حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

لایروبی

این دومین بار در طول یک هفته است که مامانم بیمارستان بستری میشه ، بدون هیچ سابقه ی بیماری قلبی یکی از شریان های اصلی قلبش اون هم از جایی که ظاهرا باز کردنش با آنژیوپلاستی خطرناکه ، 65% مسدود شده !



من از اون دسته آدمهام که در مورد روش زندگی و رفتار و کردار پدر و مادرم و خانوادم تعصب ندارم ، اگر کسی بشینه به انتقاد از اونها من رگ گردنم بیرون نمیزنه . چرا ؟

چون از بچگی یاد گرفتم خانواده ی من به عنوان یه کودک یه جام جهان نماست که در اختیار من قرار داده شده ، روابط خانوادگی ، رفتار افراد خانواده ی من با همدیگه و با آدمهای دیگه ، درست یا غلط یا با هر ضریبی از اشتباه دقیقا یه جام جهان نماست برای من !

توی همون دوران بچگی ، کاملا متوجه می شدم و می تونستم تشخیص بدم که فلان کار مادرم اشتباهه بهش فکر می کردم و به خودم ( تو همون بچگی ) می گفتم : من هیچوقت با شوهرم این کارو نمی کنم ! یا من هیچوقت با شوهرم این جوری حرف نمی زنم ! یا من اگه بچه دار بشم هیچوقت بهش این رو نمیگم ! و ...


حکایت ادب از که آموختی از بی ادبان سعدیه ! خب محیط خانوادگی ما برای سی سال متوالی بدون کوچکترین وقفه ای قهر و دعوا و لج و لجبازی و از خونه بیرون زدن و طلاق و طلاق کشی و مال ِ من - مال ِ تو و خانواده ی من - خانواده ی تو و بچه های من - بچه های تو و هزاران داستان از این دست بود .

بگذریم از این قصه ... خواستم یه تصویر ذهنی از شرایط داشته باشید تا بریم سر بحث اصلی .



همین امروز مامان من رو تخت بیمارستان خوابیده و من دارم به بدنی فکر می کنم که هفتاد ساله انبار کینه و نفرت و لجاجت و پرونده سازی و ناله و نفرین و شکایت و نارضایتی از تمام دنیاست . به دکترهای فوق تخصص قلب و عروقی فکر می کنم که قراره امروز جلسه بذارن ، مشورت کنن ببینن کم خطرترین روش برای باز کردن عروق مسدود شده چیه ؟


چرا باید عجیب باشه کسی که هفتاد ساله بار سنگین " چهل سال پیش با من فلان کار رو کردی - سی سال پیش مادرت فلان حرف رو به من زد - فلان تهمت رو به من زد - تو فلان موقعیت تو فلان کارو برای من نکردی - منو یه مسافرت نبردی - یه جفت جوراب برام نخریدی - سی سال پیش فلان خرج رو برای خانواده ات کردی - بیست سال پیش یه گونی برنج دادی به خواهرت - هفده سال پیش یه تلویزیون به برادرت کادو دادی - بچه هات سی و پنج سال پیش فلان بی احترامی رو به من کردن - خواهرت تو عروسی فلان کس ( قریب بیست و پنج سال پیش ) پشتش رو کرد به من نشست _ خانم برادرت اونجوری گفت - خواهر خودم  یک پرونده - خواهر بزرگم یک پرونده - فلان برادرم یک پرونده - خانم برادرم یک پرونده -اون یکی خانم برادرم که به برادرم فلان حرف رو گفت یه پرونده -  همسایه بغلی یک پرونده - صابخونه ی فلان خونه که ده سال پیش حقم رو خورد یک پرونده - فلان کاسب محل که فلان کلاه رو سرم گذاشت یک پرونده - بچه ی خواهرم که نیومد عیادتم یک پرونده - فلان همکار قدیمی ام که زمان ازدواجم رفته بودن ازش تحقیق فلان حرف رو گفته بود ( به خود خدا قسم !!!) یه پرونده - فلان دوست قدیمی ام یه پرونده - دختر عموم که عروسی دخترش دعوتمون نکرد یه پرونده - عروس دختر عمه ام که ولیمه ی حاج عمو ما رو با ماشینش نرسوند یه پرونده - همکارم ( مامان من 20 ساله بازنشست شده ) که زیرآبم رو میزد یه پرونده - این همسایه پایینی که منو می بینه سلام نمی کنه یه پرونده - اون همسایه بالایی که پسرش گروپ گروپ از پله ها میاد پایین یه پرونده - بچه های خودم هر کدوم یه پرونده و ... " روی دوششه یه روزی از پا در بیاد ؟ یه روزی ستون فقراتش دیگه نکشه این کوه عظیم رو ؟ سیستم عصبی اش از بس کش بیاد ، یه روزی به مو برسه و پاره بشه ( دیسک مامانم دو سال پیش از دو جا پاره شد ) ؟ کسی که شهامت بیرون ریختن این دریای توفانی رو نداره ، از طرفی توانایی آروم کردن این توفان رو هم نداره ، کسی که اگر شهامتش رو نداره بره بشینه با تک تک این آدمها حرفش رو بزنه ، و به جای اینکه دنبال یه راه سالم برای بیرون ریختن خشمش باشه با فشار بیشتر وارد کردن به جسمش بخواد خودش رو آروم کنه ، با کار کردن عصبی ، با وسواس تمیزی و کر و شور و بشور وبساب بخواد صورت مساله رو پاک کنه چرا نباید دو تا از مهره هاش له بشن از کار زیاد ؟ در واقع از بیرحمی زیاد ! چرا باید تعجب کرد که همچین آدمی مهره هاش رو با پلاتین به هم متصل کرده باشن ؟ چرا نباید رگهاش بگیره ؟ چرا نباید نفسش بند بیاد ؟ چرا نباید تنگی نفس داشته باشه ؟


از آسیب های روحی ای که مامانم به خودش زده میگذرم چون بحث من امروز راجع به جسمشه .


من دلاکی هستم که برای مثبت زندگی کردن نیاز به هیچ کتاب و مشاور و سمینار و دوره ای ندارم ، اگر فقط و فقط داستان زندگی مادر خودم رو خوب بررسی کنم هزاران درس و نکته ی مفید توش وجود داره ...


دلاک اگر توانایی مواجه شدن با مشکل رو نداری ، اگر قدرت حل مساله ات رو نداری ، اگر قدرت بیان نداری ، اگر قاطعیت برخورد با کسی که بهت ظلم کرده یا حقت رو خورده نداری ، دست کم به خاطر خودت ، به خاطر آرامشت ، به خاطر سلامتت ببخش ، فراموش کن ، به خودت ظلم مضاعف نکن ، خودت رو بیشتر تو تنگنا قرار نده ، یه راهی برای تخلیه ی گنداب های ذهنت پیدا کن ، با تکرار و تکرار و تکرار بدی های دیگران تو مقدس و متبرک نمیشی ، تو میشی بایگان پرونده های کهنه ، هی این پرونده ها رو در نیار ولو کن رو میز ، خاکش تو گلوی خودت میره . بسوزونشون ! این رسوب آهکی رو هر روز تو زندگیت ، تو روح و روانت ، تو صورت چروکیده و خسته و درمونده ات ، تو چشمهای بی فروغت ، تو جسمت انبار نکن ! نکن ! نکن !