حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

tdjdgi v, f;a `hddk یعنی فیتیله رو بکش پایین !

تقریبا و نه تحقیقا زندگی مون روال طبیعی خودش رو پیدا کرده ، بیشتر استراحت می کنم و بطرز محسوسی  نبرد درونی  "همه چیز همیشه باید عالی باشه " رو شکست دادم . به جای عذاب دادن و فشار اضافه وارد کردن به خودم برای تمیز کردن خونه ، بیشتر تمرکزم رو گذاشتم روی  اینکه نظم ذهنی ام رو حفظ کنم و جالبه که ناخودآگاه حالا که ذهنم منظم و دسته بندی شده کار می کنه محیط پیرامونم هم مرتب و منظم شده . و خدا می دونه که چقدررررر از این موضوع خوشحالم . بعد از شرکت به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی  بیشتر از یک کار انجام نمیدم . 

به عنوان مثال  پریروز که بعد از شرکت وقت دکتر داشتم ، وقتی از دکتر بر می گشتم آقای خواستگار زنگ زد که کجایی و کی می رسی و میخوای بیای فلان جا ، منم بیام دنبالت بریم میز تلویزیون بخریم ؟ گفتم نه ! من کار امروزم رو کردم دیگه باید برم خونه استراحت کنم . در صورتی که سیستم زندگی من در گذشته این جوری بود که آخ جون بدو بریم یه کار نصفه رو به سرانجام برسونیم و هیهات که تلویزیون مونده روی زمین و من باید خودم رو به زمین و زمان می زدم که ما بی میز تلویزیونیم !!! و بعد از کلی پیاده روی و خستگی و خرید میز ، تازه خودم رو موظف می دونستم که وقتی رسیدم خونه بساط شام رو هم مهیا کنم . اما پریروز به خودم گفتم فردا رو که ازمون نگرفتن ، امشب هم دکتر رفتم ، هم تو این ترافیک کلی خسته شدم میرم خونه استراحت می کنم ، با حوصله کارهام رو می کنم ، شام می خورم ، به خودم می رسم ، دو کلوم با آقامون اختلاط می کنیم . فردا ایشاالا میریم میز می خریم !!!

دارم تمرین می کنم که اگر به قصد نور بیشتر ، فیتیله ی چراغ رو زیادی بالا بدی ، فیتیله خیلی زود می سوزه و محکوم به تحمل تاریکی میشی !!! این روزها دارم فیتیله ی خودم رو می کشم پایین ، اگر فیتیله رو پایین نکشم دودم بقیه رو خفه می کنه ، خودمم می سوزونه ...

_ معمولا خانم ها وقتی محل زندگیشون عوض میشه دنبال اینن که تو محل جدید ، بازار روز کجاست ؟ قصابی خوب کجاست ؟ نانوایی کجاست ؟ اونوقت من از صبح تا شب سرچ می کردم که باشگاه ورزشی خوب تو محلمون کجاست ؟ استخر تمیز کجاست ؟ آرایشگاه خوب کجاست ؟

_ اون وقتها که خونه مامانم بودم تا می رسیدم خونه التماس می کردم که تو رو خدا صدای تلویزیون و تلفن رو کم کن من نیم ساعت بخوابم ، حالا که هیچ سر و صدای مزاحمی وجود نداره خودم رو بکشم نمی تونم 5 دقیقه بخوابم . فکر کنم از ذوقم خوابم نمیبره . دوست دارم از هر فرصتی استفاده کنم بشینم در و دیوار رو تماشا کنم و هی قربون صدقه ی بزرگی و عظمت خدا برم .


آب زنید راه را هین که نگار می رسد

آنقدر همه ی کارها رو برای خودم آسون کرده بودم که هی به خودم شک می کردم . به جای اینکه دغدغه ی دسرهای رنگ و وارنگ و میز غذای پر و پیمون داشته باشم ، رنگ صندلم رو با تاپم ست می کردم ، گوشواره هام رو دم دست میذاشتم ، رنگ لاکم رو انتخاب می کردم و به واقع سر سوزنی برام مهم نبود که در نقش یک میزبان تمام عیار بازی کنم ( بر خلاف قانون کلی زندگیم ) 

شب قبل در یک حد معقول و منطقی خونه رو مرتب کردم و میوه ها و کاهو و ... رو شستم و تو یخچال گذاشتم . ساده ترین دسر ممکن رو به شکل جینگول مستون در سریعترین زمان ممکن درست کردم و اون هم رفت تو یخچال  و همین . سعی کردم برای فردا هییییییچ مسوولیتی جز حمام کردن و آرایش کردن و ریلکس کردن خودم به عهده نگیرم ، حتا خرید کیک رو هم گذاشتم به عهده خود آقای خواستگار ! ( وقتی من خسته ام سورپرایز کیلویی چنده ؟ )

دیروز هم سرکار بودم ، بعد از شرکت سر راه رفتم گل فروشی ، یه دسته گل خیلی خوشگل و شیک برای آقای خواستگار خریدم  و یکراست رفتم خونه . اضافه کردن ژله ی سبز به ترکیب رنگی دسرم جلوه ی خاصی می داد اما وقتی دیدم یادم رفته ژله سبز بخرم به همون ژله ی بنفشی که ته کابینت داشتم بسنده کردم و به اون درجه از عرفان رسیده بودم که بخاطر تناژ رنگ دسر کل سیستم عصبی بدنم رو درگیر گره نکنم . ( امان از وقتی بخوای همه اون چه تو کلاس های رنگ یاد گرفتی رو با اصول و قواعد نقض نشدنی تو زندگی روزمره اجرا کنی ) خیلی فریبکارانه به خودم گفتم مگه میخوای تابلوی نقاشی جلوی رامبراند بذاری ؟ یه کاسه دسره دو تا قاشق می خورن میره پی کارش دیگه !!! بریز بره !!! و ریختم و وه که چقدر خوشگل شده بود ...

بعد هم دوش گرفتم و همون طور که حوله به تنم بود دور خونه می چرخیدم و میوه ها رو چیدم و سالاد رو تزیین کردم و نم موهام که رفت ، آرایش کردم و لباس پوشیدم و موهام رو سشوار کشیدم ، بعد هم بینگولی های تولد رو که تو هفت تا سوراخ قایم کرده بودم ( تنها موردی که برای آقای خواستگار سورپرایز شد )  به در و دیوار آویختم و بادکنک ها رو باد کردم و زدم و به بهترین رستوران منطقه زنگ زدم و سفارش غذا دادم ، و کم کم مهمون ها اومدن . خب فقط سه تا مهمون داشتیم ، اگر چه از نظر خیلی از عزیزانمون مهمونی ای که قراره به مناسبت شروع زندگی مشترکمون بگیریم  در اولین فرصت برگزار میشه اما از نظر خودم  حضور همین سه نفر و مجلس مختصر دیشب تنها جشن  رسمی ما بود . 

میز رو قبل از ساعتی که قرار بود غذا برسه آماده کردم و غذا هم سر ساعت رسید و بلافاصله هم سرو شد . به غایت لذیذ و همایونی ! همه هم دوست داشتن . بعد از غذا هم سور و سات تولدبازی رو آماده کردم و رفتم نشستم پیش مهمون ها به گفتن و خندیدن و لذت بردن از فرصتی که معلوم نیست دوباره کی تکرار بشه ، باورتون میشه هنوز که هنوزه وقتی بابام و آقای خواستگار می شینن کنار هم به تعریف و گپ و گفت ، برای من باور کردنش سخته ؟

15 سال از اولین باری که همین ما پنج نفر در یک مراسم خواستگاری دور هم جمع شدیم  گذشت ، می دونید چیه من و آقای خواستگار قبل از اینکه به هم برسیم به شکلی به پای هم پیر شدیم ، دیگه تعبیر به پای هم پیر بشید برای ما بی معنیه شاید درست ترش این باشه که به پای هم پیرتر بشید ... دیشب حال دلم ، حال یه بلور ترد و نازک بود ، یه شادی دردناکی داشتم . ته ته شادی فراوونی که تو قلبم بود یه نیشی هم به قلبم فرو می رفت ...

بگذریم ...

با اینکه من  یک  هزارم اونچه که همیشه برای مهمونی هایی که میزبانش بودم ، زحمت نکشیدم و در واقع هیچ کار بخصوصی نکردم اما از سلیقه و تزیینات و پذیرایی و دکوراسیون و آشپزی ام حتا !!! چندین برابر گذشته تعریف شنیدم . دیگه دارم به این یقین می رسم که راز کدبانو بودن چیزی ورای باورهای کوزتینگ در من  هست . دیگه وقتش رسیده که روشم رو برای خانه داری تغییر بدم . باید روی  تصویر ذهنی ام از یک خانم خونه تجدیدنظر کنم  . 

راستی دیشب خونه مون گلبارون شد ، سبدهای گل بی نهایت زیبایی از طرف عزیزانی که می دونم چقدر دوست داشتن پیشمون باشن اما بدلیل اینکه هنوز خونه کاملا آماده نیست ، بزرگوارانه ما رو عفو کردن به دستمون رسید . 

آخرش هم نتونستم دقیق حس واقعی دیشبم رو بیان کنم .

و یه روضه می خونم با سوز جگر گریه کنید هاااااااااا : دیشب 3/5 خوابیدم صبح 6/15 با گریه پا شدم . یه چیزی بود به اسم استراحت ، پس چی شد ؟؟؟

لبه ی تیغ

من و آقای خواستگار در موقعیت یه تصمیم گیری خیلی مهم هستیم . تصمیم برای کاری که حد وسط نداره ، یا رشد بزرگی تو زندگی مون اتفاق خواهد افتاد یا با شدت زیادی زمین خواهیم خورد ، فشار زیادی داریم این روزها . شب ها تا نزدیک صبح بیداریم و فکر می کنیم . فکرم آشفته است و نگرانیم خیلی زیاده سعی می کنم توکلم رو قوی کنم اما می ترسم .  نداهای برحذردارنده ی اطرافم را می شنوم اما حواسم رو به زن های موفقی  که یه عمر تو بحران های مختلف کنار همسراشون ایستادن پرت می کنم . 

ازتون خواهش می کنم برای عاقبت به خیری تصمیمی که داریم می گیریم دعا کنید ...