حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

خوشحال باشید .

  • کارل گوستاو یونگ روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد. بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.


  • خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ، جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد. خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز؛

    خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن؛ خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات؛

    خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم؛

    خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رود، جاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن؛

    خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی؛

    خوشحالی یعنی ادامه دادن


سرکار استوار

تمام آخر هفته کمر به خدمت مامان بستم . خواهرم هلاک شده بود از مریض داری ، چهارشنبه از سرکار رفتم خونه مامان ، خونه تار عنکبوت بسته بود اول رفتم خرید و یخچال رو پر کردم . همچنان که مشغول مرتب کردن بودم ، دو سه جور غذا هم گذاشتم . آشپزخونه رو تی کشیدم و روی کابینت ها رو دستمال کشیدم و میوه ها رو شستم و راه به راه برای مامان آبمیوه و میوه و سوپ و شام و ... آماده می کردم و می دادم دستش . 

ساعت 8 شب دیگه کار رو تعطیل کردم و اومدم نشستم . مامان برگشت گفت : جارو نمی کشی ؟ گفتم نُچ ! خسته شدم . باشه برای فردا . از محالات روزگار بود که مامان اعتراض نکرد و در آرامش شام خوردیم و تلویزیون دیدیم و تعریف کردیم . ( آهان راستی نگفتم که مادر هم تو ساختمون تک و تنها مونده بود و همسایه هاش نبودن بنابراین آقای خواستگار رفت پیش مادر ) 

پنج شنبه ظهر من کلاس اصول رفتار داشتم ، صبح باید می رفتم خرید گوشت و مرغ و مواد خوراکی برای مامان . صبح پاشدیم صبحانه خوردیم و مامان رو پوشوندم حسابی . هوا هم که خوب بود سوار ماشینش کردم و با هم رفتیم . گفتم همچنان که من خرید می کنم مامان هم یه هوایی به کله اش بخوره . خلاصه به دونه دونه ی دندون هام کیسه های خرید آویزون بود که برگشتیم . سرکار استوار هم برای خودش سلانه سلانه و با احتیاط در حالیکه همه ی حجم راه پله رو گرفته بود و راه نمی داد که حتا یه پشه ازش سبقت بگیره داشت از پله ها می رفت بالا ! 

لازم به توضیحه که از فردای عمل ، مامان بخاطر تراشیدن سرش بین ما خواهرها به حسن کچل شهرت یافت . اما حالا که بعد از دو هفته یه کمی موهاش در اومده به سرکار استوار ارتقاء مقام پیدا کرده . البته خودش سرکار استوار رو بیشتر دوست داره . تازه دیده شده که به محض ورود مامان به هال خواهر پا می کوبه و سلام نظامی میده ! بعد هم مامان کج کج بر می گرده دوباره دستشویی و میگه خدا ذلیلتون کنه از دست شما من دقه به دقه باید برم دستشویی ! خب وقتی واشرت شله نخند مادر من ! 

خلاصه مامان رو با خریدها گذاشتم خونه و رفتم کلاس و برگشتم . ناهار هم  که داشتیم خوردیم و خوابیدیم . بعد از قیلوله خونه رو جاروبرقی کشیدم و تی زدم و باز پذیرایی و تقویت مامان و بعد هم شام خوردیم و نشستیم . 

در همین هنگام بود که مامان برگشته میگه : دلاک یه سوال ازت کنم ناراحت نمی شی ؟

گفتم : خب اگه می دونی ناراحت میشم چرا میگی ؟ 

میگه : بذار بگم دیگه ...

میگم : خب بگووو 

میگه : تو چرا این جوری کار می کنی ؟

میگم : چه جوری ؟( دقیقا می دونم منظورش چیه )

میگه : یه فرش رو جارو می زنی ، میای میشینی یه آهنگ گوش میدی ، یه فرش دیگه رو جارو می زنی میای می شینی یه سیب می خوری ، آشپزخونه رو تی می زنی میای یه آناناس برای خودت باز می کنی ، هال رو تی می کشی میری کرم می زنی به دستت ، خب یه هو تمومش کن بیا با خیال راحت بشین دیگه !!!

میگم : مامان جان من خیلی ساله دارم سعی می کنم مث شما کار نکنم ، حالا فرض کن نیم ساعته کل این خونه رو برق انداختم کسی منتظر وایستاده به من مدال بده ؟ به قول شما یه هوووو تمومش کنم بعد یه هفته کمردرد امانم رو ببره ؟ مگه دنبالم کردن ؟

میگه : چی بگم والله ! حرف حق جواب نداره . کاش من عقل تو رو داشتم . آخه من کار نصفه بمونه اعصابم داااااااغونه .

میگم : آره می دونم کارهات رو تند تند می کردی و الان هم تند تند میری اتاق عمل !

و دیگه در سکوت و احترام تلویزیون می بینیم ...

جمعه هم برام نسخه پیچیده بود که یخچال رو از برق بکشم و بشورمش و بعد هم آشپزخونه رو بتکونم یا به عبارت دقیقتر خودم تکونده بشم که من زیربار نرفتم و گفتم حالا باشه یه وقت دیگه من دیگه خسته ام . جمعه هم یه کم ماهیچه براش پختم و در آرامش زندگانی کردیم و عصر هم چند سری مهمون اومد و رفت . 

جمعه آخر شب رفتم کنارش نشستم و طبق معموا آبلمبوش می کنم برگشته میگه دستت درد نکنه زحمتم رو زیاد می کشی . فقط اگه یه بچه هم برام بیاری دیگه هیچی ازت نمی خوام . میگم مگه شوهرمی که بچه ازم میخوای !!! میگه جون مامان به من بگو قصدش رو داری یا اصلا نداری ؟ 

مامان بیچاره حتا با قصد ما هم دلش خوش میشه !

_ پسر خاله جوون و شیطونم اومده دیدن مامان . مامان برگشته بهش میگه دیر اومدی بیچاره باید بیمارستان می اومدی عیادت اگه بدونی هر شب چه داف هایی می اومدن وضعم رو چک می کردن !!!

_ جمعه ظهر همین جوری تو فکره بعد یه هوو بر می گرده میگه : الان خدا می دونه حامد . نیک . پی چند تا دوست دختر داره ؟؟؟

_ هی بهش غر می زنم مامان امروز راه نرفتی هاااا مامان پاشو قدم بزن . مامان مگه دکتر نگفت . . . خلاصه پا می شه دو سه بار طول هال رو قدم می زنه و من هم هی میگم آفرین  تو آخرش قهرمان دوی استقامت میشی . تا اینو می شنوه خودش رو به نزدیکترین کاناپه می رسونه و میگه پس بهتره در اوج خداحافظی کنم و خودش رو پرت می کنه رو کاناپه !!!


در دوران مریضی مامان ، خدا خدایی اش رو در حقمون تموم کرد ، شما رفاقت رو در حق من تموم کردین و من هم تا اون جا که شد در حیطه ی خط کشی های خودم حق فرزندی  رو به جا آوردم . قطعا می شد خیلی کارها فراتر از این کرد ، اما این تنها موقعیت دشوار زندگی من نخواهد بود ،  باید برای ادامه ی راه هم آذوقه باقی بذارم . و همچنین نه تنها موضوع مهم زندگی من . امروز صب همکارم بهم میگه مامانت خوب شد ؟ میگم خوب َ خوب . میگه من اگر جای تو بودم ده روز مرخصی می گرفتم  بعد هم که می اومدم سرکار چشمهام قد نعلبکی بود ، حتما یه سری اراجیف هم از مدیر می شنیدم و بیشتر اعصابم خرد می شد بعد می رفتم خونه سوزناکتر گریه می کردم که چرا تو این شرایط هم کسی منو درک نمی کنه ! و ... اما تو حتا نذاشتی کسی بفهمه . تو دلم گفتم یک عمر بهای گزافی دادم تا بفهمم برای هر چیزی باید بهای منصفانه ای پرداخت کرد . 

دادگاه لاهه در خلوت شبانه

یک شب  که نمی دانم چند شب پیش بود ، پیرمردی با صدای کلفت با پتک روی میز دادگاه کوبید ، نام مرا صدا کرد و حکم اشد مجازات برایم صادر کرد . پیرمرد از درون خودم فریاد می زد :

خانه و زندگی ات صد در صد مرتب و منظم نیست ... نچ نچ نچ 

هنوز کارهای نصفه نیمه داری ... نچ نچ نچ 

یک کارتن کتاب باز نشده ، یک مشت سی دی و نوار کاست گوشه ی اتاق خواب ... سررسیدهای هزار سال پیش که دلت نمیاد بیرون بندازی شون ... جزوه های قدیمی و بلاتکلیف ...نچ نچ نچ 

وسایل خونه لازم و خریداری نشده  ...نچ نچ نچ 

پارچه هایی که چهار ماهه برش خورده و چپونده شده تو کیسه پلاستیک و شوت شده ته کمد ...نچ نچ نچ 

لحافی که قراره دوخته بشه ...نچ نچ نچ

فریزری که از هرگونه سبزیجات بری گشته ...نچ نچ نچ

روابطی که هنوز به سامان و قوام موردنظر نرسیده اند ...نچ نچ نچ

مهمونی هایی که مرتب تذکاریه از اطراف و اکناف بابتشون صادر میشه ...نچ نچ نچ

پیرمرد صداش رو انداخته بود سرش و فریاد می کشید ، با لحنی قاطع من رو سرزنش می کرد ، صداش نکره اش تو خونه پیچیده بود ، خونه هم در سکوت ، هر کلمه اش بارها و بارها پژواک پیدا می کرد ...

تا اینکه سرش جیغ کشیدم خفه شو ! تو چه می دونی تو همین سه ماه من چه کارهای بزرگی برای زندگیم کرده ام ؟

هر گوشه ی این خونه رو که نگاه کنی می بینی چقدر براش زحمت کشیدم ، این پرده رو نگاه کن ! می دونی تمام شهر رو زیر پا گذاشتم تا پرده ی سبز پیدا کنم ؟ این کاناپه رو نگاه کن . می دونی چقدر برای اینکه این شکلی دربیاد با فروشنده چک و چونه زدم ؟ این مبل ها رو ببین . می دونی پارچه ای که فروشنده می خواست برای این مبل ها استفاده کنه چه چیز بنجلی بود ؟ می دونی چقدر هنر میخواد که بیای بری بگردی با مناسب ترین قیمت ، یه پارچه ای بخری که وقتی ساخته شد ، فروشنده هزار تا عکس ازش بگیره  بذاره تو نمونه کارهاش  ؟ یه نگاه به تک تک وسایل این خونه بنداز ببین تو عمرت همچین هارمونی و سلیقه ای دیده بودی ؟  همین قالیچه رو ببین ، یه روز که رفته بودم دکتر با نهایت درایت گفتم حالا که تا هفت تیر اومده ام بذار یه کار نیمه تموم رو هم انجام بدم و همون شب یه قسمت از خونه به سامون رسید . این یخچال ، این گاز ، این وسایل قدیمی می دونی چقدر عرضه میخواد که طوری تمیز و مرتبشون کنی که کنار وسایل نو چیده بشن و کهنگی شون اصلا به چشم نیاد . می دونی چقدر فکر ، چقدر جربزه و وجود به خرج دادم تا این خونه اینی بشه که الان داری می بینی . بدون کمک مالی یا غیرمالی دیگران چنان زندگی ای ساختم که با وجود مستعمل بودن خیلی چیزها اما آنقدر عشق و شوق و سلیقه به هر گوشه ی این زندگی پاشیدم که هر کس از در وارد میشه از آرامش این چاردیواری لذت می بره . پس خفه شو و گورت رو از مغز من گم کن ! 

وقتی قابلیت های منحصربفردم رو برای خودم  یادآوری کردم ، و یکی یکی به یاد خودم آوردم که چه کارهای خارق العاده ای از من ساخته است آروم آروم پیرمرده دمش رو گذاشت رو کولش و زد به چاک . 


خیلی وقت ها ما خودمون رو نمی بینیم ، آنقدر که سالها با خودمون معاشرت کردیم که ویژگی های مثبت بارزمون رو دیگه نمی بینیم . اگر بشینیم یه لیست از خوبی هامون ، خصلت های مثبتمون ، عادتهای مفیدمون بنویسیم از خودمون خجالت می کشیم که اینقدر راحت خودمون رو دست کم می گیریم ، مرتب خودمون رو سرزنش می کنیم ، دایما خودمون رو محکوم می کنیم .

چند وقت پیش اشاره ای کردم به اینکه تصمیم دارم بخشی از درآمد ماهانه ام روسرمایه گذاری کنم برای جسم و روانم . من اعتراف می کنم که نیاز دارم روی تفکرات و عادت های خودم بیشتر کار کنم ، بیشتر دقت کنم و در این راستا به مربی نیاز دارم ، به کسی که راه و چاه رو بهم نشون بده بنابراین یه دوره ی اصول رفتار رو دارم می گذرونم . من می دونم که ایراد کار از اون جاییه که من خیلی وقت ها اعتراض کردن بلد نیستم ، همچنان سکوت احمقانه رو نجابت معنی می کنم و خیلی مهارت های دیگه ای که باید تو زندگی مشترک بهشون مجهز بود . من می دونم که اگر بنا باشه این زندگی مشترک برقرار بمونه ، من باید روی خودم ، توقعاتم ، باورهام دقت بیشتری کنم . پس به جای اینکه به موجودی حساب بانکی ام فکر کنم یا به جای  اضافه کردن تجملات دست و پا گیر به زندگیم ، آرامش رو انتخاب کردم . من هنوز روی پله ی اول ایستاده ام . خلاصه اینکه برای زندگی مون کمی هم آرامش پس انداز کنیم ... سودش خیلی خیلی خیلی بالاست .



به لیست کارهایی که در دوران بیماری مامان برای خودم انجام دادم یه شهرکتاب گردی و یه خرید یه پیرهن چین چینی از دبنهامز رو هم اضافه کنید . ( راستی آف 50% دبنهامز رو از دست ندین )


این نیز گذشت ...

دوستان گل اگه می خواهید کامنت بذارید بعد روزی هزار بار کامنت و پیغام بذارید که کامنت من کو ؟ عاجزانه خواهش می کنم برای من کامنت نذارید . به روح رسول الله قسم من 90 تا کامنت تایید نشده دارم که شرمنده تک تک این دوستان هستم ، هی نیایید بپرسید از دست من ناراحتی که کامنتهام رو تایید نمی کنی ؟ من  آنقدر وقت ندارم که  از کسی ناراحت بشم !!! خواهش می کنم اجازه بدهید از دیدن کامنت هاتون شارژ بشم ، نه اینکه عزا بگیرم !!! در ضمن بنا به تشخیص خودم حالا که زندگی مشترک دارم دلم نمی خواد به خاطر باز گذاشتن در خونه ام  غریبه ای به زندگیم سرک بکشه ، هی نیایید یادم بندازید که اینستام خصوصی شده ! بله می دونم و خودم با فکر این کار رو کردم الان هم حریم خصوصی زندگیم برام به مراتب با ارزشتر از تفریح و نت گردی شماست . من به درخواست همه ی دوستانی که درخواست فالو کردن پیجم رو داشتن با دیده ی منت اوکی دادم .

بابت لحن خشن پاراگراف بالا از باقی دوستان فهیمی که شرایط من رو درک می کنن عذرخواهی می کنم . 

روز شنبه مامان رو برای عمل آماده کردن ، بعد از ساعت ها انتظار ، عمل انجام نشد و موکول شد به یکشنبه . یکشنبه صبح دکتر بیهوشی  قبول نکرد که مامان رو بیهوش کنه ، به خاطر اینکه یکی از رگ های اصلی قلب گرفتگی شدید داره و گرفتگی تو کانالی هست که نمیشه با بالن بازش کرد و شرایط طوریه که اجبارا باید با عمل قلب باز رگ باز بشه و  برای انجام عمل مغز می بایست مامان 5-4 ساعت دَمَر می خوابید و این پوزیشن به عضله ی قلب فشار می آورد و ممکن حین عمل فشار خون بالا بره و یا سکته قلبی اتفاق بیفتاده ، دکتر بیهوشی می گفت رضایت عمل های ریسک بدین تا من بیهوشش کنم . یا اینکه ببرید اول عمل قلب بازش رو انجام بدین وقتی خوب شد بیارین برای عمل مغز !!! ( که غیرممکن بود )

تو اون شرایط باید ما تصمیم می گرفتیم ...

خواهرم هق هق گریه می کرد و می گفت هر چی تو بگی ! آقای باجناق هم می گفت هر چی تو و آقای خواستگار بگین ما قبول داریم . آقای خواستگار به سرپرست تیم بیهوشی و تکنسین اتاق عمل گفت دست نگه دارید تا ما تصمیم بگیریم . درهای برقی بسته شدن ، آقای باجناق ، خواهر رو برد روی صندلی بشونه و آرومش کنه . آقای خواستگار رفت دم  پنجره تا سیگاری آتیش کنه  و من کل زندگی مامان رو از نظر گذروندم . تمام سختی ها ، تمام رنج ها ، تمام دردهایی که کشیده بود . وقتی دوباره دور هم جمع شدیم و چشم همه به دهن من بود ، گفتم من رضایت میدم ! من مطمئنم مامان من طاقت عمل قلب باز نداره ، تازه اگر هم بتونه تحمل کنه ، عمل قلب باز 6 ماه نقاهتش طول می کشه و طبق نظر فلان دکتر اگه 6 ماه صبر کنیم ممکنه بعد از دیدن ام آر آی بعدی بگیم ای کااااااش همون موقع عملش کرده بودیم . از طرف دیگه تو این 6 ماه مامان میره میشینه تو خونه آنقدر به این تومور فکر می کنه که تومور میشه اندازه یه هندونه ، پس بهتره همین الان عملش کنن درش بیارن  . همه چی دست خداست ، من می خوام توکل کنم و بگم به امید خدا که به هوش میاد !

_ نه اینکه واقعا واقعا دلم با حرفم یکی بود ، نه اینکه نمی ترسیدم ، نه اینکه به یه عمر پشیمونی از امضای برگه فکر نکردم ، نه اینکه طناب ایمانم خیلی محکم بود ، یه نخ ماسوره بود ، شاید  خیلی به هم گوریده ، اما با همون نخ نازک هم می شد یه وصله هایی زد ، و من به همون وصله هایی که با کوک های شل و ول به پارچه ی ابریشمی و نفیس خداوندگاری اش می زدم دلم رو خوش می کردم . _

5 ساعت پشت در اتاق عمل ، تو لابی بیمارستان ، تو کافی شاپ ، تو پیاده روی جلوی بیمارستان ، تو راهروها ، هر ثانیه اش به عمری گذشت . 

وقتی مانیتور لابی بیمارستان جلوی اسم مامان زد " ریکاوری " قلب من تازه شروع کرد به جوشیدن . تا اینکه بردنش تو آی سی یو و ما تونستیم فقط یه لحظه ببینیمش .

فردای عمل زنگ زدم آی سی یو که از حالش بپرسم ، همین که داشتم با پرستار صحبت می کردم یه هو گفت بذار گوشی رو بدم خودش . اصلا انتظار نداشتم مامانم بتونه صحبت کنه ، چنان از شنیدن صداش ذوق زده شده بودم که با همون چهار کلمه حرف زدنش انگار دنیا رو بهم داده بودن . 

به هر حال هر چی که بود به خیر گذشت و این خوان رو هم پشت سر گذاشتیم . دیروز مامان مرخص شد و تازه کار ما شروع شد . فعلا مامان خونه ی خواهره ، من هم بعد از شرکت میرم اونجا با هم هستیم تا آخر شب . شب هم میریم خونه خودمون . 


خب حالا میخوام از خودم قدردانی کنم بابت اینکه در طول بیماری مامان از خودم غافل نشدم و این کارها رو برای خودم انجام دادم :

_ وقت دکتر پوستم رو که  از چند هفته پیش گرفته بودم کنسل نکردم و یکساعت و نیم بیمارستان رفتنم رو عقب انداختم و به کارم رسیدم . همون روز بوتاکس هم تزریق کردم !

_ فردای  شبی که بیمارستان پیش مامان مونده بودم ، به مامان گفتم من می خوام برم خونه بخوابم ، حتا ملاقات هم نمی آم . بنابراین بعد از شرکت یه آرایشگاه مبسوط رفتم و یه حالی هم به ناخن هام دادم  که به شدت  مزه داد . شب هم شام حاضری خوردیم و خودم رو اسیر شام پختن نکردم ، تقریبا هم زودتر از همیشه خوابیدم .

_  تو همین مدت که مامان بیمارستان بود ، بابام هم اومده بود تهران و من چند وقت بود که دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود . قرار بود پنج شنبه مامان مرخص شه و بیاد خونه ی ما که من آخر هفته خونه ام پیش من باشه و بهش برسم ، شنبه دوباره بره پیش خواهرم اما کارهای ترخیص مامان به موقع انجام نشد و مامان آخر هفته رو هم موند بیمارستان . من هم وقتی دیدم کارهای خونه رو انجام دادم و غذا هم به هوای اومدن مامان آماده کردم که کار اضافه نداشته باشم ، ترتیب یه مهمونی رو دادم و پنج شنبه شب حسابی صدای غش غش و خنده مون به آسمون می رسید . مامان تو بیمارستان بود و هیچ کاری از دست ما براش بر نمی اومد بنابراین حق داشتیم که ما خواهرها با همسرهامون با بابا بگیم و بخندیم و سر به سر هم بذاریم . 

_ برنامه ی یه مسافرت هم برای تعطیلات بهمن چیدم .

_  یکی از اون افرادی که آقای خواستگار سعی داره با دادن لقب " حبیب خدا " وجهه تقدس به بی  ملاحظگی  هاشون بده یکروز قبل از مرخص شدن مامان اومده خونه ی ما مهمونی . بار و بندیلش هم آورده و ظاهرا حالا حالاها قصد اقامت داره . در این شرایط اصول من اینه که عذرخواهی می کنم و خیلی مختصر توضیح میدم که ما تو این شرایط موقعیت مهمون داری نداریم اما روش آقای خواستگار و غالب مردم اینه که حتا در غیرممکن ترین شرایط هم  نه نمیگن ! البته که این حبیب خدا بدون هماهنگی با ما خودش راسا برنامه ریزی کرده و اومده خونه مون . خب من که واکنش بدی نشون نمیدم یا خدای نکرده اخم و تخم و بدخلقی نمی کنم با مهمون ، اما براش توضیح دادم که از فردا ما گرفتاریم ، من بابد برم خونه خواهرم و به مامان برسیم و ... بنابراین تنها می مونید ! ایشون  هم پذیرفتن که تنها بمونن تا آخر شب که ما بر می گردیم خونه !!!

و اما دلاکی که من باشم سر حرفی که زدم ، برنامه ای ریختم می ایستم ، هی از خودم تزلزل نشون نمی دم . شل کن سفت کن در نمیارم که وسط کار هی دلم بسوزه آخی مهمونم خونه تنهاست ، آخی حوصله اش سر میره ، این انتخاب خودش بوده . من قاطعانه به برنامه هایی که وظیفه دارم بهشون برسم می رسم ، شبها هم که بر می گردم خونه باهاش میگم و می خندم . این بار بهش خوش نمی گذره ولی وقتی که با دعوت قبلی بیاد خونه مون خودش می بینه که بهش خوش می گذره ، از نظر ذهنی سیستم تشویق و تنبیه مغزش بهش فرمان میده که اون کار رو بکنی خیلی بهتره ! 


پی نوشت : از وقتی مامانم بیمارستان بستری بوده و آقای خواستگار نی نی های تازه به دنیا اومده و اشک شوق باباهای تازه بابا شده رو دیده شبها یه فولیک اسید تو حلق من فرو می کنه . به خدا اگه دروغ بگم ! مثه مراقب های امتحان نهایی با یه لیوان آب میاد بالاسرم ، قرص رو می ذاره  تو دهنم و لیوان رو میده دستم !!! دو روز بهش خندیدم برگشته میگه : خانم جان کم کم خودت رو عادت بده نسکافه ات رو کم کنی ، شبها هم یه لیوان شیر عسل بخور ! بابای جوگیر لوس ! 

آهان راستی نوشت : شکر خدا مامان خوبه ، فقط یه کم گوش درد داره ( توده درست پشت گوشش بوده ) الهی صد هزار بار شکر که شماها رو دارم .