حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

این نیز گذشت ...

دوستان گل اگه می خواهید کامنت بذارید بعد روزی هزار بار کامنت و پیغام بذارید که کامنت من کو ؟ عاجزانه خواهش می کنم برای من کامنت نذارید . به روح رسول الله قسم من 90 تا کامنت تایید نشده دارم که شرمنده تک تک این دوستان هستم ، هی نیایید بپرسید از دست من ناراحتی که کامنتهام رو تایید نمی کنی ؟ من  آنقدر وقت ندارم که  از کسی ناراحت بشم !!! خواهش می کنم اجازه بدهید از دیدن کامنت هاتون شارژ بشم ، نه اینکه عزا بگیرم !!! در ضمن بنا به تشخیص خودم حالا که زندگی مشترک دارم دلم نمی خواد به خاطر باز گذاشتن در خونه ام  غریبه ای به زندگیم سرک بکشه ، هی نیایید یادم بندازید که اینستام خصوصی شده ! بله می دونم و خودم با فکر این کار رو کردم الان هم حریم خصوصی زندگیم برام به مراتب با ارزشتر از تفریح و نت گردی شماست . من به درخواست همه ی دوستانی که درخواست فالو کردن پیجم رو داشتن با دیده ی منت اوکی دادم .

بابت لحن خشن پاراگراف بالا از باقی دوستان فهیمی که شرایط من رو درک می کنن عذرخواهی می کنم . 

روز شنبه مامان رو برای عمل آماده کردن ، بعد از ساعت ها انتظار ، عمل انجام نشد و موکول شد به یکشنبه . یکشنبه صبح دکتر بیهوشی  قبول نکرد که مامان رو بیهوش کنه ، به خاطر اینکه یکی از رگ های اصلی قلب گرفتگی شدید داره و گرفتگی تو کانالی هست که نمیشه با بالن بازش کرد و شرایط طوریه که اجبارا باید با عمل قلب باز رگ باز بشه و  برای انجام عمل مغز می بایست مامان 5-4 ساعت دَمَر می خوابید و این پوزیشن به عضله ی قلب فشار می آورد و ممکن حین عمل فشار خون بالا بره و یا سکته قلبی اتفاق بیفتاده ، دکتر بیهوشی می گفت رضایت عمل های ریسک بدین تا من بیهوشش کنم . یا اینکه ببرید اول عمل قلب بازش رو انجام بدین وقتی خوب شد بیارین برای عمل مغز !!! ( که غیرممکن بود )

تو اون شرایط باید ما تصمیم می گرفتیم ...

خواهرم هق هق گریه می کرد و می گفت هر چی تو بگی ! آقای باجناق هم می گفت هر چی تو و آقای خواستگار بگین ما قبول داریم . آقای خواستگار به سرپرست تیم بیهوشی و تکنسین اتاق عمل گفت دست نگه دارید تا ما تصمیم بگیریم . درهای برقی بسته شدن ، آقای باجناق ، خواهر رو برد روی صندلی بشونه و آرومش کنه . آقای خواستگار رفت دم  پنجره تا سیگاری آتیش کنه  و من کل زندگی مامان رو از نظر گذروندم . تمام سختی ها ، تمام رنج ها ، تمام دردهایی که کشیده بود . وقتی دوباره دور هم جمع شدیم و چشم همه به دهن من بود ، گفتم من رضایت میدم ! من مطمئنم مامان من طاقت عمل قلب باز نداره ، تازه اگر هم بتونه تحمل کنه ، عمل قلب باز 6 ماه نقاهتش طول می کشه و طبق نظر فلان دکتر اگه 6 ماه صبر کنیم ممکنه بعد از دیدن ام آر آی بعدی بگیم ای کااااااش همون موقع عملش کرده بودیم . از طرف دیگه تو این 6 ماه مامان میره میشینه تو خونه آنقدر به این تومور فکر می کنه که تومور میشه اندازه یه هندونه ، پس بهتره همین الان عملش کنن درش بیارن  . همه چی دست خداست ، من می خوام توکل کنم و بگم به امید خدا که به هوش میاد !

_ نه اینکه واقعا واقعا دلم با حرفم یکی بود ، نه اینکه نمی ترسیدم ، نه اینکه به یه عمر پشیمونی از امضای برگه فکر نکردم ، نه اینکه طناب ایمانم خیلی محکم بود ، یه نخ ماسوره بود ، شاید  خیلی به هم گوریده ، اما با همون نخ نازک هم می شد یه وصله هایی زد ، و من به همون وصله هایی که با کوک های شل و ول به پارچه ی ابریشمی و نفیس خداوندگاری اش می زدم دلم رو خوش می کردم . _

5 ساعت پشت در اتاق عمل ، تو لابی بیمارستان ، تو کافی شاپ ، تو پیاده روی جلوی بیمارستان ، تو راهروها ، هر ثانیه اش به عمری گذشت . 

وقتی مانیتور لابی بیمارستان جلوی اسم مامان زد " ریکاوری " قلب من تازه شروع کرد به جوشیدن . تا اینکه بردنش تو آی سی یو و ما تونستیم فقط یه لحظه ببینیمش .

فردای عمل زنگ زدم آی سی یو که از حالش بپرسم ، همین که داشتم با پرستار صحبت می کردم یه هو گفت بذار گوشی رو بدم خودش . اصلا انتظار نداشتم مامانم بتونه صحبت کنه ، چنان از شنیدن صداش ذوق زده شده بودم که با همون چهار کلمه حرف زدنش انگار دنیا رو بهم داده بودن . 

به هر حال هر چی که بود به خیر گذشت و این خوان رو هم پشت سر گذاشتیم . دیروز مامان مرخص شد و تازه کار ما شروع شد . فعلا مامان خونه ی خواهره ، من هم بعد از شرکت میرم اونجا با هم هستیم تا آخر شب . شب هم میریم خونه خودمون . 


خب حالا میخوام از خودم قدردانی کنم بابت اینکه در طول بیماری مامان از خودم غافل نشدم و این کارها رو برای خودم انجام دادم :

_ وقت دکتر پوستم رو که  از چند هفته پیش گرفته بودم کنسل نکردم و یکساعت و نیم بیمارستان رفتنم رو عقب انداختم و به کارم رسیدم . همون روز بوتاکس هم تزریق کردم !

_ فردای  شبی که بیمارستان پیش مامان مونده بودم ، به مامان گفتم من می خوام برم خونه بخوابم ، حتا ملاقات هم نمی آم . بنابراین بعد از شرکت یه آرایشگاه مبسوط رفتم و یه حالی هم به ناخن هام دادم  که به شدت  مزه داد . شب هم شام حاضری خوردیم و خودم رو اسیر شام پختن نکردم ، تقریبا هم زودتر از همیشه خوابیدم .

_  تو همین مدت که مامان بیمارستان بود ، بابام هم اومده بود تهران و من چند وقت بود که دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود . قرار بود پنج شنبه مامان مرخص شه و بیاد خونه ی ما که من آخر هفته خونه ام پیش من باشه و بهش برسم ، شنبه دوباره بره پیش خواهرم اما کارهای ترخیص مامان به موقع انجام نشد و مامان آخر هفته رو هم موند بیمارستان . من هم وقتی دیدم کارهای خونه رو انجام دادم و غذا هم به هوای اومدن مامان آماده کردم که کار اضافه نداشته باشم ، ترتیب یه مهمونی رو دادم و پنج شنبه شب حسابی صدای غش غش و خنده مون به آسمون می رسید . مامان تو بیمارستان بود و هیچ کاری از دست ما براش بر نمی اومد بنابراین حق داشتیم که ما خواهرها با همسرهامون با بابا بگیم و بخندیم و سر به سر هم بذاریم . 

_ برنامه ی یه مسافرت هم برای تعطیلات بهمن چیدم .

_  یکی از اون افرادی که آقای خواستگار سعی داره با دادن لقب " حبیب خدا " وجهه تقدس به بی  ملاحظگی  هاشون بده یکروز قبل از مرخص شدن مامان اومده خونه ی ما مهمونی . بار و بندیلش هم آورده و ظاهرا حالا حالاها قصد اقامت داره . در این شرایط اصول من اینه که عذرخواهی می کنم و خیلی مختصر توضیح میدم که ما تو این شرایط موقعیت مهمون داری نداریم اما روش آقای خواستگار و غالب مردم اینه که حتا در غیرممکن ترین شرایط هم  نه نمیگن ! البته که این حبیب خدا بدون هماهنگی با ما خودش راسا برنامه ریزی کرده و اومده خونه مون . خب من که واکنش بدی نشون نمیدم یا خدای نکرده اخم و تخم و بدخلقی نمی کنم با مهمون ، اما براش توضیح دادم که از فردا ما گرفتاریم ، من بابد برم خونه خواهرم و به مامان برسیم و ... بنابراین تنها می مونید ! ایشون  هم پذیرفتن که تنها بمونن تا آخر شب که ما بر می گردیم خونه !!!

و اما دلاکی که من باشم سر حرفی که زدم ، برنامه ای ریختم می ایستم ، هی از خودم تزلزل نشون نمی دم . شل کن سفت کن در نمیارم که وسط کار هی دلم بسوزه آخی مهمونم خونه تنهاست ، آخی حوصله اش سر میره ، این انتخاب خودش بوده . من قاطعانه به برنامه هایی که وظیفه دارم بهشون برسم می رسم ، شبها هم که بر می گردم خونه باهاش میگم و می خندم . این بار بهش خوش نمی گذره ولی وقتی که با دعوت قبلی بیاد خونه مون خودش می بینه که بهش خوش می گذره ، از نظر ذهنی سیستم تشویق و تنبیه مغزش بهش فرمان میده که اون کار رو بکنی خیلی بهتره ! 


پی نوشت : از وقتی مامانم بیمارستان بستری بوده و آقای خواستگار نی نی های تازه به دنیا اومده و اشک شوق باباهای تازه بابا شده رو دیده شبها یه فولیک اسید تو حلق من فرو می کنه . به خدا اگه دروغ بگم ! مثه مراقب های امتحان نهایی با یه لیوان آب میاد بالاسرم ، قرص رو می ذاره  تو دهنم و لیوان رو میده دستم !!! دو روز بهش خندیدم برگشته میگه : خانم جان کم کم خودت رو عادت بده نسکافه ات رو کم کنی ، شبها هم یه لیوان شیر عسل بخور ! بابای جوگیر لوس ! 

آهان راستی نوشت : شکر خدا مامان خوبه ، فقط یه کم گوش درد داره ( توده درست پشت گوشش بوده ) الهی صد هزار بار شکر که شماها رو دارم . 

نظرات 52 + ارسال نظر
ویولا یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 10:35 http://www.sadafy.persianblog.ir

خدارو شکر
خیلی خوشحالم که بخیر گذشت :)

ممنونم به دعای خیر شما بود . الهی خدا مامانت رو همیشه صحیح و سلامت حفظ کنه

سارا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 19:12 http://parepooreh.persianblog.ir

عاقو هیچی. ما اومدیم خیر سرمون مزاح کنیم. در مزاحمون تیکه ی اولش ادای آدمای بی ملاحظه رو درآوردیم و در ادامه اش مشخص کردیم که مزاح بوده. اما بلاگ اسکای در حرکتی بیسابقه با من شوخیش گرفت و در کمال ناباوری قسمت دوم رو حذف کرد و خدا وکیلی من شوک شدم از نتیجه ی کار. و از اون کامنت فقط قسمت بی ملاحظه مآبانه اش جا موند.

بی خیال سارا جون مهم نیست شوخ طبعی ات رو عشقه

لیمو شیرین پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 21:17 http://Like-nobody.blogfa.com

نفس حبس شدم بالاخره آزاد شد....خداروشکر...همین.

نفست همیشه گرم عزیز دلم

یاسمین چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 17:31

سلام
خدا رو هزاران بار شکر خدا همه مامانا رو حفظ کنه انشاالله تو حرم اقامون واسش دعا کردم و شکر گذاری
انشاالله همیشه صدای خنده هاتون بلند باشه و غم فراری از خونه هاتون

قلب مهربونت رو می بوسم هزار بار . خوشبخت و شاد باشی عزیزم

پری سا چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 01:47

از نظر ذهنی سیستم تشویق و تنبیه مغزش بهش فرمان میده که اون کار رو بکنی خیلی بهتره !
کاملا از این جمله میشه فهمید که چقد کتاب خون ،با سواد و متفکر هستی،به به آدم کیف میکنه

ممنونم .

سارا چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 00:03 http://parepooreh.persianblog.ir

چرا نظرم نصفه اوومد؟ آخرش یه پیوست داشت با استیکر خنده که گفتم الکی مثلا من خیلی بی ملاحظه ام.

سارا به جز این نظر من کامنت دیگه ای ازت ندارم لطفا دوباره بفرست ببینم چه بی ملاحظگی ای کردی

آینه سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 13:09

خیلی دلم می خواد سه سال بعد ببینم چی نوشتی؟

ایشاالا اگه من زنده بودم و همچنان وبلاگ نویس بودم حتما می خونی عزیزم

بهسا سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 13:05

خدا رو شکر که تصمیم درست رو تونستی بگیری و خدا رو شکر که بابت اون تصمیم پشیمون نشدی
من هم چند ماه پیش در شرایط تقریبا مشابه تصمیم گرفتم مامانم عمل بشه و فقط وقتی رفت توی اتاق عمل نشستم زمین و زار زدم و گفتم خدایا منو جلوی خواهرام روسیاه نکن
میفهمم چقدر اون چند ساعت سخت گذشته
چقدر خوبه که به یاد خودت بودی. من توی اون تقریبا یک ماه کلا خودم و زندگیم رو یادم رفته بود و چند باری با شوهرم دعوای مختصری هم داشتیم سر اینکه من به کسی اجازه نمیدم یه شب جای من بمونه بیمارستان و اینکه خودمو تو آینه نمی بینم که چی شدم و چرا نباید بذارم کسی برای مامان ناهار و شام درست کنه و همش خودم رو مسئول میدونم
چقدر درس گرفتم من از اون مدت
البته بعدها، همون موقع که کلا فکر میکردم شوهرم درکم نمیکنه

بهسا جانم خیلی وقت ها هست تو زندگی که آدم کنترلش روی رفتارش منفی هزاره ! برای همه هم این روزها هست . من از بس کمال گرا بودم کلا تو هیچ زمینه ای کار هیچکس رو قبول نداشتم و پدر خودمو در می آوردم . تو همه ی زمینه ها ولی الان چنان تعدیل شدم که گاهی به بی تفاوتی متهم میشم که البته این قضاوت برام شیرینه .
خدا خانواده ات رو برات حفظ کنه

سارا سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 11:10 http://parepooreh.persianblog.ir

سلاااام عززیزم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر. الهی همیشه شاد باشی و خبرای خوش داشته باشی دلاک جان.
راستی یه سوال؟ من کار بدی کردم که نظراتم رو منتشر نمی کنی؟

خاموش سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 10:55

تو بی نظیری. چقدر خوبه که وبت رو خوندم. برای شروع هیچ وقت دیر نیست. شما یه الگوی عالی هستید. باید بگم تو این دوره زمونه شخصیتی مثل شما نادر و کمیابه.

چرا این جوری فکر می کنی ؟ همه ی ما قهرمان زندگی خودمون هستیم فقط زندگی خودمون . شاید من اگر تو زندگی شما باشم جا بزنم . هر کس شکل مشکلاتش خاص خودشه چون امواج انرژی های ما متفاوته

اوا سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 10:05

عزیزم شکر خدا که مادر حالشون خوبه فکر نکنم کم کذاشته باشی یا کوتاهی در کار بوده بهترین کارهارو در چارچوب قانون حذب انجام دادی اگه هی بخودت ودیگران استرس میدادی وزانوی غم بغل میکردی الان خدا نکرده نتیجه به این خوبی نبود موفق باشی .

سعی کردم همین طور باشه که تو میگی آوا جان

نرگس سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 09:40 http://azargan.blogsky.com

سلام گلم خدارو هزاران بار شکر که بهترین تصمیم رو گرفتی خداروشکر که چهار تایی پشت هم هستین وتنها نمیگذارید همو خدا مادر عزیزت رو برات حفظ کنه خدا همیشه محافظتون باشه .ای جونم اقای خواستگار چه باحال مواظبته ایشالا که خدا یه نی نی خوشگل مثل خودت نصیبتون کنه

قرررررررررررررررربونت برم مهربونترین نرگس چشم عسلی دنیا

اشتی سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 09:17

سلااااااااام بر عزیز دل.
اول از مامان بگم که خییییییییلی خوشحالم خوبه. خدا رو هزار مرتبه شکر. هر وقت یادم افتاده دعا کردم.
تو از اونی که فکر میکردم قویتر هستی.
حالا دلاک فکر کن من با این دستم، باید هزار تا از این کامنتها رو تایید کنم. خودم دنبال کامنتهام نمیرم. طرف اگه بخواد تایید میکنه دیگه. وقت کو آخه.
مال منم جواب نده. همین که بخونی برام کافیه. من با دعا باهات ارتباط دارم. خودش کلیه.
قررررررربون اون نی نی جون برم. قربون اون حس قشنگ پدرانه برم. بابا آقای خواستگار خیلی باباست. از حالا!!!!!!!
در مورد اون مهمون هم بگم، حتما تنهایی هم بهش خوش میگذره که نرفته. جایی بهتر از اونجا رو نداره. مطمئن باش. از یه خانم متاهل شاغل با اییییییینهمه برنامه زمانی فشرده، توقع همون خونه خالی رو داره. مطمئن باش!

خانم ببخشید شما چرا اینقدر درکتون بالاست ؟؟؟

ببین این آقای خواستگار از ده سالگی بابا بوده باور کن . تمام بچه های فامیل رو با دوچرخه و موتور می برده گردش و هزار جور خوراکی براشون می خریده . فقط کافیه یه بچه تو خیابون ببینه تا دم خونشون دنبالش میره و قربون صدقه اش میره . البته منم هلاک بچه ام هاااا ولی به خدا هنوز خسته ی اسباب کشی ام !

هیلا سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 00:06

بعد از خداروشکر فقط میتونم بهت بگم افرین!!! ای کاش منم قوی بودمو محکم و پر از تزلزل نبودم. من خیلی مسخره و بد ضعیفم


ینی کسی بیاد تو حموم زنونه و این جوری درباره خودش صحبت کنه ؟ من این همه می نویسم که تو همچین کامنتی درباره خودت بذاری ؟ دهوات کنم ؟

لایتراکان دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 19:02 http://litracon.persianblog.ir

قلبم واستاد تا خوندم که مامان شکر خدا خوبن... خدا همه ی مامان ها رو نگه داره....... مامان ها خیلی عزیزن...

آمین بلند

خودیافته دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 17:09

دلاک جان، خیلی خیلی ممنونم که وسط کار و بار وقت میذاری و مینویسی. کاری که خودم چند وقته اصلا انجام نمیدم انگار که قهر هستم. من کلی مسایل رو که کلا نمیدونستم یا یادم رفته بود رو اینجا دوباره مرور میکنم. سعی میکنم بین همه چی توازن ایجاد کنم. وبلاگ شما تلنگری هستش واسه کسایی که میخوان تغییر رو از خودشون شروع بکنن. این هم دعای جدیدم: یاشاسین دلاک.

ساقولاسن خودیافته

نرگس دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 16:19

آخییییییییییییش!
خدا رو 100000 بار شکر
چقد خیالم راحت شد
ان شاا.. زودتر دوران نقاهتم پشت سر میذارن ^-^
:* :* :*

فدات

ویرگول دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 15:14 http://virgol.persianblog.ir

نه فک کردم مامان شدی و داری قرص تقویتی می خوری دختر جان

با این سرعت ؟

سایه دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 11:53

شکر شکر شکر

شکر از داشتن دوست خوبی مثل تو

قاصدک دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 11:43

با همه ی قلبم از خدا متشکرم ..
الهی همیشه سلامتی براتون باشه و دل خوش ..

ممنونم قاصدک جان

رزا دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 11:34

خدارو هزار مرتبه شکر که عمل مامان خانم بدون مشکل انجام شده الهی همیشه سرحال و خوش باشی خانم ناخن های نو مبارک عزیزم
دلاک جان ببخشید راستی راستی اون (حبیب خدا) تنها خونه ماندن با اینکه مشغولیات و براشون توضیح دادین
نی نی وای وای وای چه خوب

ناخن های خودمه به خدااااااااااااااااااااا
بله دقیقا

میترا دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 11:29

الهی صد هزار بار شکر که مادرتون بهترن ان شاله کامل سلامتیشون رو بدست بیارن عمر با عزت برای همه پدر و مادرها(همه )

الهی آمین الهی آمین الهی آمین

پروانه دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 11:00 http://margazideh.blogsky.com/

دمت گرم دختر
سرت سلامت

واااااااااااااااااااای پروانه جون عزیزم . چقدر خوشحالم کردی با کامنتت زنده باشی الهی

mahtab دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 10:58

سلام دلاک جان ، خدا رو شکر که عمل مامان با موفقیت انجام شده .
واقعا آفرین به تو که تونستی تو این شرایط به خودت هم اهمیت بدی
قرصت رو بخور حتما دختر خوب ، به حرف آقای خواستگار هم گوش بده ، خوب دلشون میخواد زودتر بابا بشن

می بینی تو رو خدا ؟ نمی خواد بذاره من یه نفسی بکشم

مهسا دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 08:14

الهی هزاران بار شکر که این هم به خیر گذشت دلاک مهربون . هزاران آفرین بر تو با خانمی و بردباری و صدها صفت خوبی که داری. امیدوارم به زودی طعم مادری رو زیر دندونات مز مزه کنی .و این عشق را برای همیشه در آغوش پر محبتت داشته باشی. فولیک اسدت فراموش نشه حتی یه روز . راستی قبل از این که حامله بشی یه دندانپزشکی هم برو
. عاشقتم حتی با این که ندیدمت. من عاشقتم به خاطر روح بلند تو . دل مهربونت . محکم بودنت . برنامه ریزی ها و خیلی چیزای دیگتم

مهسا جونم بخاطر توصیه های مهربونت یه دنیا ممنونم . از دعاهای قشنگت هم خیلی لذت بردم . کار دندونپزشکی هم دارم یه دندون اما جراحی

bita دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 07:59 http://bita2day2012.blogfa.com

انشاالله که همین یه کم درد گوششون هم خیلی‌ زود رفع می‌شه. برات دنیا دنیا شادی آرامش آرزو می‌کنم :*

بیتا جان یه دنیا ممنونم

فرزانه دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 06:53 http://fari.blogfa.com

خدا را شکر .....

خدا رو شکر از حضور تو

mahnaz دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 02:11

omidvaram ke badaz in har roz to khonat por az lahzehaye khobo hosh bashe, adamahaee melse to kamyaban to donya, vojodet be adam shahamat khob ziystan mide, damet garam.

مهناز جان این همه از محبت توست . زندگی تو هم غرق شادی و خوشی باشه

آتوسا دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 01:20

فقط می تونم بگم بهت افتخار می کنم عزیزم
مایه سربلندی نسل ما هستی..

اوووووووووووووو کی بره این همه راهو . آتوسا جان تو خیلی به من لطف داری من همین که برای زندگی خودم مثبت باشم برام کافیه

نعنا یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 23:23 http://asheghanehayenana70.blogsky.com/

سلام دلاک جان...
خیلی خیلی خوشحال و سپاسگزار خداونم برای بهبود مادره گلتون

خیلی خیلی دلم میخواد روزی به جایی برسم که مث شما و تمامی آدم اهی استوار غم ها من رو تکون نده و بهمم نریزه.
روحیه ی خوبتون ستودنیه

سلامت باشن همیشه مادر و سایشون بر سرتون مستدام.

البته اغراق کردیااااا نه من واقعا این طور نیستم که غم و غصه منو تکون نده . تکون میده خیلی وقت ها هم از جا در میاره و شاخه هام رو می شکنه از بیخ ، اما جوونه هاش رو دوباره تو خاک می کارم تا سبزبشه نهال بشه درخت بشه تنومند بشه حتا اگه هزار بار بشکنه

بولوت یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 20:46

خوش خبر باشی.
امیدوارم سایه مادر مستدام باشه.

سایه ی عزیزان تو هم همینطور رفیق

تیام یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 19:51

خداراشکر دلاک جان

ممنونم تیام جان

نل یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 19:14 http://ykishodan.blogsky.com

چه عالی دلاک عزیز.یعنی اون وقتی ک نوشته بودی میخواستی تصمیم.بگیری برای رضایت..قلب من وایستاده بود چند ثانیه.بعدش ک راه افتاد تندتند.میزد...واقعا لحظه سختیه.خیلیییییییییی سخت!خداروشکر.هزارمرتبه شکر:)
شکرگزاری فراوونی.میکنم بابت حضور گرم دوباره مادرتون.خدیا شکرت.ایشالا.روز ب روز بهتر و عالی هم میشن:)
عزیزم خدا همیشه یاورت باشه^_^

عزیز دلم واقعا لحظه ی سخت و داغی بود . داغ بودم به وضوح یادم مونده از اون روز

ترانه یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 19:13

از ته دلم گفتم الهی شکر که حال مامانتون خیلی بهتره.خدا سایه اش رو روی سر شما و شمارو برای مادرتون نگه داره

الهی قربون اون دل پاکت

سرن یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 18:48 http://serendarsokoot.blogsky.com/

خدا رو شکر! خدارو صدها هزار بار شکر از نعمت هنوز بودنشون!

واقعا واقعا خدا مادر تو رو هم قرین رحمت خودش کنه

من یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 18:38 http://meslehichkass.blogsky.com/

خدا را شکر
الهی روز به روز مادرتون بهتر بشه
سایشون مستدام

سلامت باشی

ویرگول یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 18:31 http://virgol.persianblog.ir

و این یعنی این که دلاک داره مامان میشه مگه نه؟؟؟؟؟ امیدوارم درست باشه
خدا رو هزار مرتبه شکر که مامان سلامتن. عزیزم فشار روحی که این مدت روتون بوده غیر قابل توصیفه. از ته دل آرزو دارم هر روز بهتر بشن.

مامان ؟ با قرص فولیک اسید مامان میشن ؟؟؟
حالا حالاها مونده

سهیلا یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 17:07 http://nanehadi.blogsky.com

خدا رو شکر.

ممنونم سهیلای نازنین

شیرین یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 16:45

راستی دلاکی منم یه بار نوشته بودم که اینستا رو خصوصی کردی به خاطر این سوالم ازت معذرت میخوام

نه عزیزم خواهش می کنم . پیج اینستا با نام مستعار دلاک و فقط برای خواننده هامه بنابراین دلم نمی خواد یه وقت گذر دوست و آشنای خانوادگی بهش بیفته برای همین این طوری ترجیح دادم

رویای58 یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 16:44

هزاران بار شکر به خاطر بهبودی مامان.ان شاالله بهتر و بهتر میشن.
از کار آقای خواستگار کلی ذوق کردم. آفرین بهش.قرار بعدی بیمارستان، پشت دراتاق زایمان....و نه کار دیگه ای!

پناه بر خدا

شیرین یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 16:04

الهی صدهزار مرتبه شکر که حال مامان خوبه

خدا رو شکر برای بودن شما دوستهای گل

ط²ظ‡ط±ط§ ظ…ظ‡طھط§ط¨ ع¯ظˆظ† یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 16:02

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که عمل به خوبی انجام شد سایه شان مستدام باد. خدا قوت به شما دو دختر گل

ممنونم تو هم شاد و خرسند باشی

الی یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 15:58

الهی صد هزار بار شکر

مرسی الی جان

آتشی برنگ آسمان یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 15:51 http://atashibrangaseman.blogsky.com

خدا رو هزار بار شکر خوشحال شدم از بابت مامانتون دوستم

از بس دلت دریاییه

خانم الف یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 15:37 http://miss00alef

همه نوشته ت به کنار چه انرژی مثبت و لبخندی از پی نوشت نتهی به بابای لوس دریافت کردم.شادی هاتون پایدار

وااله به خدا

زن بابا یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 15:32 http://zanbaba88blogsky.com

خداوند را هزاران مرتبه شکر
حالا دیگه سر نمازهام با ایمان بیشتری برای سلامتی مادرتون دعا میکنم دوست عزیز

زن بابای عززززززززززیزم مرسی خدا همه ی دعاهای سر نمازت رو اجابت کنه . مهربانترین

په پو یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 15:13 http://aski-ewin.blogsky.com

ایشالا خدا مادرتون رو شفای کامل بده. بی خبرمون نذارین.
راستش اول که پستتون رو خوندم کاملا هنگ کردم. درسته که پرسیده بودم چرا کامنتم تایید نشده ولی انتظار این عصبانیت(شاید) یا بهتره بگم قاطعیت رو نداشتم. چون نمی خواستم برم رو اعصابتون. برای این پرسیدم که تا حالا چند بار تایید نشدم. تا جایی که میدونم تو کامتهام چیزی نمی نویسم که مانع تایید شدنش بشه.حتما جواب دادن لازم نیست. فقط برای اینکه منی که به عنوان خواننده وقتی گذاشتم و نظری برای شما نوشتم حداقل این فکر رو نکنم که ارزشی برای این کارم قائل نشدین، اگه وقت ندارین جواب بدین تایید کنید. همین.
چیزی که نوشتم با احترام کامل و برای خانمی که جای خواهر بزرگترم هستن می باشد. با تشکر فراوان.

عزیزم شما فقط یکبار این سوال رو پرسیدی اما بعضی از دوستان ماشااله پشتکار دارنا

مخمور یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 14:55 http://mastoori.blogfa.com

شکرا ً لله
شکرا ً لله
شکرا لله
شکرا لله بعدد ما احصی به

عزیزم ممنون از محبتت

خورشید یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 14:54

سلام.
خدا رو هزاران بار شکر شکر شکر.

دعاهای شما پشت و پناه زندگی من بوده و هست خورشید جان

نیلپر یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 14:51

خدارا شکر

هزار بار شکر برای دعاهای قشنگ شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.