حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

گزارش یک روز کاری

داشته باشید که دلاک از صبح به چند تا اداره دولتی سر زده ، خسته ، کوفته ، با اندکی گلو درد و گوش درد و بد عنق میره دفتر آژانس سلام و علیک و تاکسی میخواد برای  رفتن به اداره بعدی ، مدیر آژانس غر غر می کنه که چرا زنگ نزدین و اگه ماشین نداشتیم الان شرمنده می شدیم و ... بعد تعارف می کنه که چند دقیقه بشینید تا ماشین بیاد . دلاک که جون نداره توضیح بده که چرا زنگ نزده ، از خستگی ولو میشه روی صندلی . بوی غذایی که داره تو ماکروفر گرم میشه اتاق رو پر کرده ، چراغ ماکروفر هم روشنه ، دلاک گوشیش رو در میاره و غرق پیغام های نخونده میشه ... 

آقای مدیر:  خانم بفرمایید ! دلاک همونطور که سرش تو گوشیشه میگه " نوش جان بفرمایید ! "

آقای مدیر : خااااااااااانم ماشینتون آماده است !

دلاک که سرش رو بلند می کنه یه لبخند پت و پهن به لب همه ی آقایون حاضر در اتاقه !



دلاک می رسه جلوی بانک ، راننده که با سیستم شرکت ما ناآشناست رو راهنمایی می کنه که کجا و تا کی باید منتظر بمونه بعد از ماشین پیاده میشه و بدو بدو میره به سمت بانک . از کنار زوج متکدی ای که آقاهه زانوهاش 180 درجه خلاف بقیه آدمها چرخیده و روی زانوهاش و دستهاش خودش رو روی زمین می کشه مثل باد داره رد میشه که خانمه میگه خدا شوهرت رو برات حفظ کنه ، در گام بعدی پای دلاک تو هوا معلق می مونه ...

دلاک بر می گرده به سمت زن ...

و تمام مدت جلسه بغض تو گلوی دلاک حناق شده که خدایا اگر حفظش نکنی ؟؟؟




آرزو می کنم شاه دزدها قلب طلایی ات رو بقاپه ...

دیشب با رفیق و همراه و همدل و همرازم بعد از ماه ها رفتیم تیاتر ، نمایش " تارتوف " از لحظه لحظه ی نمایش لذت بردم . چه اعجازی در صحنه است که اینگونه مرا مسخ می کند . برای کارهای خوب احترام خاص قائلم . 

تارتوف هم از آن دسته کارهای پر مغز بود .

 " به در بسته اش بگو کلون در کجاست ؟ "

" بعضی آدما ضرباهنگی از خودشون به کائنات  ساطع می کنن که هرگز کائنات اون رو نشنیده " 

دلم میان صحنه جا موند ...


_ توضیح عنوان : موقع برگشت دزد کیف دوستم  رو  زد .

چند بار هم پیش روانپزشک رفتم

یکی از فانتزی هام اینه که بریم برای پسرمون یه هلی کوپتر کنترلی بخریم که یه جعبه ی گنده داره . وقتی برگشتیم خونه و جعبه رو باز کردیم من و آقای خواستگار با جیغ و داد با هلی کوپتر بازی کنیم ، بچه هم هی خودشو بکوبه زمین که هلی کوپترم رو بدین ، مال خودمه ...

ما هم وقعی ننهیم .

البته یه نگرانی هم گوشه ی ذهنم دارم  اینکه مطمئنم آقای خواستگار نمی ذاره من اونطوری که دلم میخواد بچه ام رو حرص بدمممممممم  !

بر سر دوراهی یا پیش به سوی روشنایی

آخرین جلسه ی آموزشی دوره طراحی دوختمون دیروز تموم شد ، شش جلسه ی دیگه هم به قول استاد برای اشتباه کردن فرصت داریم . به عبارت دیگر جلسات آتی به تمرین زیاد و رفع اشکال اختصاص دارد ... به راستی برای گذراندن این دوره پایمردی کردم ، با این همه ذیق وقت و خستگی و مسوولیت ، ادامه دادن کلاس ها و انجام درس ها و گذراندن دوره ، دوشوار بود . به شرط موفقیت در امتحان این دوره و دریافت مدرک بین المللی  به وعده استاد جهت دریافت اقامت در بلاد کفر می توان مشت محکمی بر دهان اسکتبار کوبید . که البته اینجانب تمایلی به فرو رفتن در گرداب پر استرس امتحان و این صوبتا ندارم که نه هوس مهاجرت در سر داریم و نه سودای اخذ مدرک در دل ! تا همین جا هم هر قدر برای گرفتن مدرک در این مملکت جوانی صرف کردیم کفایت می کند . همین قدر که خبره ی کار خودت باشی ولو بی مدرک  موفق تری ...


در جریان دنبال خونه گشتن یه راه جدیدی برامون باز شد ( که فعلا درباره اش چیزی نمیگم تا قطعی بشه ) ، آنقدر دل من از شنیدن این پیشنهاد ، یا این احتمال روشنه که حد نداره ، آقای خواستگار اما انگار که بخواد منطقی و بدون خطا قدم در راه جدید بذاره خیلی در موردش ابراز احساسات نمی کنه ، تصمیم سختیه که می تونه برای هر دومون ، برای زندگی مون ، برای شرایط کاریمون خیلی عالی باشه یا نباشه ، با وجود همه ی امید و شادی ای که زیر پوستم داره می دوئه اما چاشنی این حال خوب ، سنگینی تصمیم گیری ، آینده نگری ، برآورد همه ی جوانب کار ، فشارها و استرس های خاصی هم هست . الان تو وضعیتی ام که نه می تونم خیلی شوق و اشتیاق یا اصرار به انجام این کار نشون بدم چون ممکنه در دراز مدت به این نتیجه برسیم که کار اشتباهی انجام دادیم ، و نه می تونم مانع بشم چون دست کم دورنمایی که من دارم می بینم پر از آرامشه برامون .

دلم نمی خواد به رویاهایی که شبها توی رختخواب میان سراغم دل ببندم میگم شاید نشه اما لامصب شیرینه مثل عسل ! حالا اگر هم نشد که نشده اجالتا که تو این اوضاع سم در هوا ، سر در زمینی که ما داریم کامم رو شیرین می کنه کانهو  شهد ...

هی ذهنم برای یه سبک جدید زندگی برنامه ریزی می کنه ، هی ریسمون می بافه به هم و هی بهش نهیب می زنم که آروم بگیره .

اما در صورت اجرایی شدن پروژه من باید کارم رو  تحویل بدم ، این چند روز علاوه بر کارهای روتین و روزمره ی شرکت هر چی کار و پرونده که از قبل دستم بوده رو یکی یکی باید بکشم بیرون ، کسری تمام پرونده ها رو تکمیل کنم و با امضای یه دلاک کار درست بفرستم بره بایگانی . نباید هیچ کار ناقصی در حوزه ی کاری من باقی بمونه ، از طرفی باید بطرز نامحسوسی کارمند جدید رو آماده ی انجام تک تک کارها به تنهایی بکنم . 

رسیدگی به وضعیت دندون هام و ویزیت دکتر زنان و چکاب کلی  هم از اوجب واجباته که تا قضیه جدی نشده باید انجامشون بدم .


راستی تا یادم نرفته باشگاه رو با جدیت دارم ادامه میدم ، آنقدر این نیم ساعت بدو بدو رفتن و برگشتن حال میده که دیروز با وجودی که داشتم زیر دستگاه پرس بالاسینه اون هم با وزنه 5 کیلویی به روح و روان حسین رضازاده درود و تبریک و تهیت می گفتم اما دلم نمی خواست برگردم پشت میز کارم . میزان نوشیدن آب هم به روزی یک لیتر رسیده !!! اون هم با چلاندن لیمو در بطری آب !!!

حجم نسکافه ی مصرفی متهم به نصف کاهش پیدا کرده و هر شب سبزی و میوه و سالاد و ماست مکفی میل می نماید . زیر ابروها در آینه ی دستشویی شرکت مرتب می گردند اما هنوز به اون درجه ی اعلای اجتهاد بند انداختن نرسیده ام ...

شما خودت شاهد باش دغدغه های من این روزا چقدر متعالی ان

یه پروژه ی عظیمی در سر دارم ، از اونا که مث خوره مخت رو میخوره اما چون نیاز به هماهنگی با چند نفر داره و نمی تونی به تنهایی انجامش بدی  هی  می شینی تو ذهنت برنامه ریزی می کنی و تئوری پردازی می کنی .

خب داستان از این قراره که همونطور که می دونید درست دو سال پیش دلاک اسباب و وسایل منزل رو بسته بندی کرد و کارتن پیچی کرد و برد گذاشت تو خونه ای که تازه خریده بود و هزار امید بهش بسته بود . بعد هم بدون اینکه اونجا ساکن بشه رفت خونه ی مامانش موند به این دلخوشی که دو سه ماه بعد دست در دست آقای خواستگار اونجا رو کلبه ی عشقشون کنن و برن سر خونه و زندگی شون . غافل از اینکه زندگی چه بازی ها داره ... دلاک هر وقت از دنیا و کار دنیا دلش می گرفت می رفت اون خونه و یه کارتن رو باز می کرد ، ظرف و ظروفش رو می شست و خشک می کرد و می چید تو کابینت ها و هر بار یه دستی به سر و گوش خونه ای که کسی توش زندگی نمی کرد و سراپاش رو خاک می گرفت ، می کشید و یه دنیا ذوق می کرد و یه دنیا خیال بافی می کرد و برای هر گوشه ی اون خونه هزار تا نقشه می کشید . گاهی وقتی هم که پولی تو دست و بالش بود یه چیزهایی که خیلی آرزوشون رو داشت می خرید و دیگه رو ابرها بود دیگه ...

تا اینکه شرایط به گونه ای تغییر کرد که دلاک و آقای خواستگار تصمیم بر این گرفتن که اون خونه رو اجاره بدن ، خدا می دونه که چه غمی تو دل دلاک نشسته بود وقتی داشت دوباره همون اسباب و وسایل رو بسته بندی می کرد و وقتی خونه رو تحویل مستاجر دادن چه وداع جانگدازی با پنجره کرد . 

یکسال از اون روز گذشته و کسی چه می داند که دلاک امروز دیگه حاضر نیست به زندگی کردن تو اون خونه فکر کنه !!!

خلاصه اینکه یکسال پیش یه بار دیگه زار و زندگی ما رفت توی کارتن و منتقل شد به انبار محل کار آقای خواستگار . امروز که قراره به امید خدا ما بریم سر خونه و زندگی خودمون خب من دیگه یادم نمونده چی داشتم ، چی نداشتم . فقط اینو می دونم که خیلی چیزها داشتم که دیگه تو خونه ی جدید اصلا دلم نمیخواد از اونها استفاده کنم از طرف دیگه  آنقدر نو و استفاده نشده هستن که دلم نمیاد ببخشمشون  ، چون خیلی هاش کادوی عزیزانم هستن و خیلی هاش داستان ها و حس های خیلی قوی ای تو مولکول مولکولشون نهفته است . اینه که باید طی یک اقدام نفسگیر یکی یکی این کارتن ها باز بشن ، وسایل توش از لای روزنامه بیرون بیان ، کنار هم  گذاشته بشن ، دلاک بشینه با فراغ بال بررسی کنه که کدوم اینا کنار هم اون چیدمانی که مد نظر داره رو بهش میده یا نمیده . بعد هم دو سری بشن ، یه سری اش همونجا تو انبار بمونن تا روزیکه به یاری خدا یه خونه باغ بخریم ، سری بعد رو هم با خودمون ببریم خونه مون ، باز بشن ، شسته بشن ، چیده بشن تاااااااازه دلاک بفهمه چقدر جا براش میمونه ، چی کم داره ، چی باید بخره ...


برای اجرای این پروژه نیاز به یه روز تعطیل داریم که مناسبتش آنقدر جدی باشه که شرکت و انبار تعطیل باشه( حتا تو روزهای تعطیل هم انبار مشغول کاره که اجناس رو تحویل مشتری بدن ) ، نیاز به یه فضای باز دست کم 12-10 متری تو انبار داریم که دلاک بتونه اینا رو باز کنه و بچینه رو زمین و هی فکر کنه ببینه جزو کدوم دسته باشن بهتره ( خدا رو صد هزار مرتبه شکر انبار تا سقف پر جنسه و خیلی وقتها برای تردد بین کارتن ها هم موجل دارن ) ، پسر دسته گل کارگر افغانی انبار بیکار باشه و بتونه تو جابجا کردن کارتن ها و وسایل کمکم کنه ، آقای خواستگار بیکار باشه ، من قول بدم که اولا تو یه روز این پروژه خاتمه پیدا کنه ، دوما هر روز یادم نیفته یه چیزی که می خواستم  قاطی  اووووون  کارتن ها شده و آقای خواستگار باید بره پیداش کنه . ( مرد باید حرف اول و آخر رو تو خونه بزنه اونم چشمه ، نه اینکه شرط و شروط واسه آدم بذاره !!! والله !!! مرد هم مردهای قدیم !!! )


کلنگ  پروژه رو خودم بزنم و روبانش رو آقای خوستگار قیچی کنه صلوات محمدی  ...


عایا پیشنهاد یا تجربه ی مفیدی در این رابطه دارید ؟؟؟