حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 1

صدیقه تو یه روستای سردسیر به دنیا اومد . صدیقه بچه ی اول  خانواده ای  بود که چهار تا دختر و دو تا پسر داشتند ،  . خانواده ی صدیقه تابستان ها به روستا می رفتند تا به باغ و محصولات کشاورزی شون رسیدگی کنن و زمستون ها در خونه ای که  تو یه شهرکی که در دامنه بود و هوای گرمتری داشت زندگی می کردند . از همون بچگی به رسم و سنت معمول  صدیقه توی باغ در چیدن و بار زدن و کارهای باغ کمک خانواده اش بود .با وجود علاقه ی زیادی که به درس و مدرسه داشت اما همین که خواندن و نوشتن رو یاد گرفت کفایت می کرد که دیگه تو مدرسه ثبت نامش نکنند و از همون سن 9-8 سالگی به همراه بقیه ی بچه های همسن خودش تو یه کارخونه ریسندگی که نزدیک شهرک بود ، مشغول به کار بشه . صدیقه در کنار بقیه خواهر و برادرهاش از سن خیلی پایین نان آور خانواده اش بود . خب کار کشاورزی ، اون هم با توجه به باغ کوچکی که داشتند کفاف خرج و مخارج زندگی رو نمی داد . صدیقه همیشه از خودرایی پدرش و کتک های بی دلیلی که مادرش از پدر می خورد و از مظلومیت مادرش می گفت . همیشه می گفت که پدرم با همه ی ما مث یه برده رفتار می کرد ، ما رو مجبور به کار سخت می کرد . در حالیکه وقتی صبح های خیلی زود می رفتیم سرکار ، از سوز سرما پوست دستهامون مث چرم کلفت شده بود ، وقتی هم سرکار بودیم اگه صدای پچ پچ دخترها یا خنده ی زیرزیرکی مون در می اومد سرپرست کارخونه که مدام بالاسرمون راه می رفت ، یکی می کوبید تو سرمون ، با این همه   وقتی می رسیدیم خونه یه حلب 17 کیلویی بادوم می ریخت جلومون که باید اینها رو می شکستیم و مغزش رو جدا می کردیم که پدر می برد شهر می فروخت . 

دیگه وقتی صدیقه به سن نوجوونی رسید ، مادر صدیقه رو فرستاد پیش یکی از خانم های محل که خیاطی و گلدوزی یاد بگیره ، صدیقه هم غصه های دلش رو با پناه بردن به سوزن هایی که به تترون توی کارگاه می زد آروم می کرد . این جوری بود که ذوق و هنر ارزنده ی صدیقه خریدار پیدا کرد . دیگه صدیقه برای گلدوزی بقچه ی جهاز و سیسمونی دخترهای دم بخت سفارش می گرفت و پول هاش رو جمع می کرد . صدیقه 17-16 ساله بود که خواستگاری از فامیل براش اومد . مردی به خواستگاریش اومد که قبلا ازدواج کرده بود و جدا شده بود و یه دختر داشت ...

پرویز خیلی جوان ، عاشق دختر زیبایی  در محله شون شد . رفتند و اومدند  تا بالاخره دختر زیبا رو برای پرویز عقد کردند . پرویز پسر جوانی بود که بنایی می کرد ، حقوق مختصری داشت و در خانه ای قدیمی با پدر و مادر پیر و مریضش زندگی می کرد . از آنجایی که دختر زیبا عروسی سه شب و سه روز پایکوبی خواسته بود ، تمام اندوخته ی داماد جوان برای مخارج عروسی و خرید عروسی  صرف شد و در نتیجه یکی از اتاق های خانه را رنگ کردند و مرتب کردند و به عروس دادند . عروس و داماد زندگی خود را در آن خانه شروع کردند . پرویز روز اول برای بدست آوردن دل خانواده ی عروس قول داده بود خانه ای مستقل اجاره کند ، جوان پرکار و زحمت کشی هم بود ، از کار کردن عار نداشت ، به جای چند تا کارگر هم  کار می کرد تا هزینه ی اجاره خانه ای نقلی را تهیه کند ، اما عروس زیبا ، زیاده خواه و بهانه گیر بود ، هر روز به بهانه ی اینکه تو به قولت عمل نکردی قهر می کرد و به خانه ی پدرش می رفت . هر روز ادا  در می آورد که وظیفه ی من نیست برای پدر و مادر تو غذا بپزم ، به پیرمرد و پیرزن رو ترش می کرد و می رنجاندشان . بزرگترها وساطت کردند که اگر عروس بچه دار شود دست از سرکشی بر می دارد و تا آن زمان هم پرویز پولی دست و پا می کند و خانه ای در همان نزدیکی تهیه می کند . عروس و داماد بچه دار می شوند و قهرها و دعواها همچنان ادامه پیدا می کند ، و در یکی از همین قهرها ، یکی از بستگان عروس ، پیشنهاد می دهد که برای تنبیه پرویز ، تقاضای طلاق بدهید و در دادگاه شرط بگذارید که تا وقتی پرویز خانه ای تهیه نکند عروس  و کودک نوزاد به خانه ی او بر نمی گردند ! عروس لجباز و یکدنده خوشحال و خرسند پیشنهاد را می پذیرد ، غافل از آنکه پرویز از دیدن برگه تقاضای طلاق چنان احساس رهایی خواهد کرد که در دادگاه  با اشتیاق با طلاق موافقت می کند . و تمام پس اندازی را که برای پایان دادن به غائله ی خانه ی مستقل اندوخته بود را به عنوان حق و حقوق عروس خانم به او داد و عروس خانم هم در ادامه ی لجبازی هایش پدر را از دیدن دخترش محروم کرد و هر بار جنگ و مرافعه ای برای دیدن نوزاد به راه بود . تا اینکه عروس خانم برای اینکه داغی سوزان بر دل پرویز بگذارد دخترک را برداشت و به تهران رفت . 

چند صباحی پس از این داستان ها خانواده ی پرویز دختر خوب و نجیب و هنرمند یکی از بستگان را برای ازدواج مجدد به پرویز پیشنهاد دادند . پرویز با بی میلی رضایت ضمنی داد . خواهرهای پرویز پا پیش گذاشتند و دنبال کار رو گرفتند تا رضایت خانواده ی صدیقه را بگیرند . تا روزیکه صدیقه رو با چشم گریون از شهر خودش تا شهر پرویز آوردند ...

و صدیقه روزها و روزها بعد از رفتن پرویز به سرکار در اتاقش می نشست و گریه می کرد . پدر شوهرش دلداری اش می داد که به دوری خانواده ات عادت می کنی  و هوا که خوب باشه می بریمت خانواده ات رو ببینی و ... یک روز که از دست گریه های صدیقه به ستوه آمد به دختر غرید که دخترجان آخه برای چی اینقدر گریه می کنی ؟ و صدیقه هق هق کرد که حالا که من نیستم وقتی پدرم مادرم را به باد کتک بگیرد چه کسی توی تاریکی پستوی آشپزخونه شانه های مادرم را بمالد ؟ 

پیرمرد و پیرزن که نسبتی با صدیقه داشتند و از احوال خانواده اش باخبر بودند ، غمخوار صدیقه بودند ، با محبت های پرویز و خانواده اش صدیقه کم کم خودش را پیدا کرد و دل به این زندگی داد ، روزها خودش را با پختن غذا ، رفت و روب خانه ، خیاطی ، گلدوزی ، درست کردن ترشی و خرید سرگرم می کرد ...

تا اینکه خبر به عروس زیبا رسید که پرویز ازدواج مجدد کرده و عروس جدید بد جور هوای پیرمرد و پیرزن را دارد و آنها هم هوایش را دارند و پرویز دل در گرو مهرش بسته و ...

حکایت صدیقه

در دوران دانشجویی وقتی خوابگاه منحل شد بالاجبار ما خونه اجاره کردیم . 

وقتی بنگاه آدرس رو بهم داد ، به قسمتی از شهر رفتم که تا حالا گذرم نیفتاده بود . وارد کوچه طولانی و پر پیچ و خمی شدم و از بین خانه های بدون پلاک حدس زدم که زنگ کدام خانه را باید بزنم . از آنجا که دیوار خانه خیلی طولانی بود مشخص بود که خانه حیاط بزرگی دارد ، از دور خانه را ورانداز کردم ... زنگ را زدم از لحظه ی اولی که در را به رویم گشودند خودم را عضو آن خانواده دانستم . زنی گشاده رو و عمیقا مهربان خانم صاحبخانه بود . یک حیاط بزرگ با باغچه های باصفا که یک جوی پر آب هم از وسط حیاط می گذشت ! خانه ای یک طبقه ، که دو اتاق پشت خانه را اجاره می دادند به دانشجو . در پارکینگ راه ورودی من بود و در کوچیک راه ورودی صاحبخانه . دو اتاقی که به من نشان دادند ، دو اتاق تو در تو بود . در اتاق اولی یک آشپزخانه ی فینقیلی که شامل یک سینک ظرفشویی بود که نجار با سلیقه ای با چوب یک حالت مثلا اپن برایش درست کرده بود. یعنی یک ال انگلیسی را با چوب طراحی کرده بود و به سینک وصل کرده بود و شده بود یک آشپزخانه اپن . ( اما خیلی با ذوق و سلیقه و دلنشین این فضا ساخته شده بود ) در گوشه ی اتاق هم یک حمام و دستشویی خیلی تمیز بود ( اون زمان و تو اون شهر دستشویی داخل خانه یک آپشن محسوب می شد ) و اتاق بعدی هم که یک اتاق معمولی بود اما بسیار نورگیر و با دو پنجره رو به باغچه های باصفای حیاط . 

خب من خانه و صاحبخانه را پسندیدم و آنها هم مرا پسندیدند و قرارداد اجاره بستیم . خب به طبغ دانشجو بودن ، من یک گاز رومیزی جمع و جور تهیه کردم ، با یک کتری کوچولو موچولو و خرده ریزهایی که مادرم تدارک دید ، مثل قابلمه کوچولو و استکان و نعلبکی و زار و زندگی مجردی ، یک یخچال دست دوم برایم خریدند و تلویزیون  فقط برفک نشون بده ی آقاجان را هم به ما پیشکش کردند و این شد اسباب خانه ی من . با همین چیزها آن دو اتاق را طوری چیدم که خود خانم صاحبخانه می گفت همخونه نمیخوای ؟ 

خلاصه روز اولی که من وسایل را بردم و مشغول چیدن و تمیز کاری بودم ، خانم صاحبخونه اومد اجازه گرفت که آقای صاحبخونه بیاد زیر این قسمت اپن آشپزخونه رو برام طبقه بزنه که من جام بیشتر بشه . خب آقای صاحبخونه اومد و همین طور که من مشغول باز کردن کارتن ها و چیدن بودم ، ایشون هم چوب ها رو می برید و اندازه می کرد و وصل می کرد و اونجا بود که من متوجه شدم این آقا معماره و یه جورایی همه فن حریفه ، از نجاری و برق کشی و لوله کشی و همه ی کارهای خونه رو خودش کرده بود . خلاصه وقتی کارهای آقای صاحبخونه در آشپزخونه تموم شد و رفت سراغ تنظیم کردن تلویزیون قراضه ی آقاجان من هم آشپزخونه رو تمیز کردم و یکی یکی شیشه های کوچیک ادویه رو چیدم تو اون طبقه ها و زیرش هم پارچه های تمیز انداختم و ظرف هام رو چیدم و مرتب کردم . وقتی آقای صاحبخونه کارش تموم شد یه نگاهی تو آشپزخونه رو انداخت که خوب شد ؟ و بعد خداحافظی و تشکر و رفت . 

غروبی بود . کارها تموم شد روتختی  حوله ای رو انداختم و یه چای دم کردم و نشسته بودم به استراحت که خانم صاحبخونه آمد . نشست به تعریف کردن و گفت که پرویز هم از وقتی اومده آنقدر ازت تعریف کرده ، گفته چقدر زرنگ و تمیزه ، چقدر با سلیقه آشپزخونه رو چید ، کیف کردم ، چقدر خانمه . 

_ تو پرانتز اضافه کنم که این خانواده قبل از من همین دو تا اتاق رو به دو تا پسر اجاره داده بودن و آنقدر این موجودات خونه رو کثافت زده تحویل داده بودن که می گفتن تا یک هفته با جوهرنمک در و دیوار دستشویی رو می سابیدیم و دیوارها رو لکه گیری می کردیم و اصولا خونه بوی موندگی میداده و هر قدر پنجره ها رو باز می ذاشتیم بو نمی رفته . اون زمان خانواده های شهرستانی از اینکه خونه به دختر دانشجو اجاره بدن می ترسیدن ، چون می گفتن مسوولیت داره ، دخترها وقتی پدر و مادر بالا سرشون نیست هر کاری دلشون بخواد می کنن و مثلا ما تو خونه ای که زن و بچه مون زندگی می کنن نمی تونیم اجازه ی این رفت و آمدها رو بدیم و ... که البته یه جورایی حق داشتن . از طرف دیگه خانواده ها هم اجازه نمی دادن که دخترهاشون تو شهر غریب خونه اجاره کنن ، چون معلوم نبود صاحبخونه از چه قماشی در بیاد ، شاید پسر جوون داشته باشه ، شاید مرد صاحبخونه چشم بد داشته باشه و دختر بی پناهشون شب و نصفه شب اتفاقی براش بیفته و خلاصه اینکه زندگی دانشجویی برای یک دختر دانشجو تو شهرستان خیلی ناامن بود ( صد البته که زندگی دانشجویی من یک استثنای بسیار بزرگ از این قاعده بود چون بهترین مردمان اون شهر غلیظ ترین مهربانی ها رو به من کردند ) _

همون  شب خانم صاحبخونه گفت : دلاک جان  اگه دیدی پرویز نسبت به تو یه محبت خاصی داره تو رو خدا یه وقت فکر بد نکنی ها ! آخه می دونی چیه ؟ پرویز از ازدواج اولش یه دختر داشته هم اسم تو ، که همسن تو هم بوده . بعد الان سالهاست دخترش رو ندیده . اون روزی که تو اومدی قرارداد نوشتی ، شبش تا صبح پرویز نخوابید !!!

و بعد یه مختصری از داستان ازدواج اول  آقای صاحبخونه برام گفت و اضافه کرد که الان تو دختر گمشده ی پرویزی ! من قشنگ می فهمم که چقدر از تو خوشش اومده . 

و داستان پدر و مادر دیگر من از اون روز شکل گرفت .

فقط چند ماه از موندن من تو اون خونه گذشت که صدیقه خانم و آقا پرویز بدون من مهمونی نمی رفتن ، دیگه خواهرهای آقا پرویز تو مهمونی هاشون غذایی که من دوست داشتم رو جدا درست می کردن ، اگه کسی از فامیل و آشنا عروسی یا ولیمه دعوتشون می کرد حتما تاکید می کرد اون دخترتون رو هم حتما بیاریدها !و اگه جایی دعوت می شدن و مثلا من امتحان داشتم نمی تونستم باهاشون برم ، حتما یکی از بچه ها یا خودشون می موند خونه که من تنها نترسم . وقت هایی که صدیقه خانم می خواست بره تهران برای دکتر و آزمایش و این چیزها خونه و زندگی و بچه ها رو به من می سپرد . صبح پا می شدم صبحانه رو آماده می کردم ، می رفتم بچه ها رو صدا می کردم تو اتاق خودم می اومدن صبحانه شون رو می خوردن و با هم از در می رفتیم بیرون ، اونها می رفتن مدرسه و من می رفتم دانشگاه ، کلاسم که تموم می شد می اومدم ناهار رو آماده می کردم با بچه ها می خوردیم به درس و مشقشون میرسیدم و شام رو آماده می کردم تا آقا پرویز برسه . قابلمه غذاشون رو می ذاشتم روی بخاری خونه شون و دیگه آقا پرویز که می اومد بچه ها رو می فرستادم برن خونه خودشون . 

وقتهایی که دلم از اوضاع نابسامان زندگی خانواده ام ، بدرفتاری های پدرم با مادرم می گرفت با هق هق گریه به آغوش صدیقه خانم پناه می بردم . گریه هام که تموم می شد صدیقه خانم از سختی های زندگی خودش برام می گفت ، داستان سختی هایی که کشیده ... 


 15 سال از اون روز می گذره  و من با افتخار دختر بزرگ اون خانواده ام . با افتخار سهم عظیمی از لطف الهی نصیب من شد تا اعضای این خانواده معلم های بزرگی تو زندگی من باشن  تا درس سادگی ، صمیمیت ، خلوص ، توکل ازشون بگیرم ...

و این حکایت صدیقه است ... زنی که آنقدر ماهرانه تو بازی زندگی تاس ریخت که برنده ی این میدان شد . زنی که  با سلاح تدبیر و آرامش پا به میدان گذاشت و  فرکانس پر ارتعاش خوبی هاش زندگی یک نسل قبل ، و خدا می دونه چند نسل بعد از خودش رو تحت تاثیر قرار داده ...

با من همراه باشید با حکایت صدیقه ...


پی نوشت : این هفته امید بزرگی در دل من جوانه زده ، برای به ثمر رسیدن جوانه ی امیدم چشم انتظار  دعاهای پاک و انرژی های خالصتون هستم ...

خدایا به هزار زبان شکرت

خدایا ازت ممنونم که قبل از اینکه سختی خیلی بزرگی سر راهم قرار بدی ، هزار بذر امید تو دلم می کاری ...

امید و عشق دو گونه بذری است که تو با سخاوت مشت مشت در خاک جانم پاشیده ای ، از همین روست که هروز جوانه ای تازه سر در می آرد که دنیایم را زیبا می کند . گیرم که هوای توفانی با جوانه های نورسته خوب تا نکند ...

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

هفته پیش خبر درگذشت خانمی از بستگان رسید . در خانواده و دودمانی که عاشق پیشه اند این خانم تنها فردی بود که " دوری و دوستی " را برگزیده بود . به دوری گزیدن و انزوا و فاصله و سردی روابط شهره بود . شنیده ام که در جوانی  درگیری های بیشماری با اهل فامیل از خواهر و برادر خودش تا قوم شوهر و غیره داشته ...

اما شوهرداری این خانم داستان دیگری داشت . شصت سال عاشقانه ، سر بر یک بالش نهادند و سالهای سال بود که حاج آقا پرستاری اش را می کرد . حاج آقا حجره دار بازار بوده و اختیار تمام مال و اموالش در دست خانم . گوش به فرمان و مطیع و امر بر ِ خانم .

خانم سه پسر داشت  :

پسر بزرگ را به شیوه ای کاملا سنتی به عقد دختر خاله اش درآوردند که خدا به آنها دو دختر داد .

پسر دوم به انتخاب و اختیار خودش با دختری امروزی ازدواج کرد و آنها هم صاحب دو دختر شدند .

پسر سوم هم به انتخاب خودش با دختری ازدواج کرد و یک دختر دارند .

حاج آقا که ملکی بزرگ در شمال شهر داشت ، بعد از اینکه پا به سن گذاشت و خود را بازنشسته کرد ، حجره را به سه پسر سپرد و ملک قدیمی را کوبیدند و یک آپارتمان بسیار شیک و بزرگ و آنچنانی ساختند و حاج آقا هر طبقه را در اختیار یکی از پسرها گذاشت و حاج آقا و خانم هم در طبقه آخر ساکن شدند .

خانم با هیچیک از عروس ها نمی ساخت ، دخالت های فراوان ، درگیری ها و قهر ها و دعواهای شدید بینشان بود حتا شنیده ام که چندین بار بین خانم و عروس بزرگه ( که خاله و خواهرزاده هم بودند ) کار به کتک و کتک کاری هم کشیده بود . 

روش عروس بزرگه با خانم مقابله به مثل بود یکی می گفت و ده تا می شنید . 

روش عروس کوچیکه با خانم سکوت و دلخوری و پشت چشم نازک کردن و قهر و در عین حال انتقال همه ی این گله و شکایت ها به پسرکوچیکه و قهر و دعوا و درگیری بین زن و شوهر بود . 

روش عروس وسطی با خانم ، تایید گفته های خانم در عین حال انجام کاری بود که خودش می پسندید !!!

هر سه عروس آرزو داشتند از اون خونه برن و جای دیگه ای زندگی کنن ، هر سه اعتقاد داشتند که اگر جدا از خانم زندگی کنن با پسرها مشکلی ندارن اما حاج آقا می گفت حق ندارید به این خونه ها دست بزنید اگر دوست دارید برید برای خودتون خونه اجاره کنید یا بخرید مبارکتون هم باشه ! اما چون همگی به خونه ی بزرگ و شیک عادت کرده بودند دیگه حاضر نبودن به جای کمتر از این رضایت بدن ، از طرفی پسرها هم امکان اینکه یه همچین خونه ای رو تهیه کنن نداشتند . و همین موضوع مشکل هر سه پسر با عروس ها بود !

در خانه ی پسر بزرگ سال ها و سال ها اختلاف و دعوا و درگیری بر سر حرف ها و دخالت ها و گنده گویی های خانم و رقابت و چشم و همچشمی با بقیه ی عروس ها بود . عروس بزرگ تصور می کرد که چون عروس بزرگه است باید وضع و اوضاع مالی و ریخت و پاش و دک و پز خودش و دخترهاش از بقیه بهتر باشه و همیشه از بیعرضگی شوهرش شاکی بود و هیچ رنگی از آرامش و رضایت تو زندگی شون وجود نداشت . اگر عروس دومی از سهم الارث پدری خودش ماشین می خرید ماه ها جنگ و دعوا تو خونه ی اینا بود ، اگر عروس کوچیکه سفر خارج می رفت ، هفته ها سرکوفت و سرزنش و خاک بر سری نثار شوهرش می کرد . همیشه زیاده خواه و پر توقع بود . این همه در حالی بود که هم خونه ی خوبی داشت و هم همیشه خوب می خوردن و می گشتن و می تونستن که خوب هم زندگی کنن ، شوهرش اهل خانواده بود و هر چی داشت در اختیار خانواده اش می ذاشت اما عروس بزرگه راضی نبود همیشه بیشتر از اونچه داشت می خواست ، پر توقع ، اهل فخر فروشی و ادا و اطفار ...

عروس کوچیکه هم همیشه از دست دخالت ها و زخم زبون ها و متلک انداختن های خانم به امان بود . عاشق زندگیش بود اما قدرت کنترل اوضاع رو نداشت . بیشتر اوقات دخالت های خانم باعث اصطکاک بین خودش و شوهرش می شد ، کار به میانجیگری بزرگترها می کشید ، سر و ته قضیه رو هم می آوردن و بر می گشتن سر خونه زندگی شون . اما عروس کوچیکه هم از زندگیش ، از برخورد منفعلانه ی شوهرش ، از اینکه راه فراری از این خونه ندارن ناراضی بود .

و اما عروس وسطی ... هر وقت خانم دخالتی می کرد ، گنده بارش می کرد ، حرف زشت می زد یه لبخند ملیح میزد و تمام !

تمام یعنی واقعا تمام ! به معنای واقعی تمام ! 

چند سال اول ازدواجشون خب خانم به تبع ذات و صفتی که داشت به پر و پای عروس وسطی هم زیاد می پیچید اما وقتی با این برخورد مواجه شد دیگه کم کم پا از کفش این یکی بیرون کشید . در همین زمان عروس خانم خیلی زیر پوستی رابطه اش رو با خانم بهتر کرد ، با وجود همه ی اون تلخی هایی که خانم داشت باز هم دندون رو جگر میذاشت و یه خرده کاری هایی براش می کرد ، و همواره خیلی پر رنگ و واضح بهش محبت زبانی می کرد ، قربون صدقه اش می رفت ، در اوج تلخ زبانی می بوسیدش ، تو مریضی ها کنارش بود ، کادو گرفتن و به جا آوردن مناسبت ها و ... باعث شد که خیلی خیلی آهسته اما در طول چند سال دیگه دل خانم با عروس وسطی نرم شد . تو پرانتز اینو اضافه کنم که هیچکدوم از این برخوردها تو روابط  زناشویی شون بازخوردی نداشت . پسر وسطی می دید که خانمش با وجود همه ی تنش هایی که تو این ساختمان وجود داره ، آرامش زندگیش رو حفظ می کنه ، چیزی از محبتش به خونه و زندگی و بچه ها و شوهرش کم نمیشه ، دنبال بهانه برای خوشیه ، برای شاد کردن شوهر و بچه هاشه و همه ی اینها حتا اگر در سکوت هم اتفاق بیفته ، فهمیده میشه ...

سال ها گذشت ، پسر وسطی سهمش رو از حجره به دو تا برادرها فروخت ، با پس اندازی که داشت یه شرکت زد و کارش گرفت و پیشرفت کرد . عروس وسطی هم پدر و مادرش فوت کردند و با انجام شدن کارهای قانونی حق الارث ، زن و شوهر دست توی دست هم گذاشتند و هم به شرکت رونق دادن و هم تونستن یه خونه ی خوب اجاره کنن ! و این انقلابی در این خانواده برپا کرد . خب زن و شوهر هم شرط حاج آقا رو در مورد خونه اجرا کرده بودن ، هم در مورد رسیدگی به حاج آقا و خانم هیچوقت کوتاهی نکرده بودن و حالا که زندگیشون رو براه شده بود می خواستن خونه و زندگی مستقل داشته باشن . با تدبیری که عروس وسطی در طول سالها به خرج داده بود کسی نتونست مخالفت علنی بکنه و این خانواده به خوشی و سلامتی اسباب کشی کردن و از اون خونه رفتن در حالیکه آپارتمانشون هنوز هم بعد از سال ها خالی مونده ! حالا با رفتنشون از اون خونه اتفاقا روابط با حاج آقا و خانم بهتر و بهتر هم شده بود . خب خیلی وقتها دعوتشون می کردن خونه شون با عزت و احترام چندین روز ازشون پذیرایی می کردن ، پرستاری خانم رو می کردن ، دوروبرشون رو داشتن ، مسافرت می بردنشون ، هر بار که خانم بیمارستان بستری می شد در نهایت دقت عروس وسطی کارهاش رو می کرد ، داروهاش رو می داد ، به رخت و لباسش می رسید . 

با رفتن عروس وسطی بهانه گیری های عروس بزرگه و نارضایتی اش به اوج رسید ، زندگیشون جهنم شد . عروس بزرگه که می دید روابط خانم با رفتن اونها بدتر که نشد بهتر هم شد ، بنای ناسازگاری با خانم گذاشت ، دیگه اهانت ها علنی شد ، دخترها تو این خونه پرخاشگر ، عصبی ، گریزون از خونه ، و تشنه ی محبت بار اومدن . و قضیه تا اونجا ادامه پیدا کرد که کمتر از یکماه پیش  زن و شوهر بعد از 27 سال از هم جدا شدند ...

عروس کوچیکه هم کج دار و مریز ممی گذروند ، به قول معروف می سوخت و می ساخت ... اما همیشه رابطه شون با عروس وسطی دوستانه بود .

تا اینکه هفته ی پیش خانم فوت کرد ...

با فوت خانم عروس بزرگه اقرار کرد که ای کاش برای طلاق عجله نمی کردم ! 

اما این تاسف نه از روی عطوفت بود ، از برای طلاهایی بود که خانم داشت و حالا با فوتش به عروس هاش می رسید و حالا عروس بزرگه که خواهرزده ی خانم هم بود از سرمایه ی بزرگی محروم شده بود !!!

طی مراسم و سوگواری ها و دورهم نشینی ها عروس بزرگه از طریق مادرش که می شد خواهر ِ خانم سعی کرد از حاج آقا دلجویی کنه ، دخترهای دم بخت و آینده شون رو بهانه کرد ، هی حیله و کلک ساخته و پرداخته کردند که سهمی از این خوان نعمت نصیبشون بشه 

.

.

.

مراسم ختم که تموم شد . عروس وسطی اومد سراغ حاج آقا که پدر ، خانم  ده سال پیش یه وصیتنامه پیش من گذاشته ! 

وصیتنامه رو باز کردن :

سفارش مراقبت حاج آقا به پسرها ... بخشیدن سه دستگاه آپارتمان به پسرها ... بخشیدن نقره جات جهازم به نوه ی بزرگم ( دختر عروس بزرگه ) ...بخشیدن یک تکه از طلاهام به عروس وسطی ( به انتخاب خودش ) ... بخشیدن تمام طلاها و وسایل زندگی به جز مایحتاج حاج آقا به خیریه و عروس های نیازمند... خدابیامرزی برای پدر و مادر عروس وسطی که چنین دختر دسته گلی تربیت کردن و سفارش نوکری عروس وسطی به پسر وسطی !!!


شنیدم که وقتی وصیتنامه خونده شد ، پسر وسطی دست خانمش رو بوسید که روسفیدم کردی !!! و حتا حاج آقا فرق سر عروس وسطی رو بوسید که خسته نباشی  ، دستت درد نکنه !


پی نوشت : سراسر این داستان بر اساس شنیده های من از آدم های مختلف ساخته و پرداخته شده . خودم در مجموع سه بار این خانواده رو دیدم .

گزارش یک روز کاری

داشته باشید که دلاک از صبح به چند تا اداره دولتی سر زده ، خسته ، کوفته ، با اندکی گلو درد و گوش درد و بد عنق میره دفتر آژانس سلام و علیک و تاکسی میخواد برای  رفتن به اداره بعدی ، مدیر آژانس غر غر می کنه که چرا زنگ نزدین و اگه ماشین نداشتیم الان شرمنده می شدیم و ... بعد تعارف می کنه که چند دقیقه بشینید تا ماشین بیاد . دلاک که جون نداره توضیح بده که چرا زنگ نزده ، از خستگی ولو میشه روی صندلی . بوی غذایی که داره تو ماکروفر گرم میشه اتاق رو پر کرده ، چراغ ماکروفر هم روشنه ، دلاک گوشیش رو در میاره و غرق پیغام های نخونده میشه ... 

آقای مدیر:  خانم بفرمایید ! دلاک همونطور که سرش تو گوشیشه میگه " نوش جان بفرمایید ! "

آقای مدیر : خااااااااااانم ماشینتون آماده است !

دلاک که سرش رو بلند می کنه یه لبخند پت و پهن به لب همه ی آقایون حاضر در اتاقه !



دلاک می رسه جلوی بانک ، راننده که با سیستم شرکت ما ناآشناست رو راهنمایی می کنه که کجا و تا کی باید منتظر بمونه بعد از ماشین پیاده میشه و بدو بدو میره به سمت بانک . از کنار زوج متکدی ای که آقاهه زانوهاش 180 درجه خلاف بقیه آدمها چرخیده و روی زانوهاش و دستهاش خودش رو روی زمین می کشه مثل باد داره رد میشه که خانمه میگه خدا شوهرت رو برات حفظ کنه ، در گام بعدی پای دلاک تو هوا معلق می مونه ...

دلاک بر می گرده به سمت زن ...

و تمام مدت جلسه بغض تو گلوی دلاک حناق شده که خدایا اگر حفظش نکنی ؟؟؟