حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه

در دوران دانشجویی وقتی خوابگاه منحل شد بالاجبار ما خونه اجاره کردیم . 

وقتی بنگاه آدرس رو بهم داد ، به قسمتی از شهر رفتم که تا حالا گذرم نیفتاده بود . وارد کوچه طولانی و پر پیچ و خمی شدم و از بین خانه های بدون پلاک حدس زدم که زنگ کدام خانه را باید بزنم . از آنجا که دیوار خانه خیلی طولانی بود مشخص بود که خانه حیاط بزرگی دارد ، از دور خانه را ورانداز کردم ... زنگ را زدم از لحظه ی اولی که در را به رویم گشودند خودم را عضو آن خانواده دانستم . زنی گشاده رو و عمیقا مهربان خانم صاحبخانه بود . یک حیاط بزرگ با باغچه های باصفا که یک جوی پر آب هم از وسط حیاط می گذشت ! خانه ای یک طبقه ، که دو اتاق پشت خانه را اجاره می دادند به دانشجو . در پارکینگ راه ورودی من بود و در کوچیک راه ورودی صاحبخانه . دو اتاقی که به من نشان دادند ، دو اتاق تو در تو بود . در اتاق اولی یک آشپزخانه ی فینقیلی که شامل یک سینک ظرفشویی بود که نجار با سلیقه ای با چوب یک حالت مثلا اپن برایش درست کرده بود. یعنی یک ال انگلیسی را با چوب طراحی کرده بود و به سینک وصل کرده بود و شده بود یک آشپزخانه اپن . ( اما خیلی با ذوق و سلیقه و دلنشین این فضا ساخته شده بود ) در گوشه ی اتاق هم یک حمام و دستشویی خیلی تمیز بود ( اون زمان و تو اون شهر دستشویی داخل خانه یک آپشن محسوب می شد ) و اتاق بعدی هم که یک اتاق معمولی بود اما بسیار نورگیر و با دو پنجره رو به باغچه های باصفای حیاط . 

خب من خانه و صاحبخانه را پسندیدم و آنها هم مرا پسندیدند و قرارداد اجاره بستیم . خب به طبغ دانشجو بودن ، من یک گاز رومیزی جمع و جور تهیه کردم ، با یک کتری کوچولو موچولو و خرده ریزهایی که مادرم تدارک دید ، مثل قابلمه کوچولو و استکان و نعلبکی و زار و زندگی مجردی ، یک یخچال دست دوم برایم خریدند و تلویزیون  فقط برفک نشون بده ی آقاجان را هم به ما پیشکش کردند و این شد اسباب خانه ی من . با همین چیزها آن دو اتاق را طوری چیدم که خود خانم صاحبخانه می گفت همخونه نمیخوای ؟ 

خلاصه روز اولی که من وسایل را بردم و مشغول چیدن و تمیز کاری بودم ، خانم صاحبخونه اومد اجازه گرفت که آقای صاحبخونه بیاد زیر این قسمت اپن آشپزخونه رو برام طبقه بزنه که من جام بیشتر بشه . خب آقای صاحبخونه اومد و همین طور که من مشغول باز کردن کارتن ها و چیدن بودم ، ایشون هم چوب ها رو می برید و اندازه می کرد و وصل می کرد و اونجا بود که من متوجه شدم این آقا معماره و یه جورایی همه فن حریفه ، از نجاری و برق کشی و لوله کشی و همه ی کارهای خونه رو خودش کرده بود . خلاصه وقتی کارهای آقای صاحبخونه در آشپزخونه تموم شد و رفت سراغ تنظیم کردن تلویزیون قراضه ی آقاجان من هم آشپزخونه رو تمیز کردم و یکی یکی شیشه های کوچیک ادویه رو چیدم تو اون طبقه ها و زیرش هم پارچه های تمیز انداختم و ظرف هام رو چیدم و مرتب کردم . وقتی آقای صاحبخونه کارش تموم شد یه نگاهی تو آشپزخونه رو انداخت که خوب شد ؟ و بعد خداحافظی و تشکر و رفت . 

غروبی بود . کارها تموم شد روتختی  حوله ای رو انداختم و یه چای دم کردم و نشسته بودم به استراحت که خانم صاحبخونه آمد . نشست به تعریف کردن و گفت که پرویز هم از وقتی اومده آنقدر ازت تعریف کرده ، گفته چقدر زرنگ و تمیزه ، چقدر با سلیقه آشپزخونه رو چید ، کیف کردم ، چقدر خانمه . 

_ تو پرانتز اضافه کنم که این خانواده قبل از من همین دو تا اتاق رو به دو تا پسر اجاره داده بودن و آنقدر این موجودات خونه رو کثافت زده تحویل داده بودن که می گفتن تا یک هفته با جوهرنمک در و دیوار دستشویی رو می سابیدیم و دیوارها رو لکه گیری می کردیم و اصولا خونه بوی موندگی میداده و هر قدر پنجره ها رو باز می ذاشتیم بو نمی رفته . اون زمان خانواده های شهرستانی از اینکه خونه به دختر دانشجو اجاره بدن می ترسیدن ، چون می گفتن مسوولیت داره ، دخترها وقتی پدر و مادر بالا سرشون نیست هر کاری دلشون بخواد می کنن و مثلا ما تو خونه ای که زن و بچه مون زندگی می کنن نمی تونیم اجازه ی این رفت و آمدها رو بدیم و ... که البته یه جورایی حق داشتن . از طرف دیگه خانواده ها هم اجازه نمی دادن که دخترهاشون تو شهر غریب خونه اجاره کنن ، چون معلوم نبود صاحبخونه از چه قماشی در بیاد ، شاید پسر جوون داشته باشه ، شاید مرد صاحبخونه چشم بد داشته باشه و دختر بی پناهشون شب و نصفه شب اتفاقی براش بیفته و خلاصه اینکه زندگی دانشجویی برای یک دختر دانشجو تو شهرستان خیلی ناامن بود ( صد البته که زندگی دانشجویی من یک استثنای بسیار بزرگ از این قاعده بود چون بهترین مردمان اون شهر غلیظ ترین مهربانی ها رو به من کردند ) _

همون  شب خانم صاحبخونه گفت : دلاک جان  اگه دیدی پرویز نسبت به تو یه محبت خاصی داره تو رو خدا یه وقت فکر بد نکنی ها ! آخه می دونی چیه ؟ پرویز از ازدواج اولش یه دختر داشته هم اسم تو ، که همسن تو هم بوده . بعد الان سالهاست دخترش رو ندیده . اون روزی که تو اومدی قرارداد نوشتی ، شبش تا صبح پرویز نخوابید !!!

و بعد یه مختصری از داستان ازدواج اول  آقای صاحبخونه برام گفت و اضافه کرد که الان تو دختر گمشده ی پرویزی ! من قشنگ می فهمم که چقدر از تو خوشش اومده . 

و داستان پدر و مادر دیگر من از اون روز شکل گرفت .

فقط چند ماه از موندن من تو اون خونه گذشت که صدیقه خانم و آقا پرویز بدون من مهمونی نمی رفتن ، دیگه خواهرهای آقا پرویز تو مهمونی هاشون غذایی که من دوست داشتم رو جدا درست می کردن ، اگه کسی از فامیل و آشنا عروسی یا ولیمه دعوتشون می کرد حتما تاکید می کرد اون دخترتون رو هم حتما بیاریدها !و اگه جایی دعوت می شدن و مثلا من امتحان داشتم نمی تونستم باهاشون برم ، حتما یکی از بچه ها یا خودشون می موند خونه که من تنها نترسم . وقت هایی که صدیقه خانم می خواست بره تهران برای دکتر و آزمایش و این چیزها خونه و زندگی و بچه ها رو به من می سپرد . صبح پا می شدم صبحانه رو آماده می کردم ، می رفتم بچه ها رو صدا می کردم تو اتاق خودم می اومدن صبحانه شون رو می خوردن و با هم از در می رفتیم بیرون ، اونها می رفتن مدرسه و من می رفتم دانشگاه ، کلاسم که تموم می شد می اومدم ناهار رو آماده می کردم با بچه ها می خوردیم به درس و مشقشون میرسیدم و شام رو آماده می کردم تا آقا پرویز برسه . قابلمه غذاشون رو می ذاشتم روی بخاری خونه شون و دیگه آقا پرویز که می اومد بچه ها رو می فرستادم برن خونه خودشون . 

وقتهایی که دلم از اوضاع نابسامان زندگی خانواده ام ، بدرفتاری های پدرم با مادرم می گرفت با هق هق گریه به آغوش صدیقه خانم پناه می بردم . گریه هام که تموم می شد صدیقه خانم از سختی های زندگی خودش برام می گفت ، داستان سختی هایی که کشیده ... 


 15 سال از اون روز می گذره  و من با افتخار دختر بزرگ اون خانواده ام . با افتخار سهم عظیمی از لطف الهی نصیب من شد تا اعضای این خانواده معلم های بزرگی تو زندگی من باشن  تا درس سادگی ، صمیمیت ، خلوص ، توکل ازشون بگیرم ...

و این حکایت صدیقه است ... زنی که آنقدر ماهرانه تو بازی زندگی تاس ریخت که برنده ی این میدان شد . زنی که  با سلاح تدبیر و آرامش پا به میدان گذاشت و  فرکانس پر ارتعاش خوبی هاش زندگی یک نسل قبل ، و خدا می دونه چند نسل بعد از خودش رو تحت تاثیر قرار داده ...

با من همراه باشید با حکایت صدیقه ...


پی نوشت : این هفته امید بزرگی در دل من جوانه زده ، برای به ثمر رسیدن جوانه ی امیدم چشم انتظار  دعاهای پاک و انرژی های خالصتون هستم ...

نظرات 11 + ارسال نظر
mahtab سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 15:19

خوبم عزیزم ، بله نی نی هم خوبه خاله جان ، سلام میرسونه
رو ماهش که واضح نبود ولی اون تاپ تاپ قلبش دنیایی بود برا خودش
انشالا به زودی زود تو هم ( همه کسایی که منتظرن ) این حس رو تجربه کنن

الهیییییییییییییییییییییی همیشه قلبش به شادی بتپه
می دونی که الان فرشته های مقرب الهی تو هوات بال و پر می زنن ؟ هوای ما رو هم داشته باش

نازمهر دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 11:15 http://nazmehr.blogsky.com/

چقدر خوب که خدا اینقدر هوات رو داشته و نذاشته تو یه شهر غریب تنها باشی.
شکر خدا

همیشه و همیشه هوامون رو داره ...

mahtab یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 15:44

سلام دلاک جان، چه خانواده مهربانی ، خدا سلامت نگهشون داره
انشالا که این جوانه های دلت هم رشد سریع داشته باشن تا زود به ثمر برسن

خدا همه ی بنده های خوبش رو حفظ کنه
قربونت برم نی نی چطوره ؟ رفتی روی ماهش رو ببینی ؟ خودت حالت خوبه ؟

پری سا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 15:33

خییییلییییی خوب بود،بسیار لذت بردیم،اگه این متنو توی وبلاگ دیگه ای خونده بودم فکر میکردم از خودش نوشته و واقعی نیست،از همون بچگی با عرضه بودیا،خوششش به حااالت

بالاخره مادر کارمند و دختر بزرگ بودن و مسوولیت بقیه خواهر و برادرها رو داشتن یه مزیت هایی هم داره دیگه تازه از مادر سختگیر هم نباید غافل شد

آشتی یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 09:49

سلام عزیز دلم. همین الان یه مبلغ ناچیزی ریختم به حساب محک. به میمنت خبر خوبی که قراره بهت بدن. شاید اسمش نذر باشه. شاید هرچیز دیگه ای. ولی قراره این خبر خوش رو بشنوی. و جوونه ها تبدیل به درخت بشن.
از تو عجیب نیست همچین فرشته هایی رو جذب کنی. چون خودتم همونجوری هستی. از همه جا برات انرژی مثبت می باره چون جذبشون میکنی و از همون جنسی.
از زندگی تو باید سریال صد قسمتی ساخت!

خدا خودش باید به من کمک کنه من بتونم این همه خوبی تو رو جبران کنم . عزیززززززززززززززززززززززززززدلم .
از زندگی من ؟ چه حرفا میزنی آشتی جون . تو لطف داری این تویی که شعاع مهربونیت کره ی زمین رو احاطه کرده

ﺳﻴﻤﺎ شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 23:00

ﭼﻪ ﺑﺎﺣﺎﻝ ﻛﻪ اﺳﻢ ﺩﺧﺘﺮ اﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺩﻻﻙ ﺑﻮﺩﻩ

بهله

ریحانه شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 18:16

دلاک باورت میشه اشک تو چشمام جمع شد؟
چه خانواده بامحبتی, اصلا کار خدا بوده که بری اونجا
البته که پیداشدن اون خانواده برای تو نتیجه قلب پاک خودتم هست
لطفا این حکایتو ادامه بده
ضمنا امیدوارم اون جوونه ها زودتر سرسبز و شکوفا بشن

ریحانه جان اول از محبتی که داری ممنونم . ولی من به تجربه بهم ثابت شده که خدا بندگان برگزیده اش رو همیشه سر راهم قرار میده یکی از هزاران نعمت زندگیم داشتن دوستهای باارزشه

شیرین شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 17:59

وقتی عنوان پست رو خوندم رفتم یه چایی تازه دم ریختم و بعدش اومدم بخونم عین فیلما بود حکایت روزای دانشجوییت دلاک
یه دختر غریب تو یه شهر غریب رو من هم تجربه کردم و حس و حالت رو کاملا میفهمم البته اون سالها با وجود خوشی هاش خیلی سخت گذشت ولی خوشحالم که برای تو خاطره های خوب به جا گذاشتن
صمیمانه ترین دعاهام رو روونه میکنم برات الهی که هیچ وقت ناامید نشی

ای عزیزززززززززززززززززززززززم مرسی از این همه محبتت .
زندگی دانشجویی برای منم خیلی سخت بود و تنها دلیلش این بود که بلد نبودم از زندگیم لذت ببرم ... اووووف

فرانک شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 17:27 http://www.queen6000.blogsky.com/

چقدر آدم خوش شانسی بودی که با همچین خانواده ای آشنا شدی
آرامشو با نوشتت به من که منتقل کردی فکر کردم دیدم اونجارو و آرامششو لمس کردم
همیشه زندگیت مملو از آرامش باشه

واقعا همینطوره . ممنونم دوست خوبم خیر و برکت الهی روزی همیشگیت

زهرا مهتاب گون شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 15:10

خوشبحت و عاقبت بخیر و حاجت روا باشی گلم

قربونت برم خودم ماه تابون

نرگس شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 14:44 http://azargan.persianblog.ir

ایشالا که به سرانجام خوبی برسه این جوانه امید دست مارو هم بگیر مهربون

پناه بر خدا . اختیار داری عزیزم تو مث گل یاس پاک و معطری

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.