حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

زنده باد سفر

از سفر برگشته ایم . دو روز آخر سفر به دلیل بالا و پایین پریدن های ناشی از تیوپ سواری طولانی مدت کمر درد شدیددددددددد داشتم ، بعد از برگشتن هم متوجه شدم که در این چند روز یادم نبوده گردنم پوست داره و هر وقت ضد آفتاب مالیدم به کل بدنم ، گردنم از قلم افتاده و در نتیجه  ناجور سوخته . در این حد که تاول زده !!!

این هم نتیجه ی از صبح تا شب تو کوه و کمر پلکیدن و از دیدن هر جلوه ای از طبیعت غریو شادی سردادن !


به محض اینکه خستگی سفر در رفت ، کمر همت رو سفت تر از قبل کردیم برای پیدا کردن خونه ، چند جا رو از قبل دیده بودیم که هر کدوم داستان هایی داشتن مثلا اونی که از همه دلبازتر بود مستاجرش مهرماه می تونست جابجا بشه . خلاصه که مثل همیشه همه چیز سپرده دست بالاسری ...

این هفته کلاس هام تعطیله چون استادمون رفته چین سفارش پارچه بده براش پارچه با اون طرحی که میخواد ببافن ! یه همچین استاد خفنی داریم ما تازشم تا برگرده من باید کلی کار بهش تحویل بدم که هنوز اولی رو هم تموم نکردم ...

خود شکن آینه شکستن خطاست

بعد از مدتها فرصتی دست داد که به دیدن یکی از دوستهام برم ، این یار شیرین تهران  تنها زندگی می کنه ، خانواده اش شهرستان هستن و یه جورایی خونه اش پاتوق مهمونی ها و گپ و گفت های همه ی رفقاست  . رسم دوستی ما هم از قدیم ندیما این جوری بود که چه اون می اومد خونه ی من ، چه من می رفتم خونه ی اون شب رو می موندیم و تا صبح با هم درددل می کردیم . خلاصه اینکه رفیق گرمابه و گلستان هستیم و دیگه از زیر و روی داستان زندگی هم خبر داریم . و از اونجایی که عمر رفاقتمون به سالهای خیلی گذشته بر می گرده بنابراین هم زندگی و همسر گذشته ی من رو دیده و هم این روزها همراه زندگی جدید منه ...منظور اینکه در مورد آدمهای زندگی من شناخت کافی داره ...

خلاصه ما اون شب مثل همیشه با هم در حال تبادل اطلاعات و رخدادها بودیم که دختر همسایه شون ( که من قبلا تو یه مهمونی ایشون رو دیده بودم و دورادور در جریان داستان زندگیش هستم ) زنگ در رو زد و به جمع ما اضافه شد . خب به روال همه ی دورهمی های دخترونه نشستیم به گفتن و خندیدن و خاطره تعریف کردن و خوش گذرونی های دخترونه ...

تو پرانتز این رو بگم که این دختر خانم یک ازدواج ناموفق داشته که یه پسر 7 ساله از اون ازدواج داره و به همراه پسرک نمکینش الان داره با خانواده اش زندگی می کنه . پرانتز بسته !

اون شب  یار شیرین برای دختر همسایه توضیح داد که دلاک ازدواج کرده و هنوز سر خونه و زندگی نرفته و حرف کشیده شد به ازدواج و جشن و خونه ی عروس و دختر همسایه از ازدواج سابقش گفت و من هم براش گفتم که بالام جان من ازدواج دومم هست و یه  گذشته ای هم  بوده و الان هم در خدمت شماییم ... به محض اینکه جمله ی من تموم شد دختر همسایه سرش رو گرفت بالا و گفت : ای خدااااااااااااااااااااااااااااا یعنی میشه ؟ یعنی میشه یه روز منم اونی رو که دلم میخواد پیدا کنم و باهاش ازدواج کنم و به همچین جایی برسم ؟

من که کل هیکلم علامت تعجب شده بود یه الهی آمین گفتم و خندیدم . بعد دختره مثنوی هفتاد منش رو باز کرد و نشست به تعریف کردن از بدشانسی ها و آدمهای ناتو و ناحسابی که تو این چند سال بعد از طلاق سر راهش قرار گرفتن و یکی از یکی مشکل دار تر و رابطه ها و همخونگی ها و بی سرانجامی ها و چه و چه ...

اون شب دخترک در حالی که یادآوری گذشته یه جاهایی اشکش رو روون میکرد ، یه جاهای ریسه می رفت از خنده و ... کل داستان زندگیش رو برای ما تعریف کرد . گوشی موبایلش هم کلکسیون آدمهای مختلفی بود که باهاشون ارتباط داشته و مسافرت هایی که رفتن و ... هم شرم دارم از بازگو کردن خیلی از گفته هاش و هم نمیخوام عملکرد کسی رو قضاوت کرده باشم اما به گفته ی خودش یه روزی بعد از یه اتفاقی پدرش گوله گوله اشک می ریخته که خدایا من کی به این دختر لقمه ی حروم دادم که این دختر امروز به این راه رفته ؟

همون جا یار شیرین رفت بالای منبر که تو نمی تونی خودت رو با دلاک مقایسه کنی ، تو نمی تونی از خدا بخوای یه زندگی مثل دلاک بهت بده ! این دلاکی که داری می بینی من الان چند ساله می شناسمش ، هم تو  روزهای سخت زندگیش بودم ، هم توی جشن عقدش بودم ! همین الان هم فکر نکن زندگی راحتی داره ، خود من اگه تو شرایط فعلی دلاک بودم نمی دونم واقعا چقدر طاقت میاوردم ؟ 

دلاک توی بدترین روزها وقتی حرف میزد حرفاش پر از امید بود ! برای ساختن زندگیش فقط از خودش انتظار داشت ، دنبال هر کس از راه رسید نیفتاد تا ببینه می تونه خوشبختی بهش بده یا نه . تنهای تنها زندگی کرد ، حتا خانواده اش طردش کردن اما حاضر نشد تنهایی اش رو با تن دادن به هر رابطه ای پر کنه ، همین الان هم داره میسازه ، من دارم می بینم که با چه زحمتی داره میسازه زندگیش رو ، من شاهد بودم دلاک چقدر مشاوره رفت ، چقدر با بدبختی روحیه اش رو حفظ کرد ، به جای اینکه فکر کنه دیگه آزاد شدم هر کاری دلم میخواد می تونم بکنم ، هر وقت میرفتی خونه اش بساط طراحی و نقاشی اش ولو بود ، تو اون هاگیرواگیر بعد از جدایی اش و اختلاف با خانواده اش بهش که زنگ میزدی می گفت کتاب جدید دولت آبادی رو خوندی ؟ من خوندم بیا ببر بخون ! 

تو چه جوری روت میشه از خدا یه همچین روزی رو بخوای ؟ تو که هر روز ناامیدتر از روز قبلی ، دائم نشستی به زمین و زمان و سرنوشت و مردهای فلان و بیسار بد و بیراه میگی چطور انتظار داری یه مرد خوب گیرت بیاد ؟ تو که از صبح تا شب نشستی میگی یک دونه مرد آدم حسابی پیدا نمیشه ؟ تو که از صبح تا شب بدبختی هات رو میشماری ...


من خیلی جاها حرفهای یار شیرین رو نمی شنیدم فقط شیرینی حرفاش رو مزه مزه می کردم . واقعا من اینی که این داره میگه هستم ؟ راستی این همین من بودم که از اون روزهای سخت گذر کردم ؟ چقدر به نظرم می اومد روزگار تلخ را پایانی نیست ، چقدر به گوشم خونده بودن سرنوشت رو نمیشه تغییر داد ، هر چی سنگه مال پای لنگه ، خر ما که از کرگی دم نداشت ، من لب دریا برم دریا خشک میشه ...

چقدر شنیده بودم خدا سرنوشت هر کس رو یه بار می نویسه ... تو هم اعتراض نکن ، شکایت نکن اگه خدا نخواد یه برگ هم از درخت نمی افته ، پس بشین و زندگی کن ...

و شاید خود خدا هم باورش نمی شد که همچین اعجوبه ای رو خلق کرده باشه ، خدا هم  وقتی دید دختری به میدون اومده که میگه یا می میرم یا مشکلات رو شکست میدم و این دنیا رو به دلخواه خودم می سازم ، دختری که در عین حال که به قدرت خودش ایمان داره اما توکلش هم به خداست ، شاید خدا هم وقتی پشتکار منو دید کوتاه اومد ، گفت من که کریم ترینم ، من که رحیم ترینم حالا به کجای جلال و جبروت من بر می خوره اگه به این دختره ی سرتق اون زندگی ای که میخواد رو ببخشم ، این که من هر بلایی سرش آوردم از رو نرفت بذار منم گوشه چشمی از خدایی ام رو نشونش بدم . این که می دونه تا آخر عمر باید قدرشناس و شکرگزار چوب جادویی باشه که من به سمت زندگیش گرفتم پس بذار در رحمت و بخششم رو به روش باز کنم .


لپ کلام اینکه طلاق و ازدواج مجدد دلاک فقط در نگاه اول یه قاب دلفریب به نظر میاد ، قاب رو که از روی دیوار برداری ، می بینی برای پوشوندن لکه های سیاه و زشت روی دیوار یه قاب زیبا روش کوبیدن ، البته که لکه و زخمه های روی دیوار کتمان کردنی نیست اما صابخونه از یه جایی به بعد دلش نخواسته روبروی این منظره ی زشت بشینه ، آستین بالا زده و یه قاب زیبا تهیه کرده ، زده به جای لک های روی دیوار ...

خوشبختی و زندگی راحت و همراه خوب داشتن هزینه داره هزینه اش هم بسیار بسیار گزافه . با عوض کردن شریک زندگی نمیشه به خوشبختی رسید باید خودت رو عوض کنی ، اون وقت کنار هر کسی زندگی کنی خوشبختی ... اگه رو به دره ی مرتفع برونی فرق نمی کنه پراید سوار باشی یا پورشه انتهای مسیر ، سقوط در دره  است !




 

قاب کردن دوباره ی خودم

نزدیک دو ماهه که به دنبال پروژه ی کلنگ زدن مزون از تماااااااااااااااااااااااااااااااااااام برنامه های زندگیم عقب افتادم . یه جورایی  چند جلسه ی اول کلاسها با دهانی که بی موقع باز می شد و اسکیس هایی که ارائه می نمودیم توقع استادم رو زیادی بالا بردم و کم کم ایشون توهم برداشته که با نابغه ای در این عرصه مواجه شده و حالا دیگه یه انتظاراتی از این نوآموز هنر طراحی دوخت داره که اشک  ندامتم در اومده . واقعا همه ی اوقات شبانه روزم صرف این کار شده ، صد البته که هر بخشش یه لذت خاصی برام داره به ویژه ترفندهایی که منجر به برطرف کردن ایرادهای اندامی میشه . راستش رو بگم بعد از آشنایی با این مبحث چشم چرون شدم ، همین جور دارم ملتی که تو خیابون راه میرن برانداز می کنم که آهان این باسنش بزرگه باید فلان کار و فلان کار رو روی الگو براش کرد و فلان طرح و فلان مدل رو بهش پیشنهاد کرد ، فلان برش رو به فلان جای لباسش داد تا اندامش متناسب و لباسش فیت تن در بیاد . خلاصه که با فرم های مختلف اندام آدمها عشق بازی کاغذی می کنم . از تبعات تعلیم و تعلم در این حوزه ، دقت در نحوه ی راه رفتن ، نشستن ، فیگور تکیه دادن و زیر ذره بین بردن خودمم بوده و هست . 

باور کردنش سخته که همین عادت هر لحظه که موقع ایستادن و راه رفتن وزنم رو بیشتر به سمت لبه ی خارجی کف پام تکیه میدم روی نحوه ی خواب ِ لباس توی تنم تاثیر داره و باید یه طراح خوب هم این نکته رو درنگاه اول شکار کنه و هم اینکه برای طراحی لباس اون رو برطرف کنه !!!

غرق شدن تو دنیای طرح و رنگ  و پرسه زدن تو پارچه فروشی ها برای تقویت پارچه شناسی و تلفیق و ترکیب جنس های مختلف هم لذت بخشه و هم وقت گیر و خسته کننده ... اما خب تو چند ماه اخیر تفریح من بوده 

خب این یه چکیده ای بود از وضعیت زندگی من از زمانی که مسیر کارم رو تغییر دادم ، اصل داستان خیلی خیلی جدی تر و دشوارتر از این حرف ها بود ، و در نتیجه تمام ابعاد زندگی من رو تحت تاثیر قرار داد و یکی از موضوعاتی که تحت الشعاع قرار گرفت رسیدگی به خودم بود . از استراحت و کم خوابی و به هم ریختن برنامه ی غذاییم تا رسیدگی به پوستم و ورزش و سر و ریختم توی مهمونی ها .

الان دیگه برنامه هام به اون مرحله ای رسیده  که پروژه ی تابستونم رو به سرانجام رسوندم و به اون هدفی که برای خودم مشخص کرده بودم تمام و کمال رسیدم بنابراین تا مرحله ی بعدی کار که توی پاییز قراره اجرا بشه فرصت دارم که در کنار کلاس ها و تمرین هام دوباره دوستی با دلاک رو از سر بگیرم  . خب درد کمبود وقت و خستگی که اپیدمیه ، نشستم ساعت های شبانه روزم رو بررسی کردم ببینم کجا وقت آزاد دارم ، دیدم بین ساعت کاری تایم های زیادی ممکنه پیش بیاد که من نیم ساعت وقت مرده داشته باشم ، وقتی رو که باقی همکاران به تلفن های خانوادگی یا گپ زدن های بی انتها با همدیگه یا خیلی وقت ها دراز کشیدن توی نمازخونه یا کش دادن وقت ناهار و هر کس به سلیقه ی خودش می گذرونه ، تصمیم گرفتم از باشگاه کنار محل کارم استفاده کنم ، رفتم صحبت کردم که من تایم دقیق و مشخصی نمی تونم بیام ، یا کلاس خاصی نمی تونم ثبت کنم چون برنامه ام مشخص نیست ، فقط میخوام هر وقت شد و تونستم بیام نیم ساعت از تردمیل و دستگاه ها استفاده کنم و بدو بدو برم ! خیلی راحت قبول کردن ! که البته اگر قبول هم نمی کردن من بنا داشتم همون نیم ساعت رو به پارک پشت شرکت یا حتا اگر نشد همون پیاده روی تند تو کوچه های دور و بر شرکت هم پناه ببرم . 

بعد دیدم وسط روز به دفعات پیش میاد که بقیه همکارها دنبال یه کاری ، نامه ای ، پرونده ای برن طبقات دیگه و تو فرصت انجام شدن کارشون مثلا ده دقیقه - یه ربع بشینن با همکارهای اون طبقه به گپ زدن و چاق سلامتی ! خب من همون زمان رو می تونم بذارم برای یه مسواک کردن اصولی بین روز ( که هیچوقت این کار رو تو زندگیم وسط روز انجام ندادم ) یا برداشتن چهار تا تار موی اضافی زیر ابروم ، یا سر حوصله کرم های روزم رو بزنم  یا همون پشت میز کار وسط گزارش گرفتن ها دو تا نرمش کششی بالاتنه انجام بدم . واکس زدن به کفشم 

برای تغذیه ی بهتر و اضافه کردن جیره های غذایی سالم به کشوی میزم هم باید برنامه ریزی کنم .

شما چه برنامه ی ده دقیقه ای برای رسیدگی به دلاک  پیشنهاد دارین که تو محیط کار قابل اجرا باشه ؟

اطلس


مجسمه اطلس در یک ساختمان در کالینز خیابان، ملبورن، استرالیا.


آیا این تصویر براتون آشناست ؟
اسطوره شناسی و نمادشناسی  حکایت از این داره که این تصویر الهه ی اطلس از خدایان یونانی است ...

من اما جور دیگه ای این تصویر رو شناختم ... شما چی به نظرتون این مرد کیه ؟؟؟
.
.
.
من  قویا باور دارم که این مرد ، همسر یا پارتنر من و شماست که دنیا رو  محض خاطر شادی و رضایت ما خانم ها روی کولش  می گیره ، فقط و فقط اگر که ما دنیا رو روی کولش بذاریم !!! دقت داشته باشید که نتیجه این باور این میشه که هم ما کار دشواری داریم که دنیا رو باید بلند کنیم و بذاریم رو کولش و هم جناب الهه ی اطلس کارش دشواره که باید دنیا رو به کولش بکشه !
من مردهای بسیاری رو دیدم که از صبح تا شب به معنی واقعی کلمه جون می کنن تا اسباب رفاه خانواده رو فراهم کنند ، مردهای بسیاری رو می شناسم که چند جا و در نقش های کاملا متفاوت شاغل هستند ، اگر چه مردها بروز نمی دن اما من به عنوان خانمی که بیش از هفت ساله که همکار حدود 10 تا آقام  از رفتارشون می خونم که با یه ذوق در لفافه ای ترتیب مسافرتی که خانمشون دوست داره رو میدن ، به صد نفر رو میندازن تا نوبت وامشون جلوتر بیفته برای اینکه مبلمان منزل رو عوض کنن ، شاید به نظر بیاد که بعد از مسافرت غررررررررررررر می زنن که حاج خانم 2 میلیون خرج گذاشت رو دست ما ، اما در کنار اون غرغر ظاهری حس غرور تو چهره شون موج میزنه از اینکه تونستم هر چی دلشون خواست براشون بخرم ،از پسش بر اومدم . شاید مردها با شگرد خونسردی به اهدافشون می رسن و غالبا ما خانم ها دچار این سوء تفاهم میشیم که خونسردی اونها رو با بی تفاوتی اشتباه می گیریم اما واقعیت اینه که در درونشون جوش و خروشی به پاست  تا خواسته ی دل همسرشون رو هر جوری هست اجابت کنن . 
خیلی وقتها لقب فداکاری مال ما خانم هاست اما از حق نگذریم که بسیاری از مردها یک عمر به خانواده هاشون خدمت می کنن بدون اینکه  خودشون توقع مالی زیادی داشته باشن ، یا لذت خاصی از دستمزدی که اون همه براش زحمت کشیدن  ببرن ...
تقریبا در اوایل همه ی رابطه ها ما مردهایی رو می بینیم که برای خوشایند خانم تلاش می کنه ، هدیه می خره ، رفتارش محترمانه است ، محبت کلامی داره ، و خلاصه آنقدر دلچسب هست که دختر خانم سر سفره عقد بشینه  اما مهمترین و اساسی ترین عامل پایداری این دلچسب بودن رفتار آقایون برخورد ما خانم هاست  و این حکایت اون دنیا رو روی کول مرد گذاشتنه که  سختی کار ماست .
خب حالا بریم سراغ تجربه ی شخصی من : مادر من از اون دسته زنهای مغروری بود که یک عمر سینه سپر می کرد ، گلوش رو صاف می کرد و می گفت یک عمره من از باباتون حتا یه جفت جوراب نخواستم و خب مسلما بابامون هم یک عمر برای مامانمون یه جفت جوراب  نخریده بود !  خب نتیجه ی این  نوع برخورد چی شد ؟ بابا و مامان دنیا دنیا دلخوری و زخم و انتظارات ساده ی  برآورده نشده و سرخوردگی و آدم حساب نکردن همدیگه و تحقیر کردن ها و تحقیر شدن ها و در نهایت هم یک زندگی  ای که خاکستر اندوه روش نشسته نصیبشون شد ...
خود من هم تو زندگی اولم هیچ دست کمی از مامان نداشتم که هیچ ، تازه  غرور مدرنتری رو آموخته بودم ، رل های مردونه ای برای خودم تعریف می کردم ، دیگه از سر و کله زدن با صابخونه و بنگاهی و تعمیر ماشین و کارهای تاسیساتی خونه و خرید کردن و بار کشیدن و ... که  خبر دارید .
خب یه مرد که نمی تونه بیاد بگه تو رو خدا من رو به حساب بیار ، از منم توقع داشته باش ، من یه وسیله ی زینتی تو این خونه نیستم والله ، من صدها برابر تو توانایی جسمی دارم منو فلج نبین ، خیلی وقتها ما خانم ها ، از هررررررررررررر نظر مردها رو عقیم می کنیم ، فرصت نمیدیم فکر کنن  یه راهی برای مسایل پیدا کنن مث بتمن می پریم وسط هزار تا راهکار ارائه می دیم ، نمی ذاریم دو روز بشینه یه گوشه کز کنه ، تو خودش فرو بره تا بالاخره یه راه (حتا اگر شده کج و کوله )برای مشکل پیدا کنه ، نمی ذاریم با مسایل دست و پنجه نرم کنه ، تازه وقتی هم یه راهی پیدا کرد صد مدل ایراد و اشکال ازش می گیریم ، نمی ذاریم مردانگیش رشد کنه ، نمی ذاریم عضلات مردانه اش قوی و قویتر بشه تا روز به روز وزنه های سنگین تر بلند کنه ، نمی ذاریم راه اشتباه بره ، همون اولین قدم رو که برداشت می شیم تابلوی بن بست می شینیم سر راهش ، زمان اجرا هم از روش و عملکردش هزار تا ایراد می گیریم  ، و آنقدر ادامه میدیم که ازش یه مصرف کننده بسازیم . و بعد در محافل عمومی و خصوصی و فاجعه آمیزتر از همه در برخوردهامون ، در روابط زناشویی مون از ناکفایتی و ناشایستگی و ضعف و کاستی های همسرمون سخنوری ها می کنیم و این ویروس پرورش پیدا کرده در بوته ی آزمایشگاه  ذهن ما به تمام ابعاد زندگی مشترکمون سرایت می کنه و میشه یه توده ی سرطانی عظیم که ما با عادات رفتاری غلط ، با باورهای ذهنی غلط ، با بی دقتی ، تغذیه اش کردیم !
و اما راه حل :
برای بلند کردن دنیا و گذاشتنش روی دوش همسر یا پارتنرتون  ابزارهای  تقویت کننده و تضعیف کننده ای وجود دارن :
ابزارهای تضعیف کننده : برای بیان خواسته تون از غر زدن ، گیر دادن ، دستور دادن ، برنامه زمانی دادن ، زندگی رو پادگان تصور کردن ، دید طلبکار داشتن ، مامان بودن  پرهیز کنید . 
ابزارهای تقویت کننده : خواسته تون رو روشن و شفاف بیان کنید ، البته با مهربانی ، یا اندکی شیطنت ، از عبارات مناسب ، در موقعیت آرامش ، از فضای رمانتیک استفاده کنید . از ابزار قدرشناسی  بهره ببرید ، خواسته تون رو بیان کنید و تماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ! هی در موردش توضیح ندید ، با یک بار گفتن در ذهن همسرتون ثبت شد ، مهر تایید هم خورد و تو ذهنش هم ستاره های قرمز جلوش گذاشته شد !!!
حالا برید سراغ لذت بردن از زنانگی تون ! 

یادمون باشه با زنانگی خودمون محترمانه برخورد کنیم ، در میان مشغله های روزمره و وظایف و مسوولیتهای بیشمار زندگی طنازی  و دلبری و لطافت زنانه مون رو گم نکنیم . آفریدگار نکته دان این ویژگی رو در وجود هر عنصر ماده ای در این هستی بزرگ قرار داده که کارهایی برای ارتقای جذابیت خودش انجام میده ، از نقش و نگاری که بر تن ماهی های دریاست ، تا آوای خوش پرندگان ، تا تنوع رنگ و خط و خالی که بر تن حیوانات ماده  نقش کرده . به اینکه زینت و آرایش این هستی خلق شده ایم احترام بذاریم ...


_ یه رازی رو میخوام باهاتون در میون بذارم که هیچ ربطی به مطالبی که بالا گفتم نداره اما تو زندگی خودم خیلی حائز اهمیته و اون اینه  از معجزه ی لباس زیر و لباس خواب خوشگل موشگل تو زندگی غافل نشید !

                                                                                          

                                                                                            چارقد


                          


                                                                                               برند طراحی و دوخت مانتو به آدرس :          چارقد 94

                                                                                                         

                                                                                                             www.instagram.com/charghad94#