حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

گفته بودم که قرار بود چند تا از دوستهامون بیان تهران بمونن و با هم بریم مشهد و برگردیم . 


تو مشهد ، یه روز غروب ، برنامه مون این بود که دوستهامون برن حرم که نماز جماعت بخونن بعد برگردن هتل آماده بشیم شام بریم بیرون و گردش و اینا . آقای خواستگار که شب قبل تا صبح حرم مونده بود و خسته و بیخواب بود ، گفت من نمیام تا شما برید و برگردین می خوابم . من هم موندم هتل ، یه کم کتاب خوندم ، یه نسکافه خوردم و بزک دوزک کردم و وقتی دیدم برگشتن اینا طول کشید و حوصله ام هم سر رفت و دلم هم نمیاد آقای خواستگار رو بیدار شدم ، گفتم برم همین دور و بر هتل یه کم قدم بزنم تا اینا برسن و برن آماده بشن من هم تنگ غروبی کز نکرده باشم تو هتل . این بود که مانتوم رو پوشیدم و زدم بیرون .

یه دنیا فکر و خیال تو ذهنم بود و داشتم قدم می زدم و از جلوی مغازه ها بی توجه رد می شدم . ناگهان  آقایی که جلوی در یه مغازه عابرین رو دعوت به داخل می کرد با دیدن من برگشت گفت " مادر مهربون بفرما داخل ! "

من گیج و منگ برگشتم به سمت مغازه ای که جلوش ایستاده شده بودم  و مردی که منو " مادر مهربون " خطاب کرده بود . نگاه متحیرم روی لباس های نوزادی دخترونه و پسرونه ای که از در و دیوار آویزون شده بود ، روی خرس هایی که روی لباس های سایز نوزادی دوخته شده بودن ، روی کلاه پسرونه ی سورمه ای که به سرهمی اش وصل شده بود ، روی عروسک هایی که لباس نوزادی تنشون کرده بودن می گشت و می گشت ...

من اینجا چی کار می کنم ؟ مادر مهربون ؟ چرا من ؟ من کجام مادر مهربونه ؟ من کجا مادرم ؟ پس بچه ام کو ؟ بچه ام چی شد ؟ کجا رفت ؟ چرا رفت ؟ این لباس ها چی میگن ؟ به چه درد من می خورن ؟ 

و صاعقه ای که بر من زد . تا در کوچه و خیابان های شهری غریب چون ابری ببارم و ببارم . گویی اشک ها را سدی بند آورده بود تا به این نقطه برسند و بعد سد بشکند و اشک ها سیلی در هم کوبنده شوند .

هوا تاریک شده بود و من همچنان با قدم های تند در خیابان های ناشناس راه می رفتم و صورتم خیس از اشک بود و نمی تونستم حتا جواب تلفن های پیاپی آقای خواستگار  رو بدم و پای برگشتن به هتل با اون حال خراب رو هم نداشتم .

همون لحظه با صدای اون مرد انگار سیلی ای به گوشم خورد که تا همین لحظه شوکش برطرف نشده .


دقت بفرمایید نوشت  : مشکل من الان تو زندگی بچه نداشتن نیست . غمگین نیستم ، دلمرده نیستم ، نک و نال نمی کنم فقط سرگردونم همین . 

شاید باید یه بار دیگه تمام کتابهای روانشناسی ای رو که خوندم بکشم بیرون و از ب بسم الله شروع کنم ، شاید باید جزوه های خودشناسی ام رو دوباره مرور کنم ، شاید باید برم تو غار تنهایی خودم ، شاید به چله نشینی نیاز دارم . به هر حال قشنگی زندگی به همین دوباره به سر خط برگشتن هاشه . فرو ریختن همه ی اون بناییه که با افتخار گمان می کردی که از بتن ساختی اش اما به نسیمی فرو می ریزه و تو می مونی و معماری دوباره ، مصالحی بهتر می بایدت .

خودم رو ، باورهام رو ، داشته هام رو ، ایمانم رو با لودر کوبیدم ، آنقدر با لودر از روی خودم رد شدم تا هیچی باقی نمونه ، تا مطمئن باشم فقط پودر دلاک باقی مونده و بس . حالا آستین هام رو زدم بالا تا دوباره بسازم . انگار خیلی وقت بود که خودم رو نمی دیدم حالا میخوام دوباره خودم رو ببینم .

نظرات 41 + ارسال نظر
نیره چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 09:26

سلام، من براتون فایل آرشیو رو آماده کردم، ولی متاسفانه نتونستم بفرستم. لطفا ایمیلتون رو برای من بفرستید.

Dalak.hamoomzanooneh@yahoo.com

آشتی چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 08:16

سلام
دوستت دارم

من بیشتر . منتظرم افروز باهات هماهنگ کنه به من خبر بده

سپیده سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 09:58 http://otagheaabi.blogsky.com

توضیح دادنش بیشتر از این ها که گفتم کار سختیست. دیدم دغدغه های اینچنینی داری، دعوتت کردم. اگر تصمیمی برای رفتن داشتی، خرم کن. باید معرف داشته باشی. معرفت می شوم دلاک.

سپیده عزیز و نازنین ممنونم از حسن نیتت ولی وقتی حتا عنوان کلاس رو نمی دونم یا سرفصل مطالب آموزشی رو قطعا نمی تونم تصمیم برای حضور تو کلاس یا غیر از اون بگیرم

نیره سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 09:19

سلام دلاک جونم، چشم من دارم آرشیو شما رو تو یه فایل word می‌ریزم، براتون می‌فرستم. فقط اینکه از طریق ایمیلی که تو ستون سمت راست وبلاگتون هست براتون بفرستم؟

بله آدرس همونه لطف می کنی

فاطمه_اصف دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 14:34

سلام،منظورم اینقدر بود

ok

سر سبزی دشت دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 12:40

عزیز دلم مطمن باش خدا بهت یک کوچولوی دوست داشتنی هدیه میده سه سال قبل یکی ازدوستانم دو قلو باردار بود خیلی خوشحال در پایان ماه چهارم پزشک اعلام کد هر دو در یک کیسه هستن و ازمایشات انجام شده نشان دهنده عقب افتاده بودن هر دو جنین هستش و باید هر دو سقط بشن و طبق دستور و نظر پزشکان و ازامیشات امینو سنتز هر دو جنین سقطشدن فشار زیادی رو تحمل کرد افسردگی گرفت داغون شد ولی ایمان و امیدش رو از دست نداد امسال خدا بهش یک پسر خوشگل داده مطمن باش خدا به تو هم یک نوزاد سالم عطا میکنه دوست من

از کامنت پر از امیدت یه دنیا ممنونم

نیره دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 09:17

بانو، شاید این یک مرحله پرش بزرگتری برای شما باشه، برای
شمایی که زندگیتون رو انقدر عالی ساختید و تونستید برای خیلی‌ها الگو باشید.
من حدود 3 سال پیش وب شما رو پیدا کردم و گذاشتم تو oldreader خودم که سر فرصت بخونم، هر چند نشد و تازه تو این چند هفته اخیر (بعد از یه دوره طولانی جنگ و آشتی با خودم و همسرم و یک سال بعد از زایمانم) آرشیو شما رو خوندم. روی من و دیدگاهم خیلی تاثیر گذاشتید، من خیلی از جمله‌ها و پاراگرافهای شما رو ذخیره کردم و روی گوشیم گذاشتم تا همیشه تو ذهنم باشه. لطفا برای من هم دعا کنید تا راه زندگیم رو که مدتهاست گم کردم دوباره پیدا کنم.
راستی من اون بخش از آرشیو شما رو که از دست داده بودید تو oldreader دارم اگه خواستید براتون میفرستم. ممنون و دعای خیر برای شما.

نیره ی نازنین برات آرزوی گشایش های بزرگ و زیبا دارم . خوندن کامنتت خیلی لذت داشت متشکرم از لطفی که به من داری
در ضمن به اون بخش از آرشیو به شدت نیاز دارم . می تونی برام ایمیلش کنی ؟

الناز یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 19:27

برای همه پیش میاد عزیزم...گاهی یه جمله همه چیز رو بهم میریزه و برای من شاید نزدیک دو هفته کشید تا دوباره حالم جا بیاد...البته که مساله من چیز دیگه ای بود ولی خوب درک میکنم...حداقل اشکت جاری شد ولی من فقط ده روز تو بهت موندم وبرای همین مطمئنم دوباره برمیگرده...پناه میبرم به خدا از این که در هم نشکنم و به بیراهه نرم

الهی آمین .
به هر حال یه جای زخمی تو دل آدم می مونه که با هر تلنگری می تونه تازه بشه هیچ اشکالی هم نداره . موفق باشی

سپیده یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 10:43 http://otagheaabi.blogsky.com

دلاک عزیز؛
سال گذشته به دوره ای دعوت شدم که در 9 روز (چهار پنج شنبه جمعه و یک جلسه معارفه) برگزار شد. با همه نگرانی ها و تردید ها و بحث هزینه، دوره را رفتم. احساس آرام شدن و بیدار شدن می کنم. احساس تسلط بیشتر بر رویدادهای زندگیم. مسئولیت حالم را پذیرفتم ...
انرژی نبود.
علم بود.
هنر زندگی بود.
در جامعه ...
و از آن روز،‌شادی ام از شادی دیگران جدا نشده. تو را هم چونان همه شاد می خواهم و آرام.
دعوتی ...
خبرم کن.

چقدر عالی احسنت بهت که برای وجود خودت سرمایه گذاری کردی واقعا تحسینت می کنم .
اما نگفتی که چه دوره ای بوده

زهرا یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 09:18 http://daregoshiham.persianblog.ir

گفته بودی باهات همدردی نکنیم،ولی نمیدونم اجازه ی دادن راهکار داریم یا نه؟ که اگه اجازه نداریم بدون خوندن این نظر حذفش کن
به نظرم هر آدمی باید به دل خودش امکان سوگواری را بده،اما فقط برای یک زمان محدود،اون زمان میتونه چندماه باشه ولی همیشه با خودت تکرار کن که دیگه از فلان تاریخ ، حق فکر کردن درموردش را نداری،دیگه باید از یک تاریخی تلخی ش را فراموش کنی و به زندگی عادی برگردی،دقیقا مثل کسی که عزیزی را از دست داده،تا چهلم هرروز و شب گریه است ولی از روز چهلم لباس مشکی شون را عوض می کنند و برمی گردند به زندگی عادی و بجز بعضی مواقع که میروند سر مزار عزیزشون،دیگه گریه نمی کنند و یادش نمی کنند
میتونی یک لیست بنویسی از فرصت هایی که با بودن بچه اصلا نمیشه بهش پرداخت،انواع کلاس ها تا انواع تفریحات و مسافرت ها
بعضا ارتباط داشتن با خانواده ای که بچه ی شیطونی داره هم میتونه راهگشا باشه،اونجا که میگی " الحمدلله که از این چیزهای پیاده رونده روی اعصاب نداریم"
فعلا همین ها یادم اومد ، البته کم هم پرحرفی نکردم! عذرمیخام

کاملا باهات موافقم هر کس روش خودش رو داره راهکارهات هم خیلی باحال بود

اناهیتا جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 16:45

سلام سالهاست خواننده وب لاگتون هستم اما اولین باره کامنت میزارم
اشک جایی می ریزه که قلب از احساسات لبریز شده باشه چه غم چه شادی

گریه الام رو تسکین می ده و سبک میکنه
نوشته هات رو دوست دارم ممنون که می نویسی

من ممنونم که منو می خونی و بیشتر ممنونم که محبت داری بهم

آبانه چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 14:09

عزیزدلم تو اونقدر قوی هستی که دوباره روحت رو ترمیم میکنی. تو لایق بهترینها هستی دلاک. اون رفت اما خدا حتما بهتر رو نصیبت میکنه
شاد باشی عزیزم

عاشقتم خبر داری ؟ وقتی تو بگی قوی دیگه مدال افتخار به سینه ام زدی دیگه

مامان پارسا چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 13:33

قربون دل مهربونت ایشالا خدا صدای دلت رو بشنوه و به زودی یه نی نی نازو خوشگل بت بده با این که همیشه خاموش خوندمت ولی عاشق شنیدن خبرای خوشحال کننده از توام همیشه شاد باشی و خوشبخت خانم مهربون

مرسی از این همه مهربونی خدا هزار برابرش رو بهت برگردونه

شهره چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 01:20

شهره هستم دلاک جونم. من همیشه از شما انرژی مثبت میگیرم .

همیشه محبت داری عزیزم ممنونم

بیتا چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 00:06

سلام
من هم با نظر دوستان موافقم که فروخوردن غم واندوه فایده ای نداره. هر اتفاق بدی که برای ادم میوفته دوره سوگواری خاص خودش رو لازم داره
با این حال شکی نیست که تو قوی مستقل و قابل احترامی
فقط میخواستم بگم من پزشکم و با خانمها زیاد سروکار دارم
به جرات میتونم بگم کمتر زنی هست که سقط غیر عمدی رو تجربه نکرده باشه
این یک اتفاق شایعه و البته میدونم چقدر دردناکه چون خودمم تجربه کردم

ممنونم بیتای عزیز که اینجا رو می خونی و بیشتر از اون ممنونم که تجربه ات رو با من درمیون گذاشتی . موفق و شاد باشی

مهفام دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 22:21

اولین بار فقط سه ماه بعد از جشن عروسی و بدون آمادگی باردار شدم. تو دوران بارداری سر کار رفتم، 4 طبقه پله بالا رفتم، هر روز از 50 تا پله محل کارم بالا رفتم، تصادف کردم، زمین خوردم، تحت فشارهای وحشتناک عصبی قرار گرفتم، دچار مسمومیت حاملگی شدم و در آخر خدا پسرم رو 4 هفته زودتر از موعد، با وزن عالی_3300_ و بدون نیاز به nicu بهم هدیه کرد. هوش خوب، زیبا، مهربان و بهترین هدیه ای که خدا میتونست بهم بده.
بعد از اون 2 بار به خواست خودم، تو شرایط نرمال و با آمادگی باردار شدم، یکبار قلب کوچولوش تشکیل شد ولی فقط سه روز قبل از عید سقط شد و بار دیگه هم قلبش تشکیل نشد و مجبور به سقط شدم. هر بار تو خلوت خودم روزها و ماهها دستمو روی جای خالیش روی شکمم گذاشتم و اشک ریختم. ولی یک چیز رو خوب فهمیدم:
گر خداوند من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
الان باردارم، تازه هفته هشتم، نمیدونم چی پیش میاد ولی به لطف و کرم پروردگارم ایمان دارم.
میدونم که همیشه دوستهات و خواننده های اینجا تو دعاهات جا دارن. مطمئن باش که توی دعاهاشون(مون) هستی و پاداش و آرامشت رو از مهربان اعظم خواهی گرفت.

چقدر عالی یکماه زودتر به دنیا اومد و 3300 ؟ هزار ماشااله خدا نگهدارش باشه . الهی که خیر باشه و خدا هر دوشون رو در پناه خودش حفظ می کنه و بارداری شیرینی رو تجربه می کنی التماس دعا هم دارم مامان فرشته ی آسمونی

نرگس دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 18:30

سلام
نمی دونم چرا کامنت های قبلی هیچ کدوم نبود که البته مهم نیستا فقط می خوام بگم من در تمام مراحل قبل هم بودم کنارتون ...
به نظرم نیاز به هیچ خونه تکونی ای نیست فقط اون غمی که اون گوشه موشه ها داره گریه می کنه رو باید بغل کرد چون واقعا هست و وجود داره و اتفاقا این یکی از جاهایی که بودنش واقعیه ... منم تجربه ی این روزهای شما رو داشتم ...درک می کنم که چقدرررررر سخته ...می فهمم قشنگ ...و همه ی حس های پشتش رو تجربه کردم ... بیا بغلم دلاک جونم ...

درست گفتی نرگس جان مرسی از اینکه همیشه هستی و همیشه لطف داری

ژینو دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 15:12 http://zhinou.blogsky.com

دلاک نازنین
صفحه کامنت رو باز کردم که بنویسم برات با غم نجنگ. اگر گریه نکنی و براش سوگواری نکنی دست از سرت برنمی داره. من تجربه مادری نداشتم و مطمئنا نمی تونم حست رو درک کنم ولی مطمئنا خیلی شیرینه و حتی در این مرحله هم سخت بوده. پس باهاش کنار بیا بذار بگذره و بره. سخت نگیر به اشکهات...
مینوی عزیز خیلی بهتر از من و کاملتر نوشته...

کاملا حق با توست اما اصلا منظورم این نبود که باهاش جنگیدم به هر حال تو یه دوره ای این غم از دست دادن مث یه موج سینوسی فراز و فرود داره تا گذر زمان مرهمش کنه

آسمان دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 14:58 http://sweetlife61.blogsky.com/

عزیزم من هم دیروز مشهد بودم و اگه قابل باشم خیلی دعاتون کردم

الهی خودم قربونت برم خدا خودش صدات رو شنیده باشه و همه ی حاجت هات رو برآورده کنه

همدرد دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 09:29

سلام
اوج سر در گمی وقتی هست که از همه جا قطع امید کردی و همه اطبا جواب دادند و اخرین نفسها را داری میکشی
اوج سردرگمی وقتی که همه با هات قطع رابطه کردی بی پول هستی هیچکس کمکت نمی کنه درگیر هستی و انقدر داری می سوزی و به هیچ کس هم نمی تونی کلمه ای حرف بزنبی و ظاهرت حفظ کنی
اوج سردرگمی وقتی که عزیزت مشکلی پیدا کرده و راها بسته شده و فقط می خوای شب را بگزرونی و فقط صبح فردا بینی که هنوز زنده ای ......بازهم بگم

خدا مشکلات همه رو با نظر لطف و مرحمتش برطرف کنه می دونم یه وقتها مشکلات چقدر به آدم فشار میاره

الی دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 09:27

متنت را خوندم خدا را شکر کردم که دوباره می تونی باردار بشی لطفا برو وب شمیم ببین طفلک اینروزها چه می کشه اونهم بعد از اینهمه انتظار بعد مطمئنم حالت خیلی بهتر می شه من برای دوتاتون بهترررینها را از خدا می خوام

متاسفانه می دونم خیلی غمگینم براش خدا کمکش کنه و دستش رو بگیره

khorshid دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 08:50

سلام دلاک عزیز
این جمله "به هر حال قشنگی زندگی به همین دوباره به سر خط برگشتن هاشه " عالی بود. تجربه دوباره شروع کردن رو داشتم. آدم دیگه ای میشین با یک جهانبینی و ایدئولوژیه متفاوت که خوبن. ان شالله در پناه حق

ایشاالا همیشه با سربلندی از مشکلات بیرون بیاییم

فاطمه_اصف یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 11:15

دلاک عزیز،خدا خیلی بزرگه لطفا انقدر اذیت نکنید خودتون رو
شما هنوز میتونید بچه دار بشید و این خودش جای امیدواری داره ،اینک ی روز بچه خودتون رو در آغوش میگرید

فاطمه عزیز همه چیز دست خداست . آنقدر که به نظر میاد خودم رو اذیت نمی کنم بوخوداااااااا
چشم دوست مهربونم

مینو یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 09:05 http://www.neghahema4.persianblog.ir

عزیز دلمممم
می خواستم این نظر رو براتون بزارم که:
چرا نباید بپذیریم که غم هم یک حس هست و به هر خال باید بپذیریمش و باهاش کنار بیاییم. بغلش کنیم و نوازش کنیم تا خودش آروم بگیره؟
عزیز دلم دوست مهربونم اتفاقی که براتون افتاده رو من سه بار پی در پی تجربه کردم. الان با اینکه دو تا پسر دارم وقتی یاد اون روزها می افتم اشکم سرازیر میشه. دلاکم حس مادر و فرزندی شاید قابل مقایسه با هیچ حس دیگه ای نباشه. سعی نکن کل باورهاتو بکوبی فقط به این دلیل که نمی تونی با این قضیه کنار بیایی
اصلن به نظر من اگه بتونی باهاش کنار بیایی یه جای کار می لنگه! خوشگل مهربونم این اتافاق رو به عنوان یک تجربه کنار قلبت داشته باش و هر از گاهی که بهت سرک می کشه نوازشش کن و کنار هم بشینید دل به دل هم بدید
خیلی دوست دارم

مینو جان کامنتت به تنهایی برام از صد جلسه روان درمانی بیشتر آرامش داشت . خدا پسرهای دسته گلت رو حفظ کنه و شادی و خوشبختی بهت عطا کنه

شهره یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 06:58

انشالله هر چی خیره. بنظرم سعی کن از قوی نشون دادن بپرهیزی احساس من اینه که میخوای محکم جلوه کنی نه اینجا منظورم نیستو تو زندگیته منظورم .همیشه این حسو بهم دادی که احساس کردم دوره ای یا تمام زندگیت ضعیف بودی یا ازار دیدی و الان میخوای محکم و قوی بنظر بیای.شاید همه احساسم اشتباه باشه .ولی در کل خودت باش خودت یعنی تو با تمام احساسات واقعیت در هر لحظه از زندگیت . وقتی غمگینی نشون بوده وقتی شادی همینطور .با ارزوی شادی

شادی نازنین ممنونم که این طور با دقت منو رصد می کنی چقدر شیرینه که چنین دستانی دارم مرسی که حواست به منه

م شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 21:19

عزیزم هر احساسی که داشته باشی برای داشتنش حق داری
کسی تو رو ملامت نمیکنه، مگه مو میذاروم ؟
کسی هم بدون تقاضای خودت حق نداره حتی به نیت همدلی و کمک ، از حدی که خودت مشخص میکنی جلوتر بیاد
این حس و این دورانی که قطعا با کمک خدا پشت سر خواهی گذاشت،تو رو قویتر خواهد کرد
میدونستی بچه های مسلمون که از دنیا میرن و یا سقط میشن ، بقیه دوران تکامل روحشون رو زیر نظر حضرت ابراهیم و بانو ساره بزرگ میشن ؟
همه مادرایی که به هر دلیلی کوچولوشون رو از دست داده اند یک زمانی جلوی درهای بهشت با یک جوون برنا روبرو خواهند شد که ایستاده و میگه :من بدون مادرم بهشت هم نمیرم

ممنونم عزیز دوست داشتنی

فریبا شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 18:53

دلاک جان زمان همه چی رو حل می کنه .اینقدر به خودت سخت نگیر.زیبایی های زندگی تمام نشدنیه

بله درسته

ریحانه شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 15:24

هاها. دلاک یه چیز جالب بگم. چند شب پیش خواب تو رو دیدم. خواب دیدم تو وبلاگت زدی یک روزه بارداری.

جالب بود. اومدم اینو بگم دیدم همچنین پستی نوشتی.

ایشاالله که خیره دختر. بهترین ها رو برات آرزو دارم.

خیر باشه ایشالا

نیسا شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 13:55 http://nisa.blogsky.com/

ماریا شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 13:42

زهرا مهتاب گون جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 19:17

عزیزم ... سالم باشی

تو هم همینطور مهتاب شبتاب من

لیمو شیرین جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 02:16 http://Like-nobody.blogfa.com

انشاالله یه بار دیگه هم موفق و سربلند میشی در این آزمایش...

به دعای شما دوستهای خوب

لیلا شبهای مهتابی پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 21:42 http://www.yalda4000.blogfa.com

سلام عزیزم....زیارت قبول....خیلی وقت بود پست جدید نزاشته بودی و نگرانت شده بودم.....خوب اون گریه کاملا طبیعی بوده منم بودم همون اندازه گریه میکردم اون موقع....مهم اینه که در کل شما یه شخصیت شاد و امیدواری دارید و این ناراحتی ها و گریه های مقطعی که با توجه به اون اتفاق طبیعی هم هست نمیتونه دلیلی بر ضعیف بودن و یا چیزی دیگه ای باشه....منم فوق لیسانس روانشناسی دارم .و بهت میگم که شما روحیه سالمی داری .دوسسست دارم و بهت افتخار میکنم ........

باعث افتخاره برام حضور شما تو وبلاگم محبت داری نسبت به من

fifi پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 16:08

dallak jan,man kheili vaghte mikhoonamet vali tahala comment nazashte boodam.azizam in ye reflex tabiee hast.rabti be khod shenasi nadare.to 12-13 hafte behesh fekr kardi va kolli barash naghshe keshidi.man khodam daghighan hamin tajrobe ro daram.mesle inke ye darya soal dari va hich javabi nadari barash.dore soogvari dare ke beine 6-10 mahe.barat arezooye salamati mikonam.

فی فی نازنین ممنونم از ابراز همدردیت می دونم ارتباطی به هم نداره همون زمانی که گفتی طول میکشه تا این سوگواری تموم بشه الان خیلی خیلی بهترم اون بحث خودشناسی یه مقوله ای جدا از این موضوع بود
برای اتفاقی هم که برات افتاده متاسفم

فرساد پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 15:36

دوستی دارم که میگهخدا پیامشو از طریق بنده هاش به گوش آدم می رسونه و من خیلی وقت ها از کنار بعضی جملات که رد می شم یک حسی بهم می گه این جمله فرق داره شاید یک پیام باشه
خرافاتی نیستم
بدون منطق چیزی نمی پذیرم
اما معتقدم زندگی هیچ وقت قابل پیش بینی نیست
شاید مادر مهربان بفرمایید داخل! هم یک پیام برای شما بوده
موق باشید

چقدر تعبیر قشنگی بود کلی آرومم کردی با این کامنت ازت ممنونم

فرساد پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 15:32

سلام
موفق باشی
و حتما انشالله موفق می شی

یه دنیا سپاسگزارم از محبتتون

عاطفه پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 10:18

این دوباره از نو ساختن های خود خیلی خوبه دلاک...من چندین و چند بار در طول زندگیم این کار رو کردم و هر بار قوی تر و موفق تر و آگاه تر از دفعه قبلی خودم شدم...
میدونم که تو هم یه دلاک عالی تر میسازی...میگم عالی تر چون تو همین الانتم عالی هستی دختر...برات بهترین ها رو میخوام

عاطفه ی گل ازت یه دنیا ممنونم کاملا درست میگی آدم هر چند وقت یه بار لازم داره با کلنگ بزنه یه چیزایی رو خراب کنه تا دوباره بر اساس تجربه های جدیدش عمارت ماندگارتری بسازه

نرگس پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 10:15 http://azargan.blogsky.com

سلام گلم زیارتت قبول چقدر از نو ساختن خوبه ادم جون دوباره میگیره مثل همیشه موفق وپیروز میشی عزیزم

تو هم شاد و خوشبخت باشی

الهام ک چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 22:31

عزیز دلم...
دلاک جونم جدیدا یه باوری به قلبم نور تابونده که دلم میخواد بهت بگم:
هر کدوم از ما آدما تو هرشرایطی که هستیم، بهترین نقطه برای روح و روان الهی مونه به تشخیص پروردگارمون...
هر جا که هستی ،هر شرایطی که داری با این فکر دلت رو آروم کن.
شکر گزار باش، آروم باش، شاد باش، مهربون باش، سکوت فکری کن...اینطوری جریان اراده ی پروردگارت رو تو روح و روانو جسمت بهتر میبینی
دوست دارم.

عاشق کامنتهاتم ، تامل برانگیز و نافذ
مرسی که هستی

شیرین چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 21:52

بیا این اتفاق رو به فال نیک بگیریم دلاکی

چشم

شبره چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 18:46

لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
خدا با ماست

حق با توئه با ماست و یک لحظه به حال خودمون رهامون نمی کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.