حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

هبوط در سمینار دکتر فرهنگ

از مسافرت تازه برگشته بودم تو کارتابلم  یک دنیا نامه تلنبار شده بود که باید ردشون می کردم بین همه ی نامه ها از طرف سازمانی که ما زیرمجموعه شون هستیم یه نامه اومده بود که در فلان تاریخ سمینار " زندگی هدفمند " با سخنرانی دکتر شاهین فرهنگ در سالن اجتماعات برگزار خواهد شد از عموم علاقمندان دعوت می شود ...


روز موعود بدو بدو خودم رو رسوندم به محل برگزاری سمینار ، تو ردیف دوم یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم ، در تمام طول جلسه با یه بغض توی گلو به شدت در تلاش بودم تا اشک هام بارون نشن و نبارن ! هی به خودم می گفتم اینجا جاش نیست ، جلوی این همه همکار ، وسط یه بحث جدی که به هیچ عنوان برانگیزاننده حس غم و اندوه نیست یه حجم عظیم اشک که فقط خودم میدونستم اگر سرازیر بشه چه سیلابی خواهد شد نبود . به خودم گفتم دلاک صبوری کن تا جلسه تموم بشه ، بعد بغضت رو با یک پست توی وبلاگ بنویس .  


تازه جدا شده بودم ، با وجود مخالفت های شدید و جدی خانواده ام و با همه ی تهدیدهاشون جدا شدم و دست تنها و مخفیانه وسایلم رو به کول گرفتم و تو یه آپارتمان خیلی کوچیک تر از نصف خونه ای که با همسر سابقم توش زندگی می کردم ، توی یه محله ی نه چندان جالب اجاره نشین شدم . تامین پول پیش و پرداخت اجاره ی اون خونه در صورتی ممکن شده بود که بخش خیلی بزرگی از حقوقم رو براش کنار میذاشتم و در واقع هیچ پولی برام باقی نمی موند . بدون هیچ اغراقی در فقر زندگی می کردم ، برای خورد و خوراکم هم باید کلی حساب کتاب می کردم . هیییییییییچ پولی برای گردش و تفریح و خریدهای غیرضروری نداشتم . تو دنیای به این بزرگی تنهای تنهای تنها زندگی می کردم ، از طرف خانواده طرد شده بودم و به اقتضای شرایط قید دوستی ها و روابط و فامیل و آشنا رو هم زده بودم  . حتا یه دونه دوست نداشتم که فقط دو کلمه باهاش حرف بزنم ، یک دنیا استرس ، اضطراب ، ترس و  وحشت ، احساس طرد شدگی ، ترس از تنها شدن ، ترس از تنها موندن تا ابد ، استرس و فشار قضاوت های اطرافیان ، وحشت از اطلاق لفظ " مطلقه " ، دلشوره ، دلشوره ، دلشوره ، تشویش ، بی خوابی ، بی اشتهایی ، خشم ، خشم ، خشم . خشم از زمین و زمان ، نفرت  از همه ی دنیا ، از همه ی نزدیکان ، حس سرخوردگی شدید و ... ملغمه ای بود که از زندگی من یک چاه عمیق و تاریک ساخته بود . 

آنقدر بی کس بودم که در تمام طول روز ، هفته ، ماه هیچکس سراغی ازم نمی گرفت . به جز تایمی که شرکت بودم با هیچ جنبنده ای حرف نمی زدم ، از لحظه ای که می رسیدم خونه فقط من بودم و در و دیوار ( حتا تلویزیون هم نداشتم ) ، شب که می شد انگار من رو تو قیر داغ و سیاهی فرو کردن ، آنقدر اضطراب و وحشت از تنهایی داشتم که با کوچکترین صدایی از راه پله ها تپش قلبم می رفت روی هزار ، هر قدر کلمه ها رو پشت هم ردیف کنم یک ثانیه از اون خلا مطلق رو نمی تونم منتقل کنم .


یک روز بر حسب اتفاق توی یه سایتی تعدادی از فایل های صوتی سمینار استاد شاهین فرهنگ رو دانلود کردم و تو خونه با لپ تاپ گوش می کردم ، چند تا فایل رو که گوش کردم ، دیگه وقتی ظرف می شستم ، غذا می پختم ، لباس اتو می کردم ، حتا وقتی حمام یا دستشویی بودم ، وقتی وحشت زده از تنهایی تو تخت مچاله شده بودم دکتر فرهنگ برام از زندگی می گفت ، از توانمندی های مغز انسان می گفت ، از امید می گفت ، از توکل می گفت ، از ایمان می گفت ، از کارما می گفت ، از قانون جذب می گفت ، از قدرت عبارات تاکیدی می گفت ، از جادوی تصویرسازی ذهنی می گفت . 

کم کم من گفته های دکتر فرهنگ رو عین یه کتاب درسی کامل حفظ شده بودم شاید بیش از بیست بار هر فایل رو گوش کرده بودم ، برای منی که هزینه مراجعه به مشاور و روانپزشک و شرکت تو کارگاه ها و کلاس و... رو نداشتم و دسترسی به اینستاگرام و کانال های تلگرام و رسانه های اجتماعی هم برام وجود نداشت . این فایل ها تنها دریچه ی زندگی من بود ، گلی در شوره زار !

من راه می رفتم و تو خیابون و کوچه و اتوبوس و محل کار و خونه و زیر دوش از لحظه ای که چشم باز می کردم عبارات تاکیدی می گفتم ، شبها رو دوست داشتم چون می تونستم برم تو رختخواب و رویای یه زندگی آروم و شاد با یه همسر همراه و وفادار و مهربون با سه تا بچه های شیطون و بازیگوش در حال بازی و سر و صدا و هیاهو رو با تمام جزییات ببینم . 

آروم آروم کوه های یخ رو شکستم و اجازه دادم تک و توک دوستانی وارد مرز تنهایی ام بشن ، آروم آروم دلخوشی های خیلی کوچیک ، خیلی کمرنگ برای خودم ساختم ، از یه مرکز مشاوره دولتی با هزینه خیلی پایین کمک گرفتم و مشاوره می رفتم ، برای خودم برنامه پیاده روی گذاشتم ، تو همون محله ی دلگیر و خفه ای که ساکن بودم قدم می زدم و تا جایی که می شد پیاده رفت تهران گردی می کردم و در تمام طول رفت و برگشت عبارات تاکیدی ام رو با ایمان می گفتم و می گفتم و می گفتم . آروم آروم  کتابهام رو در آوردم و شروع کردم به خوندن و نوشتن ، جعبه مداد رنگی هام رو در آوردم و شروع کردم به کشیدن و رنگ کردن ، کاملا اتفاقی یه روز پدرم که حتا خبر نداشت من جدا شدم بعد از چند سال که هیچ ارتباطی با هم نداشتیم باهام تماس گرفت و به دیدنم اومد و چند روز پیشم موند ( پست های مفصلی در این خصوص گذاشتم قبلا ) ، یه روز غروب به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه ی مادرم ایستادم ، زنگ رو زدم و خواهرم در رو باز کرد ، مادرم توی هال نماز می خوند ، نشستم روی مبل جلوی در ، نمازش که تموم شد با همون چادر نماز و مقنعه در آغوشم گرفت و تو بغل هم های های گریه کردیم ، خواهرو برادرهام به دیدنم اومدن ، خاله ها و عمه ها راه خونه ام رو یاد گرفتن ، روی خودم ، روی رابطه هام کار کردم ، تنهایی سینما رفتن رو یاد گرفتم ، تنهایی پارک رفتن رو یاد گرفتم ، به فکر یه کاسه کردن سرمایه هام و خریدن خونه افتادم ، وام گرفتم ، کار کردم ، زندگی کردن رو یاد گرفتم ، دوست داشتن خودم وسط دنیایی از تهمت و توهین و توبیخ و سرزنش رو یاد گرفتم ، وبلاگ نوشتم ، دوست های جدید مثل ستاره هایی تو آسمون بی ستاره ی زندگیم خوش درخشیدند و دنیام رو پر ستاره کردند ، سازش با مادرم رو یاد گرفتم ، خواهرم عروس شد ، تلافی نکردن و انتقام نگرفتن و خشم نورزیدن رو یاد گرفتم ، صبوری کردن رو هی مشق کردم و هی غلط از آب دراومد و باز مشق کردم و باز مشق کردم .

یه روز قبل از ظهر آقای خواستگار بعد از سالها و سالها با تنها شماره تلفنی که از محل کارم داشت تماس گرفت ، بمحض اینکه سلام کرد قاه قاه  زدم زیر خنده . گفت چیه ؟ چی شد ؟ گفتم مطمئن بودم که امروز زنگ می زنی ! گفت چرا ؟ گفتم چون دیشب خوابت رو دیدم و تو خواب و بیداری به خودم گفتم فردا بهم زنگ می زنه . گفت اتفاقا من هم دیشب خوابت رو دیدم .

و چقدر یادآوری اون معجزه ، اون روز شیرینه . دلم میخواد برای همه دنیا تعریفش کنم . 

آقای خواستگار وارد زندگیم شد با هم یه دنیا کل و کشتی گرفتیم ، جنگ کردیم ، قهر کردیم ، دعوا کردیم ، سر هم داد زدیم ، اما پای هم موندیم ، این بار دیگه پای هم موندیم . قلق هم رو یاد گرفتیم ، سازش رو یاد گرفتیم ، انعطاف رو یاد گرفتیم ، ساختن رو یاد گرفتیم تا اینکه به صلح نسبی رسیدیم . 

در اوج ناباوری ، با دست های خالی خونه خریدیم ، خونه ای که توی محال ترین رویاهام هم برای خریدنش چند سال زود بود . 

سختی های جدیدی سرراهمون پیش اومد ، گره های جدیدی به کلاف زندگیمون خورد ، پا به پای هم غصه خوردیم ، شادی کردیم ، زمین خوردیم ، پا شدیم ، با هم بزرگ شدیم ، روحمون بزرگ شد ، پوستمون کنده شد ، صد بار رفتیم تو کوره و حرارت دیدیم و سندان خورد تو سرمون تا شکل قالب همدیگه رو گرفتیم . 

با هم زندگی ساختیم ، هم خونه شدیم ، زیر یه سقف بطور رسمی زن و شوهر نامیده شدیم . خدا از روح بزرگ خودش به زندگیمون دمید و فرزندی بهمون بخشید و به صلاحدید خودش پسش گرفت . توی دردها ، توی اشک ها ، دستی شد که اشک هام رو پاک کرد . 

خسته ، کوفته ، هلاک ، عصبی ، تیر در چله ای آماده دریدن به خونه اومد و همه تن شوق و اشتیاق رسیدنش شدم و کوه فشارها و استرس های کاری اش شنزاری در معرض طوفان شد و بر باد رفت . 



و چه نیاز به گفتن از امروزم ؟ که خود بهتر می دانید .

و دیروز در سمینار دکتر فرهنگ برگشته بودم به پشت سر ، خود دلاک که هیچ پیدا نبود ، از جایگاهی که روزگاری دور بر آن ایستاده بودم غباری محو در آن دوردستها بسیار دوردستها تیره و تار دیده می شد . غره شدم ؟ بله به داشتن آفریدگاری که راه را نشانم داد ، نشانه هایی روشن سر راهم گذاشت ، توانم داد تا پس هر زمین خوردن برخیزم ، امیدم داد تا پیش روم ، و هر روز و هر روز چالش های رنگ به رنگ به اندازه توانم تو مسیرم قرار میده تا رشد کنم و بسازم و بزرگ بشم غره شدم . به ایکه زنده ام ، امکان زندگی دارم ، هنوز فرصت دارم ، غره شدم . به اینکه اشرف مخلوقاتم ، از منبع انرژی کائنات در وجودم دمیده و قسم خورده که از رگ گردن به من نزدیک تر باشد به خودم غره شده . 

ایمان دارم پنجه در پنجه ی مشکلات افکندن بخشی از زندگی ست ، یقین دارم هیچ رهرویی از گزند خار و سنگلاخ و ناهمواری در امان نیست  ، یقین دارم  باید شبهایی باشد که سر در بالش فرو برم و اشک هایم ببارند تا صبح فردا با گرزی گران به جنگ ضحاک ماردوش بروم . می روم چه باک ؟ زندگی کدام بشری روی کره ی خاکی عاری از این دشواری ها بوده که مال من باشد ؟


پس تا هر زمان که فرصت بهم داده بشه زندگی رو با همه ی سختی ها و شیرینی هاش در آغوش می گیرم و اجازه نمیدم قطره ای از این جام شراب از لای انگشت هام به زمین بیفته .

نظرات 10 + ارسال نظر
مینو جمعه 22 دی 1396 ساعت 09:13 http://minoog1382.blogfa.com

ازتوبسیارآموختم عزیزدل.سپاس برای بودنت ونوشتنت.دعامی کنم دلت همیشه به عشق گرم باشه...

ممنونم از این دعای قشنگ زنده باشی

ریحان پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 23:34

وقتی داستانت رو می‎خوندم هِی زیر لب می‎گفتم: خدا رو شکر، خدا رو شکر.
روح بزرگی داری. به مثبت اندیش بودنت غبطه می‎خورم. امیدوارم زندگیت پر از اتفاقهای خوب باشه که تو شایسته‎اش هستی.

ممنونم ریحان جان تو هم به عالی ترین ورژن آرزوهات برسی

sahar چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 20:31


بهتون از صمیمقلب تبریک میگم
من هم چند بار پستتون رو خوندم

رزا شنبه 16 دی 1396 ساعت 17:47

سلام عزیزم خوبی دلاک جان ،کجایی دوستم؟ بیا مهربون بیا بنویس خواهشا باش بخاطر ماها هم شده بنویس جامعه پر از انرژی منفی ،شما که پر از انرژی مثبت هستین این روزها حتما باید بنوویسن خواهشما بنویس

عزیززززززززززززززززززززززکم چشم بیشتر می نویسم

خودیافته جمعه 15 دی 1396 ساعت 02:42

و من هم یه روز ازینجا مونده و ازونجا رونده گفتم حالا که تنها هستم میرم وبلاگ میخونم خوب و خدا دلاک عزیز رو به من هدیه داد.‌‌.. فهمیدم تنها من نیستم که طلاق گرفتم تنها من نیستم که با خونواده مشکل دارم.... دلاک ساخت و من هم پا به پاش ساختم.... خیلی دوستت دارم دلاک عزیزم... یاشاسین دلاک خودم

ای جانم رفیق قدیمی خیلی وقته خبری ازت نیست . خوبی ؟ روبراهی ؟
زنده باشی و همیشه بهترین معمار زندگیت باشی

اذر چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت 20:29 http://azar1394.blogfa.com

زنده باد...زنده باد

سپاس

بیتا سه‌شنبه 12 دی 1396 ساعت 23:20

عزیز دلم منم این پست خوندم و گریه کردم
ولی خوشحالم که همیشه میتونی راهی برای بهتر زندگی کردن پیدا کنی
این مثبت اندیشی واقعا تحسن برانگیزه

ای جان ببخشید اشکت رو درآوردم . خوشبخت باشی

ستاره دوشنبه 11 دی 1396 ساعت 17:37

دلاک عزیز سلام
مرسی به خاطر نوشته هات
خیلی خوب بود، به جان چسبید

نوش جانت

مامان امیرعلی و نسترن دوشنبه 11 دی 1396 ساعت 11:27

سلام دلاک عزیزم
این روزا تو زندگیم ی تغییر میخوام
میخوام ی کاری نو تو بطن زندگیم شروع کنم
با خود درگیرم
حرص میخورم
علی رغم این ک ته دلم ارومه ولی حرص می خورم
خداراشکر ک شما و این متن زیباو معرفی استاد فرهنگ سر راهم قرارگرفتید
من این متن و استاد فرهنگ را ب فال نیک میگیرم
ایشالاه ک خداوند گره از کار همه مون باز کنه اونم ب خوبی و بنا ب صلاحدید و مصلحت خودش
آمییییییییین
قربون محبتت دلاک عزیززززم

الهی آمین . دوست عزیزم خودت خالق اون شرایطی که ایده آلته باش منتظر معجزه نباش معجزه تو قلب خودته

شیرین یکشنبه 26 آذر 1396 ساعت 10:17

دلاک این پست و چندین و چندین بار خوندم
از صمیم قلب میخوام که اون دل پر از مهرت همیشه در آرامش و حضور باشه

قربونت برم . خیلی وقته از اوضاعت بیخبرم تو در چه حالی ؟ رفتی سرکار ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.