حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

راز

امروز از صبح تشنه ی نوشتن بودم . ساعتهاست که نشستم به ساختن این حموم جدید ...


درست همون وقتی که من نوبل دلاکی گرفتم و خواستم بهتون پز بدم ، زدن لنگ و قطیفه و کیسه و خزینه مون رو پلمپ کردن 


چون شما در جریان نیستید براتون توضیح میدم که این نوبل رو کائنات به من داد ، از بس صبوری کردم ، از بس که تو این هستی شاگردی کردم ، وقتی آفرینش دید که چقدررررررررررررررر از همین نقطه ای که توش ایستادم راضیم ، از همین پله ای که روش هستم ، که حتا به اشتباهات شرم آور زندگیم هم افتخار می کنم ، حتا اشتباهاتم رو هم دوست دارم ، اگر این همه خطا کردن و باز ادامه دادن ، اگر این همه زمین خوردن ها و خراش برداشتن ها نبود امروز پاهای این چنین قوی نداشتم ، اگر همه ی عمر زندگیم مثل بیدکی در معرض باد و طوفان تصمیم گیری دیگران نمی بود و اگر این روحیه ی سر سختی و کله شقی رو نمی داشتم ، اگر بعد از سوگواری های جانگداز به مشکلات دهن کجی نمی کردم و باز کار خودم رو از سر نمی گرفتم امروز اینی نبودم که هستم . 


مشکلات و گرفتاری های کاری و مالی آقای خواستگار به اون حدی رسیده که آقای خواستگار شب و روز آروم و قرار نداره ، اما من روزی هزار بار شونه هام رو میندازم بالا که به من چه که اقتصاد مملکت فلج شده ، به من چه ربطی داره که بازار کساده ، به من چه دخلی داره که تو این مملکت تولید کننده خاک بر سر شده و دلال ثروتمند ، به من سنن مربوط که دولت از تولید کننده حمایت نمی کنه ، من دولت نمی شناسم ، اگه آنقدر سنگ سر راه وارد کننده می اندازند که جنسی که وارد کرده آنقدر تو گمرک یا انبار می مونه تا اسیدی که تو یه بخش از کالا استفاده شده یه بخش دیگه ای رو از کار می اندازه و از یه جایی به بعد هر جنسی که اون کالا توش استفاده شده مرجوع میشه و وحشت ورشکستگی خواب به چشم آقای خواستگار نمیاره ، من از این چیزا سر در نمیارم ، عقل من ، درک من به این چیزها نمی رسه ، من فقط اینو می دونم که این دنیا بر مدار تکامل می چرخه ، این دنیا رو به سوی تکامل سیر می کنه ، من اینو می دونم که یکی رشته ی امور رو بدست داره که دلش با اونیه که سالم زندگی می کنه ، برای پیشرفت زندگیش تلاش می کنه ، عرق می ریزه ، از جون مایه میذاره ، از خواب و استراحتش می زنه ، من اینو می دونم که اونی که روزی دهنده است حواسش به اون کرم خاکی تو اعماق خاک هم هست ، چه برسه به من ِ اشرف مخلوقاتش ، به من عزیزکرده اش ، به منی که صبح تا شب سپاس و ثنای ذات اقدسش رو میگم ، منی که تاج زرین بندگی و عبودیتش رو بر سر دارم ، منی که لایق بودم به درگاهش رکوع کنم ، منی که از روح خودش بر من دمیده ، منی که نزدیکه بهم حتا از رگ گردن نزدیکتر ، منی که سراسر زندگیم نظرکرده ی خودش بوده و هست ...

برای همینه که تو این موقعیتی که همه ماتم گرفتن که اگه مشکلات کاری آقای خواستگار ادامه پیدا کنه چی ؟ اگه وامی که می بایست قبل از عید به حساب آقای خواستگار واریز می شد و هر هفته به یه بهانه ای عقب افتاده و موقعیت هایی که یکی یکی سوخت شدند و این شرایط موریانه ای شده بر تن آرامش خانواده هامون اما دلاکی که من باشم ، بهترین آخر هفته ها رو برای خودش و اطرافیانش می سازه ، میگه و می خنده و زیباترین لبخندها رو به کارگردانی می زنه که من رو برای این نقش ، برای این صحنه انتخاب کرده ! 

دلاکی که من باشم برای آخر هفته ها طوری برنامه ریزی می کنه که هم خودش و هم آقای خواستگار و هم مادر روزهای پر استرس و اعصاب خردکن وسط هفته رو به امید خوشی هایی که دلاک به آخر هفته هاشون تزریق می کنه می گذرونن ، حالا دیگه مادر هم عادت کرده ، میگه من وسط هفته رژیم می گیرم ، شبها سالاد می خورم که جبران پر خوری های آخر هفته ام با شما دو تا بشه ، عصر پنج شنبه من و آقای خواستگار میریم خرید ، بهترین میوه ها و شیرینی های محبوبمون و دیگه هر تنقلاتی که هوس کنیم رو بار می کنیم و میریم خونه ی مادر و  من دیگه ترتیب سوروسات رو میدم . غذاهای لذیذ هم که در تخصص مادره و من اصلا در حوزه ی تخصصی دیگران دخول نمی کنم ! بنابراین بزمی داریم که بیا و ببین . میگیم و می خندیم و تا پاسی از شب دل به نشاط خوش می گذرونیم . جمعه ها هم روز گردشه ، دیگه این مادر و پسر تنبل که با بلدوزر هم از در خونه بیرون نمیان خودشون به بازی عصرهای جمعه مون معتاد شدن ، جریان بازی اینه که سه تایی میریم پارک و روبروی زمین بازی بچه ها می شینیم و شیرین ترین هاشون رو به کائنات سفارش میدیم ، مادر که تازگی ها به حوزه ی بچه داری با نگاه مدیریتی هم نظر داره ، تاکید می کنه راستی خواستید کالسکه بخرید حواستون باشه جنسش سبک باشه که من بتونم از روی جوب و جدول بلندش کنم هاااااا ، هی به مردم نخواهم بگم بیان کمکم !!! جزء لاینفک برنامه ی عصرهای جمعه هم بلال خوری در مسیر برگشت از پارکه !


خدا رو شکر چند هفته ی گذشته چند تا مهمونی خیلی خوب هم داشتیم که پروسه ی جینگول سازی عروس و مادرشوهر هم دیدنی بود . 



خیلی وقته دلاک همونی شده که همیشه تصویر ذهنی من از یه لیدی بود ، اما من لجباز ، من سرتق ، من کله خراب ، من همیشه معترض ، همیشه ناراضی هیچوقت در خودم نمی دیدم که بتونم یه خانم متین و صبور و آروم باشم بس که یاغی بودم ، اما یه روز بعد از سالها و سالها جنگیدن ، با خودم با تک تک آدمهای زندگیم ، با دنیا ، و حتا با خدا ، یه روزی چشم تو چشم هستی در اومدیم ، من بودم و خودش ، همون نیروی برتر ، همون مقدر کننده ی قضا و قدر نمی دونم اول اون معجزه ی هستی رو تو مشتم گذاشت و بعد من از شرمندگی راه تواضع در پیش گرفتم تا اول من افتادگی آموختم و بعد اون به پاداش به من شاه کلید بخشید ...

ترتیبش رو نمی دونم ، اما یه روزی رسید که من زره و گرز نبرد با دنیا رو زمین انداختم ، سر خم کردم به تسلیم و سازش ، شاگردی کردم ، آموختم که این دنیا به صبر ساخته شد ، داد و قال کردن دیگه فراموشم شد ، حوصله ی لجبازی کردن دیگه نداشتم ، انتقام گرفتن و تلافی کردن دیگه برام لذت بخش نبود ، غرغر کردن دیگه خالیم نمی کرد ، شکایت کردن و مدعی بودن و همیشه متوقع بودن برام سخیف شد ، آروم شدم ، از درون ، بدون دست و پا زدن از عمق آرامش می جوشید و به لایه های بالایی می رسید و بالاخره راز کشف شد ...



اتفاق دیگه ای هم افتاد ، من و آقای خواستگار توی رابطه مون به یه بلوغ رسیدیم ، بلوغی که این رابطه رو شکوفا کرد ، پیش از این به اندازه ی کافی تو این رابطه عشق بود ، احساس بود ، پای دل وسط بود اما بینش نبود ، بخاطر همین نبود بینش ما حاشیه هایی رو وارد رابطه مون می کردیم ، حاشیه هایی که برامون تنش ایجاد می کرد ، تو نقش های همدیگه وارد می شدیم و این توازن رو به هم میزد . وقتی من به اون راز رسیدم ، انگار رابطه ام با آقای خواستگار هم به نقطه ی آرام جان هم بودن رسید ...

اتفاق عجیبی افتاد ، هر دومون به شدت مراقب آرامش همدیگه شدیم . قرارهای ناگفته ای بینمون برقرار شد که سازنده بودند ، 

و دلاکی که ادعا داشت تجربه ی زندگی مشترک ناموفق خانواده اش رو پشت سر گذاشته ، که طعم یه زندگی نابسامان ده ساله رو چشیده و خلاصه سرد و گرم چشیده ی روزگاره و خیلی جاها برای خیلی ها نسخه می پیچید ، تازه تازه راز رو دریافت ...


نظرات 17 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 14:19

سلام حتما" دعاگوتون هستم

خوششششششششششششششششششششش به حالم که بنده ی پاک و زلال خدا برام دعا می کنه

زهرا مهتاب گون یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 15:31

الحمدلله ... خدا رو شکر بخاطر همه بینشهای درست و بلوغی که داشتین .

ممنونم رفیق باوفای من . نماز و روزه هات قبول . تو لحظه های قشنگ مناجاتت منو از قلم که نمی اندازی ؟

ساناز دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 10:15

یک موج آرامش باحال از توی نوشته هات خورد به صورتم. مرسی

چقدر عالییییییییییی

طرلان سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 12:14 http://delsepordeyepashiman.mihanblog.com

سلام دلاک جونم چطوری ...هوراااااااااا که پیدات کردم ...ای جونم به این مامی شوهر گلت و ای جونم به این رشد فکریت که جملات قشنگت رو منم اثر گذاشت..باید اعتراف کنم که چند وقتی دارم با دنیا میجنگم چون حس میکنم منو شوهرم تو جایگاهی نیستیم که باید باشیم فکر میکنم خیلی بیشتر ازینا حقمونه اما دنیا هنوز حقمون رو نداده..اما نوشته هات بهم یاداوری کرد دنیا رو سر صبر ساختن مدعی بودن همیشه جواب نمیده ....رسیدن به این بینش که نباید جنگید خیلیییییییییی کار سختیه اما چه بجنگیم چه نجنگیم چه بپذیریم چه نپذیریم دنیا داره راهشو میره باید با شادی های ریزو درشتمون زندگی کنیم...دلخوشی ها کم نیستن نازنین

اختیار داری طرلان جان من همیشه از تو درس گرفتم همیشه

شاد باشی و به اون جایگاهی که شایستگی اش رو داری برسی ایشاالا . من منتظر اون خبر خوبه هستم

ریحانه دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 13:13

سلام دلاک جان
شرمنده،حق با شما بود،ادرس رو اشتباه تایپ کرده بودم،امروز فرستادم

من همچنان ایمیلی ازت نگرفتم یه بار دیگه آدرس رو چک کن

Dalak.hamoomzanooneh@yahoo.com

آشتی دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 12:04

سلام عزیزم. خوشحالم جایی هستی که باید. اول خوشحالم به داد وبت و دلت و نوشته هات رسیدی و بالاخره یه جا رفتی که بتونی بنویسی. بعد هم از همممممممه چیزت خوشحالم. همین بسه!

تو عزیز دلمی تو عزیز دلمی تو عزیز دلمی . همیشه خوشحال باشی همین بسه !

ریحانه یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 17:41

دلاک جان ایمیل رو فرستادم
ممنونم

ریحانه جان من ایمیلی ازت نداشتم لطفا یه بار دیگه بفرست

نرگس یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 09:52 http://azargan.persianblog.ir

ای جانم که دلم برای این نوشته ها یه ذره شده بود چقدرخوشحالم که همه چیز رو به خوبی وخوشی لمس میکنی وبه ارامش رسیدی دوست عزیزم امیدوارم زندگیت سرشار از ارامش باشه برای ما هم دعا کن برای صبرمون برای شادبودنمون

نرگی جون مهربونم مرسی دوست خوبم . محتاج دعاهای پاکت هستم

mahtab یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 09:26

سلام دلاک عزیز
واییییییییییی بعد از یکماه خوندمت . چقدر دلم برات تنگ شده بود البته کم بیش از اینستا پیگیرت بودم
وبلاگ نو مبارک . انشالا به زودی زود به خونه ای که دوست داری اسباب کشی کنی خانم پر تلاش .
به امید روزهای قشنگ تر برای دلاک و عشقش
ای جان به این مادر شوهر که از حالا به فکر گردش بردن نوه شه .
راستی چه خبر از برندت؟

مهتاب جان دلم برات خیلی تنگ شده بود . مرسی عزیزم .
وای اگه بدونی که چه کار سختیه . خیلی وقتم رو گرفته همچنان مشغولم

ریحانه یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 09:25

ممنونم

خواهش می کنم ولی هنوز ایمیلی به دستم نرسیده

ریحانه شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 21:24

لطف دارین دلاک جان،امکانش هست براتون ایمیل بزنم؟ چون متنم طولانیه احتمالا،ایمیلتون رو ندارم خانوم گل

Dalak.hamoomzanooneh@yahoo.com

ریحانه شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 11:50

دلاک جان میخواستم اگر وقتش رو دارین در یه موردی ازتون مشورت بگیرم،امکانش هست؟

در خدمتم عزیز دل

amine جمعه 15 خرداد 1394 ساعت 11:46 http://www.donyayeman1.blogsky.com

خوش اومدی دلاک عزیزم... چقدر خوشحالم که هنوز میشه نوشته هاتو خوند و امید رو حس کرد...

ممنونم امینه جان که اینجا هم همراه منی

honey چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 13:06 http://honeydokht.blog.ir

چقدر خوشحال شدم رو اینستا حموم جدید ادرسش بود

افرین به شما بانوی پرهمت و توانا که در زندگی و رابطه به توازن رسیدین کاش ما هم بتونیم

اگه بخوای حتما می تونی عزیزم . برای من هم یه روزی رسیدن بخ این نقطه باورنکردنی بود

everblooming چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 00:41

سلام!
مشتاقانه منتظر شنیدن اون راز هستیم!
راستی! اجازه ی نقد دارم؟ متنو خیلی خیلی خوب شروع کردی ولی به نظرم وسطاش جزئیات و کلمات هم معنی اضافیه خسته کننده زیاد داشتی،
من صاحب نظر نیستم،ولی چون مدتهاست از نوشتنت لذت میبرم ازت توقع دارم!

ممنونم دوست عزیز که آنقدر دقت نظر داری هر قدر که تو انتظار بیشتری از من داشته باشی به من فرصت رشد میدی ازت ممنونم و چشم رعایت می کنم

خودیافته سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 19:28

خونه نو مبارک. همیشه به خوشی دلاک عزیز (:

ممنونم شما خودتون صابخونه این

ریحانه سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 16:19

منزل نو مبارک!
من اینجا هم مثل خونه قبلیت رد پای خداوند رو حس کردم
شادباشی

خوش به سعادت من !

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.