حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

مواجهه با زندگی 2

دو تا مطلب رو یادآوری کنم بعد ادامه بدم :

یک - این نسخه از بین میلیاردها انسان روی کره ی زمین فقط و فقط و فقط برای من و خانواده ی من کاربرد داره . گذشته ی زندگی پدر و مادر من منحصر به فرد برای خودشون و بچه هاشون بوده لطفا اگر خدای نکرده مورد مشابهی در اطرافیانتون دارید مقایسه نکنید . 

برای خواننده این وبلاگ در مورد کیفیت رابطه ی پدر و مادر من ابهاماتی وجود داره که امکان قضاوت صحیح رو از شما سلب می کنه . یادآوری می کنم من نه عملکرد پدرم رو تایید می کنم و نه مادرم رو ، منتهی در حد بضاعت شعوری خودم می تونم تشخیص بدم هر کدوم کجاها خطا کردن همین و بس !

دو _ من به دلیل زندگی پیشین خودم شرایط اون خانم رو به عنوان یه زن تنها و بی سرپناه می تونم درک کنم . ارتباط با مرد زن و بچه دار رو تایید نمی کنم و اما باز هم این رو  تشخیص میدم که اون خانم مسلما انتخاب بهتری نداشته . نسبت به اون خانم حس بدی ندارم که هیچ ، از اینکه به زندگی پدر من آرامش بخشیده و در مواقع نیاز از پدرم پرستاری می کنه و بهش محبت می کنه قلبا ازش ممنونم . 

اما دچار سوءتفاهم نشید که فکر کنید من از حضور یا وجود این خانم تو زندگیم استقبال می کنم ، من هم طاقت دیدن این خانم رو در کنار پدرم ندارم ، من هم دچار تنش عصبی خواهم شد اگر ببینمش اما این دلیل نمیشه که اگه یه روز تو همچین موقعیتی قرار بگیرم بهش سلام نکنم ! 

من چند وقت پیش تصادفی عکس این خانم رو تو پیج اینستای یکی از بستگان دیدم ، با دیدن عکسش تو یه مهمونی خانوادگی ای که پدرم هم بود چنان حالی  بهم دست داده بود که قفسه سینه ام تیر می کشید . بنابراین نمی تونم هضم کنم که بعضی از دوستان برام کامنت میذارن قبول کن برای خواهرت سخته !!! کی گفته  برای من راحته ؟؟؟  این اشتباهه که ما فکر کنیم یه نفر یا باید بی عار باشه تا مشکلات رو بپذیره ...


همونطور که گفتم این پست تنها به این دلیل نوشته میشه که میخوام طرز برخورد من و خواهرم با یه موقعیت ناگوار رو براتون بازسازی کنم وگرنه درست یا غلط بودن رفتار دیگران به خودشون مربوطه .


همونطور که گفتم پدرم رو متقاعد کردم که بره عروسی . مامان که اصلا درست نبود با این شرایط بیاد ، خواهرم هم گفت ما نمی آییم . 

من و آقای خواستگار اعلام کردیم که ما به عروسی می آییم . 

آماده شدیم ، کادومون رو تهیه کردیم ، برنامه ریزی هامون رو کردیم و ... 

روز قبل از عروسی به خواهرم زنگ زدم ، بهش گفتم میخوام باهات صحبت کنم ، تعصب رو بذار کنار و به حرفهام گوش بده ، دلت خواست بهش عمل کن ، دلت نخواست فقط بهش فکر کن :


مادر ما همیشه تو زندگیش وقتی یه مشکلی براش پیش اومده ، به جای حل کردن مساله یا روبرو شدن با موقعیت مثل یه آدم بزدل رفته تو سوراخ موش قایم شده . نشسته تو غار و غصه خورده و غصه خورده که چرا زندگی من این جوریه و من و تو شاهد بودیم که هیچوقت کوچکترین اقدامی برای اینکه زندگیش رو تغییر بده نکرده . ازت می خوام تو به عنوان یه زن امروزی رفتار کنی ، طوری تو زندگیت برخورد کنی که شایسته موقعیت و جایگاه و تحصیلات توست .

تو میگی این خانم به تو ضربه زده ، قبول !

میگی تو رو از خونه ی پدریت بیرون کرده ، قبول ! ( که اینطور نبوده واقعا )

میگی آسیبی به روح و روان و اعصاب تو زده که هیچ جوری درمان نمیشه ، قبول !

اما یه زن عاقل به جای اینکه تو این موقعیت تهدید به قتل طرف مقابل بکنه ، کاری می کنه که اون طرف خودش برای خودش آرزوی مرگ بکنه . تو میخوای انتقام بگیری ؟ چرا خودت رو دار میزنی تا از اون انتقام بگیری ؟ چرا به جای اینکه جام زهر رو بدست اون بدی خودت جرعه جرعه داری جام زهر رو سر میکشی ؟

من از اون خانم کینه ای به دل ندارم ولی اگر مثل تو ازش کینه داشتم ، به جای اینکه مثل تو که چند روزه داری با آرامبخش شبها می خوابی کاری می کردم که اون از فشار روحی خوابش نبره ، اعصابش بریزه به هم ، به جای اینکه چند هفته مثل تو بشینم ماتم بگیرم که چرا این زن با زندگی ما اینطور کرد کاری می کردم که اون بشینه فکر کنه که این چه کاری بود من کردم . به جای اینکه مثل تو از مامانم تبعیت کنم و برم یه گوشه قایم شم و اتفاقا اسباب آرامش اون آدم رو تو عروسی فراهم کنم ، با رفتنم کاری می کردم که اون آدم ماتم بگیره که حالا که اینها هستند ، من چه جوری برم عروسی ؟ بذار اون استرس حضور ما رو بگیره ، اعصابش خرد بشه ، شب تا صبح فکر و خیال کنه که نکنه اینها برخورد بدی با من بکنن ، برم بهتره یا نرم ؟ حالا چی میشه چی نمیشه ؟ بذار اون خوابش نبره که کاری که من کردم درست بود یا غلط ؟ 

تو با رفتاری که این مدت کردی از خودت تو ذهن همه ی فامیل تصویر یه آدم عقده ای و مشکل دار رو ساختی که نتونسته با واقعیت کنار بیاد !!! حواست نیست که داری با شخصیت خودت چه می کنی فقط به انتقام فکر می کنی ، طوری رفتار نکن که یه شاهد بیرونی بتونه در موردت اینطور قضاوت کنه که خب محصول اون زندگی یه همچین آدم پریشونی میشه ! آنقدر زیبا رفتار کن که بگن با وجود همه ی اون مشکلات می تونست یه آدم پریشون باشه و نیست !


یه ناله ای از اون ور خط گفت : تو میگی چی کار کنم ؟

گفتم : با همه ی قدرت بیا عروسی . 

گفت بذار فکر کنم .

یکساعت بعد زنگ زد گفت من حرف تو رو قبول دارم اما اگه ما بریم مامان ناراحت میشه . 

گفتم نه دیگه نشد ، اونجایی که میگی بابا باید تبعات تصمیمی که گرفته رو بپذیره ، اینو باید بدونی که مامان هم تبعات تصمیمی که گرفته رو باید بپذیره . و از تبعات تصمیم مامان مبنی بر طرد کردن بابا یکی اش اینه که ما حق داریم با خانواده پدری مون به هر شکلی که می خواهیم رابطه داشته باشیم . 


خلاصه کنم که مامان و خواهرم از من زودتر حاضر شدن برای عروسی ...

همه با هم رفتیم ، چنان احترامی دیدیم و چنان خوش گذشت  که نگو و نپرس . در مجموع 2/5 ساعت تو عروسی بودیم ، سنگین و رنگین رفتیم نشستیم دور یه میز ، تمام فامیل پدریم و فامیل شوهر عمه ام سری به سری می اومدن سر میز ما به سلام و احوالپرسی و دعوت برای رقص و ... پدرم وقتی اومد بوس و بغل ، شونه هام رو بوسید چند بار گفت ازت ممنونم ... برادرهام با بغض مامانم رو بغل کرده بودن ، به قول معروف مامانم رو بالا بالاها نشوندن ، پدر عروس اومد دست مامانم رو بوسید که خیلی به ما افتخار دادین اومدین . عروس و داماد از اون سر سالن اومدن برای تشکر از مامانم و زن عموهام و عمه هام از کنار مامانم تکون نخوردن . دخترعموی از فرنگ برگشته ام صد تا سلفی با مامانم گرفت تا برای مامانش ببره . پدرم دور میز شام نشست تا وقت شام برای شام رفت پیش اون خانم . 

خلاصه اینکه به ما بی نهایت خوش گذشت و بعد از مراسم هم برگشتیم خونه . 

به هیچ عنوان با اون خانم روبرو نشدیم و شنیدم که بنده خدا رفته بوده بیرون تو باغ تنها نشسته بوده . 

مامانم و خواهرم فوق العاده از اینکه اومدن راضی بودن ، به آقای خواستگار و آقای باجیناق هم فوق العاده خوش گذشته بود . 

اون شب تا صبح از غصه ی اون خانم نتونستم خوب بخوابم . از اینکه چرا باید زنی تو این موقعیت دردناک قراربگیره ، از اینکه لمس می کردم که اون زن تا صبح خواب به چشمش نمیاد ، از عذابی که کشیده بود غمگین بودم . 


اما می دونم هر کس باید تبعات کاری رو که می کنه بپذیره و ما فقط می تونیم با کنترل و هدایت افکارمون زندگی رو برای خودمون و اطرافیانمون سخت تر از اینی که هست نکنیم ...


نظرات 50 + ارسال نظر
آبانه چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 13:56

حرفات مو به مو دررست بود هر چند بسیار سخته
ما یه تیکه از زندگیتون رو شنیدیم و در مقام داور نمیتونیم باشیم اما اونچه که معلومه اینه که باید با آرامش زندگی کرد.روابط پدر و مادر به خودشون مربوطه. بهرحال هر کس ایراداتی داره. بیان کردن اون ایرادات خانواده رو بیشتر از هم دور میکنه
از خدا میخوام همه تون در آرامش و خوشبختی باشید

ممنونم عزیزم زندگی تو و خانواده ات هم لبریز از شادی و خوشی و آرامش باشه تعداد نی نی هاتون هم روز به روز اضافه بشه

F.Gh شنبه 17 مهر 1395 ساعت 03:23

سلام!

راستش من اصلن اصلن حرفاتون رو به خواهرتون دوست نداشتم، چکیده ش برای من این بود:

به جای خودخوری و اذیت خودت، اون رو دق بده!

من ترجیح میدادم بهش بگین ببخش و بگذر... خودت هم به آرامش میرسی... همون راهی که خودتون پیش گرفتین.

آفرین دقیقا منظورم همینی بود که گفتی . این نظر منه ازش هم دفاع می کنم یا کنار بیا ( همون ببخش به تعبیر شما ) اگر نمی تونی کنار بیای به جای اینکه آنقدر غصه بخوری که دق بالا بیاری طرف رو دق بده !
آرامش برای خواهرم یعنی انتقام ! من انتقام رو به جای نقشه ی قتل به حرص دادن اون طرف تقلیل دادم . اتفاقا راهکارم خیلی هم تعدیل شده و با ملاطفت همراه بود !!!

سارا جمعه 16 مهر 1395 ساعت 15:27

سلام رفیق!واقعا دمت گرم که اینقدر منطقی هستی آفرین! کاش من هم بتونم در شرایط بحرانی فکر کنم! باز هم بنویس لطفا!

ایشاالا همه مون بتونیم از این مغز پیچیده و با قابلیتی که بهمون بخشیده شده بهره بگیریم

دینا پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 20:19

سلام دلاک جان. اول که بهت تبریک میگن بابت این همه تدبیر.
یه سوال برام پیش اومده. در جواب یکی از کامنت ها گفتی که پدر و مادر همسر هیچ تعهدی در قبال پسرشون ندارن. من هم این حرف تو رو قبول داشتن تا امسال که خواهر شوهرم ازدواج کرد و پدرشوهرم به دخترش خونه داده و کادوی عقد هم چندین برابر پسرش. می دونی الان باز هم اعتراضی ندارم و رفتارم باهاشون تغییری نکرده ولی خوب فکر می کنم این بی انصافیه. ما ازدواج که کردیم دانشجو بودیم و اجاره خونه رو بزحمت در می اوردیم ولی بهمون کمکی نمی کرد یا با منت خیلی زیاد انجام می داد. ازدواجمون هم سنتی بود و خودشون خواستن. حالا با توجه به تجربه ای که داری نظرت چیه. راستی همسرم تک پسره و هر هفته چندین زمان در اختیار خانوادشه که کارهاشون رو انجام بده . از اول همین طور بوده

دینای گل من نگفتم خانواده پسر هیچ تعهدی در قبال پسر ندارن ، من گفتم هر چی ما توقع مون کمتر باشه راحت تر زندگی می کنیم .
حق داری کاملا بی انصافیه اما این رو در نظر بگیر که به پسر کمک نمی کنن چون مرده و باید زودتر روی پای خودش بایسته اما دختر رو مجبورن ازش حمایت کنن .
من می فهمم چی میگی رسیدگی بیشتر مال دخترهاست اما مسوولیت سنگین تر مال پسر . اما چه میشه کرد ؟ اگه زیادی حساسیت به خرج بدی خودت رو اذیت می کنی تو که نمی تونی این روال رو تغییر بدی پس بهتره خونسرد باشی .
تو زندگی خود من هم این داستان صدق می کنه من می تونم تا صب برات ناله کنم اما چه فایده ای داره ؟ من خودم رو با شرایط وفق دادم اگه یه جایی مطمئن باشم که می تونم شرایط رو تغییر بدم با ملایمت این کار رو می کنم خیلی جاها هم می پذیرم که همسر من مسوولیت زندگی مادر و خواهرشوهردار و بچه دارش رو به عهده داره به عبارت دیگه آقای خواستگار مرد سه تا خونه است !!!
قبلا گفتم یکی به نعل میزنم یکی به میخ ... هم آقای خواستگار متوجه از خودگذشتگی و درک و شعور و تحمل و مدارای من میشه و هم اینکه با خوش رفتاری و به روی خودنیاوردن خانواده آقای خواستگار فکر می کنن که اوووووووووف من چقدر بزرگوارم ( جون عمه ام )

بیتا پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 20:03

سلام دوباره
من فکر میکنم با اینکه اینهمه عاقلی ولی زود عصبانی میشی
من گفتم از قضیه خبرندارم پس معلومه اونچه گفتم استنباط خودمه چون به نظرم عجیب میرسید اگه قضیه دروغ و خیانت نباشه ادم انقدر دلشکسته بشه که شما توصیف کردی
خوب خیلی راحت میتونی بگی نه تو اشتباه استنباط کردی قضیه اینجوری نبوده عصبانی شدن نداره
بعدشم مگه میشه قضاوت نکرد شما خودبخود با نوشتن با حرف زدن حتی با سکوتت همه جا در معرض قضاوت هستی همه ما همینطوریم
قضاوت همیشه هست همین کامنت های سرشار از تعریف و تمجید مگه اسمشون قضاوت نیست

عصبانی شدن داره چون توضیح دادم و خواهش کردم که قضاوت نکنید .
در ضمن از قضاوتتون عصبانی نشدم از تهمت به دروغگویی عصبانی شدم .
وانگهی به حسن نیت شما و لحن مودبانه ی کامنتتون احترام بسیار قایلم و از اینکه با احترام نظرتون رو ابراز می کنید ممنونم .

شیوا دالان بهشت پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 12:31

دلاک عزیزم من مامان دیانا هستم تو اینستا. واقعا همیشه تحسینت میکنم خدا همیشه یار و یاورت باشه .
منم از این بازیها دارم و به سختی کنترل میکنن رابطه خودمو با مامان بابام. درسته ازشون دورم اما بازم کم و بیش در حریانم

این حاشیه ها برای همه مون هست هنرمندی ماست که شاخه ها رو درست هرس کنیم

شهره چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 17:26

دلاک جان. من ادم ویواسی یا مثلا ترسو از مورچه و سوسکم. مادرشوهرم که وسواسی نیست . از نظر جسمیم من دچار دیسک کمرم. از من سر حال ترم هستن در واقع. مشکل اصلی من وسواسه .مثلا وقتی یکی میگه تو اتاق خواب غذا خوردیم من چشام گرد میشه کلا چیزی که بیشتر اذیتم میکنه ترس از مهمونداری و ریخت و پاچ. ضمنا مادرشوهرم اگه مثلا به بقیه بچه هاش که از ما وضعیت مالی بهتری دارن کمک نمیکرد منم دلخور نمیشدم .البته الانم قهر و دعوا ندارم باهاشون ولی دلخورم دیگه. مهمونداریش زیاده ولی ما رو نمیگه با اینکه من کمکشونم میکنم وقتی میرم اونجا.

شهره ی عزیز دل دختر نازنین من هرگز ادعای همه چیز دانی و روانشناسی نکردم اما به عقل من اینقدر میرسه که با هر دستی بدی با همون دست می گیری . هیچ تضمینی وجود نداره که همه ی آدمهای دنیا به اون سطحی از درک و شعور رسیده باشن که شرایط و مشکلات ما رو درک کنن و ملاحظه کنن پس ما برای اینکه با آدمها ارتباط داشته باشیم مجبوریم خودمون رو با دیگران تا حدودی وفق بدیم .
تو اصلا انتظار نداشته باش دعوتت کنن تو احترام خودت رو بذار کاری به کار اونها نداشته باش ، احترام کامل در حد توانت دعوتشون کن اگه شرایط جسمی اش رو نداری بیرون دعوتشون کن بعد هم اگر تو مهمونی رسمی دعوتت نکردن ناراحت نشو به جاش خودتون زنگ بزنید بگید ما دلمون تنگ شده فلان روز یه سر می آییم پیشتون مطمئن باش احترام می بینی .
راستی روی وسواست هم کار کن من خودم یه آدم خودآزار در زمینه نظافت و کار خونه بودم . ولی از وقتی مامانم رو دیدم که چطور خودشون نابود کرد بخاطر کار خونه توبه کردم . با خودت مهربون باش به سلامتی خودت اهمیت بده مواظب خودت باش

دلاک به مهسای نازنین چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 13:18

عزیزم من جواب کامنتت رو کجا باید بدم عزیزم ؟

Dalak.hamoomzanooneh@yahoo.com

این آدرس ایمیل منه می تونی اگر دوست داری با من در تماس باشی

مریم چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 12:20

سلام خدمت شما خانمی که خیلی مهربون، دانا و دلسوزید. واقعا واقعا دوستون دارم. ما ها همدیگه رو ندیدیم و نمی شناسیم ولی شما تو دلم جا دارید. تو هر شرایطی سعی می کنم بهتون سر بزنم . من دبیرم و از نظر سنی فکر میکنم از شما بزرگتر باشم ولی سعی میکنم از افکار و تجربیات شما در شرایط مختلف استفاده کنم چون قبولتون دارم. براتون خیلی احترام قایلم و دوستون دارم. می تونم حدس بزنم با اینکه دوستان خواننده وبلاگتون رو نمی شناسید اما این ارتباط قلبی دو طرفست. من خواهر ندارم و احساسم اینه که یه جورایی مثل یه خواهر غایب اما حاضر هستید. حتی همسرم هم از علاقم به شما خبر داره. اینا رو گفتم که بدونید ارزش وجود شما رو میدونم. امیدوارم یه جایی یه زمانی همدیگه رو ببینیم انشاءالله. سلامت و خوش باشید. موقع اذانه و براتون دعا می کنم.

دوست داری یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم ؟

شبره سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 21:17

احسن چه تصمیم عاقلانه ای بهتون تبریک میگم

زنده باشی

بیتا سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 16:42

سلام
منم دوباره تحسینت میکنم خیلی عاقلی
اینکه معیار قضاوتت عدل و عقل و منطقه خیلی با ارزشه
کاش تعداد ادمهایی مثه تو جامعه زیاد بشه
اما دریک مورد باهات موافق نیستم
رفتار مادرت توزندگی خانوادگی هرچقدر هم نامناسب و بد بوده باشه باز خیانت رو توجیه نمیکنه البته من نمیدونم قضیه دقیقا چی بوده ولی قاعدتا ادم از شریک زندگیش انتظار داره که صداقت داشته باشه اگه به زندگی مشترک راضی نیست بیاد صاف و پوست کنده بگه از هم جدا شیم بعدش هر کاری خواست ازاده انجام بده
من نمیتونم دروغ و خیانت رو با اخلاق تند پیمانه کنم و روی ترازو بذارم
ولی باز هم معتقدم تو درست ترین کار ممکن رو انجام دادی

بیتای نازنین از لطفی که به من داری یک دنیا ممنونم اما متاسفانه با وجود خواهشم باز هم قضاوت فرموده بودین که قضاوتتون اتفاقا کاملا هم اشتباه بود !
من یادم نمیاد جایی گفته باشم پدرم دروغی به مادرم گفته باشه !!! نمی دونم چه جوری به این استنباط دروغگویی رسیدین !
من عصبانی میشم که یکی بگه من دقیقا نمی دونم قضیه چیه اما بهتره آدم صاف و صادق باشه !!!
بهرحال ممنونم که من رو می خونید

شهره سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 16:18

عالی بود این پست. ممنونم. تو خودت یه پا روانشناسی. خواهش میکنم در مورد خانواده شوهر و میزان رفت و امد ها هم بگی. مادرشوهر من و کلا خانوادش اگه یک سالم نرم نمیگن بیا اصلا دعوتم یا تعارفم نمیکنن . البته مثلا دوماهی یبار فقط به شوهرم میگن که بیاین این طرفا. کلا بی عاطفن. وضع مالی بهتری نسبت به پدر من دارن ولی برعکس اینا خاتواده همسر کمک نمیکنن اصلا به ما. و من متاسفانه لجم در میاد . راستی من کمالگرا هستم و متاسفانه اعتماد به نفسم تقریبا کمه . مثلا همیشه دنبال نمره 20 بودم ولی از ترس اینکه دیگه نتونم اول باشم دانشگاه برای فوق لیسانس شرکت نکردم البته شرایط مالیشم ندارم . یا مثلا یه عروسی تو خانواده همسر باشه بشدت استرس دارم که ظاهرم چجوری باشه با اینکه میدونم اونم ساده ترن و کلا شیک نیستن. من کلا استرسیم. مهمون بخواد بیاد که هیچی از اینکه یجا برق نزنه جلوشون میترسم وسواسی شدم و باید خونم برق بزنه و بخاطر همین رفت و امدم تقریبا تعطیله. مهمون دعوت نمیکنم چون هم قبلش اذیت میشم بخاطر برق انداختن خونه هم میترسم بعدش مثلا یجا زباله ای ریخته باشه که جلو چشم نباشه و مثلا اینده سوسک یا مورچه ای بشه منزلم. کلا از بعد زایمان که 6سال میگذره ادم ترسوتری شدم. راهنماییم کن لطفا.سپاس

چرا لجت در میاد که خانواده همسرت بهتون کمک نمی کنن ؟ ببخشید مگه قرارداد امضا کردن که به شما کمک کنن ؟
وقتی شما اونها رو دعوت نمی کنی چرا انتظار داری اونها دعوتتون کنن و تازه وصله بی عاطفگی هم بهشون می چسبونی ؟
از زندگی خودم برات مثال می زنم ، مادر هر ماه یک مسافرت خیلی خوب با تور میره و بسیار هم بهش خوش میگذره اما من و آقای خواستگار در تمام طول تابستون نتونستیم یه مسافرت درست درمون بریم . یه مشهد رفتیم که اون هم اصلا خوش نگذشت از بس حال روحی من خراب بود . حالا من بیام بگم آنقدر لجم می گیره مادرشوهرم میره مسافرت بهش یه عالمه خوش میگذره !!! چرا به جای اینکه به ما کمک کنه پولهاش رو میده میره آمریکا ، میره ترکیه ؟ بله مادرشوهر من الهی شکر وضع مالیش خیلی خوبه ولی این به من چه ربطی داره ؟ اگر هم چیزی داره یه عمر زحمتش رو کشیده جمع کرده حالا داره ازش لذت میبره چرا باید بیاد ببخشدش به من ؟ رو چه حسابی ؟

شهره ی عزیز وقتی آدم اشکال کار خودش رو میدونه خیلی زشته که بگه من می دونم اینجوریم ولی همینم که هستم . اگه قبول داری اشکالی توی کارت هست که دست کم خودت رو اذیت میکنه منتظر چی هستی ؟ منتظری که بقیه عوض بشن ؟
تو از ترس مورچه مهمون دعوت نمی کنی بعد از یه پیرزن توقع داری که برات بذار بردار کنه ؟ این توقع بیجایی نیست ؟
من اگر احترامی بهم میذارن و حرفم تو خانواده ی آقای خواستگار خریدار داره برای اینه که هزار مقابل احترام میذارم ، محبت می کنم ، قبلا گفتم که ده روز مادر رو میارم خونه مون نگه میدارم ، میبرم می گردونمش ، پیکنیک می بریمش ، اگه میخواد چیزی برای خونه اش بخره راه میفتم دنبالش از این مغازه به اون مغازه که یخچالش رو عوض کنه روحیه اش بهتر بشه ! بقول معروف بمیر تا برات تب کنن !
با هر دستی بدی با همون دست میگیری .
هررررررررررررررررر چی توقعت رو کم کنی راحت تر زندگی می کنی . نمیشه که تو با غرور و تکبر باهاشون برخورد کنی بعد بگی اونها چرا با من صمیمی نیستن . فاصله فاصله میاره . بعد هم ما تو فرهنگمون خانواده ها به زن و شوهر الصاق شدن اول و آخر بیخ ریشتون هستن چه بهتر که با صلح و صفا زندگانی کنیم تا اینکه با کینه و کدورت . برای راحتی خودمون بهتره که با هم راه بیاییم .
در مورد وسواست روی خودت کار کن ، با گوشه گیری و مردم گریزی در حق بچه ات هم ظلم می کنی ، فردا ازت گریزون میشه ، پناه میبره به آدمهای شادتر از تو ، متاسفانه همسرت هم همینطور .
مجبوریم که گذشتمون رو بیشتر کنیم ، از خودگذشتگی مون رو بیشتر کنیم ، برای من هم همه چیز تو رابطه با خانواده همسرم خوشایند نیست ولی باید با این آدمها یک عمر سر کنم پس کوتاه میام . یعنی یکی به نعل میزنم یکی به میخ !
توصیه ام بهت اینه که خودت رو دوست داشته باشی اگر خودت رو دوست داشته باشی همه ی اینها حل میشه . اگر درگیر خودت باشی وقت نمی کنی درگیر کس دیگه ای باشی

خواننده خاموش سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 15:16

سلام عزیزم
من می تونم میلتون را داشته باشم. می خواستم در موذرد مشکلم با شما حرف بزنم ولی نمی خوام توی وب باشه. اگر امکان داشته باشه ممنون می شم ایمیلتون را به مبلم بفرستین
با سپاس فراوان

جواب ایمیلتون رو دادم و منتظر پاسخ شما هستم

بهار سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 15:10 http://www.baharozendegi.blogsky.com

سلام دلاک جون چقد این دو پست مثل بقیه وبلاگ عالی و مفید بودن اما مگه شما برادر دارین؟واقعا؟من نمیدونستم

بله من دو تا برادر شاخ شمشاد ناتنی دارم که از ازدواج اول پدرم هستن . از من بزرگترن و یکی شون ازدواج کرده بچه دومش ایشاالا تو راهه و یکی از برادرهام هم مجرده

مامی دوقلوها سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 13:18

عالی بودی
دمت گرم

نرگس سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 10:52

سلااااااام دلاک جونه عزیزه عشقه بی نظیر !
کاش تو اون جمعی که من رو هات سیت بودم شما هم بودی ...حیف چقدر دلم می خواست خودمو از دید شما هم ببینم ...از دید شما که آنقدر خوب رو خودت کار کردی ...هزاران احسنت ...الهی همیشه سربلند و موفق باشی چون برای سربلندیت تلاش کردی و استحقاقشو داری ...دعا کن منم از بازی های مامانم بتونم خودمو خلاص کنم .

هاهاها همه در پی رهایی از بازی های مامان ها بیا یه کمپین بزنیم : از بند مادرت رها شو !
خدا همه شونو صحیح و سلامت حفظ کنه

مستانه سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 02:44

وااااااقعا آفرین به شما ، چقدر خوبه که شعور آدم تا این اندازه بالا باشه ، خیلی ا ز شخصیتتون خوشم اومد

محبت داری مستانه جان

عاصی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 16:12

با چشمهام تک تک کلمات این دو پست رو بوسیدم. چقدر چیز از تو یادگرفتم توی این چند سال... چقدر این درسها به کارم اومده. چقدر عوض شدم... چقدر بزرگ شدم... چقدر ممنونتم...
بهترینها موج موج دسته دسته بیاد توی زندگیت عزیز دلم

چشمهای خوشگلت رو می بوسم هزار بار. کی منو دعوت میکنی عروسی ؟؟؟

زهرا مهتاب گون دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 14:06

دلاک عزیزم یعنی پاسخت که به مهساجان دادی بسیار زیبا بود ... یعنی برای هر کدوم از پاسخ هایت یک دوره آموزشی روانشناسی را باید پاس کرده باشی ...و نیز بسیار لذتبخش بود خواندن این جمله "من و تو خیلی الماسیم که داخل زغالها درخشان ماندیم."
مانا باشی دوست دوست داشتنی من

عزیز دلم مهربون من دلم تنگته

زهرا مهتاب گون دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 13:48

ای دلاک عزیزم ... احسنت به تو خانم منطقی ... حرفات خیلی پخته است .... شما استدلال هایت مثل برادر منه ... ایشون هم خیلی پخته و سنجیده عمل می کنه ... احسنت به تو خانم زیرک و دانا ... واقعا" خوشا به حال آقای خواستگار ...تدبیر و دانایی کار مهمی که نیاز به آموزش داره

وقتی میگی برادرم چنان قندی تو دلم آب میشه از رابطه خواهر برادریتون

خواننده خاموش دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 11:35

سلام ایول دلاک زنده باشی تا بحال خواننده خاموشت بودم اما حض کردم از نحوه برخوردت پاینده باشی

متشکرم

پری دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 10:30 http://mavatorobche.persianblog.ir

سلام دلاک عزیزم.به داشتن دوست با درایتی مثل تو به خودم افتخار میکنم.منم از وقتی پیش مشاور میرم خیلی رفتارام عاقلانه تر شده.اگه کتاب خوبی هم تو این موارد میشناسی معرفی کن ممنونم.
میبوسمت بانوی گل.

آفرین دختر گل زندگی مفیدترین کتابه درس هاش رو خوب یاد بگیریم خودمون نویسنده میشیم

فروغ دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 10:21

دلاک جانم
من میتونم با افتخار بگم که دختر دانایی هستم. یعنی قوی و مسلط هستم به اوضاع. البته "شدم" مناسبتر از " هستم " هست.
خب خیلی سختی کشیدم و خیلی مطالعه کردم و الان از خودم راضی ام. نقطه ضعف هام رو هم میدونم. ( که البته هنوز هم زیادند.) ولی همین که میدونمشون و به فکر برطرف کردنشونم، بهم حس قدرت میده.
ضمنا این رو هم بگم باز هم که از تو خیلی یاد گرفتم.

آفرین واقعا آفرین همیشه همینقدر محکم باش می دونم ضعف دارم ولی برطرفش می کنم !!! راه درست دقیقا همینه

رافائل دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 07:49 http://raphaeletanha.blogsky.com

عاشقتم دلاک جونم. میدونستم آخرش اینجوری میشه. تو بهترینی

متشکرم

اوین یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 22:17

بسیار بسیار خوشحالم که چون شمایی رو در این دنیا می شناسم.این قدر عاقل و مهربان و درستکار.
دلاک جان راستش بین پدر و مادر من خیلی وقتها بحث و جدل پیش می آید. بعد مادر و خواهر بزرگترم به من زنگ می زنند که تو با پدر تماس بگیر و بگو چرا چنین و چنان می کند و... ( من و همسرم دو از خانواده زندگی میکنیم) اما من راستش هیچوقت نمی توانم اینکار را بکنم می گویم باشه میزنم و نمی زنم...اصلا نمی گویم پدرم رفتارش درست است ولی اشتباهات مادرم را هم می دانم و رفتارهای اعصاب خرد کنش را...از طرفی او پدر من است.من نمیتوانم زنگ بزنم و پدر هفتاد ساله ام را نصیحت کنم!!! وقتی چند روز میگذرد و هر دو طرف آرام میشوند.پدر زنگ می زند و احوال ما را میپرسد . مادر هم آرام می شود. هیچ وقت هم پدر را در موضع عصبانیت قرار نمی دهم. اما راستش گاهی فکر میکنم نکند کارم اشتباه است و باید پدر هفتاد ساله ام را به رفتار منطقی سوق بدم... ممنون میشوم کمی راهنماییم کنی.
اما همیشه از تو درس های بیشمار آموخته ام.

اوین عزیز چه پیشنهادی بدم بهتر از همین برخوردی که میکنی ؟!
عالیه . جای هیچ بحثی نداره . فکر می کنی میشه یه آدم هتاد ساله رو وادار به تغییر رویه کرد ؟ هرگززززززززززز پدر و مادرت 50 سال با هم کنار اومدن از این به بعد هم میان تو دخالت نکن
فقط بهشون مهر بورز اون گوشه موشه ها هم به شوخی یه نمکی بریز که قربون بابایی خودم که یه وقتها فریاد مامانم رو درمیاره . بعد اون می پرسه چطور و چی شده و اینا ؟
تو هم بگو من همینطور که هستی میمیرم برات ولی خرده شکایت هایی هم به گوشم میرسه !

خودیافته یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 18:02

سلام بر دلاک عزیز ما

دلاک عزیزم. بی صبرانه منتظر بودم که بنویسی. که یاد بگیرم چطور باید قوی باشم و تو شرایط مشابه مساله رو اداره کنم. میدونم که خیلی سخته. اما شدنیه. خواهش میکنم باز هم بنویسین. برات آرزوی موفقیت و شادکامی دارم دلاک عزیز.

من عاشق توئم ، زیرپوستی و بی سر و صدا میای و میری و وجود منو پر از غرور می کنی ...
واقعا سخته ، من واقعا یه وقتها له میشم از بس باید فکر کنم چی کار کنم چی کار نکنم اما خب آنقدر تو زندگی چوب ندونم کاری و نادونی هام رو خوردم که مجبور شدم عاقلانه رفتار کنم می فهمی مجبورم !

مریم یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 16:26

سلام. بی نظیری. یک دونه ای واسه نمونه ای

هاهاها شعار انتخاباتی دلاک بود الان ؟
ممنونم عزیز دلم چقدر دوستهای محشری دارم من خوششششششششششششششش بحالم

قاصدک یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 14:48

یکی از "کاش" هام اینه که من هم به همین تدبیر و پختگی برسم ..
جواب به کامنت خانم مهسا رو فوق العاده دوست داشتم .. از این پست بیشتر، حتی ..
الهی همیشه سالم و شاد باشی عزیزم :)

انگار درد من و مهسا جان مشترکه نه ؟؟؟
خیلی بزرگتر از این حرفایی

خاطره یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 14:05

دلاک جان مثل همیشه عالی بودی من که کلی با این پستت درس گرفتم .هر وقت صلاح دونستی از این تجربیات برای ما خواننده هات بذاری ممنونت میشم

اگه مفید باشم اطاعت امر

ملیحه یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 12:28

سلام
عزیزم فکر کنم برداشتتون از حرف من بد بوده من منظورم اینه که شما با تدبیر پیش میرید ولی خواهرتون با احساس من نگفتم خدایی نکرده شما بی عارید من خودم مادرم زن دوم بوده ویه بچه از زن اول با ما زندگی میکرد وقتی زن اول برا دیدن بچش میومد خونمون واکنش ما نسبت به اون زن مثل خواهر شما بود نه اون زن چشم دیدن ما رو داشت نه ما وخونه ما تا یک هفته به هم میریخت با اینکه میدونستیم حقشه که بیاد وبچشو ببینه ولی ازش تنفر داشتیم اخه هر وقت میومد یه کرمی میریخت

عزیز دلم منظورم صرفا کامنت شما نبود کامنت با این مضمون زیاد داشتم . مرسی که به من محبت داری و برای همه خانواده ات آرزوی سلامتی و شادی می کنم

روژین یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 11:35

آخه من چی بیام بگم. باور میکنی از لحظه ای که پست قبل رو گذاشتی لحظه به لحظه منتظر این پست بودم. مگه میشه آدم با اینقدرررررررررررر دید باز و همه جانبه. من خیلی مامانمو قبول دارم و به نظرم خیلی با دید باز و منطقی رفتاراش اما واقعا تو ی مدل دیگه هستی. خیلییییییییییییی خوبی آخه. چجوری ممکنه

نهایت لطف شماست خدا مامانت رو حفظ کنه

آشتی یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 11:01

یعنی عاشق اینم که وقتی می بینی تصمیمت درسته، زمین و زمان به هم دوخته بشه، کار خودت رو می کنی. به قول خودت، سیاه کاریها روت تاثیری نداره.
اینجوری موفقی.
خوشم میاد ازت که البته مساله جدیدی نیست!!!!
چه کار خوبی کردی.
آخی. دلت هم برای خانمه سوخته. از بس مهربونی. از بس فکر همه ای. ولی خوشم میاد عاقلانه ترین کار رو می کنی.
خلاصه که ما مخلصیم. غیر از این بود، دلاک نبودی که!

من برای آرمانهام همیشه جنگیده ام آشتی جان و کوتاه هم نیومدم هرگززززز
برای همینه که مامانم دیگه زیاد با من بازی نمی کنه چون می دونه در جا حقیقت رو براش رو می کنم و نمی ذارم هم خودش رو گول بزنه هم منو
ولی خب با خواهرم زیاد بازی می کنه
دلم برای اون خانم نسوخت برای همه ی خانم هایی که مجبورن تن به این حقارت بدن میسوزه

مهسا یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 10:36

حق داری و متاسفانه مستقل نیستم
سلام میدم و جواب نمیده
وقتی میرم خونه روش رو میکنه اونور و میره
و هزار تا برخورد بد دیگه

من خودم میدونم که تقصیره خودمه و باید شرایطم رو عوض کنم

مهسای نازنین عزیز دل باور کن مامان من دقیقا دقیقا دقیا عین مامان تو رفتار می کنه . شاید بهت بگم 85 درصدش رو باید بپذیری که بخاطر شرایط و سختی هایی بوده که تو زندگیش کشیده باید درکش کنی بهش محبت کنی اما در عین حال زیر بار زورگویی هاش نری !
اگه دیدی رو بر می گردونه در جا لباست رو بپوش و برگرد خونه خودت . بعد تلفن کن بهش و بگو وقتی میام که احترام کامل بهم بذاری همونطور که من هم تو رو میذارم روی سرم .
اگه رفتارش رو تحمل نکنی هم برای خودش خوبه هم برای تو و هم اینکه همسرت این رفتارها رو می بینه و خیلی چیزها یاد می گیره

آروم باش . من و تو خیلی الماسیم که تو دل ذغال ها درخشان موندیم

هدی یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 10:17

فقط خواستم بنویسم دمت گرم برات از خدا بهترین ها رو میخوام دوستم

من هم برات بهترین های الهی رو میخوام

نرگس یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 10:15 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم حض کردم از توجیح کردن خواهرت واینکه عالی باهاش صحبت کردی ایشالا خدا همیشه پشت وپناهت باشه همیشه وقتی منطقی عمل کنی وهمه جوانب رو بسنجی به هیچ کس بد نمیگذره واتفاق خوبی هم رخ میده خداروشکر که شب خیلی خوبی رو گذروندین ایشالا همیشه به شادی وعروسی بوس بوس

ایشاالا به زودی بیام عروسی خودت

فاطمه یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 09:46

شما چقدر زیبا این موضوع رو توضیح دادین. طوری که حتی اون خانم رو گناهکار مطلق ندونیم. و اینکه هر تصمیمی و هر شیوه‌ی زندگی تبعات خاص خودشو داره و هیچ کاری مطلقا بهترین نیست. اینکه آدم این تبعات رو بپذیره خیلی به آرامش خودش کمک می‌کنه. یعنی اینجا اون خانم هم نباید از این مراسم بهم بریزه و بگه اوکی این از نتیجه‌ی طبیعی تصمیم من بوده
ممنونم

من ممنونم که توجه و دقت داری

مهسا یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 08:57

دلاک جان

زندگی پدر و مادر من هم خیلی شبیهه و اگر ما این کار رو میکردیم مادرم انقدر حس بد بهمون میداد که حد نداره

با این حرف ها که تو آدم فروشی و منو به بابات فروختی و حالا از این به بعد برو بده بچت رو هم همون زنه نگه داره و ....

این خیلی خوبه که مادر شما انقدر روی شما کنترل نداره که بتونه با این حرف ها آزارتون بده

مادر من ولی نه، و من هم به دلیل شرایط زندگیم مجبورم حرف هاش رو تحمل کنم
این کلمه آدم فروش بدجوری عذابم میده...

مهسای عزیز زود قضاوت کردی من تو این پست چیزی در مورد واکنش مامانم نگفتم گفتم ؟
اما حالا برات میگم . قرار بود که من برم عروسی و مادرم و خواهرم نیان دیگه . من از مامانم اجازه نگرفتم برای رفتن به عروسی و مامان خانم بهش برخورده بود . یک هفته قبل از عروسی رفتم موهام رو رنگ کردم مامانم زنگ زده بود به خواهرم گریه و گریه که چرا دلاک به من گفته رفتم موهام رو رنگ کردم ؟!
ینی تو ببین سیاه بازی تا چه حد .
من هم به هیچ عنوان وقعی به ناراحتی مامانم ننهادم چون ایمان داشتم که دارم کار درستی می کنم و به هیچ بنی بشری ربطی نداره که من یه زن گنده با کی رفت و آمد می کنم کمااینکه مامانم برای رفت و آمدهاش از من اجازه نمی گیره .
بعد هم همونطور که گفتم خودش آرایشگاه رفت موهاش رو رنگ کرد کوتاه کرد خودش رو درست کرد و من هم گریه نکردم !!!
منظورم اینه که همبازی بازی های مامانت نشو . مامانت میگه تو آدم فروشی تو باور کن که اگر به ریشه هات پشت کنی بی ارزش شدی اگر احترام و قدردانی از پدرت آدم فروشیه سینه ات رو سپر کن بگو نصف قلبم مال توئه نصفش مال پدرم !
در ضمن من هرگز زیربار منت کسی نمیرم حتا آقای خواستگار !!! اگه قراره بخاطر نگهداری از فرزندت به مامانت باج بدی من باشم ترجیح میدم یه فکر دیگه ای برای بچه بکنم .
ببخشید اگه تند گفتم ولی خواستم اجازه ندی کسی احساس گناه بهت بده . آدم فروش یعنی چی ؟ تو نصف ژنت مال پدرته ، هستی تو وجود تو آفرینش تو نصفش از پدرته . همیشه تابع حق باش نه زورگویی متاسفانه مادرها محبت هایی می کنن بعد به ازائ اون محبت باج گیری می کنن . این تویی که اجازه میدی مادرت روی زندگیت کنترل داشته باشه من هرگز همچین اجازه ای رو نمیدم حتا اگر شده یه هفته از هم دلخور باشیم باهم سرسنگین باشیم ولی در نهایت قدرت مانور رو ازش می گیرم . یعنی چی تو خودت یه مادری باید اقتدار داشته باشی باید برای بچه ات الگوی یه مادر مستقل و صاحب فکر باشی . تو خودت رهبر یه خانواده ای

nooshin یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 08:56 http://nooshnameh.blogfa.com

دلاک عزیزم من فقط میتونم یک چیز بگم که تمام احساسم به مدیریت بحرانت رو در اون بتونم خلاصه کنم....


دمت گرم. تحسین برانگیزه

آرامشتو در کنار خانواده ات از خداوند میخوام

یه دنیا ازت ممنونم

آفتابگردان یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 08:37

واقعا بی نظری.با جوابت به رزا دقیقا موافقم.به قول استادم اگه زخم ادمها رو بدونی بهشون حق میدی.

مرسی

setareh یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 01:50 http://www.san-arm.blogsky.com

حرکتت حرفه ای و عالی بود دلاک
برقرار باشی همیشه

این حرکت نتیجه ی سالها راه اشتباه رفتن بود

المیرا یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 01:14

آفرین به تو که اینقدر زیبا فکر و عمل میکنی،لذت بردم از نگاهت عزیزم

محبت داری

فرناز یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 00:14

زنده باشی دلااااااک .... خداییش که برخوردت صددرصد صحیح و بجا بوده ... و مایه ی مباهات ... ایول به تو که انقدر عاقلی و یه موقعیت بد و بغرنج رو به این خوبی مدیریت کردی ... دست مریزاد ....

زنده باشی

یاسمین یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 00:02

سلام
واقعا عالی و مدبرانه
البته من همیشه میگم اگه میخای کسی رو از بین ببری یه جوری خودت رو بکش که بیفته پای طرف خخخخخ

اما من میگم هیچوقت خودت رو نکش بذار اون خودکشی کنی

غ ـزل شنبه 10 مهر 1395 ساعت 23:08 http://life-time.blogsky.com

مدیریت کردن افکار اعمال در شرایط متفاوت خصوصا شرایط عصبی کننده و خشم برانگیز سخت ترین کار دنیاست

دلم گرفت
هم برای اون خانوم هم همه خانومهایی که یا تنها موندن کلا یا شرایط سختی تو زندگیشون دارن
خدا دل هممونو آروم کنه و قدرت کنترل خشم. بهمون بده

غزل عزیز هر روز و همیشه برای خانم های تنها ، خانم های سرپرست خانواده ، خانم های بی سرپناه و ... حتا حتا روسپی ها دعا می کنم . وجود یک زن باید غرق آرامش باشه تا بتونه اون رو به اطرافیانش و به دنیا ببخشه نه این همه بار و فشار زندگی و دشواری .
خدا به همه مون کمک کنه و راه و روش درست زندگی کردن رو بهمون یاد بده

سحر شنبه 10 مهر 1395 ساعت 20:42

خیلی خوب بود خیلی قشنگ بود عالیییییییییییی بود

ممنونم

ستاره شنبه 10 مهر 1395 ساعت 17:03

دلاک عزیز سلام
مثل همیشه عالی
ممنون بابت نوشتن این تجربه ها، واقعا درس های بزرگیه

ممنونم

الی شنبه 10 مهر 1395 ساعت 15:56 http://rozegareshirineman.blogsky.com

راستی "مواجهه با زندگی من" الان باید دقیقا چه شکلی باشه؟!!

من شرایط زندگیت رو دقیقا نمی دونم

الی شنبه 10 مهر 1395 ساعت 15:50 http://rozegareshirineman.blogsky.com

من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم دختر .... خیلی چیزا....
دلم میخواست این روزا هم شبه دلاکی کنارم بود، تااینروزای ترسناک رو یه کم با آرامش بیشتری میگذروندم
یکی که بهم میگفت: درست میشه ، غصه نخور...

اگه من بهت بگم همه چیز درست میشه قبول می کنی ؟
کسی که یه روزی تو هفت آسمون یه ستاره هم نداشت بهت میگه پرنور ترین ستاره مال تو میشه

آویشن شنبه 10 مهر 1395 ساعت 15:17

شما چقدر عاقلی. خوش به حالت ...

لطف داری عزیزم

رزا شنبه 10 مهر 1395 ساعت 15:12

سلام عزیزم دلاک جان تو بی نظیری قربونت برم ولی دلاک جان چطور میشه یه آدم می تونه تو موقعیتها این چنینی بهترین تصمیم و میگیره اینهمه خانمانه و درست و به جا برخورد می کنه چطور باید به اینجا برسیم

رزای عزیز این طوری که فقط خودت رو در نظر نگیری بشینی و خودت رو جای تک تک آدمهای دیگه بذاری ببینی اونها چه حقی ازشون ضایع شده الان دلشون چه جوری آروم می گیره . من ترجیح میدم یه وقتها اشتباهات دیگران رو به روی خودم نیارم این جوری طرف با دو به شک موندن بیشتر از کرده ی خودش پشیمون میشه . فقط به انتقام فکر نکنی و همین که درس اون حادثه رو گرفته باشی برات کافی باشه .
البته این رو هم بگم من هم یه جاهایی چهره های فوق العاده خطرناکی از خودم نشون میدم . فکر نکنی همیشه ملو برخورد می کنم . به نظرم هر دوش لازمه هم اینکه بلد باشی به جاش گرد و خاک به پا کنی و هم اینکه بلد باشی چه جوری ماله بکشی رو اشتباه دیگران

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.