حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

خواب و خیال من همه با یاد روی توست /تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی

یک هفته - ده روزی بود که ذهنم درگیر مهمونی ای بود که قرار بود مادر برای پاگشای ما و یه تازه عروس و داماد دیگه از نزدیکان بگیره . البته من مسولیت خیلی زیادی در برگزاری این ضیافت نداشتم اما خب حضورم یه جورای دلچسبی الزامی بود .


یه نکته ی زیر پوستی بانمکی در مورد کار خونه و آشپزی و خانه داری وجود داره و اون اینه که خانواده ی آقای خواستگار به حکم تازه عروس بودن من فکر می کنن که خب این دختره بی تجربه است و کاری بلد نیست و ازش بر نمیاد و ... هر وقت هم من داوطلب بشم برای کمک کردن تو کار خونه به من میگن تو برو بشقاب ها رو آماده کن ( هار هار هار ) حالا یکی بیاد به اینا بگه بالام جان من ده سال خونه داری کردم ، مهمونی دادم در حد لالیگا ، خورشت می پزم رنگ و لعابش هوش از سرت ببره ، میز می چینم فکت کش بیاد ، اما خب هر چی فکر می کنم می بینم چه اصراریه که من سعی کنم با باورهای دیگران ستیز کنم ، والله عقاید هر کی محترمه و من اصلا قصد ندارم این جماعت رو با واقعیت روبرو کنم ، این جوری خیلی هم بیشتر خوش میگذره . خلاصه که سهم من از مشارکت های مدنی ، یه سینی چای ریختن و اسباب سفره آماده کردنه ...


اما داستان این مهمونی فرق داشت خوووو . اولین فرصت برای هنرنمایی بود دیگه ، این جوریا بود که روز مهمونی چشم و چال ملت گرد شد ...



خدایا هزاران بار شکرت . شکرت برای اینکه به قلبم خاصیت کشسانی دادی برای اینکه روز به روز بزرگتر و بزرگتر بشه وگرنه خیلی پیش از اینا از حجم عظیم عشقی که توش دادو ستد میشه منفجر شده بود . خدایا به عدد آدمهایی که تو زندگیم هستن و من عاشقانه دوستشون دارم هزاران سجده ی شکر . خدایا شکرت که خاک من رو با جادوی عشق سرشتی . خدایا پیش از اینکه این همه دلدار نازنین به من بدی من عشق وجودم رو به کی می بخشیدم ؟ برای همین بود که این همه خشم درونم داشتم ... بگذریم . 

خدایا شکرت که سرنوشت من رو این جور نوشتی ، شکرت که هیچ چیزی رو آسون بهم ندادی و نمیدی هم ! شکرت که وقتی نعمتی رو به من می بخشی که خودم نگین تراش خورده ی برازنده ی طلای تو شده باشم ! چقدررررررررررررررررررررر احساس درموندگی و فلاکت می کردم اون روزی که ته چاه تاریک بودم غافل از اینکه همه ی این بازی ها برای اینه که تو منو عزیز مصر می خواستی !!!


بیماری مادر و استیصال آقای خواستگار از دست تنها بودنش 

مهاجرت غیرمنتظره ی خواهر آقای خواستگار 

مشکلات و گرفتاری های خواهر دیگه ای که این جاست 

و برادری که اون سر دنیاست 

تک تک اینها چاه های تاریک من بود ، اما در دل همون چاه ها من برگزیده شدم  ، از دل همون چاه ها زیبا و فریبنده بیرون اومدم و شدم عزیز مصر ! 


یه روزی که هیچ هیچ هیچ روزنه ی امیدی تو زندگیم نبود ، داغون داغون داغون زل زدم تو چشمهای تو ، گفتم من یه قولی به تو میدم تو هم باید یه قولی به من بدی . قول من این بود که شریف و پاک و زلال زندگی کنم ( اون روز به شرایطی رسیده بودم که ممکن بود دامن از کف بدم ) و تو هم باید قول بدی که به من اون زندگی ای که آرزوش رو از بچگی داشتم بدی . به زور از تو قول گرفتم . گذشت و گذشت ، بعد از اون هر جا کم آوردم ، هر جا بهم سخت گذشت ، هر جا صبرم تموم شد ، گفتم ببین بالاسری من سفت و قرص سر قولم هستما ، اما تو ؟ و بعد سری به تاسف برای تو و قول های به زور داده ات تکون می دادم ... جلوتر رفتیم و باز همان داستان . غروب ها در پس کوچه های محل ، سر پله های خانه ی مردم های های گریه می کردم که اوهوی خدای گنده قول و قرارمان یادت هست ؟ اگر به قول تو وفایی نیست پس این دنیا بر چه قراری می چرخد ؟ و باز دنیا چرخید و چرخید و چرخید تا این لحظه که در پیشگاه تو ، به تقدیر و سرنوشتی که من برای خودم نوشتم و تو به مهر کرم و بخشش و خداوندگاری ات ممهورش کردی نظاره می کنم !

آنچه من در بچگی آرزویش کرده بودم کجا و زندگی و خانواده ی امروزم کجا ؟ باز هم خدایی ات را در حقم تمام کردی و ریسمان بندگی ات را بر گردنم محکمتر ! 


جانا سرسپرده ی پاک باخته ی توام ! تسلیم و کت بسته ی آنچه تو می پسندی ! ببر مرا به هر کجا دلت خواست ! بکِش مرا به هر کران که خوش آمد تو را ! بنهای مرا به هر چاه که خوش آید تو را که هیچ چاهی نیست که خورشید عالمتابی بر فراز آن نتابد !


نظرات 21 + ارسال نظر
دلاک به اعظم در پاسخ کامنت خصوصی دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 15:39

در مورد نفرت والله دقیقا نمی دونم چی باید بگم شاید به ذهنت جریان فکری مثبت نمیدی . منظورم اینه که اگر به فکرت خوراک و مشغله ی مثبت و خوب و انرژی بخش بدی دیگه کمتر درگیر نفرت و کینه و پرونده سازی میشی .

فکر می کنم عالی ترین راهکار این باشه که با یه روانشناس مشورت کنی حتما این زندگی برات ارزشمنده پس برای ساختنش تلاش کن ! با هر چی که در اختیار داری . هیچوقت تسلیم این باور نشو که همسر من همینه که هست نمیشه عوضش کرد ! تو قرار نیست اون رو عوض کنی اما حتما حتما تو شایسته یه زندگی با سطح روابط بهتری هستی سعی کن به اون برسی مطمئنم که همسرت هم استقبال می کنه .

راستی به مسایل زناشویی تون هم شور و گرما بده !

زهرا یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 16:07

فقط باید بگم که دوساعته دارم میخونمت اونم تو اداره وسط سرشلوغی ها .... دنیا و حال و هوا مو عوض کردی دلاک جون

خوشحالم که آنتراک مفیدی داشتی وسط کار !

honey پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 11:26 http://honeydokht.blog.ir

شیرینی ها بعد از سختی ها میچسبه
گوارای وجودتون
التماس دعا
امیدوارم ماه خوب خدا 1ر از جایزه و شیرینی باشه برا صبوری هاتون

مرسی هانی شیرینم از دعای خوبت التماس دعا دارم ازت

خانمه چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 10:13

آشتی چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 09:42

سلام عزیزم. اینجا که خصوصی نمیشه نوشت. بی زحمت با یه ایمیل تشریف میاری وب من و یه خصوصی بذاری؟ کار کوچیکی باهات دارم عزیزم.

برات کامنت گذاشتم ولی از اونجاییکه من کامنتهای تو رو نمی تونم ببینم اینجا هم برات آدرس رو می ذارم

Dalak.hamoomzanooneh@yahoo.com

اف سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 15:23

حالا ماشیک نوشتیم
شما بخوانید کنگرخوران درمنزلِ دوستِ جان!
در حال که جوجه ش از کله مون بالا پایین می ره!

می شه سیمین هم باشه؟
لطفا برنامه ی خالیش رو بگو

پس من کشتی رو مجهز می کنم تا شما بیایید ...

سیمین که بودنش اوجب واجباته !!!
آخر هفته ها برای من و سی سی بهتره

آهو سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 13:36

خدا رو شکر که اینقد حالت خوبه دلاک عزیزم . خدا رو شکر که کوچ کردی اینجا و من شانس پیداکردن و دوباره خوندنتو داشتم
چقدر ارامش تووجودت هست و انگارمث یه پر سفید و نرم سبک و رهایی . میتونم ببینم که چه راحت و سبک بالا و بالاترمیری

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه تعبیری یکی منو بگیره من غش کردم .

ممنونم آهوی دوست داشتنی زنده باشی الهی

mahtab سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 11:49

به به دست عروس خانم خوشگلمون درد نکنه. چه میکنه این عروس خانم .
شادیهاتون مستدام .
خدا جواب خوبیهات رو داده گلم.
ما رو هم هنگام راز و نیایش هات فراموش نکن .

مهتاب جان من التماس دعا ازت دارم . عزیز دلم قول میدم تو مناجات های این ماه عزیز از خدا همون چیزی رو برات بخوام که خودم میدونم چقدر لایقشی ایشاالا

خانمه سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 09:55

خیلی زیبا و تاثیر گذار بود
به این درجه از بندگی رسیدن هم تجربه میخواد هم درونی أرام که به واسطه گذروندن سن ادم بهش میرسه
خدا رو شکر که الان تو نقطه ای هست که ممکن بود تو یه زندگی عادی سالها زمان ببره تا اینطور بندگی خدای مهربون رو از صمیم قلب بکنید
سرفراز باشید

آی امان از سن !!!

کاملا حرفات درسته

آشتی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 07:55

سلام عزیز دلم. دو پست آخر رو با هم خوندم. آره. با رازهات موافقم. همه اش درسته. البته آدم با ادم فرق داره ولی یه چیزهایی کلیه. باید در کل رعایتشون کرد.

خوشحالم از آرامشت. به جایی رسیدی که باید.
واقعا اسم قشنگی برای خودت گذاشتی. عزیز مصر. منم چند وقت پیش همه اش سوره یوسف رو میخوندم و بهش فکر میکردم. به صبر یعقوب که بالاخره به ثمر نشست و به صبر خود یوسف...
عزیزیت مبارک یوسف من!

داستان یونس رو چی ؟خوندی ؟

اون هم خیلیییییییییییییییییییییییییی آرامبخشه

تو که عزیز دل خودمی حق هم نداری عزیز هیچ کشور دیگه ای بشی گفته باشم !!!

فاطمه دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 11:13

خوشبختی هات مستدام و ایمانت روز به روز افزونتر که اینقدر نور امید به دلهای ماها هم میتابونی

بیا بغلم مهربون با این دعاهای قشنگت

اف دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 10:54

خدایا حونه ی بهشتیِ این بانوی کدبانو رو با تماااامِ جزییاتِ دلخواهش زودتر ارزانی کن

ما هم از یک نهار دوستانه در جوارش لذت ببریم

کی ببینمت ینی؟!

فقط یک ناهار دوستانه ؟

هر موقع لب تر کنی با سر میام دیدنت

اعظم یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 22:32

سلام
دلاک عزیز خواننده خاموشت هستم .خوشحالم که زنی از دیارم موفق شده که زندگی مشترکش را مدیریت کنه دلاک عزیزم من دوتا سوال دارم اگه برات امکان داره من را راهنمایی کن لطفا
1_ همسرم در زندگی بی انگیزه است وبی مسولیت از لحاظ مالی خیلی در مضیقه هستیم همیشه من مجبورم خودم را بندازم وسط وگرنه مشکل حل نمی شه یعنی شو هرم با بدترین شرایط هم کنار می اید و توقع داره منم با شرایط بد کنار بیام

منو می بخشی اگه رک باشم ؟
من فکر می کنم مشکل این تیپ خانواده ها مرد بی خیال یا ساده گیر نیست بلکه زن بیش از حد حساس و کمال گراست .
مصداق کاملش هم خود خودمم ! ببین اعظم جان من هم خیلی وقتها منطق و عقل و تجربه ام بهم میگه که یکسری مسوولیت ها رو باید اجازه بدم آقای خواستگار به عهده بگیره . اون بنده خدا هم وجدانا بی مسولیت نیست اما مساله اینه که آنقدر گرفتاره و سرش شلوغه که ساده ترین چیزها هم یادش میره . بعد من انتظار دارم حتا بدون یادآوری من ایشون اون موضوع مشخص رو پرفکت انجام بده . خب حالا چی کار باید کنم ؟ - چشم پوشی
ببین خیلیییییییییییییییییییییییییی سخته که دندون رو جیگر بذاری و بذاری اون کار آنقدر رو زمین بمونه تا طرفت خدامیدونه کی فرصت کنه یا حال داشته باشه اون کار رو انجام بده
اما متاسفانه این تنها راه حله ! باید خونسردی خودم رو حفظ کنم . با خودم فکر می کنم حتا اگر بابت به تعویق افتادن یا انجام نشدن این کار خسارتی هم به زندگی مون بخوره حسنش در اینه که آقای خواستگار متوجه میشه دفعه ی بعد برنامه ریزی بهتری بکنه البته که در مورد یه سری مسایل ممکنه لازم باشه این صبوری رو تا آخر عمر به خرج بدم .

من کلا سعی می کنم خیلی کم خیلی خیلی کم بهش بکن نکن بکنم . حتا یه وقتهایی مادر حرص می خوره که خب یه چیزی هم تو بهش بگو ( مثلا میخوایم بریم یه جایی و آقای خوستگار نیم ساعت مونده به قرار هنوز جلوی تلویزیون نشسته ) اما من اعتقاد دارم که حرفم رو جایی خرج می کنم که خریدار داشته باشه وقتی می دونم الان در این مورد آقای خواستگار حال می کنه کار خودش رو بکنه میذارم اون جوری که دوست داره رفتار کنه اگرتبعاتی هم داشته باشه خودش باید هزینه اش رو بپردازه
تو هم باید سعی کنی گره گشای مشکلات همسرت نباشه . اگر باور داری که یه موضوع وظیفه ی اونه یا مسولیت اونه تحت هیچ شرایطی مسولیتش رو قبول نکن هر چقدر که انجام نداد تو مقاومت کن البته با روی خوش و مهربونی ( مسایل رو با هم قاطی نکن ) اگر ازت کمک فکری خواست کمکش بکن باهاش همراهی کن اما مسولیت اون کار تمام و کمال بهش بسپار .
دوم اینکه با زبون خوش ، با روشی سازنده ، شرایط مطلوب مالی ات رو براش توضیح بده اما گیر نده !

کلا پیشنهادم اینه که خودت رو از مقوله ی مالی بکش کنار و ذهنت رو هم از درگیری مالی خالی کن . یه جورایی چون میدونه بالاخره تو یه کاری می کنی شاید عقب نشینی کرده

سپیده یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 22:29

سلام من از خوانندگان وبلاگ شما هستم الان تو یه شرایط خیلی خیلی سخت گرفتار هستم با خوندن این پست یه امید توی دلم زنده شد و امیدم به خدایی خدا بیشتر شد چون اون پستای که دلتون گرفته بود خوندم الانم که شکر خدا تو شرایط ایده الاتون هستین امیدوارم که همیشه زندگی روی خوشش رو به شما نشون بده و به حق حضرت فاطمه مشکلات همه رفع بشه به انرژی و دعا تون محتاجم

چقدر باید خدا رو شکر کنم بابت امیدی که از این پست گرفتی ؟
از لطفت مهربونیت از نظر مهر و محبتی که به من داری ممنونم

اما سپیده جان چرا فکر می کنی من الان تو شرایط ایده آلم هستم . ببین عزیزم اگه بخوام بشینم شرایطم رو برات تعریف کنم فرار می کنی !
شاید زود قضاوت کرده باشی

شیرین یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 21:33

دلاک یادته بهت گفته بودم احساس میکنم ته یه چاهم و یه نوری هم اون بالا بالاها سوسو میزنه ..میدونی دیگه اون نور رو هم ندارم ..دیگه تسلیم شدم .
من یه راز دیگه هم بهت بگم که تو پست قبلی خواسته بودی از هیچ کس هیچ وقت هیچ انتظاری نداشته باش غیر از خودت

شیرین جان شیرینی این زندگی به همینه که وقتی کورسوی ته دلت دیگه داره آخرین سوسوهاش رو می زنه و میره که خاموش بشه ... خدا خودش یه نور خیلی خوشرنگتری تو دلت روشن می کنه .

چی کار می شه کرد خدایی خدا هم اینجوریه دیگه می دونه ما جز خودش خدایی نداریم هی دوست داره واسمون ناز کنه ما هم نازش رو می کشیم خوب

نرگس یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 20:02 http://azargan.persianblog.ir

به صبوریت وبزرگیت غبطه میخورم که تونستی انقدر خالصانه وعاشقانه با خدا ومعبودت قرار بگذاری امیدوارم تمام ارزوهای قشنگت با دل خوش براورده بشه چون لیاقتش رو داری عزیزم برای منم دعا کن گلم

چی می تونم بگم ؟ تو از بس خودت بزرگواری همه رو مثل خودت می بینی عزیزم

عاقبت به خیر بشی دختر

Mina یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 18:52

با این توصیفاتت عزیزم واقعا میگم خدا هم به وجود بنده ای چون تو افتخار میکنه مطمین باش انشالله این نگاهی که به زندگی تو و خودت داره به من و زندگی منم داشته باشه.منم قول و قرار باهاش زیاد دارم ولی حیف فکرکنم من زیر قولم زدم تااون بسیار نادمم

دوباره از همین امروز باهاش قرار بذار اون منتظرته بیشتر از این منتظرش نذار . نشسته سر راهت تو فقط راه بیفت

آیدا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 14:13

دلاک عزیزم،مدت هاست که نوشته هایت را می خوانم خب ولی خاموش..
با خوشحالی هایت شاد شدم و با غم هایت ناراحت، با روز عقد ات اشک شوق ریختم و با رازو نیاز ات همراه شدم ..
همه ی تلاش ات را برای بهتر شدن روزهایت می ستایم .
بسیار خوشحالم که می خوانم ات ..

یه دنیا سپاس از همراهی ات و مهربونی ات . خدا هزاران بار بهتر و شیرین تر از خوشی های من نصیبت کنه عزیزم

امینه یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 13:47 http://www.donyayeman1.blogsky.com

هر وقت به نقطه ی تاریکی توی زندگی می رسم نوشته های تو منو امیدوار و آروم می کنه.. هر وقت به مشکلات مالی ای که سر راه آقای خواستگاره من هست و بزرگ تر بودنش بعد از فوت پدر و کلیه ی مسئولیت هایی که بر دوشش هست و مانع از شروع زندگی آروم ما میشه فکر می کنم ناخودآگاه دلم میخواد به حرفهای آرامش بخش یک طرفه ی تو فکر کنم و نوشته هاتو بخونم.. بقیه رو نمی دونم اما دلاک، اینو خوب می دونم که تو برای من فرشته ی آرامشی هستی که خدای بزرگ برایم مقدر کرده.. از تو و مهربان بالای سرم سپاسگذارم.

چقدر خوب و عالی ب کامنت تو از نوشتن تجربه هام و سیلی هایی که از زندگی خوردم شادمان شدم .
امینه ی عزیز این بالا و پایین ها تو زندگی همه هست فقط من و تو نیستیم . ما راه دراز و سختی رو تا به همین جا رفتیم همین الان هم زندگیمون چندان راحت نیست همونطور که گفتم درگیری های فکری ای داریم که بهمون اجازه نمیده به راحتی برای آینده تصمیم بگیریم اما من با همین محدودیت ها از زندگیم لذت می برم از همین قدری که امروز فرصتش رو دارم . آنقدر عمیق نفس می کشم که اون ته ته های ریه ام برای روزهایی که هوایی باقی نمی مونه هم اکسیژن انبار بشه


یه قرصی بهت تجویز می کنم : روزی 1000 بار دونه های تسبیح رو بشمار و بگو همه چی درست میشه . اما با شادمانی بگو یه جوری که انگار میخوای بپری هوا از ذوق !

رزا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 12:11

سلام خوبی خانم خونه ،همه چیزهای که تو زندگی بهت بخشیده شده از خوش قلبی و مهربونی خودته حقته و نوش جونت مهربونم خدا به همراهت

ممنونم رزا جان هر روز دارم سعی می کنم استحقاقم رو از رحمت های بی پایان آفریدگار بالاتر ببرم

خانومی یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 12:03 http://http://zendegiekhanomane.blogsky.com/

در پاسخ به اینهمه بانویی باید گفت بابا ایول!
هم در قبال وفاداری به عهدی که با یار ازلی بستی هم در قبال کدبانوگری که فک همه رو کش میاره
همچنان آروم و بیصدا میخونمت دلاک جان و خواهم خواند... دست یار ازلی همچنان نگهدارت

عزیزمی خانومی

دست خدا پشت و پناه خودت و عزیزانت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.