حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

هاراگیری

گفته بودم براتون که ما جشن ازدواج نداشتیم و قرار بود بعد از اینکه رفتیم سر خونه و زندگیمون یه مهمونی بگیریم برای فامیل و دوستان که خب خیلی طول کشید تا خونه ی ما آماده بشه و همه ی کارهاش انجام بشه و ...

علیرغم اینکه آقای خواستگار و مادر تمایل داشتن که این یه مهمونی مفصل و بزرگ باشه من مخالفت کردم و نظرم این بود که من از پس یه مهمونی آنچنانی بر نمیام ، خونه ی ما گنجایش و امکانات تعداد مهمون زیاد رو نداره ، وسایل پذیرایی ام برای جمعیت زیاد جوابگو نیست و دیگه اینکه خودم هیچ رقمه توان و تحمل جمعیت زیاد و شلوغی و تو هم وول خوردن مهمون ها رو ندارم . نظر من اینه که هر خانواده ای رو جدا دعوت کنیم ، براشون تهیه ببینیم ، فرصت کنیم به خودمون برسیم ، دور هم بشینیم گپ بزنیم ، سر حوصله همدیگه رو ببینیم و چار کلوم درددل کنیم و با آرامش و در فاصله ی زمانی مناسب خانواده ی بعدی رو دعوت کنیم ... خب در برخورد اول استقبال چندانی از پیشنهاد من نشد ، حتا مادر پیشنهاد داد که اگر تو سختته ، من خونه ی خودم براتون مهمونی می گیرم و غذا هم از بیرون می گیرم و ... اما با توجه به اینکه همه ی اقوام و آشنایان دوست داشتن خونه مون رو ببینن و خودم هم ترجیح می دادم  میزبان کسانی باشم که به گفته ی خودشون آرزو داشتن با هم بودن ما رو ببینن ، خواهش کردم که اجازه بدن من به روش خودم و با آرامش همه رو دعوت کنم .

از طرف دیگه هم تا وقتی خونه ی ما شکل و شمایلی رو که خودمون پسندیم پیدا کنه از اطراف و اکناف پیغام می رسید که ما می خواهیم کادوی بچه ها رو بدیم چی کار باید بکنیم ؟ 

خلاصه کنم که در وجود بستگان مهربان و عزیزان جان یه اشتیاق وصف ناپذیری برای این سلسله مهمونی ها موج می زد و هر از گاهی بادی می اومد و در ساحل آرامش زندگی ما یه هوا طوفان اشتیاق هم به پا می شد . خود من هم واقعا دوست داشتم که این همه مهر و محبت رو میزبانی کنم اما یه نکته ی ظریفی وجود داشت ...

من تو زندگی قبلی ام وقتی می خواستم مهمونی بگیرم همه ی دور و بریهام خون گریه می کردن . چرا ؟ چون من یه آدم کمال گرا ، ریزبین ، تایید طلب و بی اعتماد به نفس بودم که قصد داشتم با مهمونی گرفتن یه مهر تایید صد در صد بابت خونه و زندگیم ، آشپزی ام ، هنرنمایی هام ، شخصیتم ، مهربونی ام ، گوگولی مگولی بودنم  از مهمون ها بگیرم . بنابراین هم خودم رو تو فشار وحشتناک میذاشتم و هم دیگران رو . مثال دقیق می زنم  . من از سه هفته قبل از مهمونی خونه تکونی می کردم به این شکل که تمام کمدها رو می ریختم بیرون و مرتب می کردم ، تمام محتویات یخچال و کابینت ها رو چک می کردم ، ملافه ها و روتختی ها رو می شستم ، خونه رو به معنای واقعی می لیسیدم و از یک هفته مونده به مهمونی درگیر پختن غذا و آماده کردن دسر و وسایل پذیرایی و چیدمان و آشپزی و ... بودم . از شدت استرس به جرات از یک هفته مونده به مهمونی خوب نمی خوابیدم ، روز مهمونی به غایت خسته ، عصبی و پرخاشگر بودم . در زمان حضور مهمون ها هم یک میزبان عنق و یک خانم ناظم مقرراتی بودم که زانودرد و کمردرد و سردرد داره و لحظه شماری می کردم مهمون ها زودتر پاشون رو از در بیرون بذارن تا خیالم راحت باشه پروژه ای که بهم محول شده پرفکت به انجام رسیده ! ( متاسفم از اینکه اینها عین واقیعت بود و من هیچ اغراق نکردم ) 

مطلب بعدی این بود که تو فامیل آقای خواستگار خانم ها به طرز حیرت آوری کدبانو و دست و پنجه دار هستن ، مهمونی های آنچنانی ، میزهای غذای ژیگول پیگول ، چند مدل غذاهای سخت سخت ، تازه نیم ساعت بعد از اون میز دسر چیده میشه بیا و ببین !

قاعدتا اگر این موضوع رو به اون مطلب قبل اضافه کنید ، دلیل  استرس و دلشوره و طفره رفتن من رو از برگزاری مهمونی متوجه می شید .

شاید به اعتقاد خیلی از شماها خیلی مسخره به نظر بیاد ، ولی این چالش برای من بی نهایت بزرگ بود ، هم اینکه این مهمونی حکم جشن ازدواج ما رو داشت ، هم اینکه من با این آدمها رودربایستی داشتم ، اولین بار بود می اومدن خونه ی ما ، شدت اشتیاقی که همیشه  برای ازدواج آقای خواستگار داشتن ، حالا هم لطف بی انتهایی که نسبت به من دارن به اضافه مطالبی که براتون گفتم باعث می شد حتا فکر کردن و تجسم چنین موقعیتی منو به تپش قلب بیاندازه !!!

سرانجام  اولین مهمونی رو با کم جمعیت ترین خانواده که یکی از دایی های آقای خواستگار بود که هم با بچه هاش احساس صمیمیت بیشتری داشتم و هم خود این خان دایی جان تو مراسم خواستگاری ما حضور داشتن و ابراز لطف و محبت ویژه ای نسبت به من داشتن شروع کردم . قرار مهمونی رو گذاشتم و تماس گرفتم دعوت ها رو انجام دادم و به این ترتیب خودم رو تو موقعیت انجام شده قرار دادم . دقیقا سه هفته وقت داشتم ، سه برگه کاغذ A4 لیست نوشتم ، از پروژه های عمرانی خونه ، خریدها ، لیست غذاها ، پیش غذاها و دسرها ، حتا گز و سوهان و قطاب روی میزپذیرایی !

راه می رفتم و برنامه ریزی می کردم و یادداشت می کردم و نکات مهم رو علامت گذاری می کردم و مدام درباره حاشیه ها و برنامه های مهمونی با آقای خواستگار صحبت می کردم ومی فهمیدم که چقدر کلافه اش می کنم و دلم آروم و قرار نداشت ...

.

.

.

توی جلسه ی اصول رفتار با خانم مشاور نشسته بودیم و درباره مباحث کلاس صحبت می کردیم و من سعی داشتم با مثال زدن و عنوان کردن مسایلی که روزمره برام اتفاق می افتن رفتار خودم رو زیر ذره بین اصول رفتار چک کنم و  یه اشاره ای به میزان استرس ناشی ازمیزبان بودن کردم و مشاور ازم توضیح بیشتر خواست و با شنیدن حرفام  ازم خواست که اون لیست کذایی رو براش بخونم ، بعد هم خیلی قاطع حکم صادر کرد که " دلاک تو وسواس اضطراب گونه داری " می خوای برات قرص بنویسم ؟؟؟

من خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه خب نمی خوام قرص بخورم ! 

و ایشون منو روشن کرد که خودت متوجه نیستی که داری چی کار با خودت می کنی ! تو گدای تایید دیگرانی ، تو می خوای با گرفتن یه مهمونی تمام کمبودهای زندگیت رو برطرف کنی ، یه شام جلوی مردم بذاری در عوض اونها عقده های خودکم بینی و بی اعتماد به نفسی تو رو ندید بگیرن ! به جای اینکه روی خودت کار کنی که خودت رو دوست داشته باشی به مردم باج میدی تا اونها حس دوست داشتنی بودن رو در تو زنده کنن . به جای اینکه حس محبت رو با شخصیت زیبات در مردم تحریک کنی ، یه دیس غذای خوش آب و رنگ جلوشون میذاری . 

می دونستم این حرفها عین حقیقته اما لحظه به لحظه حالم بدتر می شد ، بغض داشت خفه ام می کرد ، یه کوه سنگین روی قفسه سینه ام حس می کردم ، دلم برای خود بیچاره ام که این همه بهش جفا کرده بودم می سوخت ، حالم بد بود ، خیلی بد بود . دلم می خواست هر چه زودتر از مطب بزنم بیرون و تو خیابون های های گریه کنم . 

توی لیست من جزو برنامه های دوشنبه پختن دوجور کیک بود ! خانم مشاور به من گفت حق پختن دسر نداری . اگر دسر درست کردی برای مهمون هات دیگه پات رو تو دفتر من نذار ! به جاش روز دوشنبه برو بگرد !!! صبح روز مهمونی یه فارماتن بخور و عصر روز مهمونی یه پروپرانولول بخور ! بعدازظهر حتا اگر شده با طناب خودت رو به تخت ببندی این کار رو بکن و یه چرت کوتاه بزن !


من از دفتر اومدم بیرون ، با همون حال بد ، با همون کوهی که روی شونه هام داشتم ، حرفاش کاملا درست بود ، من خودم رو شکنجه می دادم ، فکر کردم و فکر کردم . هنوز دو هفته وقت داشتم و تیر خلاص رو هم خانم مشاور صاف وسط پیشونی ام نشونده بود . اومدم خونه و هیچ کاری نکردم نشستم به فکر کردن ، خودم رو به تماشا نشستم بدون قضاوت ، مثل یه تماشاچی که دکمه پلی رو بزنه و دستش رو بزنه زیر چونه و صداش در نیاد . شاید باور نکنید دو روز توی کما بودم . تشخیص وسواس در من کاملا درست بود . من در این دام افتاده بودم و حالا باید مرغ زیرک می بودم ...

از لحظه ای که از در دفتر خانم مشاور اومدم بیرون یک هفته فقط به خودم استراحت دادم ، به نوعی نشستم به نوازش کردن روح خودم ، از بس که تو مدت اسباب کشی و مرتب کردن خونه و مریضی مامان از خودم کار کشیده بودم عصب سیاتیکم تحریک شده بود و کمر درد و پا درد وحشتناکی داشتم . سه روز مرخصی گرفتم و با دو روز تعطیلی آخر هفته 5 روز موندم خونه و فقط استراحت کردم . کتاب خوندم ، به خودم رسیدم ، هر کاری که دوست داشتم انجام دادم ، و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم ...

با آقای خواستگار در مورد تشخیص خانم دکتر صحبت کردم ، گفتم که می دونم نظرش درست بوده ، و واقعا خودم متوجه این حالات و رفتار خودم نبودم ، فکر می کردم دارم طبیعی رفتار می کنم و الان می فهمم که چقدر رفتار غیرطبیعی بوده ، آقای خواستگار هم تایید کرد ، گفت که هیچ وقت جرات نکرده بهم بگه که چقدر سر چیزهای بیخود وسواس دارم !!! گفت که از صبح تا شب کار می کنه فقط برای اینکه من راحت تر زندگی کنم اما خودم زندگی رو به خودم سخت تر و سخت تر می کنم . گفت همین که  تو کیک های به این خوشمزگی می پزی و شبهای دونفره مون رو شیرین می کنی به خودم و خودت ثابت می کنه که چقدر چرا می خوای برای غریبه ها کمر خودت رو داغون تر از این که هست بکنی ؟ کلا آقای خواستگار نظرش این بود که از بیرون غذا بگیریم ولی گفتم نمی خوام از اون ور بوم بیفتم . بالاخره من باید این مشکل رو درون خودم حل کنم . این دفعه هم از بیرون غذا بگیریم دفعه ی بعد باز به همین درموندگی می رسم . 

بنابراین روزها رو بی اعتنا به وسوسه های قوی درونی ام با تحریک اینکه پاشو حداقل یه چیز کیک درست کن ! خب یه ژله رنگ و وارنگ درست کن ! خب دیگه هیچی هیچی یه ژله ی تک رنگ ساده درست کن ! ژله ی میوه ای که کاری نداره میوه رو میریزی ژله هم روش و تالاپی تو یخچال ! آخه نمیشه که هیچییییییییییییی ! فقط یه مدل سالاد ؟ واقعا که ! و من هم مقاومت و مقاومت در برابر جادوگر وسوسه انگیز درون ! وه که چه کار دشواری بود برای من اینکه هی اون پیشنهادهای مختلف بده و هی من شونه هام رو بندازم بالا . هی به خودم می گفتم دلاک ببین وقتی تو با آقای خواستگار رابطه ی عاشقانه ای داری ، وقتی با هم خوبید ، وقتی هر بار از کنار هم رد می شید با یه جمله ای  ، یا اشاره ای همدیگه رو شارژ می کنید ، چقدر حال همه ی اونهایی که اطرافتون هستن خوب میشه ، چقدر مادر و مامان تو این شرایط آرومن ، احساس امنیت می کنن ، نفس راحت می کشن ، حتا دردهاشون تخفیف پیدا می کنه ، اما وقتهایی تو از دست آقای خواستگار دلخوری ، یا بهش گیر میدی ، یا بهش غر میزنی ، وقتی باهاش  اخم و تخم می کنی ، کم محلی می کنی ، دلسردی می کنی چقدر آقای خواستگار آشفته میشه ، چقدر بقیه سر خودشون رو یه جوری گرم می کنن که دورو برتون نیان . توی مهمونی یه پرس از همون حال خوب ، از همون آرامش برای مهمون هات سرو کن ! اگه سخت بگیری ، اگه دمار از روزگار خودت و آقای خواستگار دربیاری ، حتما از پشت نقاب خوش زرق و برق یه پذیرایی باشکوه ، همه متوجه درون ملتهب شمادوتا میشن . پس بازی نکن حقیقت زندگیت رو حقیقی زندگی کن مثل همه اون وقت ها که دوتایی تو خونه اید . 

هیچ هیچ هیچ کاری برای مهمونی نکرده بودیم تا روز سه شنبه . از طرفی کلی  از کارهای خونه هم مونده بود که باید آقای خواستگار می کرد اما به خودم گفتم کرد کرد نکرد هم نکرده بهش غر نمی زنم ، حتا یادآوری نمی کنم ! روز سه شنبه ینی دو روز مونده به مهمونی آقای خواستگار فیلش یاد هندستون کرد و زنگ زد که عصری میای بریم لوستر بخریم ؟؟؟ منم گفتم با این کمردرد نمیشه خودت بری ؟ گفت نه تو رو خدا خودت بیا من گیج میشم نمی دونم چی کار کنم . گفتم اصلا ولش کن حالا لوستر نداشته باشیم چی میشه مگه ؟ گفت زشته ینی چی آخه یه لامپ از سقف آویزوونه خلاصه از من نه از اون آره راضی شدم که بریم لوستر بخریم ولی خودم داشتم با خودم حرص می خوردم که ببین اینم نتیجه ی غر نزندن ! کارها رو میذاره برای دقیقه 90 ، من امروز می خواستم زود برم خونه کارهام رو بکنم ، من هیچ کاری نکردم ، خاچ بر سرم دلاک مگه تو پس فردا شب مهمون نداری ؟ حالا از خیر دسر گذشتی ، هیچ کاری نکردی که ! خلاصه تا اومد دلم جوش بزنه و دلشوره هی بیاد بالا و بالاتر به خودم گفتم فکر کن اصلا میخواید برید بیرون بگردین دوتایی ، برو خوش بگذرون . بیخیال مهمونی حالا یه چیزی میشه دیگه .

و این جوری بود که ما رفتیم لوستر خریدیم و دو شب مونده به مهمونی با سه کارتن و سه تا مهمون ( برای اینکه آقای باجناق برای نصب لوسترها به آقای خواستگار کمک کنه مجبور شدم مامانم و خواهرم و آقای باجناق رو شام دعوت کنیم ) ساعت 10:30 شب خسسسسسسسسسسسته رسیدیم خونه . من پریدم تو آشپزخونه که شام ردیف کنم و آقای خواستگار و آقای باجناق تا ساعت 2:30 بامداد داشتن لوستر وصل می کردن !!!

شب که آقای خواستگار اومد بخوابه گفتم عزیزدلم امشب که وقت این کارها نبود ، این کارها رو باید دو هفته پیش می کردیم ببین هلاک شدیم از خستگی فردا هم باید بابامون در بیاد از بس دوندگی داریم و بیهوش شدیم . 

خب دیگه چهارشنبه بعد از شرکت به حول و قوه الهی ما هیزم مطبخ رو آتیش زدیم و تا آخر شب آروم آروم  طبق لیست مختصر و مفیدی که تهیه کرده بودم کارهام رو کردم . خورشتم رو پختم ، سبزی خوردنم رو پاک کردم ، بورانی رو درست کرم ، ماست و خیار رو درست کردم ، وسایل پذرایی رو آماده کردم ، زرشک و خلال بادام و خلال پسته  رو تفت دادم و کنار گذاشتم . پیاز داغ و نعناع داغ و سیر داغ رو آماده کردم کنار گذاشتم  . شب هم آقای خواستگار با تمام خریدهای لیست شده برگشت خونه . اونها رو جابجا کردم و شام خوردیم و ساعت ده شب کرکره ی آشپزخونه رو کشیدم پایین و رفتم لم دادم تلویزیون تماشا کردم . 

پنج شنبه صبح بیدار شدم صبحانه خوردم . مادر گفته بود که زودتر بیام کمکت کنم خواهش کرده بودم که زود نیاد چون یکی نگام کنه من هول میشم !!! بعد از صبحانه نشستم سر دل حوصله سالاد درست کردم  ، سبزی خوردن رو شستم و تزیین کردم ، روی ماست و خیار رو تزیین کردم ، روی بورانی رو تزیین کردم . مرغ رو پختم رو کنار گذاشتم ، برنج رو خیس کردم ، هلیم بادمجون رو بار گذاشتم . کمی خونه رو مرتب کردم ، تا آقای خواستگار برسه نیم ساعت خوابیدم !!! ( یالعجب که خوابم برد ) آقای خواستگار اومد ناهار خوردیم ، من رفتم دوش بگیرم ، آقای خواستگار خونه رو تی کشید ، تا نم موهام گرفته بشه میکاپ کردم و لباسم رو آماده کردم و یه گردگیری مختصر کردم . آقای خواستگار دستشویی رو برق انداخت و من ته چین رو آماده کردم و روش رو فویل کشیدم و گذاشتم تو فر خاموش ! آقای خواستگار رفت از بیرون یه چیز کیک و مقداری هله هوله خرید و برگشت . رفت دوش بگیره که مادر اومد . من و مادر نشستیم به گپ و گفت و یه چای شیرینی با هم خوردیم که آقای خواستگار هم لباس پوشید و آماده شد . بدون هیچ خجالتی برنج آبکش کردن رو سپردم به مادر و مادر زحمتش رو کشید . 

برای رسیدن مهمون ها آمادگی کامل داشتم که رسیدن . از راه رسیده نرسیده کادو بارونمون کردن ! هر کدوم یه کادو برای پیوندمون یه کادو برای خونه مون و شرمندگی من و آقای خواستگار . دیگه پذیرایی شروع شد ، با آرامش و عشق ازشون پذیرایی کردم . یه کم که نشستن مادر شروع کرد هی صدا می کرد بیایین ببینین فلان جا رو عروسم چه خوشگل درست کرده ، فلانی بیا پرنده اش رو ببین ، فلانی بیا ببین این دکورش چه خوشگله ، این دایی و زن دایی و دایی زاده ها و عروس خانم هاشون هم دوربین به دست چیلیک چیلیک عکس می گرفتن و هی می گفتن چقدرررررر خونه تون حال خوبی داره هزار ماشااله ! دیگه هر خوراکی ای که ما آوردیم اینا کلی به به چه چه کردن ، دستورش رو گرفتن و من هم این وسطا هی حرص نوه ی نمکین دایی رو در می آوردم و اون هم پاسخ های دندان شکن می داد و همه غش می کردن از خنده . دیگه بردمشون تور خونه ی تازه عروس گردی ، آنقدر این آدم های خوش قلب از خونه ی ما تعریف و تمجید کردن و با دیدن کتابخونه ی معروفمون غش و ضعف کردن که دیگه من رو ابرها بودم . وقتی من و آقای خواستگار پشت پیشخوون آشپزخونه وایستاده بودیم و داشتیم  با بقیه می گفتیم و می خندیدیم ناگهان سرم رو بوسید و من تا حالا تو عمرم چنین پاداشی نگرفته بودم  . بعد هم شام رو سرو کردیم و فقط خدا می دونه که چقدر همه چی عالی بود و چقدر از غذاها خوششون اومد البته طفلکی ها از بس خوش غذا بودن فکر کنم اگه نیمرو هم بهشون می دادم باز همین قدر تعریف می کردن . بعد از شام هم یه جمع و جور مختصر کردیم و دست به چیزی نزدیم رفتیم نشستیم به عکس گرفتن و جنگولک بازی . 

بعد از رفتن مهمون ها هم آقای خواستگار یه تشکر مبسوطی در حضور مادر از ما به عمل آورد ، در خلوت شبانه هم داشتم بهش گفتم مرسی که ضعف های منو می دونی ، پشتم قوی و محکم وایمیستی و نمی ذاری کسی جز خودت بدونه که کجاها ضعف دارم . اینکه تو شرایط سخت تو خودت رو با من هماهنگ می کنی که من نخوام استرس زیاد داشته باشم رو می فهمم  که با خروپف ریزی پاسخم رو داد !!!