حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

دست دوستی خودم رو به گرمی می فشارم

دلیل کمرنگ بودنم فقط و فقط اینه که احساس می کنم  این روزها زندگیم یه روتین ثابت و تکراری داره که اگرچه این تکراری بودنش  برای خودم دلچسبه ، شاید لزوما برای شما جذاب نباشه . 

میام شرکت ، دو روز در هفته بعد از شرکت  میرم کلاس پیلاتس ، دو روز دیگه ی هفته هم تو تایم کاری میرم باشگاه نزدیک شرکت با دستگاه کار می کنم و بدین ترتیب کلا یه خستگی و بی خوابی و کوفتگی ام که یه دلاک بهش آویزونه . 

در راستای اینکه از ماه پیش تصمیم گرفتم برای رشد روحی خودم سرمایه گذاری کنم و هر ماه بودجه ای رو برای خرید کتاب ، تماشای تیاتر ، بلیط سینما ، سی دی موسیقی ، همایش ها و کلاس های روانشناسی و ... کنار بذارم ، یه روز صبح توی اتوبان روی بیلبورد تبلیغ کنسرت همای رو دیدم و قلبم پر از ستاره شد . 8 صبح که رسیدم شرکت یه بلیط برای خودم خریدم ! گفتم آقای  خواستگار اومد اومد ، نیومد خودم میرم . 10 صبح که آقای خواستگار زنگ زد گفتم پنج شنبه کنسرته برات بلیط بگیرم ؟ من من کرد و گفت نمی دونم چی بگم . گفتم من برای خودم گرفتم بلیط ها هم خیلی زود تموم میشه اگه دلت خواست بهم خبر بده . آقای خواستگار هم گفت آره تو برو و من احتمالا کار دارم نمیرسم بیام و این حرفا . 

من هم شونه هام رو انداختم بالا ، می خواستم به خودم ثابت کنم که علیرغم وابستگی شدیدم به آقای خواستگار ، دلخوشی های من وابسته به آقای خواستگار نیست . باید بتونم به تنهایی از زندگیم لذت ببرم نه اینکه در انتظار اینکه آقای خواستگار سرش خلوت بشه ، یا اوضاع کارش مرتب بشه روزهای عمرم رو تباه کنم بنابراین حتا با وجود اینکه جمعه ناهار مهمون داشتم ، پنج شنبه شب رفتم کنسرت ، اگر چه جای آقای خواستگار خیلی خالی بود اما سعی کردم نبودنش روی لذتی که قراره ببرم سایه نندازه و ننداخت ! تمام مدت غرق لذت و غرور و افتخار بودم .

جمعه ناهار قرار بود خانواده آقای خواستگار بعد از چند ماه بیان خونه مون و مادر چند روز پیشمون بمونه . برای ناهار آبگوشت پختم و اتفاقا خیلی هم خوششون اومد و حال کردن . بعد از ناهار بر خلاف همیشه که بر اساس الگوی تربیتی مامانم میزبان در طول حضور مهمون باید دست به سینه در خدمت مهمون باشه ، بعدازظهر که همه رفتن چرت بزنن ، من هم بدون عذاب وجدان و با خاطری آسوده رفتم خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که حدود دو ساعتی خوابم برد . وسط خواب هم هر غلتی که می خوردم سعی می کردم اهمیتی ندم که مهمون تو خونه نشسته ، چون قرار بود شب هم شام برداریم بریم بیرون ، بنابراین به این سوخت گیری نیاز داشتم . خلاصه که اون خواب آسوده ای که بر خلاف تربیت و الگوهای ذهنیم کردم خیلی مزه داد . بعد هم جمع و جور کردیم و بار و بندیل جمع کردم و زدیم بیرون  .

ساعت یک نصفه شب هلاک از خستگی با مادر برگشتیم خونه . شنبه من کلاس ورزش داشتم ، باز مثل همیشه باورهای ذهنیم می گفت که وقتی مادر خونه ی ماست ادب و احترام حکم می کنه که من همه ی برنامه هام رو کنسل کنم و پیشش بمونم اما این بار رفتم کلاس . این حرکت چند تا دلیل داشت که من از قبل کلی زحمت کشیده بودم تا خودم رو توجیه کنم که دارم کار درستی می کنم 

مهمترینش این بود که می خواستم مادر چهره ی واقعی زندگی من رو ببینه ، قبلا وقتهایی که مادر خونه ی ما بود من همه ی برنامه هام رو کنسل می کردم و یکراست از شرکت می رفتم خونه و می نشستم تنگ دلش و با هم گپ می زدیم ، می گفتیم و می خندیدیم ، و آقای خواستگار می اومد و شام می خوردیم و تلویزیون می دیدیم و هر کس خوابش می گرفت شب به خیر می گفت و می رفت می خوابید . اما این روال واقعی زندگی ما نبود و نیست . بنابراین وقتی آخر هفته ها مادر زنگ میزد که یک روز کامل بیایید اینجا و من توضیح می دادم که من واقعا خسته ام یا تو خونه کار دارم ،  مادر تعجب می کرد که چرا این میگه من خسته ام ؟ من که تو خونه ی اینا بودم دیدم که یکراست میاد خونه و استراحت می کنه . البته هرگز چیزی به زبون نیاورده اما من متوجه میشم که انتظار داره یا دوست داره ما پنج شنبه و جمعه رو اونجا باشیم یا لذت می بره اگر ما شب بمونیم . یا یه وقتهایی که جمعه از صبح اونجا هستیم و دیگه حدود ساعت 9 و 10 شب من میگم بریم که فردا باید بریم سرکار شاید مادر تو دلش ناراضیه و همیشه این حس رو ازش می گیرم که هنوز از بودن ما سیر نشده یا نیاز به توجه و محبتش ارضا نشده ، شاید این تصور رو داره که می تونم وقت بیشتری براش بذارم و نمی ذارم !!!و البته که مقصر من بودم چون تظاهر به چیزی می کردم که نبودم ، بنابراین لازم دیدم که مادر ببینه من واقعا صبح که از خونه میزنم بیرون چه ساعتی بر می گردم و با چه حالی یا بهتره بگم با چه بیحالی ای !!!




تا اینجای پست تاریخ گذشته است و نمی دونم چه تاریخی نوشته بودم و پابلیش نکرده بودم ...

شاید بعد از نوشتن پست قبل به این نتیجه رسیدم که به خواب بیش از هر چیزی نیاز دارم . روال زندگی ما اینطوریه که آقای خواستگار حدود ساعت 8 شب میاد خونه و من ساعت 12 شب بیهوشم از خواب و میرم می خوابم ، آقای خواستگار هم یه کم تلویزیون می بینه و به جبران ضیق وقت طول روز ، یه کم میوه و شیر میخوره و شیر و خرماش رو می خوره و حدود ساعت 2 میاد می خوابه . این جوریه که ما در شبانه روز فقط 4 ساعت با همیم ، از طرفی من 6:15 بیدار میشم و آقای خواستگار معمولا تا 9 می خوابه . در مجموع چون تایم با هم بودنمون خیلی کوتاهه و نصف همین 4 ساعت رو هم من تو آشپزخونه دارم میز رو آماده می کنم و شام می خوریم و بعد میز رو جمع می کنیم بعبارت ساده ترش ما فقط دو ساعت وقت داریم که ور دل هم بشینیم ! خب برای همینه که دلم نمیاد زود برم بخوابم و در منتیجه همیشه ی خدا من خواب آلود و خسته و بی حوصله ام . 

یه روز به این نتیجه رسیدم که از این دلاک خسته ، خسته شدم ! 

به مدت یک هفته کلاس هام رو کنسل کردم و بعدازظهرها خوابیدم ، هر چند ساعت که دلم خواست ... شبها هم سر ساعت 11 می رفتم تو رختخواب حتا اگر خوابم نمی برد !

الان اوضاع جسمی ام خیلی بهتره . از پست قبل که ناله کرده بودم از اضافه وزنم 1450 کیلو کم کردم و دور شکمم هم 6 سانت کوچیک شده که کلی به این تغییرات افتخار می کنم . تقریبا شب ها شام نمی خورم ، میوه ی فراوون و سالاد و ماست خیار با چاشنی های دلخواهم رو جایگزین شام کردم . 

قند و شکر رو بطرز باور نکردنی ای کم کردم ، به همین دلیل عطشی که برای چایی خوردن داشتم هم زایل شده ، نسکافه رو کلا ترک کردم ( زنده باشی پهلوان ! ) به جاش چای سبز با خرما رو جایگزین کردم . مدت دو ماهه که هیچ نوع شیرینی جاتی از در خونه ی ما تو نیومده . چند روز پیش آقای خواستگار میگه قسی القلب آنقدر نذاشتی شیرینی بخرم دیشب خواب دیدم شیرینی تر می خورم !!!


یه مثال بزنم اراده ی فولادین رو ببینین : پریشب تولد باباجونم بود . برای یه مراسمی بابا اومده بود تهران و بعدش با خواهرم اینا اومدن خونه ی ما و یه لوبیا پلوی خیلی لذیذ و چرب و چیلی براشون پختم . 

سر شام فقط و فقط دو قاشق غذا خوردم و به هیچ عنوان لب به کیک کاکائویی هم نزدم !!! ایطو دلاکهایی هستیم ما !


راستی یه نکته ای بر خلاف اونچه که برای ترویج و تبلیغ غذای ناسالم تو مغز ما کردن که غذاهای سالم خوشمزه نیستن ، باید بگم کلی غذای سالم بسیار لذیذ وجود داره .


تابستون فرصت خوبیه برای اینکه میوه های متنوع نوش جان کنیم و زدگی ها و خراب شده هاش رو هم به صورتتون بمالیم. خودمون رو به نوشیدن آب عادت بدیم ، از لیمو ترش تازه غافل نشیم ، خلاصه اینکه از موهبتی که خدا بهمون بخشیده لذت ببریم . 

حال خودمون رو خوب کنیم و هوای خودمون رو داشته باشیم . زنده باشیم و زندگی کنیم . کاری هم به کار بقیه نداشته باشیم !!!



پی نوشت : من از هیچ مدل رژیمی پیروی نمی کنم ، بر اساس فرمت زندگی خودم سبک غذا خوردن به روش گودزیلا رو تغییر دادم . پیش از این یکریز گرسنه بودم ولی الان واقعا حریص به خوردن نیستم اصلا خودم خجالت می کشیدم که مثل قحطی زده ها به غذا حمله می کردم در حالیکه دو ساعت قبلش مفصل خورده بودم . 





                                                                                            والسلام