حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 4

از فردا در بقالی و قصابی و شنبه بازار و توی  محله و هر جایی که صدیقه پا می گذاشت پچ پچ هایی می شنید ، تف و لعنت هایی می شنید ، ناله و نفرین هایی می شنید . دهن به دهن چرخیده بود که" صدیقه یه دختر دهاتی با یه مرد زن و بچه دار ریخته رو هم و مرده رو مجبور کرده زنش رو طلاق بده ، قید بچه اش رو بزنه ، بیاد صدیقه رو بگیره " . 

حرف و حدیث ها به جایی رسید که یکی از خانم های محل که برای جهاز دخترش سفارش سرویس تیکه دوزی شده ، داده بود ، آنقدر دنبال سفارشش نیومد که وقتی  فک و فامیل عروس و داماد ،  با دایره و تنبک  تو رختکن حموم عمومی به بزن و بکوب مشغول بودند، صدیقه از خاله ی عروس سوال کرد و جواب شنید که :

به هم زدن آشیونه ی دیگری آخر و عاقبت نداره دخترجون ! همون بهتر که دست ناپاک به زندگی دخترمون نخوره !

صدیقه برآشفت با غیظ به صورت پیرزن حمله برد و چشم تو چشمش گفت : دست ناپاک از صبح تا شب سوزن نمی زنه ... از گیس سفیدت حیا کن پیرزن !


صدیقه نمی دونست با این همه خباثت چه باید کرد اما در هر فرصتی به پرویز سفارش می کرد که نذار دخترک روزهای سختی که من کشیدم رو بکشه ، نذار مث من تو دلش از پدرش متنفر باشه . پرویز خودت یه راهی پیدا کن . و پرویز از طریق یکی از هم ولایتی هاش که تهران زندگی می کرد گاه و بیگاه برای دخترک  رخت و لباس و خورد و خوراک می فرستاد . هر بار که عروس زیبا و دخترک به شهرشون می اومدن ، صدیقه به خواهر پرویز سفارش می کرد که برای دیدن دخترک و پرویز پیغامی بفرسته اما جوابی نمی اومد .


یه بار که زن آسیدهاشم برای دوختن چادر مشکی اش اومد پیش صدیقه ، وقتی تو اتاق با هم تنها شدن ، گفت دختر جان بیا بشین دو کلوم باهات حرف دارم . ببین دختر جان من جای مادرتم ، من خیر و صلاحت رو میخوام . این مردم خودی پسندن ، تو غریبه ای اذیتت می کنن ، تو حالا حالاها جوونی ، می تونی دوباره شوهر کنی ، حتا یه شوهری خیلی بهتر از پرویز ، اما اون زن با یه بچه چی کار کنه وسط این همه گرگ ؟ بیا و خانمی کن ، تو از این زندگی چه خیری دیدی ؟ به جد آقا سید که اجرت پیش خدا محفوظ میمونه . تو ماشااله هنرمندی گلیمت رو از آب می کشی ، پرویز هم به خدا از اون مردها نیست ، راضیت می کنه ...

صدیقه با همه ی قدرت چنگ انداخت به پارچه ی مشکی ، پارچه رو جر داد و به هم تابوند و چپوند تو بغل پیرزن و فریاد زد : رباب خانم حتا اگر من هم نباشم این زن با پرویز زندگی بکن نیست !  

.

.

.

_ " صدیقه می خوای بریم شهر پدریت زندگی کنیم ؟"

_ " صدیقه می خوای جمع کنیم بریم کرج یه خونه اجاره کنیم ؟ من حاضرم بخاطر خوشبختی تو کارگری کنم "

_ " صدیقه چند وقته رنگ و روت خیلی زرد و زار شده ، خدا منو بکشه تو بخاطر من این همه عذاب می کشی ، بیا ببرمت چند وقت بذارمت خونه ی پدرت اونجا بمونی یه کم جون بگیری خسته شدی "


صدیقه به همه ی این پیشنهادها " نه " گفت  چون پیرمرد ناخوش تر از همیشه شده بود . با مریضی پیرمرد عرصه به صدیقه تنگ تر شده بود ، پرویز هفته ای چند بار برای دوا و درمون  پیرمرد رو به شهر دیگه ای می برد . از صبح خیلی زود با مینی بوس می رفتن و آخر شب خسته و کوفته بر می گشتن . پرویز از کار هم افتاده بود ، صدای اوستاش در اومده بود . دلخوشی صدیقه به بودن پیرمرد و پیرزن بود . می ترسید با رفتنش این دو تا بنده ی خدا نتونن از پس خودشون بر بیان . پیرمرد که معلوم نبود تا چند وقت دیگه لازم داره یکی ازش نگهداری کنه ، یا زیرش رو تمیز کنه ، پرویز هم که اوضاع کارش اینجوریه ، با این شایعه ها و تهمت هایی هم که مردم به صدیقه می زنن دیگه نه کسی برای خیاطی سفارش میاره ، نه کسی سوزن دوزی هاش رو میخره ... پس صدیقه چی کار کنه که هم پولی جمع بشه برای مبادا ، هم تو خونه سرش گرم باشه و کمتر بیرون بره . 

_ تو اون برهه بیرون رفتن از خونه آنقدر برای صدیقه عذاب آور شده بود که قابلمه ی  آب جوش می آورد و تو توالت گوشه ی حیاط هم خودش رو و هم پیرزن رو می شست که نخواد تو حموم عمومی پچ پچ زن های محل یا سقلمه زدنشون رو به هم  ،  تحمل کنه _

یه شب که پرویز و پیرمرد از شهر مجاور بر گشتن ، پرویز یه دار قالی کوچولو با نخ و ابزار برای صدیقه خریده بود . صدیقه از دختر دایی پرویز که کلاس قالیبافی می رفت  ، قالیبافی یاد گرفت . یاد گرفتن قالیبافی بدون معلم خیلی سخت بود اما صدیقه تمام تلاشش رو می کرد ، تو هر فرصتی که پیدا می کرد و از کارهای خونه فارغ می شد می نشست پای دار .

پرویز چند وقتی بود که می دید صدیقه رنگ و رخ درست درمون نداره ، هر قدر اصرار می کرد که صدیقه بیا یه دکتر بریم ، یا بگم خواهرم بیاد کمکت دست تنها خسته میشی . صدیقه قبول نمی کرد . آخه خواهر پرویز یه بچه ی فلج داشت ، صدیقه هیچوقت دلش نمی اومد خواهر پرویز تو خونه ای که صدیقه هست آنقدر خسته بشه که وقتی میره خونه خودش جون نداشته باشه به بچه ی معصوم برسه . حتا هر وقت خواهر پرویز می اومد خونه ی پدر و مادرش ، صدیقه می گفت تو خسته ای امروز بچه رو بذار پیش من ، خیالت راحت حواسم همه جوره بهش هست ، تو اگه میخوای بری آرایشگاه برو ، برو به فامیلهات سر بزن ، من به بچه غذا میدم تو برو پیش  مرضی خانم که همسایه دیوار به دیوار و همبازی خواهر پرویز بود ، یه سر بزن دلت وا شه ! 

تا اینکه یه بار که پرویز ، پیرمرد رو برای دیالیز به شهر مجاور برده بود ، سر ساعت همیشگی برنگشتن ، هی دیر و دیرتر شد . صدیقه شام پیرزن رو کشید ، خودش هم جلوی تلویزیون نشست . در حیاط رو که زدن ، صدیقه روسری اش رو سفت کرد و دوید به استقبال شوهرش . اما در رو که باز کرد شوهر خواهر پرویز و دایی اش ، حاج عباس و محمد جواد مینی بوس دار یکی یکی سلام گفتند . 

صدیقه جلوی در از هوش رفت !


نظرات 4 + ارسال نظر
سهیلا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 20:18 http://nanehadi.blogsky.com

ممنون.خیلی خوب بود.بقیه اش؟

ریحانه سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 18:41

فوق العاده مینویسی
ممنون

متشکرم ریحانه جان خوشحالم که خوشتون اومده امیدوارم مفید باشه

نرگس سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 10:20 http://azargan.blogsky.com

عجب حکایتی شده بیا بگو دلمون قنج رفت

به روی چشم . در اولین فرصت

ویرگول دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 23:02 http://virgol.persianblog.ir

فقط خواستم ازت صمیمانه تشکر کنم بخاطر اینکه ما رو تو این داستان شریک کردی. روزهاس که فکرم درگیرشه.
یه ماهیتی داره که دلم پیشش جا مونده.

خدا رو شکر که دوستش داری . امیدوارم برای همه مون آموزنده باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.