حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

ز سستی کژی زاید و کاستی

نمی دونم چرا پست قبل باعث شد فکر کنید که خیلی حالم بده ؟! در حالیکه به اعتقاد خودم فقط توصیف یک بغض گذرا بود . اون اتفاق افتاد دردناک هم بود ولی ما سفر بودیم دقیقا از فرداش با همسفرهامون گفتیم و خندیدیم و برگشتیم تهران و یک روز هم اینجا با هم بودیم و مهمون هامون رفتند شهر خودشون و ما زندگی رو از سر گرفتیم . 

فرشته های مهربون من خوبم به مولا ! اگه گفتم باید دوباره خودم رو پیدا کنم هم به این دلیل بود که چندین ماه نتونسته بودم به کارهایی که دوست دارم یا اساسا به خودم برسم و این باعث شده بود رشته ی کارها از دستم در بره و به تبع اتفاقی که افتاده بود از لحاظ روحی هم افت کرده بودم و در نتیجه اعتماد به نفسم افتاده بود ته چاه و دلوی می بایست و از این صوبتا ...

جونم براتون بگه که از دی و بهمن سال گذشته تا بدین لحظه من 8-7 کیلو وزن اضافه کردم . حدود سه ماه پیش از بارداری که شروع کردم به تقویت و چیزهای مقوی خوردن و پرخوری و ... در طول دوران بارداری هم از اونجاییکه هیچ رقمه ویار نداشتم همه چیز خوردیم و عجیب هم مزه می داد . ثانیه به ثانیه هم گرسنه بودم و با وجودیکه قبل از خواب یه چیزی می خوردم باز هم نصفه شب از دل ضعفه بیدار می شدم و می رفتم سر وقت یخچال . نمی تونم بگم روزی چند تا بستنی می خوردم ( یادتونه که چقدر گرمایی شده بودم ؟ ) بعد از اون هم که دیگه قابلمه قابلمه کاچی و عسل و پسته و ... خلاصه بنا به این دلایل کاملا منطقی و بدون میل و اراده ی خودم !!! چشم باز کردم دیدم یه توپ قلقلی تو آینه جلو روم وا می ایسته ! 

از اونجاییکه هیچکس هیبت جدید ما رو باور نمی کرد و همیشه همه می گفتن تو استعداد چاقی نداری بابا ، ناگهان چنان استعدادی از خودمون بروز دادیم که ملت انگشت به دهن موندن  . خولاصه از سفر که برگشتم دیدم این جوری نمیشه که من خواسته باشم از یه کمد لباس سایز 36 چشم بپوشم و با سایز 40 کنار بیام . بنابراین تحرک پیشه کرده و دل به کلاس پیلاتس بستیم . یه فقره پیاده روی و نرمش صبحگاهی هم چاشنی روتین زندگی کردیم و قسمت دردناک و سوزناک زندگانی من که همانا رژیم بود هم به برنامه اضافه شد . در این جا باید اعتراف کنم که در تمااااااام عمری که از خدا گرفتم نمی دونستم رژیم چیه . کی فکرش رو می کرد دلاک یه روز مجبور بشه غذا کم بخوره از ترس اضافه وزن یا هی حواسش به محتویات بشقابش باشه ، یا حالا که عادت کردم به پرخوری با یه کاسه سالاد خودم رو گول بزنم و سر گشنه بذارم زمین ؟؟؟ 

خلاصه که درد هجری کشیده ام که مپرس !

تو این مدت کوتاهی که رجیم گرفتم خب شبها که خیلی سبک غذا می خورم بنابراین برای وعده ی صبحانه و ناهار خیلی گرسنه ام . یه شب بعد از اینکه آقای خواستگار شامش رو خورد ظرف غذام رو بهش دادم و گفتم برای ناهارم غذا بکش ولی کم بکش . آقای خواستگار هم غذا رو کشید و ظرف رو گذاشت تو یخچال و فردا صبح هم من ظرف رو برداشتم و اومدم . وقت ناهار شد ، غذا رو گرم کردم و وقتی کاملا گرسنه و با اشتها نشستم به خوردن ، در ظرف رو باز کردم دیدم در اون اعمااااااق ظرف غذا به ارتفاع نیم میلیمتر غذا وجود داره . در ظرف رو گذاشتم و شماره ی آقای خواستگار رو گرفتم . تا گوشی رو برداشت و گفت سلام گفتم آخه بی رحم ، بی انصاف من گفتم کم بکش نگفتم که یه قاشق اشانتیون غذا بریز تو ظرف من . من که شام نمی خورم دلم به ناهار خوشه ، الان من چی بخورم ؟  من اینو تو چشمم بریزم یا تو گلوم ؟ اون ور خط هم آقای خواستگار غش کرده بود و کبود شده بود از خنده و داشتن آب قند بهش می دادن و شونه هاش رو می مالیدن  . 

از عوارض دیگه ی ورزش کردن یه آدم هرگز ورزش نکرده ی عضله و ماهیچه به مثابه چوب شور هم اینه که کانهو پلنگ صورتی روی خط افقی زندگی می کنم ، تمام تنم هم درد می کنه و همون اندک زمانی هم که برای انجام کارهای خونه دارم به در کردن خستگی های مفرطم میگذره ، باشد که آخر هفته کسی ما رو دعوت نکنه و فرصت کنیم بخوابیم و به زندگی سر و سامون بدیم . 


__ کامنت هایی که تک تکشون رو با عشق برام نوشتید هنوز تایید نشدن ، خیلی شرمنده ام . از من ناامید نشید تو رو خدا .