حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

برکه نبودم که خزه ببندم ، چشمه بودم جوشیدم

اومدم که اولین شکست کاریم رو جشن بگیرم !


هرگز آدم موفقی ندیده ام که در اولین قدم شکست نخورده باشه ، برای من این شکست به معنی اینه که شجاعت و شهامت اقدام برای تحول در زندگیم رو داشتم ، به این معنیه که جسارت دورخیز کردن و پرش رو داشتم و از این بابت به خودم افتخار می کنم . صد البته که از دلاک جز این انتظاری نیست . دلاک هرگز و هرگز آدم راکد موندن نبوده و نیست و نخواهد بود . پرش بعدی رو با قدرت بیشتری انجام خواهد داد .

واقعیت اینه که یه سری از مانتوها رو مدلش رو طراحی کردم ، با کلی زحمت پارچه ها رو انتخاب کردم از نظر رنگ و جنس و طرح با هم انتخاب کردم و سفارش دادم به خیاط ، اما دیروز که تحویل گرفتم مطلقا چیزی که شایسته ی ارائه به عزیزانم باشه نبودن ! من هم عادت ندارم کار متوسط انجام بدم ، بخصوص برای معرفی برندی که این همه براش زحمت کشیدم . بنابراین بدون هیچ مقاومتی و با روی باز اولین شکست رو پذیرفتم ... از مزون اومدم بیرون و هنوز به سر خیابون نرسیده ، روشم رو تغییر دادم و با خیاط ماهرتری که با هزینه ی بالاتر سفارش می گرفت تماس گرفتم و باهاش قرار گذاشتم . 7 صبح از خونه بیرون زده بودم و 10:30 شب در حالیکه کف پام از شدت درد نابود بود به خونه برگشتم ، دهنم از شدت گرسنگی مزه زهر مار میداد ... 

اما شاد و سرحال بودم . یکی از نازنین ترین دخترهایی که می شناسم عکس  مبلمان جدیدش رو برام فرستاده بود و با دیدن خونه و زندگیش چنان قندی تو دلم آب شده بود که نگو و نپرس . آخر شب هم آقای خواستگار بهم مژده داد که پنج شنبه اش رو برای ولگردی دونفره ی درون شهری خالی گذاشته ! 


در کنار همه ی اینها دیروز با تموم شدن قرارداد مستاجر قبلی ، خونه خودم رو گذاشتیم برای اجاره . در حالیکه من اصلا انتظارش رو نداشتم اما تو همین مدت قیمت ها افزایش محسوسی داشته که همش از نظر لطف و عنایت خدا به زندگی ماست . 

پروژه ی بعدی

همه ازم ایراد می گیرن که دختر جان چرا با همه ی این فشارها و بدوبدوها دو روز مرخصی نمی گیری سر حوصله به کارهات برسی ؟

و من لبخند می زنم و نمی گم که مرخصی هام رو دارم ذخیره می کنم برای روزهای طلایی  تو خونه ی خودم پرسه زدن ، از خواب بیدار شدن و بعد از صبحانه راهی کردن آقای خواستگار و پلکیدن تو خونه ی خودم ... 

پروژه ی بعد از شو روم ، انتخاب تیپ و رنگ و مدل مبلمان منزله ، هیچ ایده ی ذهنی ای برای این موضوع ندارم . 

گفته بودم میشه یه روز دوتایی بیاییم پابوست ؟

باز هم خدای ارحم الراحمین برامون بهترین ها رو خواست و قرار بر این شده که شب شهادت امیر المومنین و شب قدر رو مهمون آقا امام رضا باشیم .



این اولین سفر با خانواده ی جدیدمه و هر کدوممون به یه شکلی یا به یه دلیلی مشتاق این سفریم . ایشاالا که با دست پر از اجابت دعاها و آرزوهای قلبی شما دوستهای نازنین و خوش قلبی که تو این مدت همراه من بودید برگردم .  همیشه اثر دعاهای خیرتون حمایتگر زندگیم بوده و هست و بیشتر از همیشه تو این شبهای ارزشمند ازتون التماس دعا دارم . 


اگه قابل باشم به درگاه حق دعاگوی تک تکتون هستم ...



نظرات رو می بندم چون تا وقتی برگردم دسترسی به اینترنت ندارم .

اصلا فکر نمی کردم اینقده سخت باشه

به شدت خسته ام ، فرسوده ی فرسوده ، هم خسته ی جسمی هم کلافه از درگیری فکری ، پروژه ای که صحبتش رو کرده بودم  پس از ماه ها فکر کردن و ایده پروراندن و مشورت گرفتن به کمک خدا بالاخره کلید خورد . 


چند هفته است که تو این گرمای هوا دارم پارچه فروشی های این شهر رو اسکن می کنم ، به دنبال مناسب ترین طرح ، رنگ ، جنس و قیمت !!! والله که جونم در اومده . شبها خسته و هلاک در حالیکه چندین و چند تا کیسه دستمه خودم رو می رسونم خونه و به گزارشات دکتر رفتن ها و اسکن قلب و متفاوت بودن نظر این دکتر با فلان دکتر و این داستان های مامان گوش میدم . 

الگو در میارم ، با دقت حتا یک میلیمتری ، استادم میگه ولش کن مهم نیست حالا تو 120 سانت پای مانتو چه اهمیتی داره ؟ ولی من دلم میخواد کار پرفکت باشه . و آخر هفته ها می شینم پای چرخ ، آقای خواستگار ناله می کنه که نمی خوای بیای این وری ؟ یکی یکی کارهام رو براش می شمارم . پا میشه میاد چرخ رو میزنه زیر بغلش ، یه عالمه بار و بندیل رو میذاره تو صندوق و میگه راه بیفت بریم خونه خودمون بشین جلوی خودم خیاطی کن . من می دوزم و اون میوه برام پوست می کنه ، هله هوله برام میاره ، وسط کار غر می زنه تو رو خدا اینقدر سرت رو ننداز پایین ! پاشو یه دوری بزن گردنت خرد شد ! یا پیشنهادات هیجان انگیز آخر هفته ای میده اما من تطمیع نمی شم و گرمای هوا رو بهانه می کنم و می مونیم خونه . دیگه تسلیم میشه و خودش میاد کمکم . ( نگفته بودم که آقای خواستگار در دوران خیلی جوونی اش تو یه تولیدی کار می کرده ؟ ) ایرادهام رو میگه ، اینجاش تمیز نشده ، حالا نشکافتی هم نشکافتی . میگم نه می شکافم ! باید هیچ ایرادی نداشته باشه ... پارچه رو ازم می گیره و میگه سردوزی هاش رو من می زنم تو برو یه دراز بکش ! شب که تو خواب از خستگی ناله می کنم ، آنقدر گردن و کتفم رو ماساژ میده تا خوابم ببره .


میام شرکت مدل برندهای خوب رو سرچ می کنم از یه چیزهایی که خوشم بیاد مدلش رو بر می دارم می برم پیش استادم ، قسمت هایی رو که با هم جوره انتخاب می کنیم ، یه راهنمایی می کنه میرم به کاری که گفته فکر می کنم ، یه تغییراتی تو برنامه ریزی هام می کنم تا هفته ی دیگه هزار جور بالا پایین می کنم موضوع رو ، آدرس یه پارچه فروشی خیلی خوب بهم میدن اون سر شهر ، یکساعت مرخصی می گیرم و با مترو و اتوبوس خودم رو که دیگه شبیه گندم برشته شدم میرسونم اونجا ، خریدهام رو می کنم . هن هن کنون بر می گردم خونه !


اما همه ی این کارها رو با یه عشقی انجام میدم . مثل همه ی کارهای دلخواهم که با وسواس و دقت و بررسی زیاد و عشق انجام میدم ، وقتی تو پارچه فروشی ، به پارچه زرد ملایم دست می زنم با خودم فکر می کنم یه دختر نازنین این مانتو رو می پوشه ، شاید اون مردی که لایقشه قراره طیف لطیف این زرد رو تا آخر عمر به خاطر بسپره ، بعد یه لبخند پهن می شینه رو صورتم و میگم آقا از این به من دو قواره بده !


با همه ی این سختی ها حال دلم خیلی خوبه ... برای لحظه های شاد زنان سرزمینم در تدارک رخت و لباسم ...  





لایروبی

این دومین بار در طول یک هفته است که مامانم بیمارستان بستری میشه ، بدون هیچ سابقه ی بیماری قلبی یکی از شریان های اصلی قلبش اون هم از جایی که ظاهرا باز کردنش با آنژیوپلاستی خطرناکه ، 65% مسدود شده !



من از اون دسته آدمهام که در مورد روش زندگی و رفتار و کردار پدر و مادرم و خانوادم تعصب ندارم ، اگر کسی بشینه به انتقاد از اونها من رگ گردنم بیرون نمیزنه . چرا ؟

چون از بچگی یاد گرفتم خانواده ی من به عنوان یه کودک یه جام جهان نماست که در اختیار من قرار داده شده ، روابط خانوادگی ، رفتار افراد خانواده ی من با همدیگه و با آدمهای دیگه ، درست یا غلط یا با هر ضریبی از اشتباه دقیقا یه جام جهان نماست برای من !

توی همون دوران بچگی ، کاملا متوجه می شدم و می تونستم تشخیص بدم که فلان کار مادرم اشتباهه بهش فکر می کردم و به خودم ( تو همون بچگی ) می گفتم : من هیچوقت با شوهرم این کارو نمی کنم ! یا من هیچوقت با شوهرم این جوری حرف نمی زنم ! یا من اگه بچه دار بشم هیچوقت بهش این رو نمیگم ! و ...


حکایت ادب از که آموختی از بی ادبان سعدیه ! خب محیط خانوادگی ما برای سی سال متوالی بدون کوچکترین وقفه ای قهر و دعوا و لج و لجبازی و از خونه بیرون زدن و طلاق و طلاق کشی و مال ِ من - مال ِ تو و خانواده ی من - خانواده ی تو و بچه های من - بچه های تو و هزاران داستان از این دست بود .

بگذریم از این قصه ... خواستم یه تصویر ذهنی از شرایط داشته باشید تا بریم سر بحث اصلی .



همین امروز مامان من رو تخت بیمارستان خوابیده و من دارم به بدنی فکر می کنم که هفتاد ساله انبار کینه و نفرت و لجاجت و پرونده سازی و ناله و نفرین و شکایت و نارضایتی از تمام دنیاست . به دکترهای فوق تخصص قلب و عروقی فکر می کنم که قراره امروز جلسه بذارن ، مشورت کنن ببینن کم خطرترین روش برای باز کردن عروق مسدود شده چیه ؟


چرا باید عجیب باشه کسی که هفتاد ساله بار سنگین " چهل سال پیش با من فلان کار رو کردی - سی سال پیش مادرت فلان حرف رو به من زد - فلان تهمت رو به من زد - تو فلان موقعیت تو فلان کارو برای من نکردی - منو یه مسافرت نبردی - یه جفت جوراب برام نخریدی - سی سال پیش فلان خرج رو برای خانواده ات کردی - بیست سال پیش یه گونی برنج دادی به خواهرت - هفده سال پیش یه تلویزیون به برادرت کادو دادی - بچه هات سی و پنج سال پیش فلان بی احترامی رو به من کردن - خواهرت تو عروسی فلان کس ( قریب بیست و پنج سال پیش ) پشتش رو کرد به من نشست _ خانم برادرت اونجوری گفت - خواهر خودم  یک پرونده - خواهر بزرگم یک پرونده - فلان برادرم یک پرونده - خانم برادرم یک پرونده -اون یکی خانم برادرم که به برادرم فلان حرف رو گفت یه پرونده -  همسایه بغلی یک پرونده - صابخونه ی فلان خونه که ده سال پیش حقم رو خورد یک پرونده - فلان کاسب محل که فلان کلاه رو سرم گذاشت یک پرونده - بچه ی خواهرم که نیومد عیادتم یک پرونده - فلان همکار قدیمی ام که زمان ازدواجم رفته بودن ازش تحقیق فلان حرف رو گفته بود ( به خود خدا قسم !!!) یه پرونده - فلان دوست قدیمی ام یه پرونده - دختر عموم که عروسی دخترش دعوتمون نکرد یه پرونده - عروس دختر عمه ام که ولیمه ی حاج عمو ما رو با ماشینش نرسوند یه پرونده - همکارم ( مامان من 20 ساله بازنشست شده ) که زیرآبم رو میزد یه پرونده - این همسایه پایینی که منو می بینه سلام نمی کنه یه پرونده - اون همسایه بالایی که پسرش گروپ گروپ از پله ها میاد پایین یه پرونده - بچه های خودم هر کدوم یه پرونده و ... " روی دوششه یه روزی از پا در بیاد ؟ یه روزی ستون فقراتش دیگه نکشه این کوه عظیم رو ؟ سیستم عصبی اش از بس کش بیاد ، یه روزی به مو برسه و پاره بشه ( دیسک مامانم دو سال پیش از دو جا پاره شد ) ؟ کسی که شهامت بیرون ریختن این دریای توفانی رو نداره ، از طرفی توانایی آروم کردن این توفان رو هم نداره ، کسی که اگر شهامتش رو نداره بره بشینه با تک تک این آدمها حرفش رو بزنه ، و به جای اینکه دنبال یه راه سالم برای بیرون ریختن خشمش باشه با فشار بیشتر وارد کردن به جسمش بخواد خودش رو آروم کنه ، با کار کردن عصبی ، با وسواس تمیزی و کر و شور و بشور وبساب بخواد صورت مساله رو پاک کنه چرا نباید دو تا از مهره هاش له بشن از کار زیاد ؟ در واقع از بیرحمی زیاد ! چرا باید تعجب کرد که همچین آدمی مهره هاش رو با پلاتین به هم متصل کرده باشن ؟ چرا نباید رگهاش بگیره ؟ چرا نباید نفسش بند بیاد ؟ چرا نباید تنگی نفس داشته باشه ؟


از آسیب های روحی ای که مامانم به خودش زده میگذرم چون بحث من امروز راجع به جسمشه .


من دلاکی هستم که برای مثبت زندگی کردن نیاز به هیچ کتاب و مشاور و سمینار و دوره ای ندارم ، اگر فقط و فقط داستان زندگی مادر خودم رو خوب بررسی کنم هزاران درس و نکته ی مفید توش وجود داره ...


دلاک اگر توانایی مواجه شدن با مشکل رو نداری ، اگر قدرت حل مساله ات رو نداری ، اگر قدرت بیان نداری ، اگر قاطعیت برخورد با کسی که بهت ظلم کرده یا حقت رو خورده نداری ، دست کم به خاطر خودت ، به خاطر آرامشت ، به خاطر سلامتت ببخش ، فراموش کن ، به خودت ظلم مضاعف نکن ، خودت رو بیشتر تو تنگنا قرار نده ، یه راهی برای تخلیه ی گنداب های ذهنت پیدا کن ، با تکرار و تکرار و تکرار بدی های دیگران تو مقدس و متبرک نمیشی ، تو میشی بایگان پرونده های کهنه ، هی این پرونده ها رو در نیار ولو کن رو میز ، خاکش تو گلوی خودت میره . بسوزونشون ! این رسوب آهکی رو هر روز تو زندگیت ، تو روح و روانت ، تو صورت چروکیده و خسته و درمونده ات ، تو چشمهای بی فروغت ، تو جسمت انبار نکن ! نکن ! نکن !