حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

در مرداب زندگی نیلوفر آبی باش

این پست رو به احترام اون دسته از نازنین هایی می نویسم که تو روزهایی که خودم دیگه اینجا نوشتن رو دوست نداشتم می اومدن با علاقه پست های این وب رو می خوندن و ابراز محبت می کردن . ازتون ممنونم بهترین های دنیا ، مرسی که هنوز دنبال مطالب جدید دلاک هستید .

چند تا سوال رو هم جواب دادم ، اون هم طولانی ولی جوابی نگرفتم که مطمئن بشم به دست دوستان رسیده یا نه . لطفا اگر جوابتون رو گرفتید چه موافق بودید یا مخالف بهم خبر بدید خوووو . 


در ارتباط با خونه ای که خریده ام و همه شما در جریان هستید که با چه زور و ضربی پولش رو جور کردم و چقدر قربون صدقه خونه هه و خدای  اون خونه رفتم و چه عشقی به آجر آجرش داشتم و در نهایت هم  جور نشد که خودمون اونجا زندگی کنیم و اجاره اش دادیم و ... الان بیشتر از یکساله که دو نفر ، یکی مستاجری که اون خونه رو اجاره کرده و یکی هم همسایه یکی از واحدها به حدی اذیتمون کردن و اعصاب خورد کردن که چاره ای برامون نموند جز اینکه ازشون شکایت کنیم ، بگذریم از اینکه دقیقا یکساله که تو کلانتری و دادسرا و شورای حل اختلاف و دادگاه و دقتر وکیل و شهرداری و اداره ثبت و ... سرگردون و بلاتکیفیم و در نهایت هم حکم دادگاه به نفع کسی که حق ما رو زیر پا گذاشته صادر شده و ما درخواست تجدیدنظر کردیم و در انتظار رای دادگاه تجدیدنظر هستیم و همه این مشکلات به خاطر اشتباهی بوده که کارمند شهرداری سهوا یا عمدا در زمان بازدید از ملک انجام داده و خلاصه اش کنم .

این یک ماهه اخیر دیگه درگیری ما سر این داستان به اوج رسید ، قرار ملاقات با شهردار منطقه گرفتم ، خود ایشون اقرار کرد که حق با منه ، دستور داد که باید ترتیبی اتخاذ بششه که من به حقم برسم و پایان کار اصلاح بشه ، بازرسی کل شهرداری تهران تایید کرد که اشتباه از طرف شهرداری بوده و از صدر تا ذیل شهرداری اعتراف کردن و می کنند که این مشکلی بوده که از طرف پرسنل شهرداری پیش اومده اما تنها و تنها یک نفر که رییس دایره حقوقی شهرداری منطقه است با تعصب یه لایحه ای تحویل دادگاه داده که حکم رو عوض کرده و توجیهش اینه که من نمی تونم کاری کنم که همکارم محکوم بشه !!! 

در تمام این پروسه لق لقه ی زبونم این شده بود که " مردم بد شدن " ، ناخودآگاه من از صب تا شب بارها و بارها این جمله رو تکرار می کردم و بازتاب این طرز فکر تو برخوردم با مردم تو کوچه و بازار هم مشهود بود ، از کنار آدمها بی تفاوت رد می شدم ، یا شاید بشه گفت بیرحم ! با هر کی حرف می زدم ، از روز و روزگار و کار و گرفتاری من می گفتم آره دیگه " مردم بد شدن " و شبها وقتی سرم رو بالش میذاشتم ، انگار روی یه نقاله ی استرس آور و زجردهنده پروسه بدو بدو کردن تو کلانتری و دادگاه و دادسرا و صحنه های تلخی که دیده بودم ، آدمهای گرفتار و درمونده ای که از کنارم می گذشتند و زن هایی که شیون می کردن و بچه هایی که وحشتزده به والدینشون چسبیده بودن و پیرزن ها و پیرمردهایی که بدنبال حقشون بودن و همه و همه تو ذهنم می چرخید ، آخه چرا ؟ چرا من که این همه ملاحظه دیگران رو می کنم باید تو این دورباطل بیفتم ؟ یه خشم و پرخاشگری خفیفی هم زیر پوستم دویده بود ، استرس و افسردگی هم چاشنی اش شده بود ، حق با من بود اما صدام به جایی نمی رسید ، حتی وکیلم منو می پیچوند . آنقدر از محل کارم مرخصی گرفته بودم که صدای همه در اومده بود و تو محل کارم هم شرایطم سخت شده بود . 



چند شب پیش مثل هر شب به سختی خوابم برد و یکی دو ساعت بعد با یه فکر درگیر بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد . دیگه خسته شده بودم ، روحم و فکرم نابود شده بود ، از شدن فشار فکری تمام وجودم شده بود یه گره . با خودم فکر کردم دیگه اینجوری نمیشه ، دیگه نباید این موضوع بیش از این نابودم کنه ، روی تمام جنبه های زندگیم سایه سیاهش رو بیندازه ، از آدمها خسته بودم ، از آدمهایی که بخاطر منافع خودشون با دیگران هر رفتاری می کنن . به حد اعلای کلافگی رسیده بودم . از آدمها و آدمها و  آدمها بریده بودم . تا اینکه یه ندایی درونم گفت : دلاک چند نفر تو این دنیا تا حالا با تو بد کردن ؟ چند نفر تا حالا در حقت لطف کردن ، محبت کردن ، خوبی کردن ، کارت رو راه انداختن ؟ اصلا اگر همین الان  - نصفه شب - به چه کسی زنگ بزنی بگی یه مشکلی برام پیش اومده خودش رو به آب و آتیش میزنه تا کمکت کنه ؟

یه کاغذ برداشتم ، یه لیست نوشتم از آدمهایی که از اول زندگیم لطف های فراوون بهم کردن یا همین الان می تونم همه جوره روشون حساب کنم . نوشتم و نوشتم و نوشتم ، ده نفر ، بیست نفر ، سی نفر ، چهل ، پنجاه ، شصت ، هفتاد . از دوست ، همکار ، فامیل ، خانواده ، همسایه . یه لحظه خودم تعجب کردم ، خدایا فلانی تو فلان موقعیت چقدر کارم رو انداخت ، فلانی چقدر حمایتم کرد ، من یه دختر نوزده ساله تو یه شهر غریب چقدر آدم خوب سر راهم گذاشتی ، فلانی اگر فلان نامه رو برام نمی زد ، فلانی اگر سفارشم رو به فلان دوستش نمی کرد ، رییس سابقم که هنوز نگران زندگی منه ، پیرمرد کارمند شرکت سابقم که نگران بچه دار نشدن ماست ، خدایا چقدر آدم خوب سر راه زندگی من قرار دادی ، دوستهای وبلاگی ، چه روزهای سختی که کنارشون قند و نبات شد . مادرشوهر همکلاسی دبیرستانم که اون گلدون یادگاری مادرشوهرش رو به من هدیه کرد ، مادربزرگ همسرسابقم که چقدر عشق به من بخشید ، داماد دوست مامانم که چقدر این ور و اون ور تلفن کرد تا فلان کار منو انجام بده ، خدایا چه اقیانوس بیکرانی از خوبی و مهر و مهربونی برای من گستردی . چطور بخاطر بدی دو نفر این همممممممممه آدم خوب رو ندیدم ؟ چطور بدی این دو نفر رو آنقدر بزرگ دیدم که بقیه دیده نشدن ؟ چرا کور شده بودم ؟ 


ندای درونم به من گفت : توی یه مرداب که بوی تعفن میده ، از عمق گنداب ، نیلوفر آبی در میاد ، به رغم گند و تعفنی که تمام اطرافش رو گرفته ، نیلوفر صورتی و خوشرنگ و درخشان و امید بخش می مونه . در دل اون گنداب می خنده و می درخشه . هر قدر اطرافت بیشتر گنداب شد ، شرایطت مرداب شد ، بوی تعفن فضا رو پر کرد ، تو نیلوفر باش ، بیشتر بخند ، بیشتر بدرخش ، خوشرنگ باش ، نیلوفر آبی چون  همنشین لجن شده دلنشین میشه  . توی مرداب زندگیت نیلوفر باش . 


اون شب تا صب هر بار تو رختخواب غلت زدم با خودم گفتم نیلوفر باش ! تو مرداب زندگی نیلوفر باش ! و خدا می دونه که چه خواب شیرینی کردم .