حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 2

یک روز عروس زیبا در حالیکه دست دخترک سه ساله اش را در دست داشت بر در کوبید . صدیقه در را به رویشان گشود ، عروس زیبا از صدیقه رو برگرداند و بی کلامی داخل شد . یکراست به اتاق پیرمرد و پیرزن رفت و نشست به حال و احوال . پیرمرد و پیرزن از شوق دیدن نوه ی دلبند و بسیار زیبایشان  زبانشان بند آمده بود . صدیقه که چای آورد ، عروس زیبا سینی را پس زد اما پس از مدتی  به بهانه ی چای ریختن برای دخترک از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت . برای لحظاتی در اتاق پرویز و صدیقه هم سرک کشید و نزد پیرمرد و پیرزن برگشت . صدیقه مستاصل و شوریده به آشپزخانه پناه برد ، در حالیکه پاهایش می لرزید ، قلبش گرومپ گرومپ می کوبید . دستهای لرزانش را به هم سایید و لحظه ای چشمان زیبا و شهلای عروس از ذهنش خارج نمی شد . یعنی اینجا چه کار داشت ؟ چه می خواست ؟ چرا نمی گوید ؟ تمام وجودش گوش بود تا صداهای توی اتاق را درست بشنود . 

پیرمرد و پیرزن از بهت سکوت کرده بودند . عروس زیبا اما رشته ی کلام را به دست گرفته بود و از کار کردنش در یک آزمایشگاه در تهران می گفت . به دیپلمی که چقدر بدردش خورده ، و از مهد کودک رفتن دخترک و شعرهایی که یاد گرفته و ...

صدیقه اما آنقدر با گوشه ی روسری اش ور رفته بود که  تار و پودش داشت از هم جدا می شد . پس چرا نمی گوید برای چی اومده ؟؟؟

پیرزن برای آنکه تکلیف را یکسره کند ، به پیرمرد گفت ببین اگر مهمان ها می مانند زودتر یک مرغ را سر ببر بده صدیقه ناهار رو روبراه کنه ...

عروس زیبا گفت : اومده بودم احوالی از شما بپرسم اما خب حالا که بعد از این همه وقت اومدم می مونم تا پرویز بیاد . بالاخره این بچه هم دلتنگ پدرشه !!! دیگر صدایی از اتاق نیامد . شاید باقی حرف های داخل اتاق با نگاه گفته شد ...

پیرمرد به حیاط رفت ، از صدیقه سینی  و چاقو و سنگ خواست . صدیقه وسایل را که پیش پای پیرمرد چندک زده روی زمین گذاشت . پیرمرد گفت : قابلمه ی آبجوش دختر جان !

و صدیقه در دل با مرغی که قرار بود سرش بریده شود همذات پنداری کرد ... همدردیم مرغک من ... اما تو خیلی زود راحت می شوی ...

صدیقه قابلمه ی آبجوش را کنار پاشویه گذاشت و لب حوض نشست و دامنش را مرتب کرد . کاش از قبل می دانست و لباس بهتری می پوشید . حرف های عروس زیبا و فخر فروختن به دیپلم و تحصیلات چون اژدها داشت صدیقه را می خورد . باز دستهایش را به هم سایید . دستهای خسته و زحمتکشش را ... سنگینی  نگاه پیرمرد ، صدیقه را به خود آورد . پیرمرد با مرغ سر کنده آمد نشست کنار پاشویه به صورت رنگ پریده صدیقه نگاه کرد و گفت : تو امانتی پیش من ! صدیقه خجالت کشید بگوید : آخه اون از من خیلی خوشگلتره !!! 

صدیقه از دیدار پرویز با عروس زیبا و دخترک وحشت کرده بود ، نکند با دیدن عشق اولش هوایی شود ! نکند شیرین زبانی های دخترک دل پرویز را با آنها نرم کند ! نکند پرویز در دام دلتنگی دخترک بیفتد ! 

چه باید بکند صدیقه ؟ 

پیرمرد بانگ برآورد : بابا جان دست از فکر و خیال بردار پاشو یه چایی برای بابات بریز ، تخته گوشت هم بیار . برای خودت هم یه چایی نبات بریز . پاشو بابا جان بر دل سیاه شیطون لعنت بفرست !

صدیقه در حالیکه پای گاز به تدارک ناهار مشغول بود به هزاران فیلم و داستانی که از مسموم کردن غذای پادشاه ها و سلاطین دیده و شنیده بود فکر می کرد . به مرگ موش توی بشقاب زنگار زده ی انبار فکر کرد . به توصیه ی پیرمرد بر دل سیاه شیطون لعنت فرستاد ... رفت توی اتاق خودشان و قرآن سر طاقچه را برداشت . قرآن را بوسید و به پیشانی اش چسباند . خدایا خودت کمکم کن ! اما ترسید . ترسید عروس زیبا سمت اتاق بیاید و صدیقه را در حال التماس به خدا ببیند . ترسید غذا بسوزد و آبرویش برود و مضحکه ی عروس زیبا و کل محل بشود ... رفت سمت آشپزخانه و تمام حواسش را جمع پختن ناهار کرد . اسباب سفره را آماده کرد ، بساط  مفصلی تدارک دید و بشقاب ها را چید . خودش را نشمرد ، دلش نمی خواست با عروس زیبا سر یک سفره بشیند مبادا لرزش دستهایش هویدا شود . مبادا بی سوادیش ، لباس های  دهاتی اش اسباب به سخره گرفتن عروس تهران رفته بشود ... سفره را که پهن کرد ، بشقاب ها را که چید . پیرمرد پرسید : دختر جان چرا یه بشقاب کم آوردی ؟ صدیقه جواب داد : بابا جان شما مهمون دارین راحت باشین . پیرمرد اعتراض کرد که صاحبخونه تویی ،  ما همه مهمان سفره ی توییم . برای خودت بشقاب بیار !

قلب صدیقه فرو ریخت . چه عذابی بالاتر از اینکه در این حال غذا بخورد ؟ اگر نخورد هم ...

ناهار را که خوردند ، دخترک خسته و کلافه بهانه گرفت و بنای گریه گذاشت . عروس زیبا هر کار کرد دخترک نخوابید . پیرزن که در پی راهی برای ختم غائله بود به عروس زیبا  وعده داد که  هر وقت پرویز بیاید او را می فرستند خانه ی پدر عروس زیبا برای دیدار دخترش ! به این ترتیب مادر و دختر را راهی کردند . 

بعد از رفتن عروس زیبا خانه در سکوت خفقان آوری فرو رفت . همه به انتظار آمدن پرویز و تصمیم او نشستند . هر چه هوا رو به تاریکی می رفت صدیقه دلش پر خون می شد . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . تمام عصر و غروب را در حیاط به آب دادن باغچه ها و سر زدن به گلدان ها گذراند . به برگشتن به خانه ی پدری فکر کرد ، به یاد مادرش افتاد ، فکر کرد اگر برگردد خانه ، او و مادرش چقدر از پدر کتک خواهند خورد . دلش برای مادرش لرزید . چقدر مادرش از اینکه صدیقه در خانه ی پرویز خوشبخت است شادمان بود . غم مادر به صدیقه شهامت داد . مثل همه ی سالهایی که مادر صبوری کرده بود طاقت می آورد تا پرویز بیاید . 

.

.

.

بعد از اینکه پرویز شامش را خورد ، پیرمرد و پیرزن داستان را برایش گفتند . پرویز نگاهی به صدیقه انداخت که سرش را به جمع کردن سفره گرم کرده بود . کلامی نگفت و نشست پای تلویزیون 14 اینچ قرمز رنگ . صدیقه باز گوش تیز کرد ، باز سکوت . . .

تا صدیقه با کاسه ی ملامین میوه از آشپزخانه بیرون آمد ، پرویز لااله الا الله گفت و برخاست . " برم در قفس مرغها رو چفت کنم " . صدیقه از پشت پنجره در دل تاریکی حیاط پرویز را دید که لب باغچه کنار محبوب شب نشسته . . . 

صدیقه مقابل آیینه ایستاد ، به حلقه ی کبود دور چشمها خیره شد . گره روسری را باز کرد و آه کشید . ملافه ی تترون گلدوزی شده ی پر کار روی رختخواب ها را کنار زد و تشک ها را پهن کرد . ملافه ها را کشید و خزید زیر لحاف . 

صدیقه هنوز تازه عروس بود . . . دلش برای خودش سوخت . . . برای آن دخترک شیرین ادای زیبا هم دلش سوخت . . . دلش برای پرویز هم حتا سوخت . . . 

اگر پرویز می آمد در رختخواب و مثل خیلی از شبها هنوز سرش به بالش نرسیده خوابش می برد و به صدیقه نمی گفت چه کار می خواهد بکند چه ؟ اگر می خوابید تا فردا صبح چه ؟ صدیقه چطور امشب را به صبح برساند ؟ آیا فردا صبح پرویز به دیدن دخترک خواهد رفت ؟

نظرات 11 + ارسال نظر
عطیه شنبه 4 مهر 1394 ساعت 11:59

وای توروخدا بقیشو بنویسین....منتظریم...

دارم ادامه میدم عطیه جان

نسرین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:58

بیشتر شبیه داستانهای دنباله دار آبکی مجله های زرده.

مرسی عزیز دلم که نظرت رو گفتی اگه برات جذاب نیست ادامه اش رو نخون تا مطلب جدید بذارم

بانوی کوچک جمعه 3 مهر 1394 ساعت 12:16

سلام خوبین؟خیلی خوب مینویسین لطفا زودتربقیه شو بگین منتظرم

چشم . در اولین فرصت

سهیلا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 18:10 http://nanehadi.blogsky.com/

زودتر بنویس دلاک جان.

چشم سهیلا جونم . اطاعت امر

نرگس پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 11:35 http://azargan.blogsky.com

عجب زندگی من منتظرم

چشم . صدیقه فولاد آب دیده است راستی راستی

گلسا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 23:58

سلام عزیزم.حالا دوباره وبلاگت شده مثل اونوقتا.بیصبرانه منتظر ادامه داستانم

ممنونم

شیرین چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 19:45

وااای خدا نکنه فحش بدم به تو دلاک
خدا اون روز نیاره خواااااااااااهر

آشتی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:33

خب اینجوری ما نصف عمر میشیم!!!!!!!!

خدا نکنه .

خاموش چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:02

من فوقالعاده بی دقتم ... در حالی که این 3 پست رو هر کدوم 3 بار خوندم اما خیلی بی دقتم که متوجه نشدم.
در اصل بیشتر ما ها روستازاده هستیم یا به نوعی رگ و ریشمون به اونجا بر می گرده ... ولی یادم هست که مادرتون کارمند بودن و ... برای همین پرسیدم.
ان شالله که همیشه شاد و پیروز باشی

ممنونم عزیزم تو هم شاد باشی

خاموش چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 15:18

دلاک جان سلام ... ببخشید من خیلی خنگم، این داستان زندگی خودتونه؟
آخه شما که تو روستا نبودی؟ درسته؟ ببخشید واضح می نویسم آخه تو خماریم

پست " حکایت صدیقه " رو بخون متوجه میشی . این داستان زندگی زن صاحبخونه ی من در زمان دانشجوییمه .
راستی من هم روستازاده هستم ...

شیرین چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 12:38

چه پدرشوهر مهربونی
چه عروس زیرک و زبلی
.
.
.
چه دلاک بدجنسی! که عین فیلما آدمو هلاک آخرین صحنه میکنه
بله میره دخترک رو ببینه پیشگویی کردیم

می خوای بدجنس بشم تا دو هفته ننویسم فحشم بدی ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.