حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

مامان بزرگ های مهربون

خب برسیم به داستان خبررسانی به مامان ها ، گفته بودم براتون که برنامه ی تولد بازی من رو یک هفته عقب انداختیم که بتونیم دو تا خانواده رو دورهم جمع کنیم و همزمان بهشون خبر بدیم . بنابراین انتظاری که اونها داشتن یه جشن تولد ساده بود .

این مقدمه چینی رو هم بکنم که دوماهه ما تو هرررررررررررررر جمعی که باشیم ( بخصوص تو دید و بازدیدهای نوروز ) ملت دارن ما رو قانع می کنن که وای دیر شد و چرا بچه دار نمی شید و اندر مزایای بچه داشتن سخنرانی ها می کنن و هی سراغش رو می گیرن و مامان ها هم سری به تاسف تکون میدن و نگاه عاقل اندر سفیهی به ما دوتا می کنن ...

خلاصه اون شب برنامه ریختم که شام فقط یه ماکارونی پر و پیمون بپزم ولاغیر . خیلی هم قر و فرش ندم که خودم راحت باشم . خب دو تا کارت پستال یه شکل خریدم و یه متنی از طرف نی نی برای مامان بزرگها نوشتم و آماده کردم . رفتم کیک بخرم خیلی تصادفی تو قنادی چشمم به یه بسته شمع افتاد که یه نوزاد بود ، یه کالسکه ، یه جغجغه ، یه شیشه شیر . دیدم کائنات این نشانه ی بی نظیر رو امروز فقط و فقط به خاطر من سر راهم قرار داده . فقط هم همین یه بسته شمع به این شکل بود که من خریدمش و خدا می دونه که چه ذوقی کردم . دیگه خونه رو با بادکنک و کاغذ کشی تزیین کردیم و جینگول کردیم و مهمون ها اومدن . خیلی عادی و معمولی شام خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعد از شام آهنگ گذاشتیم و یه ذره رقصیدیم و مامانم چند روزی بود که پاش درد می کرد هر چی گفتیم پاشو یه قری به کمرت بده گفت نه به خدا درد امونم رو بریده . خلاصه وسط رقص به آقای خواستگار گفتم بگرد عینک مطالعه مامانت رو پیدا کن بذار دم دست باشه . 

رقص تموم شد و دیگه همه منتظر کیک بودن که من از مادرها خواستم در جایگاه ویژه تولد بشینن ، اونها هم هی گفتن ما چرا اینجا بشینیم تو و آقای خواستگار باید اینجا بشینین . گفتم بشینین حالا باهاتون کار دارم . پاکت کارت ها رو برداشتم و دوربین رو پلی کردم ، آقای خواستگار عینک مادر رو داد دستش ( دوتاشون تعجب کرده بودن و گیج مونده بودن که چه خبره ؟!) نفری یه پاکت دادم دستشون و گفتم این نامه ها برای شماست ، بلند بخونیدش .

خودم و آقای خواستگار هم دست توی دست همدیگه کنارشون ایستاده بودیم . 

مادر با صدای بلند خوند : 


   " مامان بزرگ مهربونم 

      منتظر من باش ! من به زودی می پرم تو بغلت 

                                                        نوه کوچولوت  "


دیگه جیغ و هورا...

مادر پرید بغلمون کرد ، سفت دوتامون رو بغل کرده بود و ول نمی کرد ، خواهر آقای خواستگار دست می زد ، داد ی زد ولشون کن بذار ما هم بغلشون کنیم ، مامانم همون جا روی مبل کارت رو چسبیده بود به صورتش و هق هق گریه می کرد ، فقط با صدای بلند گریه می کرد ، خواهرم اشکهاش مث بارون می ریخت ، آقای باجناق صورتش خیس از اشک بود ، آقای خواستگار صورتش خیس اشک بود ، کسی نمی تونست مامانم رو آروم کنه ، فقط می گفت فکر می کردم می میرم و همچین روزی رو نمی بینم ، فکر می کردم اینا بچه هاشون رو میارن سر قبر من ، من ببینمشون ، تمام بدنش می لرزید ، زیباترین بوسه ای که تو عمرم ندیده بودم به صورتم زد ، گفت بهترین شب زندگیم بود ، بهترین خبر زندگیم بود . مادر هم در عین حال که می خندید اشک رو از گوشه ی چشمهاش پاک می کرد . خواهرم تند تند می گفت خیلی بیشعوری ! خیلی بیشعوری ! آقای باجناق می گفت من بابام تصادف کرد رفت ته دره چهارماه تو کما بود کسی اشک منو ندید دیگه خودتون ببینید چقدر امشب خوشحالم که نمی تونم جلوی اشکهام رو بگیرم . مامانم می گفت حالا یه آهنگ بذارید من می خوام برقصم !!! مادر می گفت پس پادردتون چی شد ؟ می گفت به خدا خوب شد . خوب خوب شد . 

خلاصه کیک رو با شمع های گوگولیش آوردیم دیگه این خاله و عمه داشتن خودشون رو می کشتن برای اون طره ی موی فر خورده وسط پیشونی نی نی شمعی . چقدر عکس گرفتن ( که تو همه ی عکس ها انگار که یه مشت خل و چل تو دیوونه خونه عکس دسته جمعی گرفتن تمام قیافه ها کج و کوله ها ) بعد هم گفتن بذارید زنگ بزنیم به خواهر و برادر راه دور آقای خواستگار خبر بدیم . آقای خواستگار شماره خواهرش رو گرفت گوشی رو گذاشت رو آیفون و آنقدر بیریخت بهش خبر داد که اون طفلک یه ساعت داشت فکر می کرد چی ؟ هان ؟ صبر کن ! خلاصه به برادر آقای خواستگار زنگ زدن و بهش گفت امشب همه دورهمیم یه نفر هم اینجاست که بهت سلام میرسونه . اونم گفت کی ؟ آقای خواستگار گفت عموشدی . اون هم تقریبا فریاد زد : نه بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟ ما هم دسته جمعی گفتیم آره بابا . خلاصه جاری جون هم گوشی رو گرفت و تبریک و هی تند تند می گفت عکس ها رو برامون بفرستین . 

مادر هم برای خواهر آقای خواستگار و برادرش تعریف می کرد که اگه بدونید دلاک چه برنامه قشنگی تدارک دیده بود ، خیلی سورپرایز قشنگی بود و همه چیز رو با جزییات گفت براشون .

بعد هم خواهرم به پدرم زنگ زد و بهش گفت اون هم طفلکی خجالت کشید زیاد با من حرف بزنه یه سلام و احوالپرسی کرد و تبریک گفت و فقط گفت خیلی خوبه ! خیلی خوبه ! 

بعد هم منو نشوندن که یاالله از اولش که فهمیدین تعریف کن . بعد هم خواهرم معرکه گرفته بود ، به مامانم می گفت مامان تو دوست داری تو رو چی صدا کنه ؟ مامانم می گفت اون به دنیا بیاد اصلا به من فحش بده ! مادر می گفت من دیدم کیکش خیلی خوش مزه بود نگو اون قسمتی که من خوردم بچه جیش کرده بود ! الهی قربون جیشش برم . 

حالا این وسط هم من و آقای خواستگار هی حواسمون بود که خواهر زاده آقای خواستگار حسودی نکنه ، اما اون کار خودش رو می کرد هی می گفت خدا به داد برسه دیگه از این به بعد همه ی سوغاتی ها مال اون میشه ، همه کادوها مال اون میشه ، دیگه دوره ی من تموم شد خلاصه که ماتم گرفته بود . می اومد پیش من می نشست می گفت از الان بهت بگم هاااا اول من بودم ! ما هم هی قربون صدقه اش می رفتیم که نه بابا اون بچه ونگ ونگو رو کی دوست داره همه میندازنش جلوی خودمون میگن برید بابا با این بچه زر زروتون ...

ساعت شده بود دو شب هیچکس نمی رفت خونه اش ، می گفتن ما می خواهیم اینجا بمونیم ، ما دلمون نمیاد بریم خونه مون . مامانم می گفت کی صبح میشه من به روزنامه همشهری خبر بدم بنویسن ، 

یه هوو هم همه جوگیر شده بودن و پاشده بودن کارهای خونه رو می کردن و می گفتن تو بشین اذیت میشی ! ( تا اون لحظه یک نفر محض رضای خدا از جاش پا نشده بود کمک کنه ) 

هی حساب می کردن کی به دنیا میاد ؟ اسمش رو چی می خواهید بذارید ؟ دکترت کیه ؟ کدوم بیمارستان میخوای بری ؟ 

و از این داستان ها ...

نظرات 48 + ارسال نظر
ویولا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 ساعت 19:28 http://www.sadafy.persianblog.ir

ای جانم عزیزم . اول تبریک می گم و بعئ هم واقعا تمام اینها که نوشتی رو با جونم لمس می کنم و تنم مور مور می شه یاد اون روزهایی می افتم که به خانواده و دوستای خودم خبر می دادم... به مامان_ راه دورم که از پشت تلفن قربون صدقه نی نی نیومده می رفت و می گفت دلش براش تنگ شده و به ابراز احساسات خیلی غلیظش که اون زمان واقعا نمی تونستم درکش کنم تا وقتی که پسرک اومد و دنیام و عوض کرد... خیلی تجربه ی فوق العاده ایه عزیزم امیدوارم این روزهای بارداری رو به خوبی و سلامتی پشت سر بزاری و نی نی عزیز رو به وقتش تو آغوشت بگیری و از زندگی جدیدت لذت ببری :)

خدا مامان راه دورت رو حفظ کنه . دنیات همیشه به رنگ شادی باشه عزیزم

شهره دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 06:57

منم تبریک میگم.بسلامتی عزیزم

سلامت باشی

الی جونی یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 13:20

دلاک جونم وای عزیزم. تبریک میگم. یه مدتی سرم شلوغ بود نخونده بودم مطالیتو. خیلی خیلی خوشحالم. ایشالا سه تایی همیشه صحیح و سالم و شاد کنار هم زندگی کنید.تولدتم مبارک

ممنونم

Setareh یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 ساعت 03:12 http://san-arm.blogsky.com

وای دلاک جان مامان جان
یا پیامم نیومده یا هنوز تایید نکردی
خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم
خیلی خیلی مبارک و خیر و خوشی باشه براتون انشالله
الهی که زیر سایه اوس کریم و دلاک و اقای خواستگار، عالی ترین روزهارو داشته باشین
به نی نی بگو برای همهء اونایی که نی نی میخان دعا کنه تا همبازی های سالم و صالح داشته باشه آمین
خداروشکر

به روی چشم

مهفام جمعه 17 اردیبهشت 1395 ساعت 16:36

سلام
از صمیم قلب بهت تبریک میگم...
بهتر از این نمیشه.
روی ماه خودتو و جوونه عزیزتو میبوسم

من چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 21:33

خوشحال شدم از این خبر عالی‌، و خوشحال تر از این تصمیمات خوبی‌ که گرفتی‌ انشا‌الله همیشه همتون سالم و شاد دوره هم باشید، نمیدونم چرا نمیتونم عکس‌های توی اینستا را پیدا کنم

آدرس رو داری عزیزم ؟ Dalak.hamoomzanooneh

مهری چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 09:57

چه قدر قشنگ بود لذت بردم واقعا . چه عروس خوبی هستی شما
نی نی رو بگردم کلللی مواظب خودت و خودش باش

خزر سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 20:08

می گریم و می گریم ....... از شوق
بهترین ها رو برات آرزو می کنم
التماس دعا

صنم سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 16:37

بازم مبارکت باشه بانوجان

Samira سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 09:39

سلام خیلی مبارکه خدا نی نی هارو تو دستای مهربون خودش سالم نگر داره

مریم سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 06:23

سلام دلاک جان خیلی وقته هم خواننده وبلاگتم و هم فالوئر اینستات. خیلی خوشحال شدم از این خبر و امیدوارم به تندرستی دنیا بیاد و خونه تونو پر از شادی کنه.
راستی نگفتی چند وقتشه این کوچولو؟

دوماه تقریبا

آرزو سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 01:37

سلام من خواننده خاموشتون هستم.خیلی خیلی تبریک میگم .کلی ذوق کردم این پست و خوندم و خوشحالم که با این تصمیمتون هم خودتون و هم اطرافیانتونو شاد کردین.منم با داشتن 2 عدد فیبروم داخل رحم باردار شدم و در دوران بارداری سایز هر کودوم شده بود 11 و 14 سانت یعنی انگار دوقلو باردار بودم ولی خوشبختانه کوچکترین درد و خونریزی نداشتم تا آخرش، فقط دخترم تقریبا دو یا سه هفته زودتر به دنیا اومد صحیح و سالم با وزن 3 کیلو و صد.گفتم شاید با مطرح کردن این موضوع یه مقدار خیالتون راحت بشه.امیدوارم دوران بارداری طلایی داشته باشین و سرشار از آرامش و حسهای خوب باشه براتون.

چقدرررررررررررررررر محبت کردی که اینا رو بهم گفتی ایشاالا که خیره .

اذی دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 21:11

خیلی خوشکل تعریف کردی .من از وقتیکه داشتی برای خودت خونه میخریدی و هنوز قضیه اقای خواستگارو نگفته بودی همراهت بودم.ولی سختمه تایپ کردن.ولی انقدر خوشحال شدم که دلم نیومد بازم تبریک نگم

عاطفه دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 19:52

عزیزم اشک ما هم دراومد بابت این همه خوشحالی...خدا رو شکر که برنامه ای که چیدی به خوبی پیش رفت...راستی منم یه فرشته کوچولوی 6 ماهه دارم توی دلم

به به به سلامتی . خدا نگهدارش باشه الهییییییییییییییی . خدا بهت بخشه

دلربا دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 19:20

مبارکهههههه..دلاک مهربون وخوش قلب ما مادر میشه...هورااااا

khorshid دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 19:07

سلام.
چه حس خوبی داره نوشته هاتون. گریه مادرتون اشک من رو هم درآورد. خیلی خوشحال میشم وقتی مادرها خوشحال میشن. بخصوص مادرهایی که سختی کشیدن و مریضیهای سخت داشتن. عزیزم

مرجان دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 16:22

سلام
من چند باری از وبلاگ بقیه دوستان اینجا اومدم و زیاد در مورد شما نمی دونم آرشیو خونی نکردم...
ولی با خوندن این پست اشک ریختم! مبارک باشه، براتون بهترین دوران رو آرزو دارم
می شه آدرس اینستاتونو بدین؟

الهه دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 14:38 http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

بی انصافی اگه نخوام بهت تبریک بگم ، می دونی الان که پشت مانیتوذ نشستم چند بار صورتمو پاک کردم
بهت تبریک می گم خوشی و خوشبختیتون داره تکمیل میشه ، الهی پکه قدمش خیر باشه ، الهی که زیر سایه شما ها خوشبخت باشه ، الهی که خودت به سلامتی این باررو روی زمین بزاری ، الهی که آقای خواستگار کنارت موندنی و مهربونترین و باارزش ترین همسر و پدر دنیا باشه ،
خیلی خیلی برات خوشحالم می بوسمت هم تو رو و هم اون کوچوولوی تو وجودتو

سمیرا دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 14:20

دلاک عزیز ایشالا همیشه به شادی
امیدوارم بارداری راحتی داشته باشی با کلی خاطرات گوگولی

فاطمه دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 12:31

دلاک جون صمیمانه بهت تبریک می گم امیدوارم هر دوتون(نی نی و مامان) صحیح و سالم باشید.
اینقدر صاف و زلالی که از صمیم قلب ذوق کردم برات.شاد باشی

قاصدک دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 12:19

الهی همیشه بهترین ها برای شما باشه ..

ساناز دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 10:47

سلام دلاک جون. درسته که از اینستا در جریان بودم اما این متن ها یه چیز دیگه بود. خداییش خیلی خوشحالم. چون تو میتونی حال خوب و انرژی مثبتت رو از این نوشته ها برامون بفرستی.
راستی دلاک جونم روز معلم مبارک. آخه من تو این یه سال که خواننده ات شدم بدون اغراق خیلی چیزا ازت یادگرفتم. مهم ترینش اینه که خودم رو دوست دارم

نهایت محبتته عزیزم همیشه در اوج باشی

زهرا مهتاب گون دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 10:14

سلام عزیزم فوق العاده بود خداوند فرزندان سالم و صالح به شما عطا کنند.

ممنونم مهربون من

اردیبهشت دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 05:55

دلاک عزیز سلام
من خواننده خاموشی هستم که هر روز وبت رو چک میکنم و بینهایت پست هاتو دوس دارم... با خوندن خوشبختی و شادیت خوشال میشم و خدارو شکر میکنم و برات آرزوها و دعاهای زیبا میکنم...
اگرچه نمیام کامنتی بذارم اما بدون که همیشه دعاگوتم..
شیرینی این لحظه هات پایدار

[ بدون نام ] دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 03:33

دلاک جون برا منم دعا کن مامانم خیلی دلم می شکنه هی میگه تو خواستگار نداری!(من ۲۱ سالمه قصد ازدواجم ندارم ولی این حرفش مسه خار میره تو قلبم!)

عزیز دلم دختر گل خدا به ما زبون داده عقل داده که ازش استفاده کنیم ، تو اگر با مامانت که نزدیکترین آدم دنیاست برات نتونی راحت حرفت رو بزنی چه جوری میخوای تو این جامعه زندگی کنی ؟
یه روز مامانت رو بشون و باهاش حرف بزن دلایل منطقی ات رو بگو ، رنجش هات رو بگو ، ازش بخواه که خودش یه راهکاری بهت نشون بده . ازش بپرس به نظرت من چی کار کنم که خواستگار پیدا کنم ؟
حتما دختر منطقی و باهوشی هستی می تونی مامانت رو قانع کنی . از چیزی که رنجت میده فرار نکن

نگار دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 02:38

سلام عزیزم مبارکت باشه انشا ا.... زانوى خیر زمین بگزارى( یه اصطلاحه یعنى به خوبى و خوشى زایمان کنى)
اما یه انتقاد از من خواهر به شما
سوپرایز مهمونیت را نباید با جزییات مینوشتى شاید یه بنده خدایى میاد میخونه و حسرت میخوره بند دلش میلرزه خدا را خوش نمیاد
البته هر جور خودت میدونى

نگار نازنینم اولا ازت ممنونم که انتقادت رو مودبانه نوشتی بی نهایت برای این کارت احترام قائلم اما یه توضیحی برات دارم که نمی دونم قانعت کنه یا نه .
من کاملا حرف تو رو می فهمم اما اعتقاد دارم که همه ی ما مشکلات و کمبودهایی تو زندگی هامون داریم ، از خودم مثال می زنم من آرزو دارم روزهای تعطیل رو پدر و مادرم رو کنار هم داشته باشم که ندارم . خب خیلی از دوستان من یا وبلاگ نویس ها از آخرهفته هایی که با پدر و مادرشون می گذرونن میگن . آیا من باید ناراحت بشم که عه چرا این آدم درباره این موضوع صحبت می کنه ؟
نه من پذیرفتم و می پذیرم که شکل زندگی ها با هم فرق می کنه ، پدر و مادر من تصمیمشون این بوده که جدا از هم زندگی کنن ، این جوری راضین . من نمی تونم توقع داشته باشم دیگران خودشون رو سانسور کنن یا رعایت منو کنن و حرفی از مهمونی ها یا گردش ها یا بدتر از همه مسافرت های خانوادگی شون نزنن چون من دلم میلرزه که ! من اینقدر قدرت دارم که فقط رو خودم کار کنم همین .
راستی هیچوقت نمیشه نظر همه رو جلب کرد کمااینکه اگه من می گفتم آره من مهمونی گرفتمو خانواده هامون اومدن شام خوردن یه سری میان میگن چه خبرته ؟ فکر کردی نوبرش رو آوردی یه شام دادی به ملت ؟ فکر می کنی زندگیت خیلی اروپاییه !!!
به خدا این حرفا رو میگن هاااااااا

مرمر دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 01:04

من هار هار دارم میخندم فقط.....مبارکههه ازته دلم برلت خوشحالم

آرزو یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 19:33

عزیزم خیلی تبریک
منم با نوشته هات اشک ریختم
برای ما هم دعا کن که واسه بچه داشتن بهترین اتفاق برامون بیفته

الهی آمین

ستاره یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 17:56

دلاک عزیز سلام
من که از اینجا داشتم می خوندم پستت رو، همش گریه کردم.
مامان و مادر خیلی حق داشتند .
انشاا... خودت و کودک درونت در سلامتی باشید

Elham یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 16:31 http://nagoftehanadideha.persianblog.ir/

چقدر برنامه قشنگی چیده بودی.امیدوارم از لحظه لحظه زندگی با جوانه ی کوچک لذت ببرید. من که یاد دوران نوزادی بچه ها و بوی بهشت افتادم.

نادره یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 16:27

سلامممممم تبریک میگم انشالله یه بچه تپل و سالم به دنیا بیاری . ایشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه .ایشالله ازدوران بارداریت لذت ببری و خدا همیشه لبتو به خنده باز کنه

نل یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 15:32

دلاک عزیییزم...باورت میشه ایا؟؟
من چهارشنبه که وبتو خوندم "در رُستنگاه جان من جوانه ای سر برآورده ..." ندیدم:| بقیه پستتو خوندم و با خودم گفتم:دلاک حامله است.میخواد با تولدش خبر بده^_^ تقریبا مطمین بودم اما گفتم چیزی نگم بهش.شایدم نباشه.ولی هست:)
بعد الان که پست جدیدتو خوندم..اون عکس نی نی.."ز توان من خارجه که محبت های ناب و خالص و فرشته گونه تون رو پاسخ بدم و..." گفتم دیدیییی دلاکمون حامله است.اما کجا گفته؟؟حتما اینستا..شایدم پی نوشت پست قبل.....دوباره خوندم دیدم وااای گفته بودی و من ندیدم...

دلاک وااااقعا برات خوشحالم.خیلی زیاد.خیلی..واقعا بغض کردم با خوندنش و قلبم تندتندمیزد با تعریفهایی ک کردی...
انشالله انشالله بارداری راحتی داشته باشی.پدر و مادر نمونه ای میشین.انشالله سالم و سلامت بدنیا بیاد:)
خیلی شاد باشی دلاک عزیزم:):)

رزا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 15:16

وای عزیزم چقدر قشنگ حالا والا نمیدونم من چرا دارم گریه میکنم البته اینقدر قشنگ حسو حال همه رو توضیح دادی فکر کردم منم اونجا هستم الهی زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه

مهرآسا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 14:19

دلاک عزیزه دلم خیلی خیلی برات خوشحالم. من با خوندنش بغض کردم مامانت حق داشته گریه کنه. ایشالله صحیح و سالم و زودی از تو دلت بیاد بغلت بشینه. (ناخودآگاه پسر کوچولو تصورش کردم)

ای جیگرتووووووووووووووووو اگه پسر باشه چه حالی می کنه با این دوستهای خوشگلی که مامانش داره . روی ماهت رو هزار بار می بوسم شیرین من

الهام ب یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 14:01

آخی. امیدوارم شادی همیشه تو زندگیتون جریان داشته باشه و حضور این فسقلی برکت رو چند برابر کنه براتون.
اگه اشکال نداره می تونم بپرسم چند سالتونه؟ چون همه به منم می گن داره دیر می شه! اگه دوس نداشتین جواب ندین!!

دلاک هستم 38 ساله از تهران

پری یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 13:27 http://mavatorobche.persianblog.ir

خیلی خوشحالم برات دلاک جان انگار خواهر خودم بارداره.البته من تو دو تا پست قبلت حدس زده بودم و بهتم گفتم.مراقب خودت باش مامان مهربون.

شیرین یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 12:52

آخخخخخخخخخخخخخخخخش
چه پست خوبی بود مثل اینکه یه آرام بخش خوردم و حالم خوب شد
خدایا مامان و بابای دلاک رو همیشه ی همشیه براش حفظ کن کاری کن که اونا نوه و نتیجه این نی نی رو هم ببینن
خدایا کاری کن دلاک تو وبلاگ جدیدش عسک بذاره برای اونایی که اینستا ندارن

مادر یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 12:13

خبر عالی بود انشاله همه چی هم عالی بگذره و خونواده سه نفره تون خوشبخت باشید

غ ـزل یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 11:36 http://life-time.blogsky.com

چه خوب
عکس العملهاشون جالب بوده
دلاک مگه چند ساله ازدواج کردید که همه اینقدر همه نصیحت میکردن
تا جایی که من فهمیدم از وبت خیلی وقت نیست نه؟!

ما خیلی دیر ازدواج کردیم

سارا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 11:13 http://parepoore.persianblog.ir

اییییییی جااان دلم. خدا رو شکر. من هم این ور اشکی شدم چه برسه به خانواده ها.

سارا- آغاز راهی دیگر یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 10:55

از صمیم قلبم تبریک میگم و امیدوارم بارداری راحتیو پشت سر بزاری ... بی نهایت برات خوشحالم دلاک عزیز ...

آشتی یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 10:51

در مورد سر کار نرفتنت هم کاملا بهت حق میدم. خیلی عاقلی. فقط یه چیزی. من اینم شنیده ام که اگه بعد از مرخصی زایمانت، بخوای نری، میتونی بیمه بیکاری بگیری. این فقط از جنبه از بین نرفتن بیمه ات بعد از اینهمه سال کار کردن و یه درآمد کوچیکه. البته که تو خیلی عاقلی و امیدوارم حداقل دو تا بچه داشته باشی. که بهترین مادری.

یه پست مفصل در این مورد می ذارم . آشتی جان برای من سابقه ام سر سوزنی اهمیت نداره حتا اگر به کل از بین بره . اما به هر حال بیمه ام رو خویشفرما می کنم . راهی که تو گفتی رو هم خیلی ها بهم پیشنهاد دادن و گفتن که شدنیه . فعلا من درگیر این شش ماه بدون حقوق برای دوران بارداری هستم

سانیا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 10:46

مامان مهربونی میشی تو من شک ندارم . الانم هستی . راست میگی دلیل نداره ادم به اینترنت نگاه کنه . منم تو بارداریم اینقدر تو سایت ها خونده بودم همش میترسیدم یک دیو دوسر بزام که خدارو شکر اینجوری نبود خیلی هم سالم بود ....
تبریک مارو بیش از اندازه پذیرا باش

هیلا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 10:46

آخییییییییییییی عزیزمممم نی نی هامون ان شاالله باهم دنیا میان پس با این حساب البته برای من اگر زودتر تشریف نیارن :)))))

به سلامتی باشه خدا هر دوشون رو حفظ کنه هیچ نگرانی به خودت راه نده مامان خوشگله

آشتی یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 10:41

مبارکت باشه عزززززززززززیز دلم.
به ناز پدر و مادر بزرگ بشه.سالم و صالح باشه به حق علی.
ای جووووووووووونم.
منم یه کیک خریدم دادم دست خواهرشوهرم و گفتم من حامله ام، اولش هم به تو گفتم. تو برو به مامانت اینا بده شب.
اونم شب برده بود خونه و گفته بود جمع بشین میخوام یه خبر بدم بهتون. بعد کارت رو بهشون داده بود. رو کارت نوشته بودم:
سلام. من کوچکترین فلانی (فامیلی مهدی اینا) هستم که تا چند ماه دیگه میام.
خلاصه اونا هم کلی غش و ضعف کرده بودند.
البته اینو تو وبم یه بار گفته بودم و یادمه تو هم کلی با برنامه زایمان و بارداریم گریه کرده بودی عشق من!
منتها گفتم منم یه چیزی گفته باشم!!!!!!

الهی من قربونت برم . خدا مانی رو هم صحیح و سالم بهت ببخشه .
دلم میخواد یه بار دیگه به چشم خردار این قسمت رو بخونم تاریخش مال کی بوده ؟

نرگس یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 10:39 http://azargan.blogsky.com

سلام دلاک جون چقدر خوشگل وزیبا تعریف کردی من تمام مدت احساس میکردم اونجا بودم چقدر خوشحال کردن دل بزرگترها خوبه ایشالا همیشه دلت شادباشه وخوشی هاتون همیشگی بوس بوس.

خدا قسمت خودت کنه ایشاالا

تیلوتیلو یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 10:20 http://meslehichkass.blogsky.com/

مبارکت باشه
به دل خوش انشاله

مرغ آمین یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 09:51

دلاک دوست عزیزم از صمیم قلب بهت تبریک می گم و برات بهترینها رو آرزو می کنم. ایشالا میوه دلت نور چشمت می شه و زندگیت رو شادتر می کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.