حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

این پست رو به حساب دست گرمی بذارید

تصمیم گرفته ام با ورود به دوره میانسالی کنار بیایم . 

مدتی بود با همه چیز توی زندگیم می جنگیدم ، با کارم سر جنگ داشتم ، با نفس کار کردن حتا ، صبح که چشم باز می کردم سگ هاری پاچه ی روزم را می گرفت و تا شب پارس می کرد و زوزه می کشید . 

زنانگیم را بقچه کرده بودم و در هزار پستو پنهان کرده بودم و هر بار که از روزنی درز می کرد فریاد می کشیدم سرش ! 

طاعون مفید نبودن ، کار مفید نکردن ، به جانم افتاده بود . آقای خواستگار تشخیصش این بود که رژیم موجب ضعف اعصابم شده و باید بی ملاحظه ی چاق شدن بخورم ! گاهی هم تشخیصش این بود که احتمالا هورمون هات قاطی شدن !

حساس و نکته بین و ایرادگیرو بدعنق شده بودم . بیشتر از همه به پر و پای خودم می پیچیدم . 

گویی نقش زن َ خانه ی شاغل بودن دیگر ارضایم نمی کرد ، انتظاری بیش از توانم از خودم داشتم . تا همینش هم غالب اوقات در توانم نیست اما بیش از این از خودم می خواستم . بهتر باش ! بهتر باش ! بهتر باش ! های ذهنم روی ریپیت در خواب و بیداری پخش می شد .

به خودم نمی رسیدم تا به کارهای خونه بهتر برسم ، به کارهای خونه نمی رسیدم چون بیرون از خونه کار می کردم و خسته می شدم ، وقتی سرکار بودم خوابم می اومد ، یه کوهی از کارهای نکرده و توقعات زیادی از خودم و بیخوابی و خستگی و کلافگی بودم که در سطح شهر تردد می کرد .

چروک های ریزی که به تازگی مهمون ناخونده ی زیر چشمهام شدن رو تو آینه می دیدم و حرص می خوردم ، مولتی ویتامین ام رو قطع کرده بودم تا اول برم چک آپ بعد با نظر دکتر ادامه بدم اما نوبت دکترم هر بار می گذشت و من یادم نمی موند که وقت دکتر دارم . یه دندونم رو دکتر پانسمان کرد و قرار بود سه هفته پیش کامل پرش کنه اما تا امروز هم یادم رفته و هم وقت نکردم . 

همه چیز نصفه ، نیمه تموم و من ...

من  را چه شده ؟؟؟

برای فرار از حل مساله به سرم زده بود که تنهایی برم مشهد ، اما دیدم راهش این نیست ، دوره بلوغ عاطفی دکتر شیری را شرکت کردم هر روز یک سر این کلاف بهم گوریده را گرفتم و ول نکردم تا یه گره های اساسی در خودم بیابم و یافتم و همچنان دارم روش کار می کنم و می دانم هیچ درمانگری جز خودم توان برخورد خیلی جدی با من را ندارد . به هر حال یکسری چیزها را پذیرفتم از جمله توان خودم را و بحران روحی رسیدن به میانسالی را . 

به هر حال زمینی شده بودم که شخم زدن لازم داشت . حالا شخمش زده ام و بذرهای مرغوبی آماده کاشت دارم . 


متن بالا را چند هفته ی پیش نوشته بودم و منتشر نکرده بودم . امروز اومدم پست جدید بذارم حیفم اومد که این مطلب حذف بشه و شما در جریان شورش روحی من نباشید و فقط در جریان نتیجه باشید . 

امروز خیلی خوبم ، از یه سفر عاشقانه به مشهد و زیارت امام رضا برگشتم . این سفر با همراهی رفیق ترین رفیق شیرینی صدباره داشت ، آقای خواستگار رو تنها گذاشتم و ایشون هم به بهترین شکل ممکن با اینکه من به یه سفر مجردی نیاز دارم برخورد کرد و اونجا هم نازنین ترین عاطفه ی اینستا رو دیدیم و از مصاحبتش بسیار بسیار لذت بردیم و یه زیارت جانانه کردیم و یه پارک آبی فرح انگیز هم رفتیم و کیفور و قبراق برگشتیم به شهرمون . 

از مسافرت که برگشتم ، هفته ی بعدش مهمونی داشتم ، یه مهمونی مفصل با یه دنیا حاشیه های تلخ و شیرین . قسمت تلخ حاشیه هاش آنقدر گزنده بود که تو عمرم تو این شرایط قرار نگرفته بودم اما باز هم به خوبی از پسش بر اومدم و براتون مفصل تعریف می کنم 


نظرات 11 + ارسال نظر
فریبا چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 09:55

دلاک جان منم به سن شما همین احساسات رو داشتم تا اینکه یه دکتری برام آزمایش مواد معدنی مثل کلسیم و زینک و ویتامین دی و ب ۱۲وکلی چیزهای دیگه نوشت وقتی شروع کردم به خوردن ویتامین ب و دی حالم خوب شد.می خوام بگم گاهی مشکلات روحی نیست بلکه از کمبود بعضی ویتامین ها وحتی چربی بالا و یا کمبود چربی ناشی می شه.من در ۵۵سالگی هنوز قبول نمی کنم به میانسالی رسیدم عدد واقعا برای رسیدن به میانسالی مهم نیست.کارهایی که دوسال اخیر انجام دادم در بیست سالگی جرات انجامشون رو نداشتم پس من هنوز در جوانی هستم

ممنونم فریبای نازنین از توجهت من مرتب مولتی ویتامین می خورم اما همیشه بی جونم . البته شاید ورزش نکردن یه دلیل بزرگ باشه
همیشه سلامت و تندرست و شاد باشی

مریم شنبه 25 دی 1395 ساعت 09:05

سلام. دلاک جان حتما برامون تعریف کن. چون تجربیاتت فوق العاده به کمکمون میاد. دست حق به همراهت

به چشم

اسمان پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 17:54

خوشحالم که خوبی عزیزم

نرگس دوشنبه 20 دی 1395 ساعت 10:08 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم یه دوره از از زندگی یهو به ادم این غرزدن ها حمله میکنه وادم رو از تو میخوره خداروشکر که تونستی از پسش بربیای وبه خوبی طی کنی ایشالا همیشه خوب وخوش باشی منتظر شرح مهمونیت هستم عزیزم همیشه از نوشته هات درس گرفتم

محبت داری نرگس جان

ستاره یکشنبه 19 دی 1395 ساعت 17:14

دلاک عزیز سلام
زیارت قبول خانم
چقدر دلم برات تنگ شده بود

ممنون محبت داری

شیرین یکشنبه 19 دی 1395 ساعت 16:17

در بدترین شرایط روحی موثرترین فرد فقط خودمون هستیم که باید خیلی جدی اراده کنیم و خودمون رو نجات بدی. (تجربه ش رو داشتم و شعار نمیدم دلاک جونم )

خوشحالم که حالت بهتر شده سفر هم خوش گذشته زود بیا تعریف کن از مهمونی (آیکون خواننده خاله زنک فضول)

آبانه یکشنبه 19 دی 1395 ساعت 14:52

زیارت قبول عزیزدلم
امیدوارم خیلی خیلی بهتر باشی
منتظر تعریفاتت هستم

تو عزیز دلمی تو عزیز دلمی

نازمهر یکشنبه 19 دی 1395 ساعت 09:00

زیارت قبول خانم
دوره شیرینی رو آغاز کنی خانم

سپاس از مهرتون

خودیافته یکشنبه 19 دی 1395 ساعت 01:46

دلاک عزیز سلام

خیلی خوشحالم که آرامشت رو به دست آوردی. زندگیست دیگر باید تجربه کسب کنیم. همینکه خودت و آقای خواستگار با مسائل منطقی برخورد میکنین مهمه. روزهای بسیار خوبی رو برات آرزومندم دلاک عزیز.

ممنونم از آرزوهای قشنگت هزار برابرش مال خودت باشه

سارا شنبه 18 دی 1395 ساعت 21:14

شهامت رو به رو شدن با حقیقت وجود و شکافتن اون کم چیزی نیست. آفرین.

ممنون

تیلوتیلو شنبه 18 دی 1395 ساعت 15:53 http://meslehichkass.blogsky.com/

من که ازت همین دلاک را شناختم
دقیقا همین شکلی
جور دیگه نمیتونم تصور کنم

چقدر خووووووووووووووووووووووووووب و با افتخار

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.