حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

گفته بودم که قرار بود چند تا از دوستهامون بیان تهران بمونن و با هم بریم مشهد و برگردیم . 


تو مشهد ، یه روز غروب ، برنامه مون این بود که دوستهامون برن حرم که نماز جماعت بخونن بعد برگردن هتل آماده بشیم شام بریم بیرون و گردش و اینا . آقای خواستگار که شب قبل تا صبح حرم مونده بود و خسته و بیخواب بود ، گفت من نمیام تا شما برید و برگردین می خوابم . من هم موندم هتل ، یه کم کتاب خوندم ، یه نسکافه خوردم و بزک دوزک کردم و وقتی دیدم برگشتن اینا طول کشید و حوصله ام هم سر رفت و دلم هم نمیاد آقای خواستگار رو بیدار شدم ، گفتم برم همین دور و بر هتل یه کم قدم بزنم تا اینا برسن و برن آماده بشن من هم تنگ غروبی کز نکرده باشم تو هتل . این بود که مانتوم رو پوشیدم و زدم بیرون .

یه دنیا فکر و خیال تو ذهنم بود و داشتم قدم می زدم و از جلوی مغازه ها بی توجه رد می شدم . ناگهان  آقایی که جلوی در یه مغازه عابرین رو دعوت به داخل می کرد با دیدن من برگشت گفت " مادر مهربون بفرما داخل ! "

من گیج و منگ برگشتم به سمت مغازه ای که جلوش ایستاده شده بودم  و مردی که منو " مادر مهربون " خطاب کرده بود . نگاه متحیرم روی لباس های نوزادی دخترونه و پسرونه ای که از در و دیوار آویزون شده بود ، روی خرس هایی که روی لباس های سایز نوزادی دوخته شده بودن ، روی کلاه پسرونه ی سورمه ای که به سرهمی اش وصل شده بود ، روی عروسک هایی که لباس نوزادی تنشون کرده بودن می گشت و می گشت ...

من اینجا چی کار می کنم ؟ مادر مهربون ؟ چرا من ؟ من کجام مادر مهربونه ؟ من کجا مادرم ؟ پس بچه ام کو ؟ بچه ام چی شد ؟ کجا رفت ؟ چرا رفت ؟ این لباس ها چی میگن ؟ به چه درد من می خورن ؟ 

و صاعقه ای که بر من زد . تا در کوچه و خیابان های شهری غریب چون ابری ببارم و ببارم . گویی اشک ها را سدی بند آورده بود تا به این نقطه برسند و بعد سد بشکند و اشک ها سیلی در هم کوبنده شوند .

هوا تاریک شده بود و من همچنان با قدم های تند در خیابان های ناشناس راه می رفتم و صورتم خیس از اشک بود و نمی تونستم حتا جواب تلفن های پیاپی آقای خواستگار  رو بدم و پای برگشتن به هتل با اون حال خراب رو هم نداشتم .

همون لحظه با صدای اون مرد انگار سیلی ای به گوشم خورد که تا همین لحظه شوکش برطرف نشده .


دقت بفرمایید نوشت  : مشکل من الان تو زندگی بچه نداشتن نیست . غمگین نیستم ، دلمرده نیستم ، نک و نال نمی کنم فقط سرگردونم همین . 

شاید باید یه بار دیگه تمام کتابهای روانشناسی ای رو که خوندم بکشم بیرون و از ب بسم الله شروع کنم ، شاید باید جزوه های خودشناسی ام رو دوباره مرور کنم ، شاید باید برم تو غار تنهایی خودم ، شاید به چله نشینی نیاز دارم . به هر حال قشنگی زندگی به همین دوباره به سر خط برگشتن هاشه . فرو ریختن همه ی اون بناییه که با افتخار گمان می کردی که از بتن ساختی اش اما به نسیمی فرو می ریزه و تو می مونی و معماری دوباره ، مصالحی بهتر می بایدت .

خودم رو ، باورهام رو ، داشته هام رو ، ایمانم رو با لودر کوبیدم ، آنقدر با لودر از روی خودم رد شدم تا هیچی باقی نمونه ، تا مطمئن باشم فقط پودر دلاک باقی مونده و بس . حالا آستین هام رو زدم بالا تا دوباره بسازم . انگار خیلی وقت بود که خودم رو نمی دیدم حالا میخوام دوباره خودم رو ببینم .

حی علی الفلاح

دوستان گل ، خواننده های مهربان

قراره یه نذری پنج شنبه افطار به کارتن خواب ها برسه ، ازتون خواهش می کنم اگر در محدوده ی شرق و شمال تهران تو محله تون یا مسیرتون جای ثابت و مشخصی رو می شناسید که کارتن خوابی رو بشه اونجا پیدا کرد تا پنج شنبه عصر برام کامنت بذارید و آدرس دقیقش رو بنویسید . 

لطفا آدرس دقیق باشه .