حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

نیلوفری در مرداب دلم می روید




صدای ما رو همچنان از پشت میز کار می شنوید ...

بیمه تکمیلی ام خدا رو شکر به همون شکلی که می خواستم درست شد . با شرکت بیمه گذار صحبت کردم گفتن اگر شرکت قبول کنه که اسم شما رو از لیست خارج نکنه ، ما مشکلی نداریم . این جوری بود که شرکت تنها لطفش رو شامل حال من کرد و با این شرط که درصدی از بیمه تکمیلی که بر عهده ی شرکت بوده رو به اضافه ی سهم خودم یکجا واریز کنم به حساب شرکت ! که کاملا طبیعی بود چنین خواسته ای و من منت دار هم هستم ، این کار به سرانجام میرسه به امید خدا .

و اما می مونه بحث تامین اجتماعی . یه پیشنهادی بهم شده که در صورت انجامش به نظر کارشناسان بهترین حالت برای شرایط منه . همه چیز جوره فقط یه گیر کوچولو وجود داره که اون هم با دعای شما حتما برطرف میشه و ما بقچه مون رو میزنیم زیر بغلمون و میریم می شینیم خونه به بچه داری ...

از قندون براتون بگم که خدا رو شکر حالش خیلی خوبه ، اون گوشه موشه های دلم لونه کرده و داره خودش با خودش بازی می کنه و هیچ کاری به کار من نداره . والله این جوری که این بچه هزار ماشااله بی آزاره می ترسم فردا که به دنیا اومد بگه تو که واسه من کاری نکردی ! حالا ادعای مادریت هم میشه ...

به قول مامانم میگه حداقل دو تا اوق هم نمی زنی که من بگم دیگه مادر شده حال منو می فهمه !!! شما خودتون شاهد باشید چه مادری دارم من .

خلاصه اینکه قندون به غایت بچه ی خوش خوراک و همه چیز دوستیه . فقط امیدوارم همونطور که الان منو وادار به خواب های عمیق و طولانی می کنه در آینده هم همین طور بچه ی خوش خوابی باشه .

و اما بگم براتون از مامان بزرگی که مامان من باشه ، ینی این قندون چنان تاثیر شگرفی در احوالات مامان بزرگش گذاشته که هرگز نمی تونی فکرش رو بکنی که یه روزی روزگاری این بشر به بیماری ای مبتلا بوده ، هزار ماشااله آنقدر سرحال و پر انرژی و قبراق شده این روزها که بیا و ببین . فرمت رابطه اش با من هم به کلی ریست شده و از نو نوشته شده . همچی دوز صمیمیت و مهر و محبتش بالا رفته که می ترسم اوردوز کنه  .

من که بر اساس یک عقیده ی قدیمی از اینکه عکس پروفایلم تصویر یه آدمیزاد دیگه حتا بچه ام باشه خوشم نمیاد ینی دلم نمیخواد وجود من در هاله ی روابط و وابستگی هام چنان گم و گنگ بشه که عکس پروفایلم کسی به جز خودم رو نشون بده اما از شما چه پنهون وقتی می بینم عکس پروفایل عمه ها و عموی قندون شده عکس سونوگرافی قندون ، کارخونه قند فریمان تو دلم آب میشه . تو گروه فامیلی شون هم نمی دونم چه جوری یه پروفایل برای قندون ساختن و اسمش رو گذاشتن کوچکترین فلانی !!! عکس پروفایل این کوچکترین فلانی هم عکس اون شمع  گوگولی ایه که روی کیک تولد من بود . یه نوزاد فینقیلی تو قنداق که زلف تاب خورده ای وسط پیشونی اش داره . 

بابای بی جنبه ی بچه هم کل همکارها و کاسبان محل و اتحادیه ها و اصناف موازی رو خبر کرده که من دارم بابا میشم ! و چند وقتیه که موضوع جلساتی که آقای خواستگار توش شرکت می کنه شده انتخاب اسم برای قندون . بامزه اینه که این آقایون سیبیل از بناگوش در رفته و دستمال یزدی به گردن آویزون ، روزی نیست که از آقای خواستگار پیگیر جنسیت قندون نشن !!!

القصه یک عمر مردم داری کردیم نتونستیم نصف این 3 سانتی محبوبیت برای خودمون جمع کنیم !


پی نوشت : در مورد ترفندی که برای بیرون اومدن از شرکت در پیش گرفتم وقتی به امید خدا به نتیجه رسیدم براتون توضیح میدم . اما همچنان به دعاهاتون برای تسهیل این موضوع نیاز دارم . 

کسی هست یاری دهد مرا ؟

 من به دو تا راهنمایی نیاز دارم لطفا اگه کسی اطلاعات خیلی دقیق داره به من خبر بده :

1_ اطلاعاتی در مورد قوانین بیمه تامین اجتماعی میخوام .

2- اطلاعاتی در خصوص شکایت به پلیس فتا میخوام .

مامان بزرگ های مهربون

خب برسیم به داستان خبررسانی به مامان ها ، گفته بودم براتون که برنامه ی تولد بازی من رو یک هفته عقب انداختیم که بتونیم دو تا خانواده رو دورهم جمع کنیم و همزمان بهشون خبر بدیم . بنابراین انتظاری که اونها داشتن یه جشن تولد ساده بود .

این مقدمه چینی رو هم بکنم که دوماهه ما تو هرررررررررررررر جمعی که باشیم ( بخصوص تو دید و بازدیدهای نوروز ) ملت دارن ما رو قانع می کنن که وای دیر شد و چرا بچه دار نمی شید و اندر مزایای بچه داشتن سخنرانی ها می کنن و هی سراغش رو می گیرن و مامان ها هم سری به تاسف تکون میدن و نگاه عاقل اندر سفیهی به ما دوتا می کنن ...

خلاصه اون شب برنامه ریختم که شام فقط یه ماکارونی پر و پیمون بپزم ولاغیر . خیلی هم قر و فرش ندم که خودم راحت باشم . خب دو تا کارت پستال یه شکل خریدم و یه متنی از طرف نی نی برای مامان بزرگها نوشتم و آماده کردم . رفتم کیک بخرم خیلی تصادفی تو قنادی چشمم به یه بسته شمع افتاد که یه نوزاد بود ، یه کالسکه ، یه جغجغه ، یه شیشه شیر . دیدم کائنات این نشانه ی بی نظیر رو امروز فقط و فقط به خاطر من سر راهم قرار داده . فقط هم همین یه بسته شمع به این شکل بود که من خریدمش و خدا می دونه که چه ذوقی کردم . دیگه خونه رو با بادکنک و کاغذ کشی تزیین کردیم و جینگول کردیم و مهمون ها اومدن . خیلی عادی و معمولی شام خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعد از شام آهنگ گذاشتیم و یه ذره رقصیدیم و مامانم چند روزی بود که پاش درد می کرد هر چی گفتیم پاشو یه قری به کمرت بده گفت نه به خدا درد امونم رو بریده . خلاصه وسط رقص به آقای خواستگار گفتم بگرد عینک مطالعه مامانت رو پیدا کن بذار دم دست باشه . 

رقص تموم شد و دیگه همه منتظر کیک بودن که من از مادرها خواستم در جایگاه ویژه تولد بشینن ، اونها هم هی گفتن ما چرا اینجا بشینیم تو و آقای خواستگار باید اینجا بشینین . گفتم بشینین حالا باهاتون کار دارم . پاکت کارت ها رو برداشتم و دوربین رو پلی کردم ، آقای خواستگار عینک مادر رو داد دستش ( دوتاشون تعجب کرده بودن و گیج مونده بودن که چه خبره ؟!) نفری یه پاکت دادم دستشون و گفتم این نامه ها برای شماست ، بلند بخونیدش .

خودم و آقای خواستگار هم دست توی دست همدیگه کنارشون ایستاده بودیم . 

مادر با صدای بلند خوند : 


   " مامان بزرگ مهربونم 

      منتظر من باش ! من به زودی می پرم تو بغلت 

                                                        نوه کوچولوت  "


دیگه جیغ و هورا...

مادر پرید بغلمون کرد ، سفت دوتامون رو بغل کرده بود و ول نمی کرد ، خواهر آقای خواستگار دست می زد ، داد ی زد ولشون کن بذار ما هم بغلشون کنیم ، مامانم همون جا روی مبل کارت رو چسبیده بود به صورتش و هق هق گریه می کرد ، فقط با صدای بلند گریه می کرد ، خواهرم اشکهاش مث بارون می ریخت ، آقای باجناق صورتش خیس از اشک بود ، آقای خواستگار صورتش خیس اشک بود ، کسی نمی تونست مامانم رو آروم کنه ، فقط می گفت فکر می کردم می میرم و همچین روزی رو نمی بینم ، فکر می کردم اینا بچه هاشون رو میارن سر قبر من ، من ببینمشون ، تمام بدنش می لرزید ، زیباترین بوسه ای که تو عمرم ندیده بودم به صورتم زد ، گفت بهترین شب زندگیم بود ، بهترین خبر زندگیم بود . مادر هم در عین حال که می خندید اشک رو از گوشه ی چشمهاش پاک می کرد . خواهرم تند تند می گفت خیلی بیشعوری ! خیلی بیشعوری ! آقای باجناق می گفت من بابام تصادف کرد رفت ته دره چهارماه تو کما بود کسی اشک منو ندید دیگه خودتون ببینید چقدر امشب خوشحالم که نمی تونم جلوی اشکهام رو بگیرم . مامانم می گفت حالا یه آهنگ بذارید من می خوام برقصم !!! مادر می گفت پس پادردتون چی شد ؟ می گفت به خدا خوب شد . خوب خوب شد . 

خلاصه کیک رو با شمع های گوگولیش آوردیم دیگه این خاله و عمه داشتن خودشون رو می کشتن برای اون طره ی موی فر خورده وسط پیشونی نی نی شمعی . چقدر عکس گرفتن ( که تو همه ی عکس ها انگار که یه مشت خل و چل تو دیوونه خونه عکس دسته جمعی گرفتن تمام قیافه ها کج و کوله ها ) بعد هم گفتن بذارید زنگ بزنیم به خواهر و برادر راه دور آقای خواستگار خبر بدیم . آقای خواستگار شماره خواهرش رو گرفت گوشی رو گذاشت رو آیفون و آنقدر بیریخت بهش خبر داد که اون طفلک یه ساعت داشت فکر می کرد چی ؟ هان ؟ صبر کن ! خلاصه به برادر آقای خواستگار زنگ زدن و بهش گفت امشب همه دورهمیم یه نفر هم اینجاست که بهت سلام میرسونه . اونم گفت کی ؟ آقای خواستگار گفت عموشدی . اون هم تقریبا فریاد زد : نه بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟ ما هم دسته جمعی گفتیم آره بابا . خلاصه جاری جون هم گوشی رو گرفت و تبریک و هی تند تند می گفت عکس ها رو برامون بفرستین . 

مادر هم برای خواهر آقای خواستگار و برادرش تعریف می کرد که اگه بدونید دلاک چه برنامه قشنگی تدارک دیده بود ، خیلی سورپرایز قشنگی بود و همه چیز رو با جزییات گفت براشون .

بعد هم خواهرم به پدرم زنگ زد و بهش گفت اون هم طفلکی خجالت کشید زیاد با من حرف بزنه یه سلام و احوالپرسی کرد و تبریک گفت و فقط گفت خیلی خوبه ! خیلی خوبه ! 

بعد هم منو نشوندن که یاالله از اولش که فهمیدین تعریف کن . بعد هم خواهرم معرکه گرفته بود ، به مامانم می گفت مامان تو دوست داری تو رو چی صدا کنه ؟ مامانم می گفت اون به دنیا بیاد اصلا به من فحش بده ! مادر می گفت من دیدم کیکش خیلی خوش مزه بود نگو اون قسمتی که من خوردم بچه جیش کرده بود ! الهی قربون جیشش برم . 

حالا این وسط هم من و آقای خواستگار هی حواسمون بود که خواهر زاده آقای خواستگار حسودی نکنه ، اما اون کار خودش رو می کرد هی می گفت خدا به داد برسه دیگه از این به بعد همه ی سوغاتی ها مال اون میشه ، همه کادوها مال اون میشه ، دیگه دوره ی من تموم شد خلاصه که ماتم گرفته بود . می اومد پیش من می نشست می گفت از الان بهت بگم هاااا اول من بودم ! ما هم هی قربون صدقه اش می رفتیم که نه بابا اون بچه ونگ ونگو رو کی دوست داره همه میندازنش جلوی خودمون میگن برید بابا با این بچه زر زروتون ...

ساعت شده بود دو شب هیچکس نمی رفت خونه اش ، می گفتن ما می خواهیم اینجا بمونیم ، ما دلمون نمیاد بریم خونه مون . مامانم می گفت کی صبح میشه من به روزنامه همشهری خبر بدم بنویسن ، 

یه هوو هم همه جوگیر شده بودن و پاشده بودن کارهای خونه رو می کردن و می گفتن تو بشین اذیت میشی ! ( تا اون لحظه یک نفر محض رضای خدا از جاش پا نشده بود کمک کنه ) 

هی حساب می کردن کی به دنیا میاد ؟ اسمش رو چی می خواهید بذارید ؟ دکترت کیه ؟ کدوم بیمارستان میخوای بری ؟ 

و از این داستان ها ...

در نهانخانه ی جانم



از توان من خارجه که محبت های ناب و خالص و فرشته گونه تون رو پاسخ بدم  ، شاید اغراق نباشه که بگم من زندگی شیرینم رو به دعای خیر خواننده های مهربونم دارم ، ایمان دارم که انرژی های خالص و پر قدرتتون خیلی جاها منو پیش برده و حفظ کرده ، از شما هم می خوام ایمان داشته باشید که محاله تو دعاهام سهم بزرگی نداشته باشید و تو این دوره بیشتر و بیشتر به دعاهای قشنگ و پاکتون نیاز دارم .

خیلی درددل ها باهاتون دارم که میخوام بدونید دغدغه ی این روزهام چیه 

خیلی چیزها رو باید براتون تعریف کنم که تو تقسیم لحظه های نایاب زندگیم باهاتون شریک قابل اعتمادی باشم 

خیلی تصمیم ها و برنامه ها دارم که باید شما در جریان باشید 

ماجرای پریشب رو باید براتون تعریف کنم و پیشاپیش بگم که جعبه ی دستمال کاغذی رو بذارید کنار دستتون !!!

خلاصه که پرم از گفتنی ها ...


اما قبل از هر چیزی می خوام بدونید محدودیت هایی برای خودم گذاشتم که رعایتش برای خودم بی نهایت سخته ، بی نهایت هاااااااا ( حالا توضیح میدم ) اما از شما هم خواهش می کنم عذر من رو در این موارد بپذیرید و فکر نکنید ارتباط قلبی ام با دوستهای نازنین و همراهان صادقم خدشه دار میشه .

قبل از اون یه نکته ی اساسی رو یادآوری کنم که دلیل حساسیت من رو متوجه بشید ، اگه یادتون باشه من سه تا فیبروم خیر ببینی  تو رحمم دارم  ، چند تا از دکترها تشخیص دادن که باید اول عمل کنم فیبروم ها رو در بیارم بعد یه مدت درمان کنم و بعد می تونم باردار بشم . تعدادی از دکترها از جمله دکتر فعلی ام  تشخیص دادن که با همین اوضاع باردار شو !!! اما این رو بدون که بارداری سختی در پیش خواهی داشت چون با شدت پیدا کردن جریان خون در رحم در دوره ی بارداری فیبروم ها هم خون بیشتری بهشون میرسه و رشد می کنن ، پس احتمال دردهای شدید ، خونریزی و ... رو باید بدی . خب دیگه همه می دونن که من و آقای خواستگار کلا هلاااااااااک بچه ایم . پس تصمیم گرفتیم که حالا که قصد بچه دار شدن داریم الکی زمان رو هدر ندیم  ( خب سنمون هم که کم نیست ) دیگه اینجوری بودکه از چند ماه پیش آقای خواستگار حکم صادر کرد که تو باید خودت رو خیلی تقویت کنی که اگر واقعا دوران بارداریت سخت بود بدنت قدرت داشته باشه . این پیش ذهنیت رو هم بهتون بدم که بدترین شکل بارداری ای که بتونید تصور کنید و تو قصه ها شنیده باشید رو مامان من گذرونده ، با این حساب ما وقتی وراثت و اینا رو هم به داستان فیبروم اضافه می کردیم شهامتمون صد چندان می شد !

با همه ی این اوصاف  آزمایش های لازم رو انجام دادیم ، پرهیزهایی که باید می کردیم و چیزهایی که باید رعایت می کردیم رو انجام دادیم و این جوری بود که این جوری شد !

خب حالا بریم سراغ محدودیت ها :

یک اینکه از گوشی موبایل و مانیتور کامپیوتر فاصله گرفتم . ( خودتون تصور کنید که چک نکردن تلگرام و اینستا و کلن خاموش کردن گوشی به جز در موارد لزوم چه خلایی تو زندگی آدم ایجاد می کنه ) 

به همین دلیله که فقط دو روز یه بار اینستا رو باز می کنم و کامنت هاتون رو می خونم و شیرینی اش رو مزه مزه می کنم و شرمنده می شم که نمی تونم جواب بدم . توی شرکت هم تند تند کارها رو می کنم و کامپیوتر رو خاموش می کنم که در معرض اشعه اش نباشم ، وقتی دوباره کاری پیش بیاد روشنش می کنم نه اینکه تمام 8 ساعتی که پشت میزم کامپیوتر روشن باشه . 

می دونم که همیشه و همه جا در معرض امواج هستیم اما محض دل خوش خنکک خودم رعایت می کنم !

می دونم که تا حدودی سوسول بازی به نظر میاد اما واقعیتش اینه که برای خودم یه تمرین اراده هم هست . 

دو اینکه تصمیم مهم و بزرگی دارم مبنی بر اینکه دیگه کار نکنم . در این مورد خیلی حرفها باهاتون دارم ، خیلی دلایل برای این کار دارم و ... اما اگر خدا بخواد و موافقت بشه دلم میخواد شش ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم ، بعد هم که شش ماه مرخصی زایمان دارم و بعد هم دیگه کلا بمونم خونه . 

در این زمینه برام دعا کنید که بتونم بدون اینکه امتیازاتم از بین بره بتونم برنامه هام رو پیش ببرم . 

سه اینکه دلم میخواد مطالب مربوط به جوونه ی نازک دلم رو تو یه وبلاگ دیگه بنویسم ، در مورد اینستا هم مرددم . به هر حال هیچ دلم نمی خواد تو این فضا به نوشتن در این مورد ادامه بدم . برای همینه که دست و دلم به نوشتن از جوونه ی نازک دلم نمیره .

چهار اینکه سرچ های گوناگون نمی کنم ، سایت های پر از اطلاعات مفید در مورد بارداری اما دلهره آور رو نمی خونم ، به تجربیات بارداری خانم های دیگه گوش نمیدم حتا مامانم !!!

دکتر من روز اول به من گفت : به تعداد خانم های روی کره زمین شکل بارداری ها با هم فرق می کنه ، اگه خانمی حالتی رو داره که تو نداری نه دلیل غیرطبیعی بودن توئه نه اون ! پس خودت رو با کسی مقایسه نکن و فقط از این موهبت خدادادی لذت ببر !

فکر می کنم جمله اش رو باید با طلا نوشت . این جمله تو همین مدت کوتاه به من خیلیییییییییی کمک کرد . یک عمر مامان من از بارداری برای ما یه کابوس ساخت حالا می بینم تا همین جای کار این دوره برای من فقط آرامش محض و ارتباط خیلی پسرخاله گونه با خدا بوده !!!

آهان راستی این توضیح رو بدم که سوالی احتمالا پیش نیاد چند تا کتاب خریدم که تو وبلاگ جدید ایشاالا معرفی شون می کنم ، در صورتی که اطلاعاتی بخوام از اونها کمک می گیرم نه از اطلاعات ضد و نقیض اینترنت .

پنج اینکه یه آیه ای از قرآن هست که توضیح میده حضرت ذکریا وقتی تو 90 سالگی با وجود زن نازاش از خدا فرزندی خواست گفت خدایا از جانب خودت فرزندی پاک و پاکیزه به من عنایت کن ( اطلاعات دقیقتر رو می تونید از گوگل بگیرید ) این روزها رو به سوی غرب می کنم این دعا رو می خونم به نیت طرلان فوت می کنم ، رو به سوی جنوب می کنم به نیت الهام دوست داشتنی ام که کیش زندگی می کنه می خونم و فوتش می کنم ، پشت سر همکارم که خیلی دوست داره بچه دار بشه و هنوز خدا براش نخواسته وایمیستم و براش می خونم و بهش فوت می کنم . تسبیح دستم می گیرم و به نیت همه ی اونهایی که آرزوی این توت فرنگی سرخ و آبدار و شیرین رو دارن می خونم و می خونم و می خونم .برای خوشبختی همه ی اونهایی که آرزوی خونه و خانواده رو دارن التماس خدا می کنم . برای سلامتی همه ی بچه ها ، شادی شون ، شادابی شون پیش خدا گردن کج می کنم . 

ازتون میخوام برامون دعا کنید که این جوونه ی نورسته آنقدر ظرف جان من رو بلوری و شفاف بدونه که دلش بخواد تا وقتی که وقتشه همون جا بمونه ، آنقدر آغوش من و آقای خواستگار رو پر عشق ببینه که دلش بخواد همیشه پیشمون بمونه ، آنقدر زندگی مون براش جای خوبی باشه که دلش بخواد روح زندگی ما باشه و آنقدر پیش ما بهش خوش بگذره که به دو سه تا فرشته ی دیگه هم خبر بده من یه جای خوب پیدا کردم شما هم بیایید پیش ما ، دورهم خوش میگذره ...

در رُستنگاه جان من جوانه ای سر برآورده ...


هنوز هیچیک از نزدیکانمون خبر نداره . فردا شب بمناسبت تولدم خواهرها و مادرها مهمون ما هستند و قراره در عین حال که ازشون فیلم می گیریم این مژده رو بهشون بدیم .