حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

کامنت یکی از دوستان

ممنون بابت حوصله ای به خرج میدی دلاک عزیز .. میدونم مشکل من جدی تر از این حرفاس خودم شخصیت خیلی اروم کوتاه بیایی داشتم و چون هفده ساله ازدواج کردم و بچه سال بودم هیچ وقت جدی گرفته نشدم .. من الان 15 ساله ازدواج کردم وبا همسرم ده ساله اختلاف سنی دارم .. 
همسرم برای خوردو خوراک و پسرام هیچی کم نمیزاره ولی برا خودمم کم نمیزاره وهمچینم غرق نعمت وخرج نمیزاره باسه کلا خرج کردن برای من محدوده چهارماهی یهبار باغرورلند کیفی کفشی چیزی بخرم .. برامن خرج ماهانه نمیده ولی خرج کنه حدود یک و نیم میریزه توکارت باهاش همه کار از لباس و خرج خونه خرج میکنم اول خوردو خوراک و پزشکی تو خونه ما برای همسرم مهمه بعد لباس بچه هاو خودش بعد لباس من .. میگه تو خونه ای کجا میری مگه بخوای هی لباس عوض کنی و از این حرفا .. برا این کاراش ناراحت نیستم از این که مشکلات مالی خانوادش تو حلقمه واقعا بعد 15 اذیت میشم هنوزم .. خانواده پرجمعیت تا دیروز برا برادرش کمک خرج خونه بود الان برای برادر زادش که داره ازدواج میکنه .. کلا دوس داره زرو خانواده خودش باشه منم چیزی نگم اصلا حساب و کتاب و دریافتیهاشو به من نمیگه . 
. درمورد مسابل مادیش میگه قاطی این کارا نشو فکرتو درگیر نکن و از این خرفا ... از همه اینا بدتر به خانواده خودم پول قرض نمیده ناراحت میشم بلاخره ادم مقایسه میکنه اونا هم هی میگن تو خانم مهندس فلانی هستی چجوری نمیتونی از شوهرت فلان قدر واسع ما بگیری قرض شش ماهه یا پنج ماهه .. اصلا نمیده اعصابمو خورد میکنه به خدا یه عالمه مدلم باهاش برخورد کردم ولی مثل اینکه اینا خط قرمزش باشن اصلا همکاری نمیکنه .. مثلا داداشش دکتره قبل عید 5 تومن گرفت اصلا انگار نه انگار که باید پس بگیره یا مهلت بزاره گفته هرموقع دستش افتاد میده اگرم نداشت بده اشکال نداره تو نونت کمه یا ابت قاطی این مسایل میشی ..تازه این پول دادانشو هم خودش اصلا نمیگه من از اطراف یا خود جاریام میگن ... من سال های اول ازدواجمون چون عروس عمومم به خدا خودم پا پیش میزاشتم این قد بده خواهرت بارداره نیازمندع برادرت دانشجو کمیته امداده اینقد . مثل این که اونم از خدا خواسته از این رفتار من سواستفاده کرد حسابی رفته تو حلق مشکلات خانوادش .. الان خداروشکر همشون اوضاعشون خوب شده خونه و ماشین شوهرم کمکشون بوده خریده ولی الان که خواهر برادرای من بزرگ شدن و ازدواج کردن و درگیر مشکلات مالی شدن همسرم اصلا خودش رو میزنع به ندیدن وقاطی و صمیمی نمیشه میگه اندازه درامدشون زندگی کنن به ماچه .. خیلی اذیت میشم خدایی فک نکنم کسی بتونه تو شرایط من زندگی کنع راستی خود همسرم جز این کارپنهون کاری مالیش و غرورو بی محلیش و کمک های هرثانیه ای به خانواده خودش بقیه مسایل اخلاقیش خوبه خدایی... ببخشید طولانی شد .. به تدبیر تو ایمان دارم دلاک جان تو همیشه چیز هایی میبینی من اصلا به عقلم نمیرسع ممنون میشم منو هم دریابی




دوست عزیزم یک دنیا ممنونم که من رو قابل می دونی که مسایل خصوصی زندگیت رو با من در میون میذاری ، از لطفت سپاسگزارم و خدا رو شکر می کنم که همسرت از نظر اخلاقی و زناشویی شایسته است و خدا رو شکر می کنم که مشکلاتتون مربوط به خانواده هاتون میشه و نه خودتون .
ازت میخوام به من اجازه بدی اون طور که صحیح می دونم نظرم رو بدم نه اون طور که شاید تو رو خوش بیاد . بنابراین به شما هم مثل خواهرم میگم اگر فکر کردی عقاید من درسته بهش عمل کن وگرنه فقط بهش فکر کن .
فقط عجله نکن من در نهایت قراره به این مطلب برسم که شما به چه شکلی می تونی به خانواده ات کمک کنی اما قبل از اون نکات کلیدی ای رو در مورد زندگی خودت ، آرمش خودت ، رابطه صمیمی با همسرت و بعد کمک به خانواده ات باید یادآوری کنم . 
متاسفانه این نظر کسیه که اولویت اول زندگی رو همسر می دونه - بعد اگر بچه ای وجود داره بچه _ و بعد خانواده های دوطرف - و بعد دوستان و فامیل ... ممکنه این اولویت بندی برای شما فرق کنه که دیگه به تشخیص خودتون بستگی داره . 
متاسفم که باید بگم از نظر من مشکلات مالی خانواده ی شما ارتباطی به همسرتون نداره و از نظر حقوقی و شرعی هم همسرتون در مورد شما و بچه ها الزام به تامین نیازهاتون داره و نه خانواده تون! علیرغم تلخ بودن این داستان باید قبول کنی که همسرت با تو ازدواج کرده و حتا اگر ایشون خزانه ی کل مملکت هم به نامش باشه دلیل نمیشه اجباری به کمک به خانواده شما داشته باشه حتا اگر به اسم قرض یا وام یا ... باشه .
پذیرش این مساله به خودت کمک می کنه که بار عذاب وجدان و فشار روانیت کم بشه . می دونم که از بس مهربون و خوش قلب و با محبت هستی عذاب می کشی از اینکه تو و بچه هات در رفاه باشید و مثلا خواهرت یا برادرت گرفتار باشن ، اما در نظر داشته باش که این عذاب وجدان مخل آرامش تو شده . احساس می کنم خانواده ات به تو القا می کنن که بواسطه ی شرایط مالی خوب همسرت تو موظفی  کمکی بهشون برسونی ، باز اینجا ازت میخوام که اجازه ندی کسی بازیت بده بهشون یادآوری کن که همسر من اگر به چیزی رسیده با زحمت خودش رسیده و الهی شکر از کسی کمک نگرفته و شما هم اگر دنبال پیشرفتی تو زندگیتون هستید باید تلاشتون رو بیشتر کنید وانگهی شما به این مرد دختر ندادید که به ازاش کمک مالی بگیرید ! منظورم اینه که اجازه نده بهت فشاری رو القا کنن . هر کس مسوول زندگی خودشه چرا باید اونها همچین توقعی ازت داشته باشن ؟ اگر کسی گفت رک بهش بگو برادر من خواهر من مگه بقیه ی مردم چی کار می کنن ؟ این همه موسسه و بانک هستن که وام میدن همسر من به اندازه کافی گرفتاری داره .
این فشار رو از روی خودت و همسرت و زندگیت بردار ... خود من تو سن 22 سالگی سه جا کار کردم تا برای خودم جهاز خریدم . خواهر و برادرهای شما هم نباید توقع بی مورد از کسی داشته باشن ... از طرف دیگه وقتی خودت رو در این موقعیت میدی که من باید کاری برای برادرم بکنم ناخودآگاه یه تنش اضافه و بی ربط به زندگیت و بچه هات وارد می کنی ، وقتی از همسرت توقع داری چه مطرح کنی چه تو رفتارت نشون بدی یه تنش اضافه به اون وارد می کنی و کار رو خراب می کنی . وقتی آدم احساس اجبار یا وظیفه کنه ناخودآگاه گارد می گیره .
پس قدم اول این فشار رو از روی زندگیت بردار . آروم آروم که دلت راضی شد و منطقت به این سمت رفت که همسرت چنین وظیفه ای نداره گاهی وقتها هم زبونی توی دردل هات با همسرت یا وقتی حالتون با هم خوبه این موضوع رو مطرح کن که داشتم به فلانی می گفتم که همسر من به هر جایی رسیده از غیرت خودش بوده ، تا جایی هم که شده دست بقیه رو گرفته ، هر وقت هم از دستش براومده برای خانواده من با مثال انجام داده ( احترام گذاشتن _ بیان و تکرار کارهای مثبت همسرت برای خانواده ات _ بزرگ نمایی محبت هایی که به خانواده ات کرده ) یا مثلا مامانم همیشه برای فلان کاری که کردی دعات می کنه و ... 
یه نکته ی ریزی هم وجود داره اینکه گاهی وقتها از همسرت بخواه به عنوان بزرگتر خواهرها و برادرهات رو راهنمایی فکری کنه ، نصیحتی کنه ، تجربه ای رو در اختیارشون بذاره که احساس نکنه فقط این پولشه که خواهان داره ، جلوی خانواده ات بی نهایت بهش احترام بذار ، و همیشه به عنوان یه آدم خوش فکر ، دانا ، قابل احترام باهاش برخورد کن . ( فعلا مسایل مالی رو فراموش کن )
و اما در مورد هزینه های شخصی خودت : 

من یه نکته ای رو تاکید می کنم از نظر من هر خانمی  یه پس انداز شخصی و مخفی لازمه که داشته باشه . اعتقاد من اینه که داشتن یه همچین پس اندازی برای خودت بعد از 15 سال زندگی خیلی واجب تر از کمک کردن به خانواده ات هست که صد البته اگر چنین پس اندازی داشته باشی دستت برای کمک کردن هم خیلی بازتر میشه . 
این موضوع به کمی سیاست نیاز داره . باید یادبگیری مثل من که روم نمیشد برای رنگ مو ، لباس تو خونه ، قر و فرهای توی خونه ریال لباس خواب جینگول مستون با دلبری از همسرت پول بگیری و این نکته رو مرتب یادآوری کنی که این کارها رو برای تو می کنم . برای زندگیمون می کنم . اگر بهانه هایی که گفتی رو میاره بگو می دونم من بیرون نمیرم اما هوس کردم یه لباس خواب موش موشی برای خلوت خودمون بخرم . این جمله مرد رو نابود می کنه ( بحث من اون لباسه یا حاشیه های مربوط به اون نیست ها ، بحثم عادت کردن همسرت برای خرج های مخصوص خودته ) البته موقعیت سنجی هم مهمه دیگه . همیشه برای همسرت آراسته باش بذار ببینه که اگر برات هزینه کنه تو سر حال تر و شاداب تر و خوشحال تری .
تو این مدت تمرین کن که مبالغ کوچیک برای خودت ازش بگیری و پس انداز کنی حتا اگر این مبالغ آنقدر کمه که بهت بر می خوره اما این رویه رو ادامه بده . در کنار محبت ها و احترذامی که بین خانواده ها بهش میذاری و اینا مثلا عنوان کن که یه گردنبند دیدم اگه کم کم بهم پول بدی مع می کنم تا عید میخرمش ، چه بسا که خیلی زود خودش برات بخره .
این پروسه ای که برات شرح دادم بعد از حدود یکسال منجر به این میشه که تو برای خودت یه پس اندازی داری . همیشه که رد روی یه پاشنه نمی چرخه زن باید پس دستش یه پولی داشته باشه ، تشویقش کن برات طلا بخره ، کادو بخره ، و این کارهاش رو هی توی جمع یادآوری کن ، بگو که می دونم با پول زحمت کشیده ات برام اینو خریدی ، می دونم از خودت می زنی برای من و بچه ها ، می دونم  راضی نمیشی خم به ابروی ما بیاد و ... 
احترام و احترام و احترام ...
حالا بعد از اینکه یه پس اندازی داشتی و یه مدت سنگ خانواده ات رو به سینه نزدی می تونی با همون سیاست بزرگنمایی کارهای قبلی یه کمک های خیلی کوچیک برای خانواده ات درخواست کنی . حالا اگر برادرت یه کمکی بخواد می تونی خودت بهش قرض بدی .
در مورد کمک هایی که همسرت به خانواده خودش می کنه نظر من اینه که باهاش نجنگی اما در عین حال چاله های زندگی خودت رو بزرگتر کنی ، مثلا برای خودت ماشین بخوای ، اگه ماشین داری ماشین بهتر بخوای ، خونه ی بزرگتر ، محل بهتر ، امکانات بهتر برای بچه ها ، از پس انداز برای آینده بچه ها و سرمایه گذاری براشون غافل نشو ، یه خونه ی کوچیک برای آِینده بچه ها ، یه تکه زمین برای مخارج فردای بچه ها ، یه بیمه عمر درست درمون برای خودت ، مسافرت های خوب و ...

در کل چه در مورد خانواده خودت چه در مورد خانواده همسرت نظر من اینه که در مورد این جور مسایل نباید رو در رو جنگید ، باید یه جوری زمینه سازی کنی که همسرت راهی نداشته باشه جز اینکه اون کاری رو بکنه که تو میخوای که همانا مصلحت خانواده است . 
احساس می کنم آنقدر خودت رو تو حاشیه بردی که دیگه جزو اولویت های همسرت نیستی ، بنابراین همسرت رفته دنبال برآورده کردن نیازهای خانواده اش حالا باید از نو شروع کنی .
هیچ اشکالی هم نداره ، الان با 15 سال تجربه ی زندگی مشترک و شناخت کافی که از همسرت داری می تونی خیلی موفق تر باشی . 
برات آرزوی شادی و خوشبختی می کنم 

لیلای شبهای مهتابی عزیز من جواب ایمیل شما رو داده ام لطفا در صورتی که به دستتون نرسیده بهم اطلاع بدین 

مواجهه با زندگی 2

دو تا مطلب رو یادآوری کنم بعد ادامه بدم :

یک - این نسخه از بین میلیاردها انسان روی کره ی زمین فقط و فقط و فقط برای من و خانواده ی من کاربرد داره . گذشته ی زندگی پدر و مادر من منحصر به فرد برای خودشون و بچه هاشون بوده لطفا اگر خدای نکرده مورد مشابهی در اطرافیانتون دارید مقایسه نکنید . 

برای خواننده این وبلاگ در مورد کیفیت رابطه ی پدر و مادر من ابهاماتی وجود داره که امکان قضاوت صحیح رو از شما سلب می کنه . یادآوری می کنم من نه عملکرد پدرم رو تایید می کنم و نه مادرم رو ، منتهی در حد بضاعت شعوری خودم می تونم تشخیص بدم هر کدوم کجاها خطا کردن همین و بس !

دو _ من به دلیل زندگی پیشین خودم شرایط اون خانم رو به عنوان یه زن تنها و بی سرپناه می تونم درک کنم . ارتباط با مرد زن و بچه دار رو تایید نمی کنم و اما باز هم این رو  تشخیص میدم که اون خانم مسلما انتخاب بهتری نداشته . نسبت به اون خانم حس بدی ندارم که هیچ ، از اینکه به زندگی پدر من آرامش بخشیده و در مواقع نیاز از پدرم پرستاری می کنه و بهش محبت می کنه قلبا ازش ممنونم . 

اما دچار سوءتفاهم نشید که فکر کنید من از حضور یا وجود این خانم تو زندگیم استقبال می کنم ، من هم طاقت دیدن این خانم رو در کنار پدرم ندارم ، من هم دچار تنش عصبی خواهم شد اگر ببینمش اما این دلیل نمیشه که اگه یه روز تو همچین موقعیتی قرار بگیرم بهش سلام نکنم ! 

من چند وقت پیش تصادفی عکس این خانم رو تو پیج اینستای یکی از بستگان دیدم ، با دیدن عکسش تو یه مهمونی خانوادگی ای که پدرم هم بود چنان حالی  بهم دست داده بود که قفسه سینه ام تیر می کشید . بنابراین نمی تونم هضم کنم که بعضی از دوستان برام کامنت میذارن قبول کن برای خواهرت سخته !!! کی گفته  برای من راحته ؟؟؟  این اشتباهه که ما فکر کنیم یه نفر یا باید بی عار باشه تا مشکلات رو بپذیره ...


همونطور که گفتم این پست تنها به این دلیل نوشته میشه که میخوام طرز برخورد من و خواهرم با یه موقعیت ناگوار رو براتون بازسازی کنم وگرنه درست یا غلط بودن رفتار دیگران به خودشون مربوطه .


همونطور که گفتم پدرم رو متقاعد کردم که بره عروسی . مامان که اصلا درست نبود با این شرایط بیاد ، خواهرم هم گفت ما نمی آییم . 

من و آقای خواستگار اعلام کردیم که ما به عروسی می آییم . 

آماده شدیم ، کادومون رو تهیه کردیم ، برنامه ریزی هامون رو کردیم و ... 

روز قبل از عروسی به خواهرم زنگ زدم ، بهش گفتم میخوام باهات صحبت کنم ، تعصب رو بذار کنار و به حرفهام گوش بده ، دلت خواست بهش عمل کن ، دلت نخواست فقط بهش فکر کن :


مادر ما همیشه تو زندگیش وقتی یه مشکلی براش پیش اومده ، به جای حل کردن مساله یا روبرو شدن با موقعیت مثل یه آدم بزدل رفته تو سوراخ موش قایم شده . نشسته تو غار و غصه خورده و غصه خورده که چرا زندگی من این جوریه و من و تو شاهد بودیم که هیچوقت کوچکترین اقدامی برای اینکه زندگیش رو تغییر بده نکرده . ازت می خوام تو به عنوان یه زن امروزی رفتار کنی ، طوری تو زندگیت برخورد کنی که شایسته موقعیت و جایگاه و تحصیلات توست .

تو میگی این خانم به تو ضربه زده ، قبول !

میگی تو رو از خونه ی پدریت بیرون کرده ، قبول ! ( که اینطور نبوده واقعا )

میگی آسیبی به روح و روان و اعصاب تو زده که هیچ جوری درمان نمیشه ، قبول !

اما یه زن عاقل به جای اینکه تو این موقعیت تهدید به قتل طرف مقابل بکنه ، کاری می کنه که اون طرف خودش برای خودش آرزوی مرگ بکنه . تو میخوای انتقام بگیری ؟ چرا خودت رو دار میزنی تا از اون انتقام بگیری ؟ چرا به جای اینکه جام زهر رو بدست اون بدی خودت جرعه جرعه داری جام زهر رو سر میکشی ؟

من از اون خانم کینه ای به دل ندارم ولی اگر مثل تو ازش کینه داشتم ، به جای اینکه مثل تو که چند روزه داری با آرامبخش شبها می خوابی کاری می کردم که اون از فشار روحی خوابش نبره ، اعصابش بریزه به هم ، به جای اینکه چند هفته مثل تو بشینم ماتم بگیرم که چرا این زن با زندگی ما اینطور کرد کاری می کردم که اون بشینه فکر کنه که این چه کاری بود من کردم . به جای اینکه مثل تو از مامانم تبعیت کنم و برم یه گوشه قایم شم و اتفاقا اسباب آرامش اون آدم رو تو عروسی فراهم کنم ، با رفتنم کاری می کردم که اون آدم ماتم بگیره که حالا که اینها هستند ، من چه جوری برم عروسی ؟ بذار اون استرس حضور ما رو بگیره ، اعصابش خرد بشه ، شب تا صبح فکر و خیال کنه که نکنه اینها برخورد بدی با من بکنن ، برم بهتره یا نرم ؟ حالا چی میشه چی نمیشه ؟ بذار اون خوابش نبره که کاری که من کردم درست بود یا غلط ؟ 

تو با رفتاری که این مدت کردی از خودت تو ذهن همه ی فامیل تصویر یه آدم عقده ای و مشکل دار رو ساختی که نتونسته با واقعیت کنار بیاد !!! حواست نیست که داری با شخصیت خودت چه می کنی فقط به انتقام فکر می کنی ، طوری رفتار نکن که یه شاهد بیرونی بتونه در موردت اینطور قضاوت کنه که خب محصول اون زندگی یه همچین آدم پریشونی میشه ! آنقدر زیبا رفتار کن که بگن با وجود همه ی اون مشکلات می تونست یه آدم پریشون باشه و نیست !


یه ناله ای از اون ور خط گفت : تو میگی چی کار کنم ؟

گفتم : با همه ی قدرت بیا عروسی . 

گفت بذار فکر کنم .

یکساعت بعد زنگ زد گفت من حرف تو رو قبول دارم اما اگه ما بریم مامان ناراحت میشه . 

گفتم نه دیگه نشد ، اونجایی که میگی بابا باید تبعات تصمیمی که گرفته رو بپذیره ، اینو باید بدونی که مامان هم تبعات تصمیمی که گرفته رو باید بپذیره . و از تبعات تصمیم مامان مبنی بر طرد کردن بابا یکی اش اینه که ما حق داریم با خانواده پدری مون به هر شکلی که می خواهیم رابطه داشته باشیم . 


خلاصه کنم که مامان و خواهرم از من زودتر حاضر شدن برای عروسی ...

همه با هم رفتیم ، چنان احترامی دیدیم و چنان خوش گذشت  که نگو و نپرس . در مجموع 2/5 ساعت تو عروسی بودیم ، سنگین و رنگین رفتیم نشستیم دور یه میز ، تمام فامیل پدریم و فامیل شوهر عمه ام سری به سری می اومدن سر میز ما به سلام و احوالپرسی و دعوت برای رقص و ... پدرم وقتی اومد بوس و بغل ، شونه هام رو بوسید چند بار گفت ازت ممنونم ... برادرهام با بغض مامانم رو بغل کرده بودن ، به قول معروف مامانم رو بالا بالاها نشوندن ، پدر عروس اومد دست مامانم رو بوسید که خیلی به ما افتخار دادین اومدین . عروس و داماد از اون سر سالن اومدن برای تشکر از مامانم و زن عموهام و عمه هام از کنار مامانم تکون نخوردن . دخترعموی از فرنگ برگشته ام صد تا سلفی با مامانم گرفت تا برای مامانش ببره . پدرم دور میز شام نشست تا وقت شام برای شام رفت پیش اون خانم . 

خلاصه اینکه به ما بی نهایت خوش گذشت و بعد از مراسم هم برگشتیم خونه . 

به هیچ عنوان با اون خانم روبرو نشدیم و شنیدم که بنده خدا رفته بوده بیرون تو باغ تنها نشسته بوده . 

مامانم و خواهرم فوق العاده از اینکه اومدن راضی بودن ، به آقای خواستگار و آقای باجیناق هم فوق العاده خوش گذشته بود . 

اون شب تا صبح از غصه ی اون خانم نتونستم خوب بخوابم . از اینکه چرا باید زنی تو این موقعیت دردناک قراربگیره ، از اینکه لمس می کردم که اون زن تا صبح خواب به چشمش نمیاد ، از عذابی که کشیده بود غمگین بودم . 


اما می دونم هر کس باید تبعات کاری رو که می کنه بپذیره و ما فقط می تونیم با کنترل و هدایت افکارمون زندگی رو برای خودمون و اطرافیانمون سخت تر از اینی که هست نکنیم ...


مواجهه با زندگی

پیش از این گفتم براتون که دلیل ننوشتنم اینه که فکر می کنم روتین زندگیم ، اینکه میام سرکار ، به کارهای خونه رسیدگی می کنم ، ورزش می کنم ، وزن کم می کنم ، آخر هفته ها مهمونی میرم و چند وقت یه بار هم محض خالی نبودن عریضه با آقای خواستگار یه دعوا و بگو مگو می کنم  خیلی نکته ی  جالبی برای نوشتن و خوندن نداره

اگه نکته ی جالبی هم باشه که تو اینستاگرام باهاتون به اشتراک می ذارم و شماهم مثل همیشه با لطف و محبتتون من رو شرمنده می کنید .

اما از اون جایی که چند تا از دوستان ابراز لطف کردن نسبت به پست های وبلاگ و خودم هم اگر واقعا مساله ای به ذهنم سودمند باشه بسیار مشتاقم تا با شما درمیون بذارم بنابراین دوست دارم یه برش دیگه از زندگی خودم رو براتون روایت کنم در رابطه با اینکه با اتفاق های استرس زا و پر تنش زندگی چه برخوردهایی میشه کرد و چه برخوردی درست تره ...

اگه یادتون مونده باشه 8 سال پیش پدر من ازدواج مجدد کرد و مادرم بدون اینکه طلاق رسمی بگیره تصمیم گرفت از اون خونه بیرون بیاد و با خواهرم که اون زمان مجرد بود با هم زندگی کنند . طبق عادت ناپسندی که مردم ما دارن ، مادر من هم تو این شرایط فرافکنی در پیش گرفت و همه ی تقصیرها رو  به گردن پدرم انداخت و اون زنیکه ی فلان فلان شده که آشیونه ی اینها رو خراب کرد !!! و مظلوم نمایی ها کرد و برای خودش یار جمع کرد

قوی ترین یاری که پرورش داد خواهرم بود . با شستشوی مغزی واقعیت ها رو پنهان کرد و خطاهای خودش رو کوچیک و خطاهای پدرم رو بزرگ جلوه داد و از اینکه دیگران مثل کبک زندگی کردنش رو باور کنن لذت می برد . 

روش من توی زندگی حتا در مواجهه با طلاق و شکست خودم این بوده و هست که انصاف باید رعایت بشه ، همیشه خطاهای خودم رو پذیرفتم و بهشون اعتراف کردم و نهایت سعیم رو کردم که برطرف بشن . همیشه گفتم که بین من و همسر سابقم عشقی وجود نداشت اما احترام فوق العاده ای براش قائلم . به ندرت ممکنه که کسی بدگویی ایشون رو از من شنیده باشه . 

در مورد زندگی پدر و مادرم هم همیشه در مقام قضاوت عملکرد هر دو رو منصفانه قضاوت کردم . تعصبی نسبت به اینکه روش مادر من در شوهرداری  اشتباه بوده ندارم یا اینکه پدرم برای لجبازی با مادر ، زندگی همه ی ما رو به بازی گرفت ...

اما داستان برای خواهرم به این راحتی نبود ، خواهرم هیچوقت نخواست این ماجرا رو برای خودش هضم کنه و با کلیشه های ذهنی تار عنکبوت بسته ی مامانم به داستان نگاه می کرد و هر بار اسمی از اون خانم می اومد شروع به فحاشی و تهدید و نسبت دادن صفت های ناجور و ... می کرد ، عصبی می شد ، رگ های شقیقه اش می زنه بیرون ، سرخ میشه ، دستهاش می لرزه ، اون دختر شلوغ و شیطون و شیرین ناگهان به پلنگ زخم خورده ای )تبدیل میشه و مادرم از این برخورد کیفور میشه که بچه ام پشت منه !!!( چه بازی های کثیفی که ما با اطرافیانمون می کنیم 

به هر حال  ما ( من و مادر و خواهرم ) هرگز با این خانم روبرو نشدیم اما خانواده ی پدریم بعد از مدتی که پدرم و همسر جدیدش رو طرد کردند ، به مرور زمان همه چیز براشون حل شد و اونها رو پذیرفتند و روابط از سر گرفته شد و رفت و آمدها ادامه پیدا کرد . خانواده ی پدری تو این سالها هم کمابیش با ما رفت و آمدشون رو حفظ کردند و هم با اونوریا .

خب این شکل رابطه ارتباط پدرم رو با ما تحت تاثیر قرار می داد و کمتر می کرد کمااینکه اگر پدرم چند ماه یکبار می خواست به خونه ی من یا خواهرم بیاد می بایست که تداخلی با برنامه های زندگی خودش نمی داشت یا معدود دفعاتی که ما به خونه ی پدرم رفتیم ، می بایست با اون خانم هماهنگ می شد که دو سه روز بره پیش خانواده اش بمونه تا با ما روبرو نشه و این رویه رابطه ما رو با پدر خیلی محدود می کرد و این برای پدر که به قول خودش آرزو داشت بچه ها در خونه اش رو بزنن سخت تر بود . 

این پیش ذهنیت رو داشته باشید تا اینکه خبر رسید که دختر عمه ی دوست داشتنی من یکماه دیگه عروسیشه و حاضر باشید و شهر رو خبر کنید .

اولش خواهرم با ذوق و شوق این خبر رو داد و حالا من چی بپوشم و باید برم لباس بخرم و این حرفا ... چند روز بعد زنگ زد که دلاک میگم اگه اون زنه بیاد عروسی چی ؟ گفتم اگه بیاد نداره . حقشه که بیاد . به عنوان شریک زندگی بابا دعوتش می کنن و اون هم باید بیاد و میاد ! اینو که گفتم خواهرم فریادش به آسمون رفت که بابا حق نداره اون رو با خودش بیاره ، من الان به بابا زنگ می زنم که نباید اون رو با خودت بیاری و اگه اون رو بیاری من فلان می کنم و بیسار می کنم .

بهش گفتم این کار رو نکن . به بابا زنگ نزن ، اعصاب اونو خرد نکن ، تو اگه دلت نمیخواد با اون روبرو بشی نیا . عمه  ی ما چند سال سر سفره ی این زن نشسته حالا نمی تونه عروسی دخترش دعوتش نکنه که ، به عمه ها و عموها و برادرهای ما چه ربطی داره که ما با کی مشکل داریم یا نداریم .

چند روز بعد شنیدم که به بابا زنگ زده  ( اون  هم در شرایطی که بابا چند روز بعدش برای آنژیوگرافی وقت داشت که ششمین استند رو تو رگ های قلبش کار بذارن چون رگی که قبلا گرفتگی داشت و استند گذاشته بودن از یه نقطه ی دیگه دچار گرفتگی شده بود و اگر توی کمیسیون پزشکی تشخیص داده می شد که رگ تحمل استند دوم رو نداره ناچار به عمل قلب باز بود ) و بنا کرده بود با فریاد خاطرات 8 سال گذشته رو برای بابا یادآوری کردن ، که این زن ما رو آواره کرد ، زندگی من رو خراب کرد ، من اگر هر جا ببینمش یه چاقو می کنم تو شکمش ، با ماشین از روش رد میشم ، به آینده ی خودم و همسرم هم فکر نمی کنم می کشمش بعدش میرم زندان می مونم و خیلی حرفهای زشت و اعصاب خرد کن دیگه ... بابا هم هیچی در جوابش نگفته بوده و فقط گوش کرده بوده .

دود از گوشهام بیرون زد ... به خواهرم گفتم تو واقعا تو خلوت خودت به این چیزهایی که گفتی فکر می کنی ؟ زد زیر گریه که من هر شب قبل از خواب به این فکر می کنم که چطور می تونم این زن رو از روی زمین بردارم . 

خواهرک بیگناه من ... اجازه داد با مهلک ترین سم زندگیش رو سمپاشی کنن و اون هم 8 سال اون سم رو نفس کشیده بود . این همه سال بالای چوبه ی دار ، حلقه دار به گردن ایستاده بود تا یکی بیاد چارپایه رو از زیر پاش بکشه بیرون . حالم بد بود ، احساس خفگی می کردم . درک آدمیزاد هیچ ارتباطی با میزان سواد و تحصیلات نداره ، خواهر من تو بهترین دانشگاه ایران با بالاترین نمره ها و امتیازها درس خونده ، در شرف گرفتن مدرک دکتراست ، مترجمه ، محققه ، با آدمهای فرهیخته و تراز اول های  علمی رشته ی خودش همنشینه ، دانشگاه های اروپایی و کانادایی برای تحقیقات علمی ای که انجام داده و مقالاتی که نوشته می خواهنش اما این آدم پس زده ی معده اش رو تو دهنش نگه داشته و حاضر نیست دهنش رو باز کنه تا بریزه بیرون ، دهنش رو محکم قفل کرده چون احساس می کنه با این کارش داره زحمتهای مادرش رو جبران می کنه ، سختی هایی که مادرش کشیده رو جبران می کنه ، نمی خواد مادرش حس رهاشدگی داشته باشه ...

قضیه ی تلفن خواهرم و صحبت هایی که کرده بود مثل بمب تو خانواده پدری منفجر شد .

یک هفته ی بعد پدرم به دختر کوچیکش زنگ میزنه و میگه من عروسی نمیرم ، شما برید عروسی ، دیگه تو سن و سال من عروسی رفتن لذتی نداره شما جوونید برید بهتون خوش بگذره . 

خواهرک به من زنگ زد زیرپوستی خوشحال بود که حریف رو از میدون به در کرده  . بهش گفتم می دونی چی کار کردی ؟ یه گندی رو که چند سال پیش به بار اومده بود و خاک ریخته بودن روش و همه فراموشش کرده بودن رو از زیر خاک درآوردی گرفتی جلوی دماغ یکی یکی دوروبری ها و میگی بو کنید ببینید چقدر بد بو بود ! همه این داستان رو فراموش کرده بودن و شرایط جدید رو پذیرفته بودن ، شاید یه آدمهایی که بعد از این اتفاق وارد خانواده شدن ( از همه مهمتر آقای خواستگار و آقای باجیناق ) باور کرده بودن که زندگی ما از روز اول همین شکلی بوده که اونها دیدن ،  اما تو چوب رو برداشتی فاضلاب رو هی هم زدی ، تا بالاخره کثافتش اول روی صورت خودمون و بعد هم روی صورت بقیه بپاشه . و حالا خوشحالی ؟ فرض کنیم که تو این عروسی این خانم نیومد عروسی های بعدی چی کار می کنی ؟ دور از جون یکی از فامیل فوت کنه چی کار می کنی ؟ تا کجا می خوای ادامه بدی ؟ اگه بابا بعد از شنیدن حرفهای تو دور از جون سکته می کرد و تموم می کرد تو تا آخر عمرت چه توضیحی به وجدانت میدادی ؟ تو باید بری پیش روانپزشک مشکلت رو  اساسی حل کنی  ، اینکه پدر ما دلش بخواد با کی زندگی کنه چیزی نیست که به ما مربوط باشه ...


وقتی با مامان راجع به این موضوع حرف می زدم گفت : خب دروغ نگفته که !!!



من به بابا زنگ زدم ، بهش گفتم اگر قرار باشه هیچکس به اون عروسی نره شما باید برید ، بزرگتر این فامیل شمایید و بخاطر اعتبار عروس و خواهرتون باید برید به این عروسی و هر کسی که با شما زندگی می کنه و دعوتش کردن باید همراهتون باشه . بقیه اگر چیزی اذیتشون می کنه می تونن که نیان ، بابا با بغض برام تعریف کرد که خواهرک بهش چی گفته ، داشت برام توضیح می داد که مادر شما هیچوقت منو نمی خواست ، من اگر با این آدم هم ازدوج نمی کردم با یکی دیگه ازدواج می کردم ، اگر هیچکس رو پیدا نمی کردم ، سر به بیابون میذاشتم ولی تو سن 60 سالگی دیگه نمی تونستم بی اعتنایی و بی محلی مادر شما رو تحمل کنم . حرفهاش رو گوش کردم . بهش گفتم نظرم اینه که الان دیگه وقت دنبال مقصر گشتن نیست ، هر چی بوده گذشته و مهم اینه که پدر و مادر من بدون همدیگه و به دور از همدیگه آرامش دارن و سلامتند . به بابا گفتم ببین بابا برای خود من هم پذیرش این داستان راحت نیست ، برای من هم آسون نیست  جایی باشم که اون خانم کنار شما نشسته ، صادقانه هم بخوام بگم من راحت ترم که شما نیایید ما بریم یه شب بزنیم و برقصیم و خوش بگذرونیم با خیال راحت ، اما کار درست این نیست کار درست اینه که شما اونجا باشی  حالا میزبان به من احترام گذاشته من رو دعوت کرده اگر من ادب دارم با وجود این شرایط دو ساعت آخر مجلس میام تو برنامه شون شرکت می کنم  

هدیه ام رو میدم  و بر می گردم اگر هم ادب ندارم میگم چون فلانی  هست ما نمیاییم 

 


ادامه دارد 

نذاشتم جاش مث آبله یه عمر رو صورتم بمونه

خواهرم با دوستهاش مهمونی  بودن ، بحث از مشکلات و حاشیه های ارتباط با خانواده ی همسر بوده و طبق معمول هر کدوم از دخترها دل پردردی داشتن ، در خلال بحث داغ دخترها و گله و شکایتها خواهر یه خط در میون می گفته دلاک ما تو این موقعیت این کار رو می کنه ، دلاک ما اینو میگه و ... تا اینکه یکی از دخترها ( که دوست خانوادگی ما هم محسوب میشه و در جریان تمام فراز و نشیب های خانواده های همدیگه هستیم ) بر میگرده به خواهر میگه خب عزیزم تو این شانس رو داشتی که خواهرت یه بار طلاق گرفته !!! حالا تجربیاتش رو به تو یاد میده و تو سیاست هات رو از اون یاد می گیری ولی ما چی ؟ ما همه مامان هامون ساده و بی سیاست بودن از کی می خواستیم این چیزها رو یاد بگیریم ؟

قاعدتا با شنیدن این حرف باید ناراحت می شدم اما از شما چه پنهون ذوق کردم ! ذوق کردم که چقدر سعادت داشتم که اشتباه های بزرگ زندگی من چراغ راه اطرافیانم شده . ذوق کردم که انگ طلاق نه تنها  از من یه موجود مفلوک نساخت  بلکه نقطه ی عطف و اهرم قدرت زندگی من شد . 


صد البته که لطف و عنایت خدا همیشه راه رو برام هموار کرده و می کنه .