حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 1

صدیقه تو یه روستای سردسیر به دنیا اومد . صدیقه بچه ی اول  خانواده ای  بود که چهار تا دختر و دو تا پسر داشتند ،  . خانواده ی صدیقه تابستان ها به روستا می رفتند تا به باغ و محصولات کشاورزی شون رسیدگی کنن و زمستون ها در خونه ای که  تو یه شهرکی که در دامنه بود و هوای گرمتری داشت زندگی می کردند . از همون بچگی به رسم و سنت معمول  صدیقه توی باغ در چیدن و بار زدن و کارهای باغ کمک خانواده اش بود .با وجود علاقه ی زیادی که به درس و مدرسه داشت اما همین که خواندن و نوشتن رو یاد گرفت کفایت می کرد که دیگه تو مدرسه ثبت نامش نکنند و از همون سن 9-8 سالگی به همراه بقیه ی بچه های همسن خودش تو یه کارخونه ریسندگی که نزدیک شهرک بود ، مشغول به کار بشه . صدیقه در کنار بقیه خواهر و برادرهاش از سن خیلی پایین نان آور خانواده اش بود . خب کار کشاورزی ، اون هم با توجه به باغ کوچکی که داشتند کفاف خرج و مخارج زندگی رو نمی داد . صدیقه همیشه از خودرایی پدرش و کتک های بی دلیلی که مادرش از پدر می خورد و از مظلومیت مادرش می گفت . همیشه می گفت که پدرم با همه ی ما مث یه برده رفتار می کرد ، ما رو مجبور به کار سخت می کرد . در حالیکه وقتی صبح های خیلی زود می رفتیم سرکار ، از سوز سرما پوست دستهامون مث چرم کلفت شده بود ، وقتی هم سرکار بودیم اگه صدای پچ پچ دخترها یا خنده ی زیرزیرکی مون در می اومد سرپرست کارخونه که مدام بالاسرمون راه می رفت ، یکی می کوبید تو سرمون ، با این همه   وقتی می رسیدیم خونه یه حلب 17 کیلویی بادوم می ریخت جلومون که باید اینها رو می شکستیم و مغزش رو جدا می کردیم که پدر می برد شهر می فروخت . 

دیگه وقتی صدیقه به سن نوجوونی رسید ، مادر صدیقه رو فرستاد پیش یکی از خانم های محل که خیاطی و گلدوزی یاد بگیره ، صدیقه هم غصه های دلش رو با پناه بردن به سوزن هایی که به تترون توی کارگاه می زد آروم می کرد . این جوری بود که ذوق و هنر ارزنده ی صدیقه خریدار پیدا کرد . دیگه صدیقه برای گلدوزی بقچه ی جهاز و سیسمونی دخترهای دم بخت سفارش می گرفت و پول هاش رو جمع می کرد . صدیقه 17-16 ساله بود که خواستگاری از فامیل براش اومد . مردی به خواستگاریش اومد که قبلا ازدواج کرده بود و جدا شده بود و یه دختر داشت ...

پرویز خیلی جوان ، عاشق دختر زیبایی  در محله شون شد . رفتند و اومدند  تا بالاخره دختر زیبا رو برای پرویز عقد کردند . پرویز پسر جوانی بود که بنایی می کرد ، حقوق مختصری داشت و در خانه ای قدیمی با پدر و مادر پیر و مریضش زندگی می کرد . از آنجایی که دختر زیبا عروسی سه شب و سه روز پایکوبی خواسته بود ، تمام اندوخته ی داماد جوان برای مخارج عروسی و خرید عروسی  صرف شد و در نتیجه یکی از اتاق های خانه را رنگ کردند و مرتب کردند و به عروس دادند . عروس و داماد زندگی خود را در آن خانه شروع کردند . پرویز روز اول برای بدست آوردن دل خانواده ی عروس قول داده بود خانه ای مستقل اجاره کند ، جوان پرکار و زحمت کشی هم بود ، از کار کردن عار نداشت ، به جای چند تا کارگر هم  کار می کرد تا هزینه ی اجاره خانه ای نقلی را تهیه کند ، اما عروس زیبا ، زیاده خواه و بهانه گیر بود ، هر روز به بهانه ی اینکه تو به قولت عمل نکردی قهر می کرد و به خانه ی پدرش می رفت . هر روز ادا  در می آورد که وظیفه ی من نیست برای پدر و مادر تو غذا بپزم ، به پیرمرد و پیرزن رو ترش می کرد و می رنجاندشان . بزرگترها وساطت کردند که اگر عروس بچه دار شود دست از سرکشی بر می دارد و تا آن زمان هم پرویز پولی دست و پا می کند و خانه ای در همان نزدیکی تهیه می کند . عروس و داماد بچه دار می شوند و قهرها و دعواها همچنان ادامه پیدا می کند ، و در یکی از همین قهرها ، یکی از بستگان عروس ، پیشنهاد می دهد که برای تنبیه پرویز ، تقاضای طلاق بدهید و در دادگاه شرط بگذارید که تا وقتی پرویز خانه ای تهیه نکند عروس  و کودک نوزاد به خانه ی او بر نمی گردند ! عروس لجباز و یکدنده خوشحال و خرسند پیشنهاد را می پذیرد ، غافل از آنکه پرویز از دیدن برگه تقاضای طلاق چنان احساس رهایی خواهد کرد که در دادگاه  با اشتیاق با طلاق موافقت می کند . و تمام پس اندازی را که برای پایان دادن به غائله ی خانه ی مستقل اندوخته بود را به عنوان حق و حقوق عروس خانم به او داد و عروس خانم هم در ادامه ی لجبازی هایش پدر را از دیدن دخترش محروم کرد و هر بار جنگ و مرافعه ای برای دیدن نوزاد به راه بود . تا اینکه عروس خانم برای اینکه داغی سوزان بر دل پرویز بگذارد دخترک را برداشت و به تهران رفت . 

چند صباحی پس از این داستان ها خانواده ی پرویز دختر خوب و نجیب و هنرمند یکی از بستگان را برای ازدواج مجدد به پرویز پیشنهاد دادند . پرویز با بی میلی رضایت ضمنی داد . خواهرهای پرویز پا پیش گذاشتند و دنبال کار رو گرفتند تا رضایت خانواده ی صدیقه را بگیرند . تا روزیکه صدیقه رو با چشم گریون از شهر خودش تا شهر پرویز آوردند ...

و صدیقه روزها و روزها بعد از رفتن پرویز به سرکار در اتاقش می نشست و گریه می کرد . پدر شوهرش دلداری اش می داد که به دوری خانواده ات عادت می کنی  و هوا که خوب باشه می بریمت خانواده ات رو ببینی و ... یک روز که از دست گریه های صدیقه به ستوه آمد به دختر غرید که دخترجان آخه برای چی اینقدر گریه می کنی ؟ و صدیقه هق هق کرد که حالا که من نیستم وقتی پدرم مادرم را به باد کتک بگیرد چه کسی توی تاریکی پستوی آشپزخونه شانه های مادرم را بمالد ؟ 

پیرمرد و پیرزن که نسبتی با صدیقه داشتند و از احوال خانواده اش باخبر بودند ، غمخوار صدیقه بودند ، با محبت های پرویز و خانواده اش صدیقه کم کم خودش را پیدا کرد و دل به این زندگی داد ، روزها خودش را با پختن غذا ، رفت و روب خانه ، خیاطی ، گلدوزی ، درست کردن ترشی و خرید سرگرم می کرد ...

تا اینکه خبر به عروس زیبا رسید که پرویز ازدواج مجدد کرده و عروس جدید بد جور هوای پیرمرد و پیرزن را دارد و آنها هم هوایش را دارند و پرویز دل در گرو مهرش بسته و ...

نظرات 12 + ارسال نظر
مینا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 11:18

بی صبرانه منتظر باقی زندگی صدقیه خانم هستم ...ولی.کاش زندگی ادما انقدر داستان نداشت

اتفاقا به نظر من همین داستان ها زندگی رو شیرین می کنه یه زندگی خطی چه لذتی داره ؟

رها چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:36 http://rahaaaomidvar.blogsky.com

میدونی خط آخر بعد از اون سه نقطه ای که گذاشتی حسم چی بود ؟ حسم مثل اون وقتایی بود که وسط سریال و کارتون های مورد علاقه مون تیتراژ می یومد و تا جمعه بعد تو خماری بودیما! الان این خودش بود :))
خمار نمونیم صلوات :))))))

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
فحش هم دادی ؟

مارال و آلنی سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 18:22 http://maraloalni.blog.ir

سلام دلاک جان. خوبی؟
بعد از مدتهاخخواننده خاموش بودن دوباره روشن شدم. امیدوارم این روزها برات خیلی خوب سپری بشه و به اون چیزهایی که میخوای برسی. منتظد ادمه داستان شیرینتون هم هستم

وای ببین کی اینجاست !!!
سلام به روی ماهت . چقدررررررررررررررررررررر خوشحالم که روشن شدی روز و روزگارت روشن باشه الهی

مهدیه سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 16:18

دلاک جانم...
سه ماه بود که من ، اوایل هر روز ، بعد هفته ای یک بار ، بعد چند روز یکبار به اون وبلاگ قدیمی سر میزدم به امید اینکه نوشته جدیدی ازت ببینم و شور و شوق زندگی تو ، به من هم شاید سرایت کنه . نمی دونستم که جای دیگه ای می نویسی و حتی آدرس ایمیلت هم اونجا نبود که پیدات کنم. اونقدر غصه خورده بودم که انگار دور از جون یکی از عزیزانم رو از دست داده باشم.
امروز ناگهان به فکرم رسید نکنه یه جای دیگه وبلاگ زدی؟! به محض اینکه سرچ کردم و پیدات کردم و مطمئن شدم خودتی ، همه کار و زندگی مو ول کردم نشستم کل نوشته های خرداد تا حالا رو خوندم . الان که تموم شد یه نفس راحتی کشیدم که : آخییییییش ! خدایا شکرت که این دختره پیدا شد!

خیلی خوشحالم که هستی و می نویسی و هنوز پر از امید و شادی هستی . آرزو داشتم که از نزدیک می شناختمت و دوست راستکیم بودی!
برات آرزوی خنده های از ته دل دارم . در تمام عمر:)

عزیزکم ببخشید که بیخبر موندی و چقدر خوشحالم که باز اینجا هستی . اگه قابل باشم دوست راستکی ات هستم .
تو هم شاد باشی

بانو سرن سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 14:46 http://serendarsokoot.blogsky.com/

چه حکایتی!
منتظر بقیه اش هستم.

به به مامان خانم خوشگل . به روی چشم

نرگس سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 13:06 http://azargan.persianblog.ir

عجب داستانی منتظر ادامش هستم دوست عزیزم

چشم نرگس جان جانان

آشتی سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 10:37

عجب داستانی. بیا زود بقیه اش رو بگو.

اطاعت امر مافوق !

المیرا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 22:27

عزیزم مشتاقم که زودتر بقیه اشو بخونم،قلم بسیار زیبایی داری

ممنونم چشم

خاموش دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 21:00

چقدر قشنگ شرح دادین مثل یک رمان....

موچکرم

مبینا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 14:37

بسیار زیبا می نویسی، پر از حس و حال خوب، مرسی

ممنون حتما فرکانس خودت مثبته که حال خوب رو دریافت می کنی

ریحانه دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 14:03

ای جااانم چقدر دلنشین مینویسی
منتظر بقیه داستان زندگی صدیقه خانم هستیم

لطف داری دوست خوب و مهربونم

شیرین دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 11:46

یه جورایی این قصه برام آشناس دلاک
و توی نزدیکان ما هم اتفاق افتاده
بی صبرانه منتظر بقیه قصه هستم

اوی اوی ازت بترسم ؟ آشنا در نیای ؟

شوخی کردم عزیزم . شاید این روایت خیلی از زنهای سرزمین ماست برای همین برات آشناست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.