حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

بهشت چقدر میارزه ؟

دیشب ، در یک شب آروم زمستونی که من خودم رو زود رسونده بودم خونه تا فرصت بیشتری برای استراحت و ریلکس کردن داشته باشم و تا زمان رسیدن آقای خواستگار سعی کرده بودم بدنم رو به یه جرعه آرامش دعوت کنم و یه شام چیکان پیکان هم تدارک دیده بودم و به خودم هم حسابی رسیده بودم  و بعد از خوردن شام با آقای خواستگار خرد و خاکشیر از خستگی در حال جرزنی بودم که امشب نوبت منه که نیم ساعت ماساژ بگیرم و خودت رو آماده کن و ادا اطفار در نیار و ... که تلفن زنگ خورد .

دلاک بیا حالم بده !

مامانم بود . دو هفته ای میشه که سردردهای بدی داره  همراه با فشار خون خیلی بالا . 

من و آقای خواستگار سریع پوشیدیم و راه افتادیم . 

بخش اورژانس بیمارستان ، دکتر و پرستارها فشار و نوار قلب و وضعیت مامان رو چک می کنن ، آقای خواستگار می دوئه اینور،  می دونه اونور ، مدل دویدن و بال بال زدنش وقتی دلشوره داره فرق می کنه ، من یه گوشه وایستادم و تماشا می کنم . دختر جوونی مامانش خونریزی مغزی کرده و داره های های گریه می کنه . شونه هاش رو می مالم ، میگم چیزی نیست که ! مامانت حالا خیلی جوونه زود خوب میشه ، بر می گرده خونه .

دکتر میره ، آقای خواستگار میاد . پرستارها میرن ، آقای خواستگار پتو می کشه روی مامان ، پرستار آمپول رو توی آنژیوکت خالی می کنه ، آقای خواستگار پای مامان رو ماساژ می ده ، نمونه ی خون رو میدن دست من میگن راهروی بغل آسانسور رو برو تا انتها ... کارگر بخش با ویلچر میاد که مامان رو ببرن برای سی تی اسکن مغز . آقای خواستگار دنبالشون و من دنبال اونها . میریم زیرزمین ، مسوول قسمت میاد چراغ ها رو روشن می کنه ، دستگاه ها رو روشن می کنه . من رو صدا می کنه خانم شما بیا آماده اش کن . خانم شما بیرون منتظر باش . آقا شما بیا بلندش کن . آقای خواستگار ویلچر رو هل میده و یه پاکت رو پای مامانه . بر می گردیم اورژانس ، دکتر اورژانس دستور بستری میده . مامان خونریزی مغزی کرده ... از  ICU  یه بیمارستان دیگه پذیرش می گیرن و  با آمبولانس مامان رو می رسونیم . 

ساعت 2:30 صبح شده . از در بخش که دارم میام بیرون بر می گردم به طرفش ، دو تا دستهاش  رو می بره طرف گوشش ! این ینی برو خونه زود بخواب فردا باید بری سرکار . ته راهرو آقای خواستگار روی صندلی نشسته ، یه کیسه ی سیاه بزرگ دستشه . 

بخاری ماشین رو زیاد می کنه ، یکی دو تا چارراه رو که رد می کنیم میگه گرم شدی ؟ میگم گرمم ولی کمرم داغونه . میگه دلاک مامان تومور داره ! 




خدای آفریدگار زن ، حتما همون موقع که به زن قابلیت و لیاقت مادر شدن و زادن بخشیدی ، خودت بهتر می دونستی که چه بار سنگینی از درد رو دوشش داری میذاری ، حتما خودت بهتر می دونستی که طاقت میاره ، حتما خودت بهتر می دونستی که درد می کشه و باز هم شکر می کنه به درگاهت . خدای همه ی مادرهای فداکار ، مادرهای پاکدامن ، مادرهای صبور ، مادرهای عاشق ، خدای قلب های آرزومند مادرهای دنیا ، مخاطب مناجات شبانه ی همه ی مادران دنیا ، خدای عاشق های بی ادعا ، خدای قلب های مالامال از دلشوره های همیشگی ، مراقبت های مادام العمر ، خدای  آفریننده ی عشق های فناناپذیر ، خدای صورت های پر چین و چروک ، خدای دستهای لرزان ، خدای پاهای خسته ، خدای  دردهای جورواجور ، خدای  دعاهای مقدس مادران ، خدای سجاده ها و دست های رو به آسمان مادران ، خدایا تو رو به جایگاه مادر قسم میدم ، مامان من خیلی ترسوئه ، مامان من رو بیشتر از این با وحشت از دست دادن سلامتی اش زجرکش نکن . 


نظرات 62 + ارسال نظر
F.Gh سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 18:18

امیدوارم که هرچی خوبه براتون پیش بیاد... و بزودی خبرهای خوب بهمون بدی

ممنونم عزیزم محبت داری برای تو هم بهترین های هستی پیش بیاد

ویولا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 17:36 http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام دلاک عزیز خوشحالم که نظر منو با روی باز خوندی و با حوصله جواب دادی و متوجه بی غرض بودنش هم شدی. مطمئنن من جای شما و تو شرایط شما نیستم و واقعا هم قصد قضاوت نداشتم. شاید بقول خودت برای این حس بدی که از اون جمله بهم دست داده بود و ناراحتم کرده بود باید درون خودم رو جستجو کنم. بازم آرزوی سلامتی دارم برای مادر تو و برای مادر خودم و برای همه مامان ها .امیدوارم زودی رو به را بشه.

من هم ازت ممنونم که اون چیزی که به ذهنت اومد رو با شهامت و صادقانه گفتی لذت بردم . ایشاالا همیشه خبرهای خوب از مامانت بهت برسه و از تو هم خبرهای دلگرم کننده به مامانت برسه

ویولا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 18:59 http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام. از خوندن این پست و پست قبلی خیلی ناراحت شدم، نمی دونم بگم که کدومش بیشتر ناراحتم کرد، برای منی که از مادرم دورم و سالی شاید چند هفته بتونم ببینمش و شبهایی که نگران فشار خون بالاشم و چربی و کمردرد هایی که می گیره و چند باری که بدون اینکه بهم بگه یا من پیشش باشم تو بیمارستان بستری شد و حتی جراحی کرد، اون تیکه که تو پست قبلی نوشتی "خونمون شده بود خونه سالمندان..." خیلی دلمو شکوند.. فکر کردم یه روزی این بچه ای که با این همه عشق و آرزو بدنیا آوردیمش چقدر راحت برای راحتی خودش می تونه به عزیزترین آدم زندگیش همچین لقبی بده.. منظورم فقط به تو و نوشته ات نیست ، به خودمم هست خیلی وقتا بی مهری می کنم و طلبکارم ولی نمی دونم ... با این همه از اون جمله خیلی ناراحت شدم و حالا درست پشت بند اون پست قبلی، این پست رو خوندم و بیشتر تر ناراحت شدم... باری تو و برای مامانت و برای همه مامان ها که هر روزی که ما بزرگتر می شیم و بیشتر اوج می گیریم اونها شکننده تر و ضعیف تر میشن و ... کاش مامان ها همیشه سالم و قوی باشن... امیدورام مامانت زود خوب شه... مواظبش باش...

ویولا جان از اینکه با اسم و آدرس نظر مخالف خودت رو گذاشتی یه دنیا ممنونم و برام ارزشمنده
اما دوست عزیزم من هییییییییچ عذاب وجدان یا احساس سرزنشی در مورد خودم در ارتباط با نگهداری و پرستاری از مامانم ندارم چون تو موقعیت های بسیاری در حق مامانم مادری کردم و تمام و کمال حق مطلب رو ادا کردم و خواهم کرد .
از ذکر جزییاتش می گذرم ولی می تونی توی بلاگفا داستان 2 سالی رو که مامان من بستری بود رو بخونی . اگر یادداشتهای مربوط به اون دوران رو بخونی یا خونده باشی متوجه میشی که من تو سخت ترین موقعیت ها طنزم اوج می گیره . یه جورایی ما با شوخی و خنده و بگو بخند و لودگی مامانم رو از حالت نیمه فلج در آوردیم . خونه ی سالمندان عبارتیه که هم ما دخترها و هم خود مامانم ازش استفاده می کنه . ما تو خونه مون یه اتاق داریم مستقل و یه تخت مستقل برای مادرهای مریضمون اسم اون اتاق خونه ی سالمندانه و این اسم رو خود مادرها هم استفاده می کنن و بهش می خندن . حالا اینکه این عبارت شما رو ناراحت می کنه باید درون خودت ریشه یابی اش کنی ...
من به عنوان یه دوست و واقعا بی غرض بهت پیشنهاد می کنم مختصات زندگی خودت رو همون جور که هست بپذیر ، اگر این طور تشخیص دادی که به نفع و مصلحت زندگیته که از مادرت دور باشی دیگه باید با عذاب وجدانت کنار بیای .
از دعای زیبایی که در حق من و مامانم کردی از حسن نیتت و از صداقت متشکرم برای مامانت آرزوی سلامتی کامل و عمر با عزت دارم و برای خودت بهترین ها رو از خدا می خوام دختر مهربون

کیمیا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 11:43

دلاک عزیز....
خیلی ناراحت شدم از خوندن این پستت...
مادر من هم همین ترس و وحشت از دست دادن سلامتی ش رو داره.و با اینکه بیماری جدی نداره،اما همین ترس و نگرانیش معمولا باعث کارخرابی های مثل بالا رفتن فشار و ضربان و ... میشه..
خلاصه که میفهمم نگرانی دختری رو که مادرش همیشه در ترس و اضطرابه...
واقعاامیدوارم زودتر بهبود پیدا کنن و مهمتر از اون،صبر و توانایی روحی پذیرش بیماری رو.

اشتی شنبه 26 دی 1394 ساعت 21:53

سلام عززززیززززز دلم
نیم. ساعت پیش از طریق یکی. از کامنتهام متوجه. شدم. منو ببخش.
خدا شفا بده. خدایا کمک کن. بذار دلاک من، طعم ارامش و خوشبختی رو بچشه.
ای تومور که اسمت سخته ولی حکمت طبیب ما از تو بالاتره با مامان دلاک مهربون باش و بشو یه کوه خیر براش!!!

مهری شنبه 26 دی 1394 ساعت 17:16

خیلی خیلی ناراحت شدم ایشالله هر چه زودتر مامانتون خوبه خوب بشن و سایه شون بالا سرتون باشه ‌. من تازه زایمان کردم و پسرم رو شیر میدم میگن دعا وقت شیر دادن مستجاب میشه اگه قابل باشم براشون دعای شفا میکنم

زهره شنبه 26 دی 1394 ساعت 15:14

عزیزم ایشااله که زودتر خوب میشن خدا خودش مواظب فرشتهاش روی زمین هست

مهرآسا شنبه 26 دی 1394 ساعت 09:30

عزیز دلم عزیز دلممممممممممممممم
خیلی خیلی ناراحت شدم ایشالله هر چه زودتر مامانت خوبه خوب بشن و سایه شون بالا سرتون باشه تا همیشه. اینقدر که ناراحت شدم باور کن نمیدونم چی بگم

زهرا مهتاب گون شنبه 26 دی 1394 ساعت 09:25

سلام قربون دلت برم عزیزم برای سلامتی مادر عزیزت دعا می کنم ان شاء الله مامانت خوب می شن. امید به خدا ان شائ الله قابل درمانه.

فروغ شنبه 26 دی 1394 ساعت 08:19

دلاک دلم پیشته.

عاطفه جمعه 25 دی 1394 ساعت 18:53

فقط گریه کردم واسه همه مادرای دنیا...مامان من ظاهرا...فقط و فقط ظاهرا جسمش سالمه ولی از نظر روحی فکر نمیکنم داغون تر از اون وجود داشته باشه...خیلی نگرانشم یه روزی همه این دردهای روحی از یه جایی بزنه بیرون...دارم زجر کش میشم....

باردارم و واسه همه مادرهای دنیا دعا میکنم ب خصوص مادر شما...امیدوارم خدا صدامو بشنوه...

په پو جمعه 25 دی 1394 ساعت 15:24 http://aski-ewin.blogsky.com

مادرتون حالش چطوره؟

ترانه جمعه 25 دی 1394 ساعت 12:53

سلام عزیزم فقط دکتر کتابچی ببرینش عمه مامان منو با وجود یک تومور وحشتناک مغزی الان 20 ساله که نگه داشته حرف نداره تشخیص و کارش مطبش هم توی مطهری و هم آرزانتین نگران نباش حتما نتیجه میگیرید

آبانه پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 22:29

اون هفته بچه ها گفتن حال مامان خوب نیست. جرات نکردم بیام وبلاگت. الهی بمیرم واسه دلت. بحق امام سجاد مامان زودی شفا میگیرن و سالم میشن. خدا هیچ مادری رو روی تخت بیمارستان نندازه

مریم پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 22:24

برای مادرتون سلامتی ارزو میکنم

mahtab پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 08:50

سلام دلاک جونم مامان چطورن؟ انشالا که بهتر شده باشن، بی خبرمون نذار خانم.

Maryamfashsmi پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 00:04

Azizam az tahe del baraye salamtie ishun va arameshe dele shoma doa mikonam

تیام چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 22:50

سلام دلاک جان الهی به حق خوبیهایی که کردی وهنوز یادم نرفته دل اون ساکنینن سالمندان رو چقد شاد کردی خدا از نگرانی درت بیاره ودلشادبشی

په پو چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 17:15 http://aski-ewin.blogsky.com

ای وای. خیلی ناراحت شدم. خدا بهشون سلامتی عطا کنه. خدای بزرگ مادرتون رو شفا بده.
نگران نباشید خدا بزرگه. شما روزهای سخت تر از اینا رم داشتید.

رزا چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 16:00

ان شاء الله به حق علی مادر شما شفا پیدا کنه خیلی از این خبر ناراحت شدم

سمانه چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 13:15 htttp://weronika.blogsky.com

سلام خانم
انشاالله خوب می شن نگران نباشین

نیسا چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 11:50 http://nisa.blogsky.com/

دوست گرامی، خیلی ناراحت شدم، تمام وجودم پر از بعض و اشک شد. دلم روشنه به خدا توکل کن حتما مامانت خیلی زود خوب میشه . خیلی ها را می شناسم که همین مشکل را داشتند و کمتر از دوماه کاملا درمان شدند. ♥

سر سبزی دشت چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 10:06

سلام عزیزم مدتهاست خواننده خاموشتم خدا به همه بیمارها شفا بده مامان تو هم خدا شفا بده دعا برای سلامتی همه بیمارها میکنم آمین .

نیلپر چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 10:02

دلاک عزیز یاد مامان خودم افتادم که هنوز دوماه از عروسیم نگذشته بود که دکترش براش همین تشخیص رو داد... به مامانت خیلی روحیه بده سعی کن آدمایی که حرفای ناامیدکننده میزنن پیش مامانت نباشن و خودت خیلی قوی باش. براتون دعا میکنم

من چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 09:32 http://meslehichkass.blogsky.com/

اشکم در اومد
خدا شفا بده
مادر مادر من هم ....
الهی زودی خوب بشن
الهی سایه شون همیشه با سلامتی بالای سرتون باشه
الهی همیشه اقای خاستگار کنارت و همراهت باشه
الهی هر چی آرزوی خوبه ماله خودت بشه
مراقب خودت باش

بهسا چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 08:59

از صمیم قلب شفای مادرت و سلامت همه مادرها رو از خدا میخوام دلاک جانم

پری سا سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 22:08

ینی انقد ناراحت شدم که حس کردم مادر خودمه...

اکرم سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 22:02

الهم اشف کل مریض

مارال و آلنی سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 18:28 http://maraloalni.blog.ir

از ته دل دعا میکنم که چیزی نباشه و خیلی زود حالشون خوب شه. مطمینم که خدا هواتون رو داره.

لیلی سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 16:57 http://lilimeysami.mihanblog.com

دوست عزیزم وقتی متنت را می خوندم فقط منتظر این بودم که بگویی بعد از خواب بیدار شدم، درست حس زمانی را داشتم که آزمایش جوش بینی مامانم را ترجمه می کردم و در آن نوشته بود تومور است و سریع باید با حاشیه هایش جراحی شود... و آن لحظه دلم می خواست که از خواب بیدار شوم.
ولی خدا مهربان تر از این حرفهاست، خدا دوست قلبهاست و صدای قلبت را زودتر از خودت می شنود، بهت قول می دهم که مامانت بهبود خواهد یافت. کنارش باش و با روحیه ای قوی بهش انرژی بده. بهت قول میدم و از صمیم قلبم برایش دعا می کنم. خداراشکرحال مامانم خیلی بهتر است حال مامان تو هم خوب خواهد شد. آنقدر توکلم به خدا قویست که از الان بهبودی مامانت را با چشمانم می بینم.

الهی که خدا مادرت رو در پناه امن خودش حفظ کنه

مخمور سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 16:05 http://mastoori.blogfa.com

سلام دلاک عزیزم
این امتحان را همچون همه امتحانهای دیگر پست سر خواهی گذاشت
ایمان دارم بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
فقط او را بخوان چون همیشه که خواندیش و اجابتت کرده است

ریحانه سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 15:17

دعاگوشون هستم به عنوان ی ذره کوچک در این کائنات
قلبت گرم و دلت قرص باشه دلاک, خدا حواسش هست به تو مادرت

شیرین سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 14:59

دلاک خوش قلبم
هزاران هزار تا الهی آمین به دعای زیبات که اشک رو به چشم همه مون آورد
مامان حالشون خوب میشه خیلی بهتر از قبل حالا میبینی
کاش میتونستم پیشت باشم که اگه کاری داشتی کمکت کنم

از لطفت یک دنیا مفتخرم

mahnaz سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 14:50

salam dalak jon,
az samym ghalb barashon doa mikonam, baraye to ham hamintor ke hamishe khandeh ro labhat bashe.

کفشدوزک قرمز سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 14:32

دعاهای قشنگت رو با اشک میخونم و آمین میگم

هستی سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 14:25

خدا شفاشون بده عزیزم.

مهشید سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 14:23

خدا سلامتی عاجل بده به ایشون و همه پدر و مادرها

بانو سین سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 14:04 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

دلاک عزیز ... خدا همیشه پشت و پناهت عزیزمممممم ایشالا مامانت سلامتیشونو سریعتر به دست میارن آمیییییییییییییین

ساناز سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 13:42

دلاک جون خدا حرف هات زود میشنوه. دل نگران نباش. خودش پشت و پناه دلت باشه

خودیافته سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 13:15

در پناه خداوند باشید دلاک جان. دعاهاتون گریه رو به چشم ما آورد. سلامتی مادرتون رو از خدا میخوام. مراقب خودتون باشین که بتونین از مادر هم مراقبت کنین.

گیسو سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 12:55 http://monolog-ha.blogsky.com

از صمیم قلب برای مادرت و همه مادرها دعا می کنم.

علیا... سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 11:36

خدا الهی مامان رو خیلی خیلی زود شفا بده. به حق بزرگی خودش....

یاسمین سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 10:43

سلام
به حرمت دعای قشنگت و به حرمت ارامش ات خداوند انشالله خیلی زود سلامتی اش رو بهشون برگردونه

مریم سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 10:05

سلام ان شاه اله بحق اول ربیع الثانی حال مادرت خوب بشه و سلامتی خودش را بدست بیاره شماها هم به ارامش برسید
پدر مادر مریض بشوند خیلی سخته شما هم منو دعا که سه کاره من گیر سه پیچ خورده ....

بادبادک سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 08:51

دلاک جونم

در پناه خدا و در دستهای امن خدا باشید انشال...

الهی امین به تمام دعاهای قشنگت

mahi سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 08:34

دلاک جون نگران نباش.... ایشااله مامان بهتر می شه... براش دعا می کنم... خدا از همه مادرا محافظت کنه...

آیدا سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 03:24

اینجاست که من فقط می تونم دعا کنم و بس ..

نرگس سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 00:36 http://azargan.blogsky.com

الهی ایشالا که بلابدور باشه نگران نباش خدا همیشه هست پس کمکش میکنه امیدوارم زود زود حالش خوب بشه

سارا دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:08 http://parepooreh.persianblog.com

دلاک عزیزم. شوک شدم. اصلا نمی دونم چی بگم. فقط از خدا می خوام به مادرت لباس عافیت بپوشونه. الهی الهی هیچ وقت زیردست نشه. الهی الهی خدا از بیماری نجاتش بده.

نرگس دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 19:46

وای دلاک عزیز
نمیدونم چی بگم .. امیدوارم به زودی حالش خوب شه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.