حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

خانم دکتر

عالیه ، متخصص زنان و زایمان و استاد دانشگاه با سعید مهندس راه و ساختمان ازدواج کرده بودند و دو تا بچه داشتند یه پسر 8-7 ساله و یه دختر 2 ساله . یه زندگی خیلی خوب و مرفه ، یه خونه تو یکی از بهترین مناطق تهران و یه مطب که فقط صبح ها کار می کرد تا خانم دکتر ظهر به بعد در خدمت بچه ها باشه ، بعضی روزهای هفته هم تو یکی از شهرستان های نزدیک تهران تدریس می کرد . سعید هم مرد کاری و اهل زندگی و دلسوز خانواده و خلاصه که این دو زندگی آرومی داشتند . 

عالیه اهل بم بود ، فقط خودش و یکی از خواهرهاش تهران زندگی می کردند .بقیه فامیل و اقوام بم زندگی می کردند . 

همین وقتهای سال بود ، فصل خونه تکونی و شب عید !

یه جمعه ای از اسفند ماه بود ... عالیه به یه کارگر آقا گفته بود بیاد برای کارهای نظافت خونه و خونه تکونی . آقاهه تمام دیوارها و در و پنجره ها رو شست و تمیز کرد و دیگه بعدازظهر شد . 

آشپزخونه ی خونه دو تا پله ی کوچیک می خورد ، که ورودی آشپزخونه از یه سمت سرتاسر پنجره داشت به پاسیو . آقاهه شیشه ها رو در آورده بود و تو حمام شیشه ها رو شسته بود و خشک  و آماده کرده بود . 

عالیه غذای بچه ها رو زودتر داده بود ، وقتی آقاهه می خواست پنجره ها رو جا بیندازه عالیه ناهار رو آماده کرد و هر چی آقاهه اصرار کرد بذار کارم رو تموم کنم بعد غذا بخورم ، عالیه گفت نه بیا بخور یخ می کنه ما هم یه کم بشینیم استراحت کنیم بعد از غذا پنجره ها رو بذار سر جاش . 

وقتی عالیه و سعید و آقاهه نشستند به غذا خوردن ، در فاصله دو سه متری اونها ، دختر کوچولو اومد که بره آشپزخونه و به عادت همیشه که بخاطر تعادل نداشتن وقتی می خواست از همون دو تا پله کوچولو بالا بره دستش رو به پنجره تکیه می داد ، این بار هم به سمت پنجره مایل شد و جلوی چشم پدر و مادرش از طبقه چهارم پرت شد پایین . 

سعید هیچوقت نفهمید که چه جوری دوید تا طبقه ی اول و از خونه ی همسایه دختر کوچولوش رو با مغز متلاشی شده بغل گرفت و برای عالیه آورد . 

این اتفاق آنقدررررررررررررررررر شوکه کننده بود که هیچکس نمی تونست برای تسلی حتا یک کلمه حرف بزنه . وقتی پدر و مادرم همون شب برای همدردی به خونه ی دوست خانوادگی مون رفتند و برگشتند لب از لب باز نکردند .

خانم دکتری که صدها نوزاد رو به این دنیا آورده بود و به آغوش مادرانشون بخشیده بود ، شیرین دخترک دو ساله اش رو توی خاک گذاشت .

و من واقعا نمی دونم بعد از اون به عالیه چی گذشت ؟

کمتر از سه سال بعد زلزله ی بم اتفاق افتاد و عالیه تمام اعضای خانواده و فامیل و اقوام و بستگانش رو از دست داد . پدر و مادر و همه ی خواهرها و برادرها و شوهر خواهرها و خانم برادرها و خواهرزاده ها و برادرزاده ها و همه ی کس وکسان عالیه مثل خیلی های دیگه توی اون حادثه از بین رفتند . اون خواهرعالیه که تهران زندگی می کرد با شوهر و بچه هاش برای دیدن خانواده رفته بودند بم  و زیر آوار از بین رفتند . فقط کوچکترین خواهر عالیه که دانشجوی دانشگاه یزد بود و بخاطر امتحان های پایان ترم نتونسته بود به خانواده ملحق بشه ، برای عالیه موند . 

و باز پدر و مادرم برای عرض تسلیت رفتند و برگشتند در حالیکه همه نگران عالیه بودند که زیر بار این مصیبت چه خواهد کرد ؟


تا جایی که من عالیه رو می شناختم ، همیشه زن دانا و عاقل و مقبولی بود اما بعد از اون هر وقت عالیه رو می دیدم با یه سکوتی زندگانی می کرد . سکوتی که از غم نبود ، از اندوه نبود ، از دنیازدگی نبود ، سکوت عالیه از پختگی بود ، عالیه انگار به یه شهودی رسیده بود ، از دنیا کناره نگرفت ، تو غمش غرق نشد ، زندگی کرد اما دیگه زندگی رو می فهمید . عالیه یه حالی بود ، یه حال آروم ، از دغدغه های دنیا  رسته بود . یه حالی بود ، همیشه یه حالی بود . یه حالی که دوست داشتی بیشتر کنارش بشینی و باهاش حرف بزنی ، بیشتر تماشاش کنی ، رفتارش رو با همسرش ، با پسرش ببینی و طعمش رو مثل یه حبه قند بذاری گوشه لپت تا ذره ذره آب بشه .


چند سال بعد توی مطب ، من مریض بودم و عالیه طبیب ، برای چکاپ رفته بودم ، اوایل ازدواجم بود و تازه عروس ، به عالیه گفتم خانم دکتر میشه کاری کرد با دارو  دوقلو باردار بشم ؟ خانم دکتر توضیحاتی داد و بعد پرسید حالا چرا دوقلو ؟ من کم سن و سال و بی تجربه که دنیا برام بازی بود گفتم خب بامزه ان دیگه !!!

اون روز عالیه حرف قشنگی به من زد . نشست پشت میزش و گفت دلاک جان توی این دنیا ما اختیار هیچییییییی رو نداریم ، ما نمی تونیم برای خلقت یه موجود دیگه تصمیم بگیریم ، فقط این آن در اختیار ماست ، نخواه که برای زندگی تصمیم بگیری ، برای همون آنی که داری تصمیم بگیر . 


خیلی وقتها وقتی  اتفاق کوچیکی میفته و من فکر می کنم مصیبتی پیش اومده ، یا به قدرت اختیار و اراده خودم غره میشم و پروژه های عظیمی رو برنامه ریزی می کنم یاد حرف عالیه میفتم و خاموش می شم . یه خاموشی آرام بخش . یاد اینکه عالیه چه جوری دنیا رو به حال خودش رها کرده بود و به سهم خودش دلخوش بود .


چند سال بعد خدا به عالیه و سعید دختر دیگه ای هدیه داد ، نوزادی که از بس زیبا بود اسمش رو گذاشتند " ونوس " ! 

بالاخره نوشتم

قول داده بودم که براتون از چالش بزرگ مهمونی بگم ، اما پیش از اون می باید که یه پیش درآمدی براش بیام که فضای ذهنی من رو درک کنید . 

توی زندگی خانواده ی من ، از اونجایی که رابطه پدر و مادرم هیچوقت با هم صمیمی و دوستانه نبود و تا حدودی مدل رابطه ی این زن و شوهر خصمانه بود و رقابت بر سر قدرت داشتن ، زورگویی و لجبازی تم غالب رابطه شون بود ،  و ما با خانواده پدری تو یه ساختمان زندگی می کردیم ، رابطه مادرم با خانواده پدریم خیلی خوب بود . یعنی یه جورایی مادرم محبتی رو که از پدرم دریغ می کرد ، برای خانواده پدریم خرج می کرد یا شاید به زعم خودش چون می دونست رابطه اش با پدرم دوام و بقایی نداره ، برای دوام بخشیدن به این زندگی از خانواده ی پدرم به عنوان ابزار کمکی استفاده می کرد . 

همیشه هم به ما نصیحت می کرد که با خانواده ی شوهرتون خیلی خوب باشید و خیلی احترام بذارید و حتا اگر بدترین بی احترامی ها رو دیدید شما بی احترامی نکنید به خاطر اینکه اگر یه روزی زندگی تون به مو  رسید این آدمها پشت شما در میان و ازتون دفاع می کنن و شوهرتون بابت بدرفتاری با شما باید به خانواده اش توضیح بده  ( روشی که ثابت شد تو زندگی پدر و مادرم هیچ اثری نکرد !!!)

منظورم اینه که مادر من برای شوهرش احترام قائل نبود ، برای ایجاد صمیمیت و دوستی با شوهرش هیچ قدمی بر نمی داشت اما به پدر و مادر و خواهر و برادرش محبت می کرد ، احترام میذاشت ، با این تصور که اگر یک روزی پدرم لب به شکایت باز کرد خانواده اش بهش یادآوری کنند که ای بابا زن تو به این خوبی ، مهربونی ، گل و بلبلی ، حتما تو کارت مشکل داره که نمی تونی باهاش بسازی ! اما در واقعیت زندگی وقتی کار به اینجا کشید پدرم در برابر خانواده خودش هم عصیان کرد و رفت کاری رو که دوست داشت انجام داد ، بعد از چند صباح هم خب خانواده اش که نمی تونستن طردش کنن ، پدرم رو با خانم جدیدش پذیرفتن ، به موازات این پذیرش به مامانم هم کِرِدیت دادند که اوکی تو هم خوب بودی !!! اینجوری بود که خانواده ی پدریم الان هم با مادرم خیلی خوبند و رفت و آمد دارند و هم با پدرم و خانم جدیدش . پس مادرم به اون نقش بازدارنده ای که انتظار داشت خانواده همسرش براش بازی کنند ، نرسید و  در نهایت دستش خالی موند !!!


حالا دلاکی که من باشم با وجودیکه از همون بچگی هم می دونستم که روش مامانم غلطه ، اما با همه ی این تجربه ها و زندگی ها و شکست ها و ... تو زندگی با آقای خواستگار دقیقا دقیقا دقیقا روش مامانم رو پیاده کرده بودم و خودم کاملا بیخبر بودم . البته من با هدفی که مامانم پیش رفته بود ، پیش نرفته بودم ، ذهنیت من چیز دیگه ای بود اما روشم همون بود . من در تمام مدت 3 سال گذشته ، از وقتی با آقای خواستگار نامزد کردیم ، تصورم این بود که هر قدر با مادر صمیمی تر باشم ، بهش بیشتر رسیدگی کنم ، مسوولیتش رو به عهده بگیرم ، بهش سرویس بدم ، بهش توجه بدم ، بهش نزدیکتر بشم و ... بار آقای خواستگار رو تو زندگی سبک کردم و فکر می کردم با این روش دارم به همسرم کمک می کنم . فکر می کردم خیالش آسوده تر میشه ، از نگرانی اش کم می کنم و در عین حال پایه های زندگی مون محکم تر میشه .

در حالیکه خودم هم از این نوع رابطه دوستانه با مادر لذت می بردم . واقعا از صمیم قلب دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم و تو ذهنم هم حتا جایگاه محترمی داشته و داره همیشه اما غافل از اینکه یک روز آقای خواستگار ( که معمولا اعتراض نمی کنه ) اعتراض کرد و من اون روز یک سیلی سهمگین خوردم چرا که دیدم  حرفها و شکایت های آقای خواستگار دقیقا اعتراض هاییه که یک عمر پدرم از زندگیش داشت و از اینکه می دیدم ناخواسته اشتباه مادرم رو تکرار کردم خیلی خجالت کشیدم . 

مفهوم اعتراض آقای خواستگار این بود که من با تو ازدواج نکردم که لله ی مادرم باشی ، من می خوام تو زن من باشی !!!

این اعتراض کاملا به جا بود و این جابجا کردن موقعیت آدم ها و جایگاهشون تو زندگی من و آقای خواستگار اشتباهی بود که من مرتکب شده بودم و باید خودم هم درستش می کردم . راستش دو - سه ماه کلنجار رفتن با خودم و مواجه شدن با طرز فکری که من رو به این گونه از رفتار واداشته  بود طول کشید ، من باید مثل یک غواص به عمق این تفکر فرو می رفتم و ردیابی اش می کردم و ریشه هاش رو درمان می کردم  . 

در واقع من اصل رو ول کرده بودم و حاشیه رو چسبیده بودم . 

الان دیگه متوجه شدم که اگر وقت اضافه ای دارم باید برای خودم و آقای خواستگار صرف بشه ، اگر انرژی مازادی دارم باید صرف زندگی خودمون ، رابطه مون ، صمیمیتمون و تبادل عاطفی بین خودمون دو تا و هماهنگ شدن ما بشه . 

این نکته رو هم ناگفته نذارم که از وقتی رویه ی زندگیم رو تغییر دادم کلی وقت اضافه میارم  و همینطور کلی انرژی و توان اضافه دارم  و از همه مهمترین فضای ذهنی ام از قید و بند مسوولیت ها آزاد شده که این موضوع برای منی که با وجود ژست هایی در مغایرت با مهرطلبی و تایید طلبی اما کماکان تا آخرین قطره ی توانم رو برای دیگران خرج می کردم ، خودش یه معضلی بود . یعنی اینکه با یه خلا مواجه شده بودم ، مواجه شدن با این خلا هم یکی از مراحل گذر طلایی برای من بود . البته که این خلا رو با اهمیت دادن به علایق خودم پر کردم  ، و الان  یه حس رهاشدگی و آزادی دارم . 

خب حالا برسیم به این بعد قضیه که مادر با این رویه ی جدید چه برخوردی کرد ؟

این توضیح رو لازمه براتون بدم که در کیفیت رسیدگی به ایشون ما هیچ کوتاهی ای نکردیم اما در کمیتش چرا . از اونجاییکه با این تغییرات مادر ( به اشتباه ) خودش رو در موقعیتی می دید که گوشه رینگ گیر افتاده و حریف فرضی ( من ِ دلاک ) داره از چپ و راست بهش حمله می کنه در نتیجه واکنش های متناقضی نشون می داد تا بتونه شرایط رو به روال قبل برگردونه ، تهاجم و مظلوم نمایی و بی اعتنایی و جبهه گیری و  ... خلاصه هر ترفندی رو بکار برد اما وقتی مقاومت من و آقای خواستگار رو دید به ناچار تسلیم شد و پذیرفت .

حالا چرا اون مهمونی برای من یه چالش بزرگ بود ؟ به این دلیل که بعد از این دوران تحول ساختاری برای اولین بار قرار بود مادر بیاد خونه ی ما ! و من دیگه نمی بایست مثل قبل رفتاری رو می کردم که انگار رسالت من مدیریت رفاه ایشونه !!! در عین حال باید با رفتار محترمانه ایشون رو متوجه می کردم که بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته دیگه روال قبلی ورافتاده که خونه ی ما  محلی برای اقامت و استراحت باشه . خب رعایت همه ی این موارد ، اعمال کردن حد و مرزهای تازه تعریف شده ، و وادار کردن کسی که دوست نداره قوانین جدید رو بپذیره به اجرای قوانین بدون اینکه مستقیما راجع بهش گفتگو بشه و خدای نکرده نوک سوزنی بی احترامی بین ما بوجود بیاد کار بسیار دشواری بود . اون هم در حضور 10 تا آدمی که برای اولین بار میان خونه ات و قاعدتا همه چیز به وضوح و شفافیت زیر نظر گرفته میشه ...

و باز دلاکی که من باشم از پس این مهم بر اومدم و موفق شدم یه قدم برای جبران مافات بردارم . چه جوری ؟


رمز موفقیت این بود : احترام بی نهایت زیاد !




پی نوشت : خیلی دوستتون داشتم که این چیزها رو بهتون گفتم ها . 


قرار دوستانه معوقه


پنج شنبه 30/دی ساعت 10:30 صبح قرار قطعی فرهنگی مونه . 

محل قرار : کافه ویونای پارک آب آتش بزرگراه حقانی _ بعد از چهارراه جهان کودک - کافه ویونا پلاس ( آب و آتش ) 

دقت کنید که پارک آب و آتش دوتا کافه ویونا داره یکی تو راه چوبیه و اونی که مد نظر ماست از سمت حقانی نزدیکتره و شمال پارک واقع شده . امیدوارم کسی اشتباه نکنه . 


مشتاقانه منتظر دیدارتون هستم ...

این پست رو به حساب دست گرمی بذارید

تصمیم گرفته ام با ورود به دوره میانسالی کنار بیایم . 

مدتی بود با همه چیز توی زندگیم می جنگیدم ، با کارم سر جنگ داشتم ، با نفس کار کردن حتا ، صبح که چشم باز می کردم سگ هاری پاچه ی روزم را می گرفت و تا شب پارس می کرد و زوزه می کشید . 

زنانگیم را بقچه کرده بودم و در هزار پستو پنهان کرده بودم و هر بار که از روزنی درز می کرد فریاد می کشیدم سرش ! 

طاعون مفید نبودن ، کار مفید نکردن ، به جانم افتاده بود . آقای خواستگار تشخیصش این بود که رژیم موجب ضعف اعصابم شده و باید بی ملاحظه ی چاق شدن بخورم ! گاهی هم تشخیصش این بود که احتمالا هورمون هات قاطی شدن !

حساس و نکته بین و ایرادگیرو بدعنق شده بودم . بیشتر از همه به پر و پای خودم می پیچیدم . 

گویی نقش زن َ خانه ی شاغل بودن دیگر ارضایم نمی کرد ، انتظاری بیش از توانم از خودم داشتم . تا همینش هم غالب اوقات در توانم نیست اما بیش از این از خودم می خواستم . بهتر باش ! بهتر باش ! بهتر باش ! های ذهنم روی ریپیت در خواب و بیداری پخش می شد .

به خودم نمی رسیدم تا به کارهای خونه بهتر برسم ، به کارهای خونه نمی رسیدم چون بیرون از خونه کار می کردم و خسته می شدم ، وقتی سرکار بودم خوابم می اومد ، یه کوهی از کارهای نکرده و توقعات زیادی از خودم و بیخوابی و خستگی و کلافگی بودم که در سطح شهر تردد می کرد .

چروک های ریزی که به تازگی مهمون ناخونده ی زیر چشمهام شدن رو تو آینه می دیدم و حرص می خوردم ، مولتی ویتامین ام رو قطع کرده بودم تا اول برم چک آپ بعد با نظر دکتر ادامه بدم اما نوبت دکترم هر بار می گذشت و من یادم نمی موند که وقت دکتر دارم . یه دندونم رو دکتر پانسمان کرد و قرار بود سه هفته پیش کامل پرش کنه اما تا امروز هم یادم رفته و هم وقت نکردم . 

همه چیز نصفه ، نیمه تموم و من ...

من  را چه شده ؟؟؟

برای فرار از حل مساله به سرم زده بود که تنهایی برم مشهد ، اما دیدم راهش این نیست ، دوره بلوغ عاطفی دکتر شیری را شرکت کردم هر روز یک سر این کلاف بهم گوریده را گرفتم و ول نکردم تا یه گره های اساسی در خودم بیابم و یافتم و همچنان دارم روش کار می کنم و می دانم هیچ درمانگری جز خودم توان برخورد خیلی جدی با من را ندارد . به هر حال یکسری چیزها را پذیرفتم از جمله توان خودم را و بحران روحی رسیدن به میانسالی را . 

به هر حال زمینی شده بودم که شخم زدن لازم داشت . حالا شخمش زده ام و بذرهای مرغوبی آماده کاشت دارم . 


متن بالا را چند هفته ی پیش نوشته بودم و منتشر نکرده بودم . امروز اومدم پست جدید بذارم حیفم اومد که این مطلب حذف بشه و شما در جریان شورش روحی من نباشید و فقط در جریان نتیجه باشید . 

امروز خیلی خوبم ، از یه سفر عاشقانه به مشهد و زیارت امام رضا برگشتم . این سفر با همراهی رفیق ترین رفیق شیرینی صدباره داشت ، آقای خواستگار رو تنها گذاشتم و ایشون هم به بهترین شکل ممکن با اینکه من به یه سفر مجردی نیاز دارم برخورد کرد و اونجا هم نازنین ترین عاطفه ی اینستا رو دیدیم و از مصاحبتش بسیار بسیار لذت بردیم و یه زیارت جانانه کردیم و یه پارک آبی فرح انگیز هم رفتیم و کیفور و قبراق برگشتیم به شهرمون . 

از مسافرت که برگشتم ، هفته ی بعدش مهمونی داشتم ، یه مهمونی مفصل با یه دنیا حاشیه های تلخ و شیرین . قسمت تلخ حاشیه هاش آنقدر گزنده بود که تو عمرم تو این شرایط قرار نگرفته بودم اما باز هم به خوبی از پسش بر اومدم و براتون مفصل تعریف می کنم 


خیلی وقت بود ازش فرار می کردم

اومدم یه اعترافی بکنم ، اینکه خیلی وقته حالم خیلی خرابه و حال خرابم رو هیچ چیزی خوب نمی کنه ... هر روشی که بلد بودم رو امتحان کردم که این غم بی دلیل ، دست از سرم برداره و نداشت ...

بیتا همیشه می گفت من اگه بدونم نیاز به مداوای ذهنی دارم حتا اگر شده گردنبند گردنم رو می فروشم و میرم خودم رو معالجه می کنم !

من امروز این کار رو کردم ، این ماه تولد آقای خواستگار بود و من ته مونده ی تمام حسابهام رو چلونده بودم برای کادوی تولد ، بنابراین چند تا سکه ی پارسیان داشتم اونها رو فروختم تا بتونم تو دوره های دکتر شیری شرکت کنم . 

اولین باره که دارم کلاسیک روح و روانم رو مداوا می کنم ! 

همیشه اهمیت دادن به خودمون خریدن گل و عطر و لوسیون بدن خوشبو و قر و فر نیست ... یه زخم هایی باید ریشه ای حل بشن .


محتاج دعاتونم  و دعاگوی سمج آرزوهای قشنگتون