حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

آشیانه ی عشق

براتون داستان چکاپ و گیر دادنم رو گفته بودم . با توجه به سابقه ی خانوادگی بیماری قلبی آقای خواستگار ، متخصص قلب ترجیح داد آقای خواستگار سی تی آنژیو بشه تا وضعیت عروق و قلب کاملا مشخص بشه . روزی که برای سی تی آنژیو رفتیم برعکس تمام  آدمهای مسن با سابقه ی بیماری قلبی  که ماشااله صحیح و سالم از اتاق می اومدن بیرون ، آقای خواستگار خون بالا آورده بود !!! هر دومون نگران این موضوع شدیم ولی به روی هم چیزی نیاوردیم تا جواب آماده بشه . چند روز زودتر از زمانی که برای جوابدهی تعیین شده بود زنگ زدن به آقای خواستگار و اصرار که جواب حاضره زود بیا جوابت رو بگیر . وقتی آقای خواستگار رفته بود بیمارستان برای گرفتن جواب ، خانم منشی ازش کارت شناسایی خواسته بود و براش توضیح داده بود که به من سفارش کردن که به شما تاکید کنم هر چه زودتر با دکترتون صحبت کنید چون وضعیتتون وخیمه !!! دکتر قبلی مسافرت بود و ماب هش دسترسی نداشتیم . دکتر متخصص قلب مامانم به این زودی ها وقت نمی داد و خلاصه اوضاع و احوالی داشتیم پر از استرس و سرگردونی . تا اینکه یه دکتری رو بهمون معرفی کردن و رفتیم پیشش . آقای دکتر ریپورت سی تی آنژیو رو خوند و بعد هی عکس ها رو زیر و رو کرد ، هی سکوت کرد و چونه اش رو خاروند ، هی با کلاه خودکارش ور رفت و در نهایت نظرش این بود که ریپورت شما رو خیلی وخیم گزارش کردن اما من هر چی تو این عکس ها بالا پایین می کنم وضع رگ های شما به این بدی که اینجا نوشته نیست ! حالا برای اطمینان بیشتر از اینکه ما برای روند درمان به کدوم یکی باید استناد کنیم شما دو روز دیگه بیا بیمارستان برای تست ورزش ! 

من خیلی دلم می خواست نتیجه این چکاپ ها جوری باشه که دکتر یه کمی گوش آقای خواستگار رو بکشه که یه کم بیشتر مواظب خودش باشه ، یه کم از این موج فزاینده ی استرس و حرص و جوش دمادمش کم کنه ، یا به تغذیه اش برسه ، یا سیگارش رو کم کنه ، یا وادارش به ورزش و استراحت کنه . اما شب قبل از تست ورزش رسما به سکوی بالایی غلط کردم صعود کرده بودم . خود آقای خواستگار هم با اون ذهنیت سیاهی که از " قلب " داره ( هزار بار دور از جونش مرگ خیلی زودهنگام پدر و پدربزرگ و عمو و عمه همگی بر اثر نارسایی قلبی و ...) آشفته بود ولی به روی خودش نمی آورد . از طرف دیگه قرار گذاشته بودیم که مادر بویی نبره . خلاصه روزی که باید می رفتیم بیمارستان من مرخصی گرفتم و با هم رفتیم . وقتی آقای خواستگار رو بردن برای انجام کارهای مربوطه ، این دل  من از جا کنده شده بود و به یه مو بند بود . چه حالی داشتم ! دنیا پیش چشمهام سیاه بود . توی همون حال بد ، موبایلم زنگ زد و کسی که پشت خط بود گفت که دلاک خانم براتون یه خونه ی خیلی خوب پیدا کردم . طبقه اول حیاط دار . حیاط خلوت سرپوشیده داره ( من که نمی شنیدم چی میگه ) اما تشکر کردم و گفتم اگه خواستیم زنگ می زنیم . دوباره برگشتم پشت در کلینیک قلب . بعد از کلی قدم زدن پشت در ، آقای خواستگار اومد بیرون ، قسمش دادم هر چی بهش گفتن باید واو به واو به من بگه ! گفت که نظر دکتر این بوده که اگر با این ریپورت و عکس هاس سی تی آنژیو پیش هر دکتر دیگه ای بری در جا بستریت می کنه برای آنژیوگرافی و گذاشتن استند !!! من اما بهت توصیه می کنم به جای این کار بیا و روش زندگیت رو عوض کن ، شیوه ی غذا خوردنت رو عوض کن ، از استرست کم کن ، چند تا دارو برای تمیز کردن عروق و انواع ویتامین سی ، امگا3 ، یه آرامبخش ، قرص چربی خون هم که دکتر قبلی داده بود و  خواب خوب ، بی خیالی ، سفر و ... رو براش تجویز کرده بود . ( الهی هر چی از خدا میخواد خدا بهش ببخشه که کلی با آقای خواستگار صحبت کرده بود و همه چی رو مفصل براش توضیح داده بود ) بعد هم گفته بود برو شش ماه دیگه بیا پیش من . 

وقتی نشستیم تو ماشین ، اشک های من همین جوری می باریدند . یه هوو وسط اون اشک ها گفتم آهان راستی فلانی زنگ زد همچین چیزی گفت . آقای خواستگار گفت میخوای همین الان بریم ببینیم . کله ام رو تکون تکون دادم . رفتیم خونه رو دیدیم و چون علیرغم حیاط باصفاش اما هال خونه خیلی دخمه بود  نپسندیدیم . اون آقای بنگاهی که اینجا رو معرفی  کرده بود ، پیشنهاد داد یه مورد دیگه دارم این جور و اون جور . که ما گفتیم حالا امروز دیگه وقت نداریم یه روز دیگه می آییم . 

حالا  از نتیجه ی آزمایشات خودم براتون بگم که همه چی عالی بود و من نه کمبود ویتامین داشتیم و نه کم خونی و نه چربی و خلاصه دکتر تایید کرد که خیلی دختر خوبی هستم . من هم رفتم پیش دکتر زنان برای چکاپ سالانه ، که دکتر برام سونوگرافی نوشت . این رو هم اضافه کنم که من هیچ هیچ هیچ مشکلی ندارم ، ریتم بدنم دقیق و منظم ، بدون درد یا مشکل خاصی هست . اما توی سونوگرافی سه تا فیبروم با سایز بالا نشون داده شد !!! سونو رو که برای دکتر بردم ، گفت که تو با این وضعیت می تونی باردار بشی اما قطعا سقط خواهی داشت و تا وقتی فیبروم ها در همین سایز و اندازه باشن میشه با لاپاروسکوپی درشون آورد ولی اگر بزرگتر بشن باید شکم رو باز کرد که صلاح نیست ، بنابراین نامه پذیرش نوشت برای بیمارستان که همین شنبه بیا بیمارستان درش بیاریم ! خدایا حالا این یکی رو کجای دلم بذارم ؟ خوشبختانه من از بیمارستان و عمل هیچ ترسی ندارم . ترجیح هم می دادم که اگر قراره درمانی انجام بشه یه باره عمل بشم تموم بشه بره تا اینکه هی سه ماه قرص بخوری با استرس و فکر و خیال بعد بری دکتر بگه سه میل کوچیک شده باز سه ماه بیا چکاپ ! اما خب نمی شد که همین جوری برم اتاق عمل ، خونه ی خاله که نیست . این بود که از یه دکتر دیگه وقت گرفتم و رفتم باهاش مشورت کردم . بگذریم که خانم دکتر دومی نظرش 180 درجه با دکتر قبلی فرق داشت و گفت هیچ کاری به کارش نداشته باش و فقط زودتر باردار شو !!!

حالا تصمیم من چی شد ؟ تصمیم من این شد که تا اون خونه خوبه از دست نرفته ، ما اول بریم کارهای خونه رو انجام بدیم ، قرارداد بنویسیم ، تمیز کنیم ، وسایلمون رو جابجا بکنیم ، این فیبروم ها هم فرار نمی کنن ، قول میدن بچه های خوبی باشن و همون جا تو شکم من با هم خاله بازی کنن تا من وقتی خیالم از بابت خونه راحت شد برم چهارتایی  با هم بازی کنیم . 

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این داستان خونه پیدا کردن و هی تلاقی پیدا کردن با اتفاق های دیگه و هی جور نشدنش دیگه طاقتم رو طاق کرده بود . 

القصه ، بالاخره خونه پیدا کردیم ، قرارداد نوشتیم و پریشب کلید رو تحویل گرفتیم . 

دیروز هم من و آقای خواستگار با دو تا نیروی کمکی از 9 صبح تا 6 عصر شستیم و سابیدیم و شستیم و سابیدیم و در اوج ناباوری تمیزکاری ها تموم شد . دیروز به هر گوشه ی خونه که نگاه می کردم می دیدم این خونه  خیلیییییییییییییییی بیشتر از اون چیزی که روز اول به نظرم اومد دوست داشتنیه . 

دیگه عصر و غروب هر کدوممون دو تا دست و دو تا پا بودیم که بی اختیار تکون می خوردن . دیشب آقای خواستگار میگه الان خونه هه با خودش میگه ایششششش چقدر منو شستن اینا ! ینی هر روز میخوان همین قدر منو بشورن ؟ 

ینی کاری کردیم دیروز کارستون ! من فکر می کردم پروژه ی تمیز کردن خونه یه هفته طول بکشه اما خودمون دو تا که اصلا از خود بیخود بودیم موقع تمیز کردن خونه اما اون دو تا عزیز دوست داشتنی و زحمت کشی که اومده بودن کمکمون هم خیلی جالبه چنان با انرژی مثبت خونه رو می سابیدن که انگار راست راستی اینجا خونه ی خودشونه ، یکی شون که هی این آشپزخونه رو می شست هی دعا می کرد برامون . به گمانم دو تا فرشته از آسمون اومده بودن کمکمون . شاید هم وقتی شوق و ذوق ما رو دیده بودن به وجد اومده بودن ، بدون اینکه کسی بهشون بگه تا حباب  چراغ های حمام و دستشویی رو در آوردن و گذاشتن تو وایتکس ! یکی شون با کاردک تو تراس رو تمیز می کرد ، هر چی می گفتم پسر جان من دیگه به تراس که حساسیت ندارم ولش کن . می گفت نه دیگه حالا که داریم می شوریم بذار همه جای خونه برق بزنه . یکی دیگه شون پرید رفت سر کوچه لوله ی پلاستیکی بالای هود رو خرید و اومد و خودش عوض کرد . اونی که سرویس ها رو می شست قسمش می دادم بیا بیرون حالت بد شد از بوی شوینده می گفت نه تمیز بشه خودم کیف می کنم .  یکی شون توری ها رو باز می کرد می برد می داد اون یکی تو حموم بشوره بعد هم بهش گیر می داد می گفت یه دست دیگه بشورش برق بزنه !

با وجودی که از خستگی پودر شدیم اما در کنار این دوستهای مهربونی که از دل و جون  برای زندگی ما زحمت می کشیدن خیلی بهمون خوش گذشت . 

پی نوشت : به خودم قول داده ام که تا پایان پروژه سامان دهی آشیانه ی عشق ، خودم را بیش از هر چیزی دوست بدارم ، خودم را تحت فشار کار خرد نکنم ، مراقب خودم باشم ، یک بانوی همیشه مرتب و آراسته باشم حتا در مراحل تمیز کاری و جابجایی ، مراقب دستهام ، ناخن هام ، بدنم و روحم باشم .

تا حد زیادی موفق بودم اما با همه ی مراقبت ها امروز به شدت بدن درد دارم . 

حکایت صدیقه 6

پیرزن که هیچکدوم از شیرین کاری ها و شیرین زبونی های دختر پرویز رو ندیده بود ، اما خدا نخواست که آنقدر عمر کنه که این روزهای نیما رو ببینه . مثل همیشه آروم و بی صدا یه روز بعدازظهر روی تشکچه ی مث برف سفیدی که صدیقه هیچوقت نذاشته بود یه لک کوچیک روش باشه ، چشمهاش رو برای همیشه بست . 

و صدیقه تمام روز تو اون خونه با پسر کوچولوش به دور از همه ی خانواده و فامیلش تنهای تنها شد .  با وجودی که خواهرهای پرویز از صدیقه بزرگتر بودن اما با فوت پیرزن ، چشم امید خواهرها به صدیقه بود ، به زن جوونی که با سن کمش اون خونه رو سر پا نگه داشته بود ، با چنگ و دندون از دل همه ی سختی ها با روی خوش بیرون اومده بود ، نور امید پیرزن و پیرمرد بود ... خلاصه که تا خواهرها بیان به از دست دادن پدر و مادر عادت کنن ، وسط روز وقت و بی وقت در خونه ی پدری رو می زدن و خودشون رو تو بغل صدیقه می انداختن و صدیقه هم مثل یک مادربزرگ دخترها رو آروم می کرد . دلداری شون می داد که غم و غصه هاشون رو نبرن تو خونه برای بچه های کوچیک یا شوهرهاشون . 

صدیقه اولین قالی رو از دار پایین آورد و به پرویز گفت بفروشش  و با پولش یه دستی به سر و روی خونه بکش . باز هم صدیقه به جای تسلیم غم شدن به کار پناه برد ، آنقدر کارهای خیاطی و گلدوزی صدیقه ظرافت پیدا کرده بود که تو جهاز تمام دخترهای شهر چند تا تیکه از هنرهای صدیقه وجود داشت . مشتری های صدیقه بیشتر شده بودن و  خدا رو شکر اوضاع کاریش هم بهتر شده بود . پرویز هم که بار مسوولیت  نگهداری از پیرمرد و پیرزن از دوشش کم شده بود ، فراغت ذهنی بیشتری داشت که روی کارش تمرکز کنه . کم کم خونه هایی که پرویز می ساخت زبانزد تمام شهر شد . کسانی که قصد ساخت و ساز داشتن دسته دسته می اومدن تا خونه هایی رو که پرویز ساخته بود ببینن . نتیجه ی همه ی اون کمردردها ، کتف دردها ، خستگی های طولانی این شد که پرویز از یه بنا تبدیل شد به اوس معمار !

صدیقه هم با شوق و ذوق برای خونه ای که حالا دو تا اتاق بیشتر داشت ، یه هال بزرگتر داشت ، دیوارهاش سفید کاری شده بود ، پرده می دوخت ، از وانتی قالیچه ی قسطی می خرید ، و خرید یه دست مبل از زندگی صدیقه و پرویز  یه زندگی اشرافی ساخت . 

با باردار شدن دوباره ی صدیقه و تموم شدن فصل کشاورزی ، پدر و مادر صدیقه  که دیگه تو روستا کاری نداشتن اومدن مدتی رو پیش دخترشون بمونن . پدر و مادر صدیقه هم دیگه کار سنگین کشاورزی و باغداری پیر و فرتوتشون کرده بود . پدر صدیقه چند وقتی بود که مریض احوال بود و پا درد هم امون مادرش رو بریده بود . این روزها تا به دنیا اومدن بچه ی دوم صدیقه فرصت مغتنمی بود تا صدیقه نذاره آب تو دل پدر و مادرش تکون بخوره . نیما هم اسباب سرگرمی شون رو فراهم می کرد که هوای برگشتن به سر خونه و زندگی به سرشون نزنه . 

و خدا دختری رو به صدیقه و پرویز عطا کرد که اسمش رو ندا گذاشتند . ندا رو خدا زمانی به صدیقه و پرویز بخشید که روزگار سختی ها به پایان رسیده بود . نیما و ندا در آرامش و عشق پدر و مادر بزرگ شدند .

وقتی که ندا یه دختر بچه ی 6-5 ساله  بود یه عصر پنج شنبه صدیقه در حالیکه دست ندا رو در دست داشت به اتفاق یکی از خواهرهای پرویز به آرامستان شهر ، برای زیارت اهل قبور و فاتحه خونی برای پیرزن و پیرمرد رفته بودن که توی آرامستان شهر با عروس زیبا و دخترک روبرو میشن ! طبق معمول عروس زیبا شروع می کنه به داد و هوار کردن که زندگی من رو خراب کردی و برای خودت زندگی ساختی و باقی ادعاهای بی اساسی که تو همه ی این سالها هر جا می نشسته تعریف می کرده ، بعد هم اشاره می کنه به سنگ مزار پیرزن و پیرمرد که این دو تا خدا نیامرزیده زندگی منو بهم زدن و ... صدیقه هم خونش به جوش میاد و بهش میگه زن حسابی اگه این دو تا بد بودن چرا زندگی منو بهم نزدن ؟ چرا من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم ؟ عروس زیبا هم میگه تو چون فامیلشون بودی هوای تو رو داشتن !

حالا فکرش رو بکنید که این وسط ندا و دخترک هم از یقه ی هم گلاویز شده بودن و این داد میزده مامان تو بده اون داد میزده مامان خودت بده ! ناگفته نماند که ندا اون روز یه کتک مفصل از دخترک می خوره ...

ندا همیشه خاطره ی اون روز رو که تعریف می کنه از خنده ریسه میره . خنده ای که که در اعماقش یه خشمی میشه حس کرد ...

گزارش طور



من این هفته نیستم . سرم حسابی شلوغه اما به امید خدا با خبرهای خوب و دست پر بر می گردم  ...

نه اینکه نگران من باشیدهاااا از بابت حکایت صدیقه ...


حکایت صدیقه 6

خواهر کوچیکه ی پرویز که شوهرش خیلی سربراه نبود و دست بزن و دهن پاره و دست همیشه دراز جلوی این و اون داشت ، همیشه با هم اختلاف داشتن . بارها و بارها نسرین خانم با ساک لباسهاش در حالیکه زیر چشمش کبود بود یا لبش ورم کرده بود ، برگشته بود خونه ی پدرش ، پیرزن و پیرمرد که حال خوشی نداشتن ، اما صدیقه نشسته بود با نسرین خانم به حرف زدن که نسرین جان باهاش بساز ، اگه احترامش رو داشته باشی که اون دهنش رو باز نمی کنه حرف بی ربط بگه ، اگه پرت و پلا بگه تو سکوت کنی و جواب ندی که مث سگ هار بهت حمله نمی کنه ، ینی چی که دعوا رو شروع می کنی بعد هم ساکت رو بر میداری و میای خونه ی بابات . نسرین جانم زن باید دل مرد رو به زندگیش خوش کنه ، چرا وقتی با وانت کار می کرد هی تو گوشش خوندی که این کار بدرد نمی خوره ؟ حالا ببین نشسته تو خونه . خوب شد ؟ نسرین جان عقلت رو بکار بنداز . تا عصر بمون دلت پیش پدر و مادرت سبک کن ، تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه هم برگرد خونه ات . اصلا نذار شوهرت بفهمه تو به قهر زدی بیرون ! بعد هم دم غروب نسرین خانم رو با قابلمه ی غذای شام روونه ی خونه اش می کرد . یا چند بار که به گیر و گرفتاری مالی خورده بودن و طلبکارها اومده بودن دم خونه ، صدیقه یه پولی کف دست نسرین خانم گذاشته بود که نسرین جان بهش نگو من دادم ، بگو خودت جمع کردی ، نسرین جانم وقتی شوهرت داره تو باید برای همچین روزی یه پولی پس دستت کنار بذاری . خلاصه که بارها و بارها زندگی اینا به مو رسیده بود و صدیقه با پادرمیونی نذاشته بود پاره بشه ، اون وقت تو شرایطی که پرویز بخاطر مریضی پیرمرد از کار و زندگی افتاده بود و کلی هم خرج کفن و دفن پیرمرد کرده بود ، این مردک طلب ارث و میراث می کرد . 

وقتی جلسه گذاشتن که وراث درباره ی خونه تصمیم بگیرن ، دو تا از خواهرهای پرویز سهمشون رو به پرویز بخشیدن . برادر پرویز هم گفت که هر وقت داشتی سهم من رو خرد خرد بده که این خونه سرپا بمونه . نگهداری از پیرزن هم که به عهده ی صدیقه و پرویز بود . اما شوهر نسرین خانم فی الفور سهمش رو می خواست . صدیقه چند تا تیکه طلا فروخت و پرویز از تعاونی بسیج محل وام گرفت و پس انداز و این ور و اون ور جور کردن و سهم نسرین خانم رو خریدن .

ناهید خانم( اون خواهری که بچه ی فلج داشت ) و مهری خانم که کرج زندگی می کردن خیلی خوشحال بودن که صدیقه و پرویز صاحب خونه شده بودن . ثمره ی این همه سال خوشرویی و مهربونی صدیقه با پیرزن و پیرمرد  و ساختن با دار و ندار پرویز برکتی بود که خدا به زندگیشون بخشیده بود . 

البته که با رسیدن این خبر به گوش عروس زیبا و از طریق شوهر نسرین خانم باز بلواهایی به پا شد و ... اما با ریش سفیدی همون مردمی که ایمان صدیقه رو به چشم دیده بودن ، شر کوتاه شد . عروس زیبا وقتی دیده بود از حق الارث خونه چیزی بهش نرسید با حیله و حقه حقوق و شراکت مختصری که پرویز با اوستاش داشت رو به جیب زده بود . اوستا هم خام حرفهای عروس زیبا شده بود و به همین سادگی رودست خورده بود . پرویز هم وقتی باخبر شد یک دعوای آنچنانی در حد کتک و کتک کاری با اوستا کرد و بعد هم دیگه برای اون اوستا کار نکرد . خب خیلی ها تو شهر پرویز رو به درستکاری می شناختن ، بنابراین پرویز حتا یه روز هم بیکار نموند و بعد از اون برای خودش کار کرد . روزگار سختی بر پرویز و صدیقه گذشت اما هر چی که بود گذشت ...


با نزدیک شدن به زمان فارغ شدن صدیقه ، اشتیاق صدیقه دوچندان بود ، هم می دونست تا چند وقت دیگه فرزندش رو در آغوش خواهد گرفت و هم به بهانه ی تولد نوزاد ، مادرش رو برای یک هفته کنار خودش خواهد داشت . برای همین بود که بی توجه به ضعف و  نفس نفس زدن های از صبح تا شبش ، خونه رو آروم آروم آماده می کرد ، لباس و رختخواب برای دلبندش می دوخت و تیکه دوزی های عروسکی برای  لحاف و تشک نوزاد درست می کرد و با وجود تیر کشیدن کمرش پای دار قالی هم می نشست . هزار تا نقشه برای پول قالی داشت . با پرویز قرار گذاشته بودن که دو تا اتاق رو یکی کنن و ازش یه پذیرایی در بیارن و ایوون رو بندازن سر آشپزخونه و یه دستی به سر و روی خونه بکشن و یه اتاق بزرگ هم برای خودشون درست کنن . خب این کارها برای پرویز که از صبح تا شب آجر رو آجر می چید کاری نداشت اما پول می خواست .

و خدا به صدیقه و پرویز یه پسر توپول و آروم بخشید . پسر خنده رویی که دل همه رو برده بود . 

صدیقه خیلی زود از بستر بلند شد که کارها گردن مادرش نیفته . دلش می خواست این چند روز مادرش فقط استراحت کنه ، از طرفی هم دلش می خواست خودش رو به مریضی بزنه که پدر رضایت بده مادرش بیشتر بمونه . بهرحال اون چند روز مثل برق و باد گذشت و صدیقه مادر رو با دست پر راهی کرد . 

با رفتن مادر ، صدیقه احساس غربت و غم دوری از عزیزانش رو با رسیدگی به نیما کوچولو تاخت میزد . حالا دیگه آنقدر کار سر صدیقه ریخته بود که برای غصه خوردن وقت نداشت . از طرفی پیرمرد هم دیگه نبود که اگه اشک هاش جاری می شدن  ، مچ صدیقه رو گوشه آشپزخونه بگیره و بگه ناامیدی کفره باباجان ، فقط مرگه که علاج نداره ! پاشو دو تا چایی بریز ، تو یکی اش هم نبات بریز برای خودت !

پرویز هم سخت تر از همیشه کار می کرد . دستهاش پینه های کلفت و بزرگ بسته بود . یه خط در میون کتف و گردنش دردهای عجیب و غریبی می گرفت که با هیچ پماد و قرصی آروم نمی شد . اما صدیقه و پرویز با شیرینی خنده های نیما سختی های زندگی رو قورت می دادن و شاکر خدا بودن . 

حکایت صدیقه 5

با رسیدن خبر فوت پیرمرد ، تمام فامیل از جمله پدر و مادر صدیقه به خانه ی آنها آمدند . در حالیکه تمام محل  برای کمک جمع شده بودند و مردها در حیاط به ساختن اجاق برای دیگ های بزرگ مشغول بودند و  زن ها  به تهیه و تدارک غذا و حلوا و تزیین خرما ، در اولین نگاه مادر صدیقه دریافت که دخترش آبستن است . مادر صدیقه هم شاهد این ادعا را نی نی چشمهای صدیقه و از حال رفتن چشمهای دخترش می دانست . پیرزن و خواهرهای پرویز که شنیدن این خبر ، تسلای دل داغدیده شان شده بود ، مدام سفارش به استراحت صدیقه می کردند  . خانم های همسایه و محل هم که از صبح خروسخوان چادرشون رو می انداختن سرشون و راه خونه ی پرویز و صدیقه رو می گرفتند و آخر شب برای خواب بر می گشتن خونه ، تو ایام عزای پیرمرد و بخصوص بعد از شنیدن خبر آبستن بودن صدیقه ، انگار که آب توبه ریخته باشن سرشون ، با صدیقه نرم شده بودن . 

به قاعده ی هر شهر کوچیکی ، خبر بد و خبر خوب زودتر از برق و باد تو همه ی شهر پیچید ... برای همین تو مسجد شب هفت پیرمرد ، عروس زیبا بالای مجلس کنار خواهرهای پرویز جا باز کرد و نشست . دخترهای اون خدا بیامرز هم از ترس آبرو و خاک هنوز خشک نشده ی پیرمرد صدا ازشون در نیومد و فقط زل زل همدیگه رو نگاه کردن . 

صدیقه ... دستهای یخ کرده اش رو از زیر چادر به دستهای زبر و زمخت مادرش  سپرد . مادر دستهای صدیقه رو نوازش کرد . آروم ِ آروم . 

بعد از مسجد خواهر بزرگتر پرویز ، سر راه عروس زیبا و مادر و خاله اش رو گرفت . " تن بابای بدبخت من به اندازه کافی تو این دنیا از دست تو لرزیده ، حق نداری تن بابام رو تو گور هم بلرزونی ! " 

عروس زیبا هم بلوا و جیغ و داد راه انداخته بود که این یقه ی منو گرفته ، من اومدم به این بی لیاقتها تسلیت بگم اینا دست رو من بلند کردن و آی ملت ببینین اینا تو ملا عام با من چه می کنن . حالا می فهمید که تو خونه شون با من چه ها می کردن و ... همون شب قاصد پیغام آورد که سهم الارث دخترک رو از خونه ی پدربزرگش قبل از اینکه اون پاپتی بالا بکشه بهمون بدین .

صدیقه همون شب پیغام فرستاد برای طایفه ی عروس زیبا که پرویز از کجا بدونه بچه هنوز زنده است ؟ شاید بچه مرده و شما حق الارثش رو می خواین . باید پرویز بچه رو ببینه و بهش ثابت بشه که اصلا بچه اش هنوز زنده است بعد ادعای ارث و میراث کنین !

و اون شب تمام محل از زن و مرد حرف صدیقه رو تایید کردن . وقتی آخر شب دایی عروس زیبا ( که ریش سفید فامیلشون بود )داشت از در بیرون می رفت صدیقه با صدای آرومی گفت حاجی ، پرویز حتا نمی دونه دخترش چه شکلیه ، اگه تو خیابون بچه اش رو ببینه نمی شناسدش ، حالا اگه این مرد آزارش به مورچه هم نرسید خدا رو خوش میاد هنوز کفن باباش خشک نشده دخترتون  بی آبروش کنه ؟

پیرمرد برگشت سمت پرویز و صدیقه ، سرش رو انداخت پایین و گفت : دخترم گِل تو با اون فرق داره !

عروس زیبا بعد از ناکام موندن با شوهر خواهر طمعکار پرویز برای رسیدن به چندرغاز پولی که از سهم خونه ی کلنگی و قدیمی پیرمرد به هر کدوم از بچه ها می رسید ، هم کاسه شد . شوهر خواهر بیکار و بی پول پرویز افتاد جلو که خونه رو بفروشین ، سهم زن منو بدین ما بریم تهران کار و کاسبی راه بیندازیم . 


پی نوشت : از دکترهایی که در مورد بیماری مریضشون انگلیسی حرف می زنن و ریپورت سونوگرافی رو هم به انگلیسی برای هم می خونن که مریض نفهمه چندشم میشه . آقای دکتر به یمن وجود اینترنت تمام اصطلاحات و احتمالات مختلف بیماری ام رو به انگلیسی بلدم ، خطراتش هم می دونم ، این هم می دونم که هیچکس تا حالا از این بیماری نمرده ! تو هم  هی الکی منو نبر و بیار ، حرف آخر رو اول بزن !

پی نوشت : عنوان دقیق این پست می باید این می بود : الان صدیقه رو کجای دلم بذارم ؟