خواستگار و هم مادر روزهای پر استرس و اعصاب خردکن وسط هفته رو به امید خوشی هایی که دلاک به آخر هفته هاشون تزریق می کنه می گذرونن ، حالا دیگه مادر هم عادت کرده ، میگه من وسط هفته رژیم می گیرم ، شبها سالاد می خورم که جبران پر خوری های آخر هفته ام با شما دو تا بشه ، عصر پنج شنبه من و آقای خواستگار میریم خرید ، بهترین میوه ها و شیرینی های محبوبمون و دیگه هر تنقلاتی که هوس کنیم رو بار می کنیم و میریم خونه ی مادر و  من دیگه ترتیب سوروسات رو میدم . غذاهای لذیذ هم که در تخصص مادره و من اصلا در حوزه ی تخصصی دیگران دخول نمی کنم ! بنابراین بزمی داریم که بیا و ببین . میگیم و می خندیم و تا پاسی از شب دل به نشاط خوش می گذرونیم . جمعه ها هم روز گردشه ، دیگه این مادر و پسر تنبل که با بلدوزر هم از در خونه بیرون نمیان خودشون به بازی عصرهای جمعه مون معتاد شدن ، جریان بازی اینه که سه تایی میریم پارک و روبروی زمین بازی بچه ها می شینیم و شیرین ترین هاشون رو به کائنات سفارش میدیم ، مادر که تازگی ها به حوزه ی بچه داری با نگاه مدیریتی هم نظر داره ، تاکید می کنه راستی خواستید کالسکه بخرید حواستون باشه جنسش سبک باشه که من بتونم از روی جوب و جدول بلندش کنم هاااااا ، هی به مردم نخواهم بگم بیان کمکم !!! جزء لاینفک برنامه ی عصرهای جمعه هم بلال خوری در مسیر برگشت از پارکه !


خدا رو شکر چند هفته ی گذشته چند تا مهمونی خیلی خوب هم داشتیم که پروسه ی جینگول سازی عروس و مادرشوهر هم دیدنی بود . 



خیلی وقته دلاک همونی شده که همیشه تصویر ذهنی من از یه لیدی بود ، اما من لجباز ، من سرتق ، من کله خراب ، من همیشه معترض ، همیشه ناراضی هیچوقت در خودم نمی دیدم که بتونم یه خانم متین و صبور و آروم باشم بس که یاغی بودم ، اما یه روز بعد از سالها و سالها جنگیدن ، با خودم با تک تک آدمهای زندگیم ، با دنیا ، و حتا با خدا ، یه روزی چشم تو چشم هستی در اومدیم ، من بودم و خودش ، همون نیروی برتر ، همون مقدر کننده ی قضا و قدر نمی دونم اول اون معجزه ی هستی رو تو مشتم گذاشت و بعد من از شرمندگی راه تواضع در پیش گرفتم تا اول من افتادگی آموختم و بعد اون به پاداش به من شاه کلید بخشید ...

ترتیبش رو نمی دونم ، اما یه روزی رسید که من زره و گرز نبرد با دنیا رو زمین انداختم ، سر خم کردم به تسلیم و سازش ، شاگردی کردم ، آموختم که این دنیا به صبر ساخته شد ، داد و قال کردن دیگه فراموشم شد ، حوصله ی لجبازی کردن دیگه نداشتم ، انتقام گرفتن و تلافی کردن دیگه برام لذت بخش نبود ، غرغر کردن دیگه خالیم نمی کرد ، شکایت کردن و مدعی بودن و همیشه متوقع بودن برام سخیف شد ، آروم شدم ، از درون ، بدون دست و پا زدن از عمق آرامش می جوشید و به لایه های بالایی می رسید و بالاخره راز کشف شد ...



اتفاق دیگه ای هم افتاد ، من و آقای خواستگار توی رابطه مون به یه بلوغ رسیدیم ، بلوغی که این رابطه رو شکوفا کرد ، پیش از این به اندازه ی کافی تو این رابطه عشق بود ، احساس بود ، پای دل وسط بود اما بینش نبود ، بخاطر همین نبود بینش ما حاشیه هایی رو وارد رابطه مون می کردیم ، حاشیه هایی که برامون تنش ایجاد می کرد ، تو نقش های همدیگه وارد می شدیم و این توازن رو به هم میزد . وقتی من به اون راز رسیدم ، انگار رابطه ام با آقای خواستگار هم به نقطه ی آرام جان هم بودن رسید ...

اتفاق عجیبی افتاد ، هر دومون به شدت مراقب آرامش همدیگه شدیم . قرارهای ناگفته ای بینمون برقرار شد که سازنده بودند ، 

و دلاکی که ادعا داشت تجربه ی زندگی مشترک ناموفق خانواده اش رو پشت سر گذاشته ، که طعم یه زندگی نابسامان ده ساله رو چشیده و خلاصه سرد و گرم چشیده ی روزگاره و خیلی جاها برای خیلی ها نسخه می پیچید ، تازه تازه راز رو دریافت ...


به امیدی که بلاگفا امانتدار بایگانی ام باشه ...


کتاب "نبرد ِ من " زندگینامه ی هیتلره اما اگر بخوام برای اونچه که در وبلاگ حموم  ِ زنونه ی بلاگفا گذشت یا در مدتی که اون وبلاگ رو می نوشتم بر من گذشت ، اسمی بذارم مناسب ترین وجه تسمیه " نبرد ِ من " باید باشه .