حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

مواجهه با زندگی

پیش از این گفتم براتون که دلیل ننوشتنم اینه که فکر می کنم روتین زندگیم ، اینکه میام سرکار ، به کارهای خونه رسیدگی می کنم ، ورزش می کنم ، وزن کم می کنم ، آخر هفته ها مهمونی میرم و چند وقت یه بار هم محض خالی نبودن عریضه با آقای خواستگار یه دعوا و بگو مگو می کنم  خیلی نکته ی  جالبی برای نوشتن و خوندن نداره

اگه نکته ی جالبی هم باشه که تو اینستاگرام باهاتون به اشتراک می ذارم و شماهم مثل همیشه با لطف و محبتتون من رو شرمنده می کنید .

اما از اون جایی که چند تا از دوستان ابراز لطف کردن نسبت به پست های وبلاگ و خودم هم اگر واقعا مساله ای به ذهنم سودمند باشه بسیار مشتاقم تا با شما درمیون بذارم بنابراین دوست دارم یه برش دیگه از زندگی خودم رو براتون روایت کنم در رابطه با اینکه با اتفاق های استرس زا و پر تنش زندگی چه برخوردهایی میشه کرد و چه برخوردی درست تره ...

اگه یادتون مونده باشه 8 سال پیش پدر من ازدواج مجدد کرد و مادرم بدون اینکه طلاق رسمی بگیره تصمیم گرفت از اون خونه بیرون بیاد و با خواهرم که اون زمان مجرد بود با هم زندگی کنند . طبق عادت ناپسندی که مردم ما دارن ، مادر من هم تو این شرایط فرافکنی در پیش گرفت و همه ی تقصیرها رو  به گردن پدرم انداخت و اون زنیکه ی فلان فلان شده که آشیونه ی اینها رو خراب کرد !!! و مظلوم نمایی ها کرد و برای خودش یار جمع کرد

قوی ترین یاری که پرورش داد خواهرم بود . با شستشوی مغزی واقعیت ها رو پنهان کرد و خطاهای خودش رو کوچیک و خطاهای پدرم رو بزرگ جلوه داد و از اینکه دیگران مثل کبک زندگی کردنش رو باور کنن لذت می برد . 

روش من توی زندگی حتا در مواجهه با طلاق و شکست خودم این بوده و هست که انصاف باید رعایت بشه ، همیشه خطاهای خودم رو پذیرفتم و بهشون اعتراف کردم و نهایت سعیم رو کردم که برطرف بشن . همیشه گفتم که بین من و همسر سابقم عشقی وجود نداشت اما احترام فوق العاده ای براش قائلم . به ندرت ممکنه که کسی بدگویی ایشون رو از من شنیده باشه . 

در مورد زندگی پدر و مادرم هم همیشه در مقام قضاوت عملکرد هر دو رو منصفانه قضاوت کردم . تعصبی نسبت به اینکه روش مادر من در شوهرداری  اشتباه بوده ندارم یا اینکه پدرم برای لجبازی با مادر ، زندگی همه ی ما رو به بازی گرفت ...

اما داستان برای خواهرم به این راحتی نبود ، خواهرم هیچوقت نخواست این ماجرا رو برای خودش هضم کنه و با کلیشه های ذهنی تار عنکبوت بسته ی مامانم به داستان نگاه می کرد و هر بار اسمی از اون خانم می اومد شروع به فحاشی و تهدید و نسبت دادن صفت های ناجور و ... می کرد ، عصبی می شد ، رگ های شقیقه اش می زنه بیرون ، سرخ میشه ، دستهاش می لرزه ، اون دختر شلوغ و شیطون و شیرین ناگهان به پلنگ زخم خورده ای )تبدیل میشه و مادرم از این برخورد کیفور میشه که بچه ام پشت منه !!!( چه بازی های کثیفی که ما با اطرافیانمون می کنیم 

به هر حال  ما ( من و مادر و خواهرم ) هرگز با این خانم روبرو نشدیم اما خانواده ی پدریم بعد از مدتی که پدرم و همسر جدیدش رو طرد کردند ، به مرور زمان همه چیز براشون حل شد و اونها رو پذیرفتند و روابط از سر گرفته شد و رفت و آمدها ادامه پیدا کرد . خانواده ی پدری تو این سالها هم کمابیش با ما رفت و آمدشون رو حفظ کردند و هم با اونوریا .

خب این شکل رابطه ارتباط پدرم رو با ما تحت تاثیر قرار می داد و کمتر می کرد کمااینکه اگر پدرم چند ماه یکبار می خواست به خونه ی من یا خواهرم بیاد می بایست که تداخلی با برنامه های زندگی خودش نمی داشت یا معدود دفعاتی که ما به خونه ی پدرم رفتیم ، می بایست با اون خانم هماهنگ می شد که دو سه روز بره پیش خانواده اش بمونه تا با ما روبرو نشه و این رویه رابطه ما رو با پدر خیلی محدود می کرد و این برای پدر که به قول خودش آرزو داشت بچه ها در خونه اش رو بزنن سخت تر بود . 

این پیش ذهنیت رو داشته باشید تا اینکه خبر رسید که دختر عمه ی دوست داشتنی من یکماه دیگه عروسیشه و حاضر باشید و شهر رو خبر کنید .

اولش خواهرم با ذوق و شوق این خبر رو داد و حالا من چی بپوشم و باید برم لباس بخرم و این حرفا ... چند روز بعد زنگ زد که دلاک میگم اگه اون زنه بیاد عروسی چی ؟ گفتم اگه بیاد نداره . حقشه که بیاد . به عنوان شریک زندگی بابا دعوتش می کنن و اون هم باید بیاد و میاد ! اینو که گفتم خواهرم فریادش به آسمون رفت که بابا حق نداره اون رو با خودش بیاره ، من الان به بابا زنگ می زنم که نباید اون رو با خودت بیاری و اگه اون رو بیاری من فلان می کنم و بیسار می کنم .

بهش گفتم این کار رو نکن . به بابا زنگ نزن ، اعصاب اونو خرد نکن ، تو اگه دلت نمیخواد با اون روبرو بشی نیا . عمه  ی ما چند سال سر سفره ی این زن نشسته حالا نمی تونه عروسی دخترش دعوتش نکنه که ، به عمه ها و عموها و برادرهای ما چه ربطی داره که ما با کی مشکل داریم یا نداریم .

چند روز بعد شنیدم که به بابا زنگ زده  ( اون  هم در شرایطی که بابا چند روز بعدش برای آنژیوگرافی وقت داشت که ششمین استند رو تو رگ های قلبش کار بذارن چون رگی که قبلا گرفتگی داشت و استند گذاشته بودن از یه نقطه ی دیگه دچار گرفتگی شده بود و اگر توی کمیسیون پزشکی تشخیص داده می شد که رگ تحمل استند دوم رو نداره ناچار به عمل قلب باز بود ) و بنا کرده بود با فریاد خاطرات 8 سال گذشته رو برای بابا یادآوری کردن ، که این زن ما رو آواره کرد ، زندگی من رو خراب کرد ، من اگر هر جا ببینمش یه چاقو می کنم تو شکمش ، با ماشین از روش رد میشم ، به آینده ی خودم و همسرم هم فکر نمی کنم می کشمش بعدش میرم زندان می مونم و خیلی حرفهای زشت و اعصاب خرد کن دیگه ... بابا هم هیچی در جوابش نگفته بوده و فقط گوش کرده بوده .

دود از گوشهام بیرون زد ... به خواهرم گفتم تو واقعا تو خلوت خودت به این چیزهایی که گفتی فکر می کنی ؟ زد زیر گریه که من هر شب قبل از خواب به این فکر می کنم که چطور می تونم این زن رو از روی زمین بردارم . 

خواهرک بیگناه من ... اجازه داد با مهلک ترین سم زندگیش رو سمپاشی کنن و اون هم 8 سال اون سم رو نفس کشیده بود . این همه سال بالای چوبه ی دار ، حلقه دار به گردن ایستاده بود تا یکی بیاد چارپایه رو از زیر پاش بکشه بیرون . حالم بد بود ، احساس خفگی می کردم . درک آدمیزاد هیچ ارتباطی با میزان سواد و تحصیلات نداره ، خواهر من تو بهترین دانشگاه ایران با بالاترین نمره ها و امتیازها درس خونده ، در شرف گرفتن مدرک دکتراست ، مترجمه ، محققه ، با آدمهای فرهیخته و تراز اول های  علمی رشته ی خودش همنشینه ، دانشگاه های اروپایی و کانادایی برای تحقیقات علمی ای که انجام داده و مقالاتی که نوشته می خواهنش اما این آدم پس زده ی معده اش رو تو دهنش نگه داشته و حاضر نیست دهنش رو باز کنه تا بریزه بیرون ، دهنش رو محکم قفل کرده چون احساس می کنه با این کارش داره زحمتهای مادرش رو جبران می کنه ، سختی هایی که مادرش کشیده رو جبران می کنه ، نمی خواد مادرش حس رهاشدگی داشته باشه ...

قضیه ی تلفن خواهرم و صحبت هایی که کرده بود مثل بمب تو خانواده پدری منفجر شد .

یک هفته ی بعد پدرم به دختر کوچیکش زنگ میزنه و میگه من عروسی نمیرم ، شما برید عروسی ، دیگه تو سن و سال من عروسی رفتن لذتی نداره شما جوونید برید بهتون خوش بگذره . 

خواهرک به من زنگ زد زیرپوستی خوشحال بود که حریف رو از میدون به در کرده  . بهش گفتم می دونی چی کار کردی ؟ یه گندی رو که چند سال پیش به بار اومده بود و خاک ریخته بودن روش و همه فراموشش کرده بودن رو از زیر خاک درآوردی گرفتی جلوی دماغ یکی یکی دوروبری ها و میگی بو کنید ببینید چقدر بد بو بود ! همه این داستان رو فراموش کرده بودن و شرایط جدید رو پذیرفته بودن ، شاید یه آدمهایی که بعد از این اتفاق وارد خانواده شدن ( از همه مهمتر آقای خواستگار و آقای باجیناق ) باور کرده بودن که زندگی ما از روز اول همین شکلی بوده که اونها دیدن ،  اما تو چوب رو برداشتی فاضلاب رو هی هم زدی ، تا بالاخره کثافتش اول روی صورت خودمون و بعد هم روی صورت بقیه بپاشه . و حالا خوشحالی ؟ فرض کنیم که تو این عروسی این خانم نیومد عروسی های بعدی چی کار می کنی ؟ دور از جون یکی از فامیل فوت کنه چی کار می کنی ؟ تا کجا می خوای ادامه بدی ؟ اگه بابا بعد از شنیدن حرفهای تو دور از جون سکته می کرد و تموم می کرد تو تا آخر عمرت چه توضیحی به وجدانت میدادی ؟ تو باید بری پیش روانپزشک مشکلت رو  اساسی حل کنی  ، اینکه پدر ما دلش بخواد با کی زندگی کنه چیزی نیست که به ما مربوط باشه ...


وقتی با مامان راجع به این موضوع حرف می زدم گفت : خب دروغ نگفته که !!!



من به بابا زنگ زدم ، بهش گفتم اگر قرار باشه هیچکس به اون عروسی نره شما باید برید ، بزرگتر این فامیل شمایید و بخاطر اعتبار عروس و خواهرتون باید برید به این عروسی و هر کسی که با شما زندگی می کنه و دعوتش کردن باید همراهتون باشه . بقیه اگر چیزی اذیتشون می کنه می تونن که نیان ، بابا با بغض برام تعریف کرد که خواهرک بهش چی گفته ، داشت برام توضیح می داد که مادر شما هیچوقت منو نمی خواست ، من اگر با این آدم هم ازدوج نمی کردم با یکی دیگه ازدواج می کردم ، اگر هیچکس رو پیدا نمی کردم ، سر به بیابون میذاشتم ولی تو سن 60 سالگی دیگه نمی تونستم بی اعتنایی و بی محلی مادر شما رو تحمل کنم . حرفهاش رو گوش کردم . بهش گفتم نظرم اینه که الان دیگه وقت دنبال مقصر گشتن نیست ، هر چی بوده گذشته و مهم اینه که پدر و مادر من بدون همدیگه و به دور از همدیگه آرامش دارن و سلامتند . به بابا گفتم ببین بابا برای خود من هم پذیرش این داستان راحت نیست ، برای من هم آسون نیست  جایی باشم که اون خانم کنار شما نشسته ، صادقانه هم بخوام بگم من راحت ترم که شما نیایید ما بریم یه شب بزنیم و برقصیم و خوش بگذرونیم با خیال راحت ، اما کار درست این نیست کار درست اینه که شما اونجا باشی  حالا میزبان به من احترام گذاشته من رو دعوت کرده اگر من ادب دارم با وجود این شرایط دو ساعت آخر مجلس میام تو برنامه شون شرکت می کنم  

هدیه ام رو میدم  و بر می گردم اگر هم ادب ندارم میگم چون فلانی  هست ما نمیاییم 

 


ادامه دارد 

نظرات 23 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 10 مهر 1395 ساعت 22:57

عه من هم واسه این پست نظر گذاشته بودم نیست
هم واسه پست قبل دوتا نظر دادم یکیش هست
گم شده عایا

یه کم صبور باشید لطفا

زهرا شنبه 10 مهر 1395 ساعت 14:23

سلام هفته گذشته تمام آرشیو وبلاگتون رو هم در بلاگفا و هم اینجا خوندم .خواستم ازتون تشکر کنم که مارو در تجربیات و افکار خوبتون شریک میکنید .ممنون

مرسی از وقتی که گذاشتی . من از شما ممنونم

فریبا شنبه 10 مهر 1395 ساعت 12:13

سلام دوست عزیز
بخاطر تصمیم گیری و تفکرات عقلانیت تحسینت می کنم
سلامت باشی

ممنونم فریبای عزیز

ماریا شنبه 10 مهر 1395 ساعت 11:22

واقعا سخته عاقلانه برخورد کردن ، و راه درست رو جدای از دل و راحتی انتخاب کردن...

بله کار سختیه ولی اونی که این دنیا رو اداره می کنه هم کار بزرگ و سختی رو داره انجام میده و ما هم که نماینده ی اون هستیم نباید به دنبال راحت ترین ها باشیم باید با تدبیر و خرد عاقلانه ترین و پرسودترین راه رو برای زندگی مون انتخاب کنیم

آبگینه شنبه 10 مهر 1395 ساعت 09:53

شرایط قبلی زندگی تون رو نمیدونستم. خیلی سخته

مامی دوقلوها شنبه 10 مهر 1395 ساعت 08:31

چقدر مدبرانه و با سیاست

مرسی

اسمان جمعه 9 مهر 1395 ساعت 20:41

حالتون و می فهمم شرایط زندگی خونه مامان من هم همینه کاش منصفتر بودیم

ایشاالا که آرامش نصیبشون بشه

خودیافته جمعه 9 مهر 1395 ساعت 01:19

سلام دلاک عزیزم

خواستم ازت تشکر کنم که به هیچ مزد و منتی برامون مینویسی. تو اتوبوسم و دارم برمیگردم از سر کار اما خوندن پستهای دلاک خستگی رو از تن به در میکنه. شاد باشی دلاک جان

همیشه تندرست و شاداب باشی محبتت همیشگی بوده و هست

مرغ آمین پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 13:41

تو واقعا قوی هستی دلاک! و ... یه چیز دیگه هم می خواستم بگم اما نمی گم فقط بدون که واقعا قدرتمندی و خوش به حالت که این همه به خودت مسلطی

محبت داری موفق باشی

خواننده ی قدیمی پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 11:10

دلاک جان منم همینطوری ام ... دقیقا مثل خواهرت.
تحصیلکرده اما کاملا پر از کینه ... باور کن تمام این قضیه به خاطر این نیست که می خواد از مادرت حمایت کنه ...
بلکه حس سرخوردگی و تحقیر داره از اینکه کنار گذاشته شده چه کنار مادرت و چه بدون اون ...
این حس که ماها باید اولویت اول زندگی پدر و مادرامون باشیم و وقتی نیستیم این طوی می شیم ....
من خیلی پیش مشاور رفتم خیلی زیاد طی 5 سال نزیدیک 6 میلیون تومان پول مشاوره دادم اما بی نتیجه .
از هیپنوتیزم و این طور چیزها فراری ام و تا حرف چیزهایی که ناراحتم می کنه پیش میاد بی اختیار فقط اشک می ریزم و اگه عصبی بشم منم فوق العاده بد دهن و فحاش می شم ... منم مثل خواهرت یه آرزو دارم و اونم اینه که طرفم رو بذارن تو قبر و من بالای قبر ایستاده باشم ... حتی شده برای یک دقیقه بیشتر از اون طرف زنده باشم ... باور می کنیید مادر منم روحیه شما رو داره و کسی بدگویی یا سم پاشی برای اون آدم نکرده اما رفتارهای پدرم و بی اعتنایی هاش باعث این حس در من شده؟
ازت خواهش می کنم اگر پزشک خوبی پیدا کردی و نتیجه بخش بود به من هم خبر بده ... من و خواهر شما و تمام کسانی که مثل ما هستن در وحله ی اول خودمون بسیار بسیار اذیت می شیم و در کنارش عزیزانمون ...

دختر خوب مگه من تو همون شرایط زندگی نکردم ؟ من که هفت سال بیشتر از خواهرم تو جو اون خانواده زندگی کردم بغض و کینه در مورد من باید قوام بیشتری داشته باشه . منی که یکبار دیگه تو بزرگسالی برگشتم خونه ی مادرم که باید تاثیر پررنگ تری گرفته باشم که !
من واقعا پزشک یا روانپزشکی که به کارت بیاد نمی شناسم به نظرم خودت باید به خودت کمک کنی .
در مورد دوره ی سایه های شخصیتی دکتر شیری چیزی شنیدی ؟ کلاسهاشون در مورد خیلی ها جواب داده البته فقط یه ابزار بهت میدن خودت باید قفل ها رو باز کنی

ملیحه پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 10:17

با وجود واقعیتهایی که شما گفتین وقبول دارم براخواهرت خیلی سخته سالها نبود پدر و قبول کردن کسی بجز مادرت درکنار پدرتون طبیعیه این واکنشها

ملیحه جان چرا فرک می کنی فقط برای خواهرم سخت بوده و برای من آسون بوده ؟
یعنی من مادرم رو دوست ندارم ؟ یعنی من دلم نمیخواد پدر و مادرم در صلح و صفا با هم خوب و خوش زندگی کنن ؟
فکر می کنی من می تونم کسی رو کنار پدرم ببینم ؟
شما فکر می کنی تهدید و به قتل آدمها چه واکنش طبیعیه واقعا ؟؟؟

زهرا مهتاب گون پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 09:19

سلام دلاک عزیزم ... واقعا" خوش به سعادت آقای خواستگار که شما رو داره ...یه خانم فهمیده و با شعور و با درایت و اهل منطق ... بسی لذت بردم ... بسیار آموزنده بود.

تو همیشه نهایت محبت رو به من داری زهرای عزیز خدا سایه ی تو رو از سر من کم نکنه که به جودت مباهات می کنم

مهری پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 00:40

ممنون که مینویسی نوع و دریچه نگاه شما خیلی خاص و انسانی و شریفه کاش همه مون یاد بگیریم بیصبرانه منتظر ادامه اش هستم

لطف بی انتهای شماست . شما همه تون بزرگوارید

نرگس چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 15:41 http://azargan.blogsky.com

سلام خانوم زیبا وفهمیده منم همیشه تو اینجور موقعیت ها اول مثل خواهرشما جبهه میگیرم ولی یکم که بهش فکر میکنم اروم میشم وبهتر تصمیم میگیرم یه افکاری پس زمینه ذهنمون هست که براساس گفته های بزرگترها پررنگ وپررنگ تر میشه ولی دمت گرم که خوب گفتی به خواهرت ای کاش ما هم مثل شما بتونیم خوب حلاجی کنیم بعد جبهه بگیریم همیسه فرزند اولیا همین بلاسرشون میاد.

نرگس جان من هم در مواجهه با مسایلی که این طور شدید احساسات آدم رو تحریک می کنند خیلی وقتها اجازه می دم سیلی محکمی از داستان بخورم چند دور دور خودم بچرخم و بعد با مخ بخورم زمین تا کم کم منگی از سرم بپره و بفهمم چی به سرم اومده این کاملا طبیعیه عزیزم

غ ـزل چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 15:16 http://life-time.blogsky.com/

آآآآآآآآآآآآآآاخ از این اتفاقها
آخ از این کدورتها
آخ از این جشنها و رفتن و دیدن کسایی که یا دلتو شکستن و اذیتت کردن
یا به طریقی وارد زندگیمون شدن که نتونستیم بپذیریمشون

دلاک طفلی خواهرت که اینقدر ذهنش مسمومه. منم یه زمانی نسبت به کسایی که باعث آزار خانوادم شدن اینقدر خشم داشتم. اما به مرور زمان و با اضافه شدن تجربیاتم این خشم خیلی کمتر شده. دوست ندارم ببینمشون اما له قول شما به رسم ادب و احترام به میزبان حاضر میشم اما امان از انرژی منفی های بعدش
طفلکی بابات که چقدر احساس خواسته نشدن دردناکه.
دعا میکنم برای همتون که آرامش مهمان همیشگی دلهاتون بشه

آفرین به تو که راه درست رو پیدا کردی .
از دعای قشنگت ممنونم برای تو هم همینطور باشه

الهه چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 14:47

سلام چقدر نحوه نگاهت به زندگی رو دوست دارم دل بزرگ میخواد که این حرفها و اون خانم را تحمل کرد افرین افرین و بازهم افرین به این قلب مهربونت

قلب بزرگ رو شماها دارید که همیشه پشت و پناه من هستید

الهام ب چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 09:39

عالی بود کارت. ما هم یه موردی مشابه اینو تو خانواده داشتیم. بعد نمی دونستیم با کدوم طرفی ها رفت و آمد کنیم؟ حتی خانوم اول و بچه هاش عروسی من نیومدن و ما کلی ناراحت شدیم. (زن دایی و فرزندان داییم بودن) ولی شما خیلی منطقی برخورد کردین.
دلاک جان خواهش م یکنم بیشتر بنویس. من خیلی از شما درس گرفتم تو این مدت که خواننده تون شدم.

اگه مطلبی به نظرم مفید باشه چشم می نویسم

رزا چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 09:03

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
سلام دلاک جان ممنون که برای ما مینویسی ممنون که اجازه میدی از یه زاویه دیگه به مسائل نگاه کنیم ممنون که اجازه میدی از نمای بیرون به مسائل زندگی که ممکن مسئله ی خیلی از ماها باشه نگاه کنیم ممنون که اجازه میدی به نظر ات دیگران هم آشناشیم دوستم پایدار باشی و کنار عزیزانت شاد و سلامت

برقرار باشی

مریم چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 08:46

سلام. ممنون که واسمون نوشتی. واقعا از این که شما رو میخونم خییییلی خوشحالم. اسانهایی مثل شما خیلی کم هستن. منطقت بسیار نیک.و و پسندیده است. تنت سلامت باشه انشاله. واقعا ممنونم که مینویسی. و در فکر من یکی بعدهای منطقی باز میکنی

خوشحالم که مفید بودم براتون

فاطمه چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 03:21

سلام. دلاک جان تو خییییلی خوبی. هیچ چیز بهتر از یادگرفتن از شخصی که خودش این مسیر پر فراز و نشیب رو طی کرده نیست.
حرفایی که می‌زنی تا مدت‌ها بعد از خوندن پستت هم تو ذهنم می‌مونه. مثل اینکه دفعه‌ی قبل گفتی با وجود بودن مادر شوهرت کارهای نرمالتو انجام دادی تا روال واقعی زندگیتو بدونه.
لطفاااا هرچی بلدی برامون بنویس

به روی چشم

لیمو شیرین سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 16:50 http://Like-nobody.blogfa.com

حرفهایی که به پدر و خواهرت زدی منطق و انصاف بالایی میخواد و دید بااااز....
خیلی خیلی هم سخته اینگونه بودن دلاک...

بله سخته ولی چون سخته نتیجه اش شیرینه

لیلا شبهای مهتابی سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 16:35 http://www.yalda4000.blogfa.com

عزیزم خط به خط نوشته هاتو خوندم.......چقدر قشنگ توصیف کردی همه چیزو....انگار آدم خودش تو اون جریانات بوده و از نزدیک همه چیزو لمس کرده.....مام نه که مثل این مشکل ولی مشابهو داریم و اصلا مکافاتی داریم تو فامیل.....و مثل همیشه برخوردت منطقی و عاقلانه بوده دلاک جونم...باید بگم که هوش هیجانی بالایی داری و میتونی مسایل رو کنترل کنی

شما محبت داری

هیلا سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 13:09

خیلی این شرایط سخته و چقدر تحلیل تو درسته ولی به نظر من خواهرت نیاد بهتره تا زجر بکشه و ربطی به ادب نداره. تحمل ادم ها تو بحران ها متفاوته. به نظرم بهتره بهانه بیاره و نیاد (البته میدونم عروسی گذشته احتمالا ولی پیش بینیم روی داستانیه که هنوز تهش رو نمیدونم)

اومد عزیزم خیلی هم بهش خوش گذشت و حال کرد فقط با این برخوردهاش ارزش خودش رو پیش همه فامیل پایین آورد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.