حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

بالاخره نوشتم

قول داده بودم که براتون از چالش بزرگ مهمونی بگم ، اما پیش از اون می باید که یه پیش درآمدی براش بیام که فضای ذهنی من رو درک کنید . 

توی زندگی خانواده ی من ، از اونجایی که رابطه پدر و مادرم هیچوقت با هم صمیمی و دوستانه نبود و تا حدودی مدل رابطه ی این زن و شوهر خصمانه بود و رقابت بر سر قدرت داشتن ، زورگویی و لجبازی تم غالب رابطه شون بود ،  و ما با خانواده پدری تو یه ساختمان زندگی می کردیم ، رابطه مادرم با خانواده پدریم خیلی خوب بود . یعنی یه جورایی مادرم محبتی رو که از پدرم دریغ می کرد ، برای خانواده پدریم خرج می کرد یا شاید به زعم خودش چون می دونست رابطه اش با پدرم دوام و بقایی نداره ، برای دوام بخشیدن به این زندگی از خانواده ی پدرم به عنوان ابزار کمکی استفاده می کرد . 

همیشه هم به ما نصیحت می کرد که با خانواده ی شوهرتون خیلی خوب باشید و خیلی احترام بذارید و حتا اگر بدترین بی احترامی ها رو دیدید شما بی احترامی نکنید به خاطر اینکه اگر یه روزی زندگی تون به مو  رسید این آدمها پشت شما در میان و ازتون دفاع می کنن و شوهرتون بابت بدرفتاری با شما باید به خانواده اش توضیح بده  ( روشی که ثابت شد تو زندگی پدر و مادرم هیچ اثری نکرد !!!)

منظورم اینه که مادر من برای شوهرش احترام قائل نبود ، برای ایجاد صمیمیت و دوستی با شوهرش هیچ قدمی بر نمی داشت اما به پدر و مادر و خواهر و برادرش محبت می کرد ، احترام میذاشت ، با این تصور که اگر یک روزی پدرم لب به شکایت باز کرد خانواده اش بهش یادآوری کنند که ای بابا زن تو به این خوبی ، مهربونی ، گل و بلبلی ، حتما تو کارت مشکل داره که نمی تونی باهاش بسازی ! اما در واقعیت زندگی وقتی کار به اینجا کشید پدرم در برابر خانواده خودش هم عصیان کرد و رفت کاری رو که دوست داشت انجام داد ، بعد از چند صباح هم خب خانواده اش که نمی تونستن طردش کنن ، پدرم رو با خانم جدیدش پذیرفتن ، به موازات این پذیرش به مامانم هم کِرِدیت دادند که اوکی تو هم خوب بودی !!! اینجوری بود که خانواده ی پدریم الان هم با مادرم خیلی خوبند و رفت و آمد دارند و هم با پدرم و خانم جدیدش . پس مادرم به اون نقش بازدارنده ای که انتظار داشت خانواده همسرش براش بازی کنند ، نرسید و  در نهایت دستش خالی موند !!!


حالا دلاکی که من باشم با وجودیکه از همون بچگی هم می دونستم که روش مامانم غلطه ، اما با همه ی این تجربه ها و زندگی ها و شکست ها و ... تو زندگی با آقای خواستگار دقیقا دقیقا دقیقا روش مامانم رو پیاده کرده بودم و خودم کاملا بیخبر بودم . البته من با هدفی که مامانم پیش رفته بود ، پیش نرفته بودم ، ذهنیت من چیز دیگه ای بود اما روشم همون بود . من در تمام مدت 3 سال گذشته ، از وقتی با آقای خواستگار نامزد کردیم ، تصورم این بود که هر قدر با مادر صمیمی تر باشم ، بهش بیشتر رسیدگی کنم ، مسوولیتش رو به عهده بگیرم ، بهش سرویس بدم ، بهش توجه بدم ، بهش نزدیکتر بشم و ... بار آقای خواستگار رو تو زندگی سبک کردم و فکر می کردم با این روش دارم به همسرم کمک می کنم . فکر می کردم خیالش آسوده تر میشه ، از نگرانی اش کم می کنم و در عین حال پایه های زندگی مون محکم تر میشه .

در حالیکه خودم هم از این نوع رابطه دوستانه با مادر لذت می بردم . واقعا از صمیم قلب دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم و تو ذهنم هم حتا جایگاه محترمی داشته و داره همیشه اما غافل از اینکه یک روز آقای خواستگار ( که معمولا اعتراض نمی کنه ) اعتراض کرد و من اون روز یک سیلی سهمگین خوردم چرا که دیدم  حرفها و شکایت های آقای خواستگار دقیقا اعتراض هاییه که یک عمر پدرم از زندگیش داشت و از اینکه می دیدم ناخواسته اشتباه مادرم رو تکرار کردم خیلی خجالت کشیدم . 

مفهوم اعتراض آقای خواستگار این بود که من با تو ازدواج نکردم که لله ی مادرم باشی ، من می خوام تو زن من باشی !!!

این اعتراض کاملا به جا بود و این جابجا کردن موقعیت آدم ها و جایگاهشون تو زندگی من و آقای خواستگار اشتباهی بود که من مرتکب شده بودم و باید خودم هم درستش می کردم . راستش دو - سه ماه کلنجار رفتن با خودم و مواجه شدن با طرز فکری که من رو به این گونه از رفتار واداشته  بود طول کشید ، من باید مثل یک غواص به عمق این تفکر فرو می رفتم و ردیابی اش می کردم و ریشه هاش رو درمان می کردم  . 

در واقع من اصل رو ول کرده بودم و حاشیه رو چسبیده بودم . 

الان دیگه متوجه شدم که اگر وقت اضافه ای دارم باید برای خودم و آقای خواستگار صرف بشه ، اگر انرژی مازادی دارم باید صرف زندگی خودمون ، رابطه مون ، صمیمیتمون و تبادل عاطفی بین خودمون دو تا و هماهنگ شدن ما بشه . 

این نکته رو هم ناگفته نذارم که از وقتی رویه ی زندگیم رو تغییر دادم کلی وقت اضافه میارم  و همینطور کلی انرژی و توان اضافه دارم  و از همه مهمترین فضای ذهنی ام از قید و بند مسوولیت ها آزاد شده که این موضوع برای منی که با وجود ژست هایی در مغایرت با مهرطلبی و تایید طلبی اما کماکان تا آخرین قطره ی توانم رو برای دیگران خرج می کردم ، خودش یه معضلی بود . یعنی اینکه با یه خلا مواجه شده بودم ، مواجه شدن با این خلا هم یکی از مراحل گذر طلایی برای من بود . البته که این خلا رو با اهمیت دادن به علایق خودم پر کردم  ، و الان  یه حس رهاشدگی و آزادی دارم . 

خب حالا برسیم به این بعد قضیه که مادر با این رویه ی جدید چه برخوردی کرد ؟

این توضیح رو لازمه براتون بدم که در کیفیت رسیدگی به ایشون ما هیچ کوتاهی ای نکردیم اما در کمیتش چرا . از اونجاییکه با این تغییرات مادر ( به اشتباه ) خودش رو در موقعیتی می دید که گوشه رینگ گیر افتاده و حریف فرضی ( من ِ دلاک ) داره از چپ و راست بهش حمله می کنه در نتیجه واکنش های متناقضی نشون می داد تا بتونه شرایط رو به روال قبل برگردونه ، تهاجم و مظلوم نمایی و بی اعتنایی و جبهه گیری و  ... خلاصه هر ترفندی رو بکار برد اما وقتی مقاومت من و آقای خواستگار رو دید به ناچار تسلیم شد و پذیرفت .

حالا چرا اون مهمونی برای من یه چالش بزرگ بود ؟ به این دلیل که بعد از این دوران تحول ساختاری برای اولین بار قرار بود مادر بیاد خونه ی ما ! و من دیگه نمی بایست مثل قبل رفتاری رو می کردم که انگار رسالت من مدیریت رفاه ایشونه !!! در عین حال باید با رفتار محترمانه ایشون رو متوجه می کردم که بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته دیگه روال قبلی ورافتاده که خونه ی ما  محلی برای اقامت و استراحت باشه . خب رعایت همه ی این موارد ، اعمال کردن حد و مرزهای تازه تعریف شده ، و وادار کردن کسی که دوست نداره قوانین جدید رو بپذیره به اجرای قوانین بدون اینکه مستقیما راجع بهش گفتگو بشه و خدای نکرده نوک سوزنی بی احترامی بین ما بوجود بیاد کار بسیار دشواری بود . اون هم در حضور 10 تا آدمی که برای اولین بار میان خونه ات و قاعدتا همه چیز به وضوح و شفافیت زیر نظر گرفته میشه ...

و باز دلاکی که من باشم از پس این مهم بر اومدم و موفق شدم یه قدم برای جبران مافات بردارم . چه جوری ؟


رمز موفقیت این بود : احترام بی نهایت زیاد !




پی نوشت : خیلی دوستتون داشتم که این چیزها رو بهتون گفتم ها . 


نظرات 28 + ارسال نظر
ناشناس سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 09:03

منو ببخش دلاک جان ولی من فکر میکنم بازم مثل بقیه موارد زندگیت این دفعه داری از اونور بوم میفتی حفظ تعادل تو همه جوانب زندگی مهمترین کاره

مرجان پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 13:51

سلام خوبین؟
می شه اگه اینستاتون خصوصی نیست آدرسش رو به من هم بدین؟

بله حتما
Dalak.hamoomzanooneh

shieda پنج‌شنبه 14 بهمن 1395 ساعت 07:54

دلاک جان به نظر من برگ برنده شما همسرتون هستن که پشتیبان و حامی شما هستن .. والا منم اصلا صمیمی نمیشم ولی چه فایده شوهرم کاری به من نداره میگه هرجور دوست داری رفتار کن مادرو خواهراو خانوادش کلا عروس رو آدم حساب نمیکنن خودشون با همسرمن تمام کارها و مسایل مالی شون رو وقتی همسر سرکاره باهاش هماهنگ میکنن بیانم خونه عذرخواهی میکنن میرن تو اتاق با داداششون خلوت میکنن .. کلا رفتار عروس براشون مهم نیس میخوای صمیمی باش میخوای نباش ... مادرشوهرمن تمام خواسته هاش و لوس بازی هاش برا همسرمه خواهراشم همین طور ازش پول میکشن بعد مسیج میدن دماوند زندگیم زنده باشی ال باشی هزارتا کوفت دیگه ... همسرمم من بخوام گله کنم فقط مخفی کار تر میشه و گنه تغییری تو توجه غیر طبیعیش به خانوادش نداره... آی حرص میخورم آی حرص میخورم ..خدا شوهرتو برات نگه داره شوهر پایه گلی است از گل های بهشت

تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سعی کنی حرص نخوری ( می دونم چقدر سخته ) ولی همینیه که هست دیگه چی کار می تونی بکنی ؟
یه چیزی رو بدون خیلی نخواه سر از کارشون دربیاری که بخواد مخفی کاری کنه . حتا اگر نمی تونی خونسرد باشی تظاهر به خونسردی کن .

فندوقی سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 11:07 http://0riginal.blogfa.com/

سلام. من خیلی وقته میخونمت و تو اینستا هم هستم و خیلی قبولت دارم. منم ازاین مشکلات در مقابل آدمها زیاد دارم. محب بیجام که به خودم آسیب میزنه و اونا رو پر توقع میکنه. ولی راهکارشو نمیدونم. شما از مشاور کمک گرفتی؟

از مشاور هم کمک گرفتم ، از آدمهای باتجربه اطرافم کمک گرفتم ، از کتابهای روانشناسی کمک گرفتم ، دوره های مربوط به مدیریت روابط رو رفتم و از اشتباهات خودم هم کلی بهره برداری کردم

شیرین دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 13:15

خط بخ خط نوشته هات رو بلعیدم و توی ذهنم هک کردم

ممنونم موفق باشی

رضوان یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 08:39

سلام
ممنون بابت توضیحات خوبتون و دقیقا هر کسی نسخه زندگی خودشو داره ولی اینکه تجربیات و یافته هاتون را اینقدر با حوصله و دلسوزانه مطرح می کنید مثل یک تلنگر خوب برای بعضی از رفتارها و کارهایی بود که سالها انجام داده ام . متشکرم.

ممنونم از شما که دقت داری و محبت داری

آبگینه شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 10:40 http://abginehman.blogfa.com

چه کاره سختی در پیش داشتی
خوشحالم موفق شدی

ممنون

پرنده گولو شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 09:51

سلام
کیف کردم دختر
تکلیفت با خودت معلومه و این یه چیزیه بالاتر از نعمت
دمت گرم و لبت خندون

سلام و عرض ارادت
عزیزززززززززززززززززززززززززززززززززززم
تو محبت داری همیشه به من . خدا تو رو از من نگیره

ریحانه مامان امیرعلی و نسترن شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 08:29

سلام
این مشکل منم بود
بعد از فوت پدر شوهر و مادرشوهر ، بچه هام جاشونو گرفتن
بیشتر اوقات شوهرم گله میکنه ک چرا اینقدر بچه هارو دور خودت جمع میکنی و ....
ولی خوب جنس مشکل من با شما بسیار متفاوت هستش

خدا خانواده ات رو به سلامتی و شادی برای هم حفظ کنه

نجمه جمعه 8 بهمن 1395 ساعت 12:08

سلام
چقدررر قشنگ
من این چالشو با خانواده ی خوذم می داشتم، اما به نوعی دیگه
حالا از اون مرحله گذار کردبم و تو یه رابطه ی احترامی و دوست داشتن هستیم.
البته که من خیللی از شما یاد گرفتم و ممنون هستم

خیلی هم عالی همیشه موفق باشی

عاطفه جمعه 8 بهمن 1395 ساعت 04:15

اصلا باید حرفات رو کتاب کرد ، باید قاب گرفت زد به دیوار! دلاک جونم، خیلی وقت نیست که باهات آشنا شدم، ولی توی همین مدت کوتاه خیلی چیزها ازت یاد گرفتم...چیزهایی که توی کتاب ها نوشا
اه
ته نشده، صمیمانه ازت ممنونم که این تجربیاتت رو مینویسی و باعث میشی ما هم یاد بگیریم...واقعا ممنونم...از خدا میخوام همین جوری که داری در زندگیت موفق پیش میری ، روز به روز چشم دلت باز تر و باز تر بشه و موفق تر از دیروز گام برداری...
میبوسمت عزیزم

وای چه دعای خوبی کردی
چشم دلت باز بشه ! چقدر به این دعا نیاز دارم تو رو خدا از این دعاها همیشه برام بکن

زهرا مهتاب گون پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 22:55

الهی فدات.
جلسه اول دکتر شیری امروز بود خوب بود.

خدا رو شکر که راضی بودی عشق مهربون من

setareh پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 19:32 http://san-arm.blogsky.com

ازت یادمیگرم دلاک

روشت هم عالیه که جواب داد
کاش یکم ولضح تر بگی

ی همچین مشکلی منم دارم ولی نه شدید
خیلی ملو تر ولی خب هست دیگه :/

تو حتما از پسش بر میای

آبانه پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 15:09

چقد خوبه که رفتارت رو بررسی میکنی و اصلاح میکنی. امیدوارم قدم به قدم زندگی بهتر و آرومتری داشته باشی

فدات بشم دانای مقتدر من

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 12:50

بسیار ممنونم ار اینکه تجربه هاتو در اختیار ما قرار میدی با اینکه خودت به راحتی بدت نیاوردیشون .ما هم خیللللللللی دوستت داریم

شاد باشی

مریم پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 11:52

سلام خانم. دستت درد نکنه. خیلی زحمت کشیدی. با موشکافی گفتی که چه اتفاقی افتاده. بازم ممنون که تجربیاتت رو در اختیارمون میذاری.

خواهش می کنم

الهام پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 11:12

سلام دلاک عزیزم...چه خوب شد که نوشتی، هر روز سر میزنم به امید یه پست تازه...اما جدای از اینکه لذت بخش بود خواندن نوشته هات، مطلبی هم که نوشته بودی خیلی عالی بود، واقعا این هوشمندی تو زندگی خیلی مهمه خیلی مهم...

لطف داری

آرزو پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 11:07

سلام من عاشق نوشته هاتونم.خیلی خوشم میاد از اینکه از رسیدگی به خودتون و کلاسهای مختلف وطرز فکر واقعا جذابتون صحبت میکنید.به عنوان یک زن روستایی.و مشغله های زیاد هیچ کدوم از اینها رو نمیتونم خودم انجام بدم چون باسبک زندگی خودم و اطرافیانم جور در نمیاد حالا چه به خاطر کمبود امکانات ،چه به خاطر مشغله های زندگی روستایی و وجود دوتا بچه ،چه به خاطر خیلی مسائل دیگه. ولی واقعا از خوندن نوشته هاتون لذت میبم

آرزو خانم گل من هم یک روستازاده هستم و به این مساله افتخار می کنم . تمام محدودیت های رفتاری ای که برای یه خانم توی محیط کوچیک وجود داره رو کاملا و دقیقا می دونم حق با شماست . اما کسی نمی تونه ما رو محدود کنه یا سرزنش کنه اگر که در درون خودمون با خودمون ارزشمند صحبت کنیم ، رفتار کنیم . با بچه هامون با همسرمون محترمانه رفتار کنیم . خوب حرف بزنیم ، نشست و برخاستمون مثل یک شاهزاده خانم باشه . مهربونی کنیم و با اصالت باشیم .
وانگهی اگر شما تو چارچوب خونه ی خودتون با همه مسوولیت های زیاد و وقت کم و توقعات زیاد یه کوچولو به خودت برسی ، کرم ضدآفتاب بزنی ، دور چشم بزنی ، از همون میوه های طبیعی به صورتت بزنی ، به تغذیه ات اهمیت بدی ( الهی شکر که غذاهای سالم در دسترست هست ) مراقب وزنت باشی ، مرتب و آراسته باشی واقعا کسی مزاحمتی برات ایجاد نمی کنه .

از صمیم قلبم خوشحالم که شما خواننده ی من هستی . روی ماهت رو می بوسم .
و اگر دوست داشتی خصوصی برام بگو که از کدوم استان یا شهر و روستا هستی

نرگس پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 11:01 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم ممنون بابت راهنمایی های خوبت خوشحالم مثل همیشه سربلند از این چالش هم بیرون اومدی شادوسلامت باشی

عزیزترینی خوش عطر ترین نرگس دنیا

آذی پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 00:39

افرین احسنت به سیاستت و مدیریتت

ممنون

گلسا چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 22:46

یعنی من عاشق روشهای هوشمندانه خودشناسیت هستم دلاک جان برات آرزوی خوشبختی روزافزون دارم چون بی دریغ تجربه های ارزشمندتو در اختیار همه قرار میدی

ممنون از دعای خیرت خانم مهربون

پریسا چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 22:31

سلام دلاک جان ،من تجربه 7سال عروس بودن دارم و متاسفانه تا 4سال اول همش من هم همین فکرا رو داشتم مادرشوهر من 7فرزند داره و رفتار من باعت شده بود که همه از مسئولیت شونه خالی کنن دکترش با من خرید کار اداری و ...یه ان به خودم اومدم دیدم اینهمه فشاری که من دارم به خودم میارم که چی بشه که زندگی برای همه اکی باشه و من له بشم منم تغییر رفتار دادم خوب اوایلش خیلی سخت بود هم برای من هم برای اطرافیان اما خداروشکر کم کم جا افتاد و شرایط خیلی بهتر شد .بهترین تصمیم گرفتی عزیزم

اینها همه از خوش قلبی و ذات خوب و قلب صیقل خورده ی شماست ، خودت رو سرزنش نکن به خودت افتخار کن اما بیشتر مراقب روح بزرگ خودت باش

ماتیوس چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 18:19 http://sempaye1.blogfa.com

دلاک جان ممنون از به اشتراک گذاشتن تجاربت و اینکه من به شخصه خیلی از حرفات همواره تو گوشم هست ... اما فکر کنم کلید طلایی قضیه ناگفته موند و اینکه چطوری؟
البته اگه فکر نکنید خدای ناکرده قصد فضولی و دخالت دارم ... چون من اغلب می دونم روش صحیح چیه ولی نمی دونم از چه ادبیاتی باید استفاده کنم، یعنی احترام بیش از حد رو می فهمم باید به کار بگیرم اما جایی که باید تیر آخر رو بزنم نمی دونم از چه لغاتی استفاده کنم.

خیلی بستگی به موقعیت و شخصیت طرفت داره

تیلوتیلو چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 16:23 http://meslehichkass.blogsky.com/

حرفات تلنگر خیلی خوبیه به نگرش ما

آرزوم موفقیت همه ی شماست

شهره چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 15:54

سلام عزیزم.خوبی .دقبقا چکار کردین ...خیلی سربسته گفتی احترام بیش از حد.اوکی. ولی مثلا ایشون گفت شب که موندگارم عکس العمل شما چی بوده. میشه یه پست بزاری و دقیقتر بگی. البته این انتقادو ازتون دارم هربار ازتون خواستم کامل و واضح تر بگید راجع به موضوع انتخابی خودتون و شما موکول کردین به بعدی که هرگز نیامد اون زمان. خواهش میکنم این یکیو نگید بعدا یه پست میزارم. اگه میشه حداقل یه پارگراف توضیح تکمیلی با مثال بدید که حداقل گره ای از کار دیگرانم باز کنی.ممنونم ازت

شهره جان واقعا یه وقتها برای من مقدور نیست توضیح دقیق بدم ولی ازت معذرت میخوام اگر جواب سوالهات به تعویق افتاده
البته این بار جبران کردم

ویرگول چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 14:57 http://virgol.persianblog.ir

ما بیشتررررررر (در جواب اینکه گفتی ما رو خیلی دوست داری که اینا رو گفتی

رزا چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 12:54

دلاک جان فکرم مشغول شد میشه اگر امکان داره یه مقدار بیشتر یادقیق تر بگین چطور با مادر آقای خوواستگار برخورد کردین که ناراحت نشدن ممنون میشه

اطاعت شد

رزا چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 12:51

سلام دلاک جان مثل همیشه از پسش برآمدی آفرین دوستم مرسی که مارو هم آگاه میکنی مهرطلبی و تائید طلبی مشکل خیلی از ماهاست خواهشا بنوس چون استفاده می کنیم .
راستشو بخوای مادر شوهر من با هزار زبون به من میفهمونه که هوای منو داشته باش تا پسرم ازت راضی باشه تا زیرابتو پیش پسرم نزنم البته مدیریت من خیلی تو این چنین موارد ضعیفه

ببین رزا جان نظر ایشون مهم نیست نظر تو مهمه تو خودت چی فکر می کنی ؟ فکر می کنی اگر مادر همسرت از تو راضی نباشن خللی تو نظر همسرت نسبت به تو ایجاد میشه ؟
همه چی بستگی به تفکر تو داره و اینکه پایه های زندگیت رو رو زمین سفتی بنا کنی . علم جدید تکنولوژی جدید مصالح جدید به ما امکان میده ساختمونها رو ضد زلزله بسازیم حتا اگر یه معمار کهنه کار باشیم می تونیم کمک بگیریم و خودمون رو به روز کنیم تو همممممممه چی
نگرشت رو تغییر بده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.