حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

خسته و پر امید

داستان اسباب کشی ما با بقیه ی اسباب کشی ها تفاوت هایی داره که اون رو سخت تر می کنه . خب من یه سری وسایل از قدیم داشتم که وقتی تصمیم گرفتم برم خونه ی مامانم زندگی کنم تمام وسایل رو کارتن کردم و فرستادم انبار محل کار آقای خواستگار . حالا شما شرح حال زار و زندگی ای که دو سال تو یه انبار پر تردد خاک و دود بخوره رو تصور کنید دیگه ... تو این دو سال هی من به آقای خواستگار سفارش می کردم که مطمئنی روی وسایل رو خوب پوشوندی دیگه ؟ پلاستیک بزرگ بخرم بدم ببری بکشی روشون ؟ ایشون هم هی دو سال تاکید می کرد که یه جوری لای زرورق پیچوندمشون که پشه ازش رد نشه خیالت تخت !!!

الهی من به قربون این آرامش خیال آقایون ، وقتی کارگرهای باربری هر تیکه از این وسایل رو آوردند بالا من یه سوزی از جگرم برخاست . صندلی های روکش چرم کرم رنگ میزناهارخوری که عملا غیرقابل استفاده بودن از بس که رویه شون کنده شده بود و چرک و سیاااااااااه بودن ( که حالا اصلا مهم نیست و می خوام بدم روکش رنگی رنگی براشون بزنه ) ، پایه ی بوفه کاملا نو و سالمم شکسته بود ، درش خط افتاده بود و شیشه ی طبقاتش همون روز اسباب کشی بخاطر بی احتیاطی کارگره که شیشه ها رو به در پارکینگ تکیه داده بود و آقای همسایه هم بیخبر از همه جا ریموت در رو زده بود که بره بیرون و ناگهان یک صدای ترکیدن کوچه رو برداشت و قلب من در طبقه ی پنجم منهدم شد که هی وای من کارتن کریستال ها بود ! اما وقتی برادرم خبر داد که اصل ماجرا چی بوده نفس راحت کشیدم که الهی شکر فدای سرم که شکست . اما تمام کوچه شده بود خرده شیشه !!! اون روز بشکن بشکنی به راه بود در هر کارتنی رو که باز می کردم چند تا تیکه شکسته حتما ازش در می اومد که اون ها هم مهم نبودن برام . البته حرص می خوردم هااااا .

برسیم به اون جایی که کارتن ها رو باز می کردم و ظرف و ظروف رو در می آوردم و می شستم و خشک می کردم و می چیدم تو کابینت و اگر بدونید که چه دوده ای روی این ظرف ها نشسته بود ! من که سر در نیاوردم ظرفی که روزنامه پیچ شده توی صد لا کارتنه چطور اینقدر کثیف شده . خلاصه کنم که هممممممممه چیز باید شسته می شد و شدت دوده قابل اغماض نبود . که همین کار من رو خیلی سخت تر و خسته کننده تر می کرد . 

حالا داشته باشید که زمان جابجایی درهای گاز و یخچال و لباسشویی رو با چسب کارتن محکم می کنن که تو حمل و نقل آسیب نبینه و این چسب ها دو سال سرجاش چسبیده بوده و حالا کندنش که یه مصیبت عظما بود و بعد از کندنش اون ماده ی چسبنده زیری به هیچ ترتیبی پاک نمی شد . خب نمیشه که اسکاچ زبر هم بهش کشید بنابراین پدر و پدربزرگ و پدر پدربزرگ و کلیه ی اموات و درگذشتگان من و آقای خواستگار دست به دعا برداشته بودن که اینا تمیز بشن . یه سری من با انواع و اقسام مواد شوینده و پاک کننده می سابیدم بعد هم آقای خواستگار با زور فراوون می افتاد به جونشون تا سرانجام پاک شدن . مشکل بعدی این بود که تو این دو سال یخچال و لباسشویی از شدت کثیفی زرد شده بودن . ینی چنان تو ذوق من خورده بود که خدایا با دست خالی ، نه می تونم کلی هزینه ی خرید دوباره برای اینا بدم و نه می خوام که این کار رو بکنم از طرفی هم خونه ی نوعروس و یخچال زرد و زار و چرک و کثیف ؟ تا اینکه آقای خواستگار یک صبح تا غروب ( بدون اغراق ) افتاد به جون یخچال ! اول یخچال رو حسابی شست بعد هم پولیشش کرد . نتیجه یه یخچال عین دسته ی گل شد که برقش هوش از سر آدم میبره ! 

سری به سری رختخواب ها و ملافه ها و روبالشی ها رو می ریزم تو ماشین و پهن می کنم تا فردا که دوباره بریم برای تمیز کاری هوا بخورن . رختخواب ها هم بوی بد گرفتن ، هی پهنشون می کنم تو بالکن که آفتاب بخورن . 

هنوز وارد مقوله ی اتاق خواب و کمدها نشدم . یک دنیا خرده ریز داخل کشو و کمد دارم که اصلا بازشون نکردم . 6-5 تا ساک خیلی بزرگ لباسه که هنوز بهشون نگاه هم نکردم . 

.

.

.

گزارشات فوق روزهای گذشته نوشته شده بودن . دیروز یه سمینار بسیار وقت نشناس داشتیم یعنی چنان درگیرهای ذهنی اسباب کشی و خرید و تدارکات و گزارشات لازم برای قانع کردن یک ارگان دولتی مبنی بر اینکه واگذاری پروژه به شرکت ما برای دولت فخیمه سرشار از منفعت مالی و صرفه جویی بودجه عمرانی خواهد بود در هم پیچیده بودن که حد و حساب نداره . خلاصه دیروز ساعت یک بعدازظهر که سمینار تموم شد ، من دیگه برنگشتم شرکت بال زدم تا خونه مون . مانتو و مقنعه رو کندم و آستین ها رو بالا زدم . عمده ی کارها تموم شده بود اما چندتا کارتن خرده ریز و چند تا ساک لباس و خنزر پنزر مونده بود که جاسازی کردنشون فقط کار خودم بود . خلاصه اینکه تا شب موندم و همه چیز رو سر و سامون دادم . آخر سر هم با حوله و سطل افتادم به جون کف  که همون ترتیب کمرم رو داد . قرار بود آقای خواستگار بیاد که یه سری کارهای فنی که مربوط به خودش بود رو انجام بده ، اما وقتی دیدم دیگه خیلی کمرم داره الامان می زنه کرکره رو کشیدم پایین و برگشتم خونه مامانم . به آقای خواستگار هم خبر دادم که بدینوسیله فردا ( ینی امروز ) تعطیل رسمی اعلام می شود و من می خوام برم آرایشگاه و کافی شاپ ...

ایشون هم در راستای تطمیع ما فرمودن حالا اگه فردا قرار بذارم بریم تلویزیون بخریم چی ؟ یا اگه کارهام زود تموم شه زنگ بزنم نمیای بریم مبل ببینیم ؟ گفته بودی میز تلویزیون مشکی خوبه دیگه ؟ ( من از روز ازل شرط کرده بودم که میز تلویزیون مشکی نمیخوام ) 

خلاصه که این روزها نیاز مبرم به یه ویلچر برقی دارم ...

الهی صد هزار بار شکر که در گذر آزمون های بسیار دشوار گذشته ، به نیکی آموخته ام در این شرایط نباید از کسی انتظار داشته باشم  و از شونه خالی کردن اطرافیان دلگیر نشم  و امیدم به خدا باشه و قدرت و توان خودم و همدلی و همراهی شریک زندگیم !

مرحله ی بعد خرید کم و کسری هاست . سفارش پرده و قالیشویی فرش ها و بردن لباس ها و وسایل شخصی خودم و آقای خواستگار و چیدنشون . 

الهی که میلیون ها بار بهتر و زیباتر و ناب تر از حس و حال دل من رو خدا نصیب دل های مهربونتون کنه . توی تمام لحظه های معجزه وار این روزها دعاگوی معجزه های شیرین برای تک تکتون هستم .

دیروز وقتی داشتم ساک لباس ها رو باز می کردم و مث فرفره تا می کردم و می چیدم ، زیپ یکی از ساک ها رو کشیدم ... همون روی ِ  رو سجاده و جانمازم بود . بغضم ترکید : سجاده و چادرنماز رو تو بغلم گرفتم و اشک ها چکیدند ، ازت ممنونم که صدام رو شنیدی ، ازت ممنونم که اون وقت هایی که روی این سجاده به درگاهت سجده می کردم من رو می دیدی ، بندگی ام رو می دیدی ، اشک هام رو می دیدی ، ناامیدانه چنگ انداختن به دامنت رو می دیدی ، دیدی که در خونه ات رو کوبیدم  و این همه سال پشت در به انتظار نشستم . بزرگواریت رو شکر که سرانجام در به رویم گشودی . 

من بنا دارم از یکی از آیتم های لیست خریدم درز بگیرم و به جاش اگر خدا قسمت کنه از دردهای این طفل معصوم کم کنم . شما هم اگر دوست داشتید خواهش می کنم هر قدر که از دستتون بر اومد ، دست پدر و مادرش رو خالی نذارید لطفا .


نظرات 17 + ارسال نظر
من شنبه 9 آبان 1394 ساعت 00:40

سلام. خیلی وقته خواننده خاموشتم. چندین بار تا حالا خواسته ام برات کامنت بذارم، اما چون کلا اهل این کار نیستم، نذاشتم...راستش یه بار هم که برات کلی نوشتم، بطور اتفاقی دیدم در جواب یه نفر گفته بودی انقدر سرت شلوغه که نمیتونی فکر دوستی با یه ادم جدید رو تو اون شرایط بکنی. برای همین منم بیخیال شدم.... حالا که از خاموشی در اومدم اول بهت تبریک میگم و آرزوی روزهای پر از خوشبختی برات دارم و دوم از اونجایی که خودم خیلی تو شرایط سخت و خسته کننده ای که الان داری تنها بودم، میفهمم اون پاراگرافت رو که از دست تنها بودنت و شونه خالی کردن دیگران برای کمک حرف میزنی...
میدونم که احتمالا پیشنهادم رو رد می کنی و چون بچه کوچیک دارم، نمیگم بذار خودم بیام کمکت! اما یه کسی رو میشناسم که هم دستش خیلی تند و فرزه و هم آدم بشدت قابل اطمینانیه! کمک حال خوبیه. اگه افتخار بدی و قبول کنی، دوست دارم یه روز بفرستم کمکت کنه. کادوی من به دوست ندیده ای که خیلی ازش یاد گرفته ام و خیلی از روزها حتا بطور دائم تو فکر من میاد... البته اگه قبول کنی، بسرعت خودمو تو اینستا بهت معرفی میکنم

عزیزززززززززززززززززززززززززززززززززم چه همه من خوشبختم که همچین دوستی دارم . یک دنیا از محبتت ممنونم باور کن که محبتت رو از پشت مانیتور لمس کردم . نازنینم همه ی کارها تقریبا تموم شده فقط خریدهای بزرگ و چیدنش مونده که دیگه نیازی به کارگر نداره . بازم ممنونم هدیه ی من مهربونیت بود که گرفتمش

آزاده جمعه 8 آبان 1394 ساعت 17:56

الهی صدها هزار بار شکر
همین

مرسی عزیزم زنده و برقرار باشی

هنگامه پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 23:09

عزیزم این روزها تموم میشه و سالیان بعد میشه یک خاطره شیرین
راستی ماجرای صدیقه تموم شد یا باید منتظر باشیم

په پو چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 21:19 http://aski-ewin.blogsky.com

سلام. دلاک خانوم آیا باعث ناراحتی شما شدم؟ به گمانم از اینکه گفتم وبلاگ قبلیتونو می خونم ناراحت شدید چون دیدم نظرم رو تایید نکردید. اگه اینطوره معذرت می خوام.

چرا باید ناراحت بشم ؟ افتخار هم میکنم که وقت باارزشت رو میذاری.

شیرین چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 20:21

دلاک واقعا ازت ممنونم که باورت شد چقدر از صمیم قلبم نوشته بودم که ایکاش میتونستم بیام کمکت
من اعتراف میکنم که اون لینک رو باز نکردم چون اون قدر بی عرضه هستم که نمیتونم کمک کنم و یه بغض خیلی بزرگ میشینه توی گلوم و حالم از خودم به هم میخوره
ولی خوش به سعادت اونایی که میتونن به یه طفل معصوم کمک کنن اجرشون با حضرت علی و اهل بیتش

شیرین یه اعترافی بکنم ؟ وقتی مهرسا برای زلزله ی ورزقان کمک جمع میکرد من آنقدر وضع مالیم خراب بود که ۵ هزار تومن فقط کمک کردم! چه ایرادی داره ؟

سارا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 10:43

الهی الهی غم نبینی. الهی الهی غمخوار دیگرون بشی و خدا بهت قوت و دولتی بده که گره گشای خلق بشی.

چقدرررررررررررررررر دعات دلنشین بود ای کاش خدا لیاقت همه ی اینایی که گفتی رو بهم بده

رزا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 10:22

سلام خانم خوش سلیقه تو وبت انرزی مثبت موفقیت عشق امید نمیدونم شاید خدا موج می زنه هر وقت نا امید میشم خسته نیاز به انرزی دارم نیاز به یاد اوری یه سری چیزها دارم نیاز دارم یادم بیاد خدا هست تو رو میخونم میام اینجا پر از خدا یاد خدا میشم و میرم الهی همیشه سایت اینجا بالا سر ما باشه خدا حفظت کنه تو فیوریتهام وبتو به اسم موفق - مثبت سیو کردم خدا به همراه تو و عشقت

خدا رو هر لحظه هزاران بار شکر که این حس رو از اینجا می گیری . همیشه دلت پر از امید باشه و خدا پشت و پناه زندگیت

نرگس چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 09:25 http://azargan.blogsky.com

اخیش خداروشکر چه خانه ای بشه این خانه که همه چیش باعشق درست شده الهی که همه کارهات باب دلتون باشه وبا خوشی زندگیتون رو زیر یک سقف اغاز کنید چقدر خوبه مهربونم که میخوای دوباره دست به کارخیربزنی ایشالا خدا 10 برابر او کمکت روبهت بده شادباشی وسلامت

ممنونم نرگس خوش قلب ! الهی که خدا عالی ترین زندگی رو بهت ببخشه . دعاگوی خوشبختی ات هستم که قویا شایسته اش هستی
من هیچ کار خیری رو بدون کمک شما نازنین ها نمی تونستم انجام بدم

ندا-دوست خاموش سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 23:32

سلام
با پاراگاف یکی به اخر چشمهام رو خیس کردی دلاک..
امیدوارم فرصتش دست بده و بتونم بنویسم..

باعث افتخاره خوندن کامنت های یه دوست خاموش . از زلالی دل پاکته که چشمهات اشکی شده قدر خودت رو بدون

خودیافته سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 19:53 http://salhayetanhayi.persianblog.ir

اینها همه لطف خودته دلاک جان. من به نوبه خودم کم ازت یاد نگرفتم. ترکها یه مثل دارن که میگه یاد یه فنجون قهوه از دست کسی، تا چهل سال پابرجاست. یعنی یه فنجون قهوه هاااااا.... حالا ببین یاد جملات زندگی ساز ، تا چند سال پابرجاست...

اون ظرفها الحق که حیف شدن ولی به نظر من هم بچسبونشون و بذار تو بوفه که یاد آقابزرگتون از همه چیز عزیزتره (:

اختیار داری عزیزم وجود خودت پر از توانمندی و استعداد و میل به پیشرفت بوده که تجربه ی زندگی دیگری تونسته برات مثبت باشه . همیشه تجربیاتت شیرین و گوارا باشن .
آخخخخخخ از ظرف های آقاجونم یه بار عکسش رو تو اینستا میذارم . داستان ها دارن ظرف های عتیقه ی خونه ما

رها سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 19:36 http://rahaaomidvar.blogsky.com

هوم! ملی پوشان دیگه پیروز شدن کم کم :)) حالا باید بر طبل شادانه بکوب برات بذاریم :))
خسته نباشی و خدا قوت :) ایشالا که شیرینی روزهای نیومده تو خونه ی جدید خستگیتو به در کنه :*
بابت معرفی ابوالفضل هم ممنون. از اینکه هر چند وقت بانی کار خیر میشی ممنون تر.
الهی که خیرش صد برابر به زندگیت برگرده دختر جان :*

رها جان خودت هزار ماشااله بحث کار خیر که پیش بیاد به کسی میدون نمیدی ...
من بانی نبودم آشتی نازنین زحمتش رو کشید . خدا از همه قبول کنه و همه ی مریض ها بخصوص بچه های مریض رو شفا بده

نازمهر سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 15:08

مبارکها باشه عروس خانم
دلت خوش باشه به لطف خدا همیشه تا همیشه

دل تو هم غرق شادی و خوشبختی
مرسی مهربونم

خودیافته سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 13:25 http://salhayetanhayi.persianblog.ir

خوشیهات مستدام باشه دلاک جان. بیخیال وسایلهایی باش که خراب شدن. اونقده ازون وسایلها میاد و میره ... ولی چیزی که هست مهربونی یه. البته با یه جمله کوتاه هم میشه فهموند که ناراحت شدین ازین قضیه که تو نگهداری وسایل سهل انگاری شده... همون روشهایی که خودت یادمون میدی. ولی من اونقدر خوشحالم که داری میری خونه خودت که نگو و نپرس. حالا دیگه اون قابلمه استیلها رو دربیار و توش تا دلت میخوهد غذا بپز. یادته اون پست؟ همون که عکس قابلمه ها رو گذاشته بودی؟ یه غذای دلاک پز ، خودت رو و عشقت رو مهمون بکن که خستگی این چند وقته از تنت دربیاد. گل لبخند همیشه رو لبانت جاودان باشه دلاک عزیز.

ای خدایا این آدمها چقدر مهربونی تو کنج دلهاشون دارن آخه ؟ عزیزدلم چقدر حال کردم که یادت مونده آره والله آنقدر ظرف نو و جدید و خوشگل به لطف خدا دارم . قابلمه ها رو در آوردم شستم و خشکشون کردم که لک نداشته باشن . بعد هم چیدم تو کابینت و وقتی آقای خواستگار اومد تو آشپزخونه گفتم بپرس دلاک کدوم کابینت رو بیشتر از همه دوست داری ؟ خندید و پرسید دلاک کدوم کابینت رو بیشتر از همه دوست داری ؟ گفتم این کابینت رو چون قابلمه های خوشگلم توشه و اون رو بخاطر اینکه ظرف های گل منگلی ام توشه و اون یکی چون ظرف های حبوبات و ادویه جاتم توشه و اون یکی چون ... آقای خواستگار هم گفت ببین عزیزم من کلی کار دارم بذار کارهام تموم شه بقیه اش رو بعدن برام بگو . بعد هم منو دست به سر کرد و رفت !!!
عزیزم اون ظرف هایی که شکست یادگاری های آقاجونم بود . من هم چون نمی ونستم ازشون چشم بپوشم گذاشتمشون کنار تا سر فرصت بچسبونیمشون و دوباره بچینم تو بوفه هار هار هار .

الی جونی سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 13:16

وای خسته نباشی. انقدر دعات واسه ما از ته دل بود که با خوندنش یجوری شدم. امیدوارم همیشه تو و شریک زندگیت خوشخال و شاد و سالم کنار هم زندگی کنید

باور کن خیلی از لحظه ها از ته قلبم برای همه تون دعا می کنم . من برای همه ی همدلی ها و همراهی ها و دعاها و انرژی های قوی ای که به خودم و زندگیم هدیه کردین بهتون بدهکارم . بدهی ام رو با دعاهای الکنم جبران می کنم

بانو سین سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 13:13 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

خدا قوت دلاک جااان چقدر زحمت کشیدی .... دسته خیلی زحمت داره ولی خونه چیدن خیلی حال میده ایشالا همیشه شاد باشی عزیزم :*

خدا قسمت همه ی اونهایی که آرزوش رو دارن بکنه الهی . تو هم خوش و خرم باشی

مهسا سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 12:50

خوب خانم خانمها اول نذرت قبول باشه به یه ابوالفضل کوچولوی مریض کمک کردی الهی آقا حضرت ابوالفضل همیشه پشت و پناه زندگیت باشه . شک نکن که نذرت بعد از خدا به دست آقا ابوالفضل می رسه. التماس دعا
دوم اینکه بسور بسیور خوشحالم که چیدمان خانه عروس خانم به خوبی در حال پیشرفته .الهی خوشبخت بشی دلاک خانم خوش قلب و مهربون .
سوم حقیقتا روم نمیشه بهت بگم .ولی ازونجا که خیلی نیاز به دعا دارم التماست می کنم وقت نماز واسم دعا کن . خیلی محتاج دعاتم دوست خوبم .ابروی خودم ودل پدر مادرم وصله به این دعا . التماس دعا

چقدر از کامنتت دلم گرفت . مهسا جان نمی دونم خواسته ی دلت چیه ولی قول میدم اگه قابل باشم برات دعا کنم . ایشاالا مایه ی سربلندی خانواده ات باشی ... توکلت به قدرت لایزال خودش باشه . کلید همه ی قفل ها دست خودشه

سلام
به به مبارکاااااااا باشه به دل خوش و شادی :)
بشکن بشکن مال این بوده که دو سال وسایلت دچار رکود شده بودن و وقتی جابجاشون کردی اون انرژی راکد آزاد شده و خسارت به بار آورده ...... اسفند زیاد دود کنی خوبه

حالا که یخچال و ..... رو تمیز کردی ، جای چسب به راحتی با الکل می ره ;)

من یه سری توصیه های فنگ شویی برای زندگی بهتر هم توی وبلاگم نوشتم ، دوست داشتی سر بزن ، آدرس کته گوری ش رو بالا گذاشتم

اوووووووف از الکل ! نوشدارو پس از مرگ سهراب بود !
غزاله جان مطالبت رو خوندم چقدر جالب بود که من خیلی از نکات رو بدون اطلاع از اصول فنگ شویی رعایت می کردم و می کنم .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.