حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

پرستاری به روش دلاک

مطلبی که امروز می نویسم نه به دلخواه خودم نوشته میشه ، به این قصد می نویسمش که شاید این هم بخشی از تجربیاتی باشه که میشه از زندگی مامانم گرفت چه به عنوان الگوی مثبت ، چه به عنوان الگوی منفی !


اصولا مامان من آدم گرم و بجوش و اهل جمع و رابطه برقرار کردن و اینایی نیست . این خصلت رو حتا در زمان مجردیش هم داشته و بعدها به تناسب شرایط و مشکلات زندگیش غلیظ تر هم شده . بطور کلی می تونم بگم آدم منزوی ای هست و شلوغی و جمع کلافه اش می کنه . این حالت رو حتا در مورد بچه هاش هم داره ، ینی بیشتر از یه حدی خوشش نمیاد حتا بچه هاش بهش بچسبن .( صد البته که این منافاتی با اینکه به تبع مادر بودن عاشق بچه هاشه اما به روش خودش نداره ) .

بنابراین خصلت از همون عنفوان کودکی مامانم ما رو خیلی وابسته به خودش بار نیاورد . مثلا کاملا طبیعی بود که بخاطر کارمند بودن مامان ، من مثلا یه هفته خونه ی خاله ام بمونم و یک هفته مامانم رو نبینم تازه کلی هم با پسرخاله هام صفا کنم و آتیش دنیا رو بسوزونیم و حس دلتنگی ام برای مامانم خیلی کمرنگ باشه . یا اینکه غالب اوقات خونه مامان بزرگ - بابابزرگم باشم و قالب کلی تربیت و شخصیت من برگرفته از اصول تربیتی سختگیرانه ی آقاجونه . چون خونه ی آقاجون تهران نبود بنابراین من مامانم رو فقط آخر هفته ها می دیدم و تازه خیلی هم راضی بودم چون با تمام پسرهای محل هر روز با عراقی ها می جنگیدیم  و اگر من با مامانم بر می گشتم خونه ، دیگه سپاه ما فرمانده نداشت !!! و من به خاطر دفاع از ملک و مملکت باید خونه آقاجون اینا می موندم . 

خلاصه کلام اینکه مامان من هرگز از مهر مادریش سریش نساخت که ما رو به خودش بچسبونه یا خودش رو به ما بچسبونه  و واقعیت اینه که من از این سیستمی که مامانم تو زندگی ما به کارگرفت چندان هم ناراضی نیستم چون نه خودش رو اذیت می کنه و نه ما اذیت میشیم کما اینکه در دوران دانشجویی من هیچوقت غم دوری از خانواده رو به اون شکلی که هم اتاقی هام داشتن نداشتم ( البته نه اینکه چغندر باشم ! اما تعجب می کردم وقتی هم اتاقی هام دور هم می نشستن یه بسته دستمال کاغذی هم میذاشتن وسط و به نوبت نوحه می خوندن و گریه ها سر می دادن  )  وقتی هم ازدواج کردم هیچوقت بابت جدایی از خانواده ام مشکل بزرگی نداشتم . در واقع آنقدر مامانم با همه چیز جدی و منطقی و به دور از احساسات برخورد می کرد که من خجالت می کشیدم  اگر مستقل و خودساخته و قوی و محکم نباشم !

همین رویه باعث شد که من همواره در مورد زندگی و رفتار و عملکرد مامان بدون تعصب و جانبداری قضاوت کنم و این اهرم بزرگی تو زندگی من بوده و هست چون اشتباهات مامانم رو در حد و اندازه ی واقعی اش دیدم و می بینم و درباره اش فکر می کنم و همیشه و همیشه ازش درس گرفتم . همینطور در مورد رفتار و عادات و خصلت های مثبتش که سعی کردم در خودم پررنگش کنم . ( در حالی که می دونم با بعضی از آدم ها چه خانم چه آقا اصلا نمیشه در مورد خانواده هاشون صحبت کرد چنان رگ غیرتشون می زنه بالا و مغرضانه و متعصبانه دفاع می کنن و توجیه می کنن و دلیل و برهان ردیف می کنن که شک می کنی نکنه اینا پیغمبرزاده اند ! )

می خوام این رو بدونید که اگر من توی وبلاگم در مورد اشتباهات یا رفتار و عادات غلط مامانم حرف می زنم منظورم این نیست که یه چهره ی منفور ازش بسازم یا اینکه مامانم رو دوست ندارم ، قصدم درس گرفتن از اشتباهات نسل قبله ، میخوام بگم مادر من به عنوان نماینده از یه زن فداکار و زبان دوخته روزگار این طوری زندگی کرد و نتیجه اش این شد حالا ما که دختران اون مادرانیم بیاییم با تفکر ، با تدبیر ، با آگاهی و  دید باز خودمون راه و روش زندگی رو انتخاب کنیم نه اینکه مقلد بی خرد نسل قبل باشیم با باورهای اونها زندگی نکنیم خودمون باورهامون روبسازیم !


خب حالا مادر من با هر روش و منشی که خودش درست می دونست زندگی کرد و پیر و ناتوان شد و من بالیدم و شدم یه بانوی تحصیلکرده ، شاغل ، کمی تا قسمتی خانه دار  با یکسری عقاید و افکار و باورهای متفاوت که شما اونها رو می شناسید و این دلاکی رو ساخته که شما محبت دارید و می خونیدش و می شناسیدش .

حالا بپردازیم به وظایفی که من در قبال مادرم دارم و بیماری و کهولت سنی مادرم :

معمولا قاعده ی کلی اینطوریه که اگر دختری تو زندگیش مشکلی با شوهرش داشته باشه ، ساکش رو جمع می کنه و میره خونه ی مادرش . اما من اون دختری هستم که مادرش ساکش رو جمع کرد و اومد خونه اش که شوهرم رفته زن دیگه ای رو صیغه کرده و من دیگه پام رو تو اون خونه نمیذارم . 

اینکه من ادعا می کنم برای مادرم مادری کردم صرفا به این دلیله ، مادر من یه زن حدود 60 ساله ، زخم خورده ، دردمند ، که از نظر روحی به شدت و حدت داغون بود ، همه چیزش رو باخته بود ، آنقدر برای زندگیش مایه گذاشته بود که روزی که در خونه ی من رو زد یه تفاله فقط ازش مونده بود ، آه در بساط نداشت و از نظر روحی و روانی واقعا فروپاشیده بود . 

خیلی خلاصه میگم که در وهله ی اول خیلی تلاش کردم پدر و مادرم به هم برگردن ، وقتی نشد مامانم رو زیر بال و پر خودم گرفتم ، می دونستم زن پر غروریه و یک روز نون خور داماد ( هم خونه ی سابق من ) براش چقدر عذاب آوره ، افتادم دنبال خونه و براش یه خونه خیلی کوچیک نزدیک خودم اجاره کردم ، پول پیشش رو من دادم و اجاره اش رو از حقوق خودش می داد . براش زندگی ساختم ، عین یه مادر که برای دخترش جهاز بخره در حد بضاعت مالیم براش اثاث خونه ی نو می خریدم که دلش خوش بشه ، از ب بسم الله ساختمش ، بهش بال و پر دادم ، غرور لگدمال شده اش رو ، احترام و اعتبار نابود شده اش رو و آبرویی که به قول خودش توی فامیل و دوست و آشنا زمین ریخته بود . دو سالی طول کشید تا مامانم دیگه از اون شدت افسردگی و دلمردگی اش کم شد و کم کم رو پای خودش وایستاد . خیلی وقت ها با ملایمت  ، از صبح تا شب در گوشش می خوندم ، موقعیتش رو بهش یادآوری می کردم ، نازش رو می کشیدم ، لی لی به لالاش می ذاشتم ، خیلی وقت ها هم باهاش داد و بیداد می کردم که زن حسابی پاشو خودت رو جمع کن ، پاشو یه تکونی به خودت بده ، خجالت بکش از این ماتم سرایی که برای خودت ساختی  ( اصلا و ابدا هم از این بابت خودم رو سرزنش نمی کنم ! ) و آنقدر آسته آسته باهاش تاتی تاتی کردم تا خودش راه افتاد . بعدها هم به مدد الهی تونست خونه خودش رو بفروشه و من براش وام گرفتم ، هنوز هم دارم قسط هاش رو میدم تا تونست یه خونه ی آبرومند برای خودش بخره و عذاب مستاجری و سر پیری هر سال اسباب کشی کردن رو هم نداشته باشه .

این طوری شد که امروز داره با آسایش و آرامش زندگی خودش رو می کنه . 

( حالا دلم میخواد اون دسته از دوستانی که کوس بی مهری و بی عاطفگی من رو کوبیدن بیان بگن کدوم یکی از این کارها رو برای مادرهاشون کردن یا می تونن بکنن ؟؟؟)

از این مرحله هم بگذریم و برسیم به بیماری و تو رختخواب افتادن مامانم ( چون برای خواننده های قدیمی و دوستان جان من تکراریه خیلی خلاصه میگم ) ، مادر من دیسک کمر عمل کرد و بعد از عمل متاسفانه دچار چسبندگی عصب شد و پای چپش نیمه فلج شد ، زمانی بالغ بر یکسال و نیم مامان من تو جا افتاد  و این به این معنی بود که من و خواهرم که روی هم وزنمون به اندازه ی مامان میشه ، باید مامان رو بلند و کوتاه می کردیم ، چندین ماه مامان رو پوشک می کردیم ، شرایط مامان طوری بود که حتا به تنهایی نمی تونست بشینه !!! ینی اینکه اگر می خواست بشینه می بایست یکی از ما ( با نصف وزن مامان ) بلندش می کردیم بریسش رو تنش می کردیم ، چفت و بست های بریس رو براش می بستیم بعد مامان با کمک گردن یا کتف یا کمر ما بلند می شد می نشست ، بعد که یه نفسی می گرفت باز با تکیه کردن به ما پا می شد می ایستاد ، برای راه رفتن هم به قدری حرکتش کند بود که تا بخواد بره به دستشویی برسه کار از کار گذشته بود ! ماه ها ، برای حمام کردن مامان ما سه تایی می رفتیم حموم ، یکی مواظب بود که مامان زمین نخوره ، یکی هم تند تند می شستش . به همین مقدار بسنده می کنم . ( گردن درد های من یادگار همون دوره است ) 

اما در همه ی اون دوران امتحان الهی من و خواهرم همیشه صدای خنده مون بلند بود ، می گفتیم و می خندیم و ریسه می رفتیم از خنده ، البته که به روزگار خودمون می خندیدیم ، آنقدر با مامان شوخی  می کردیم که مامان التماس می کرد تو رو خدا بسه الانه که بخیه هام باز بشن . این هم از عنایت خدا بود که توی اون دورانی که همه مون بهت زده بودیم از شرایطی که برامون پیش اومده بود و این حجم عظیم ناتوانی مامان رو باور نداشتیم راه بیرون ریختن استرس و غصه رو با شوخی و خنده پیدا کردیم . به هر ترتیب اون دوران هم گذشت و با هر کیفیتی که بود مامان در این حد که بتونه کارهای خودش رو بکنه و از پس خودش بر بیاد روبراه شد . اما خب بعد از اون بستری شدن ، فشار خون  بالا و مشکل قلبی عروقی همراه همیشگی مامان شد. 

از این داستان هم بگذریم و برسیم به اکتشاف جدید دکترها تو کله ی مامان ما !

به گفته ی جراح ، عملی که مامان در پیش داره ، از لحاظ حساسیت منطقه ای که توده درش قرار داره و احتمال خطر برای سیستم تعادلی بدن و این دست خزعبلات سخت ترین جراحی در دنیا محسوب میشه ! بنابراین ما باید برای هررررررررر چیزی خودمون رو آماده کنیم . ینی باید آمادگیش رو داشته باشیم که دست کم یکماه شرایط همگی مون بسیار فراتر از دشوار باشه . بی خوابی ، خستگی ، همراه بودن تو بیمارستان برای مدت نامعلوم و پرستاری از مامان مثبت ترین اتفاقاتیه که در انتظارمونه . 

و ما یک هفته وقت داشتیم تا وضعیت مامان به لحاظ دارویی و جسمی به شرایط مساعد برای عمل برسه و تو این فاصله ما فرصت داشتیم تا خودمون رو آماده کنیم برای یه صخره نوردی دوباره . 

من بر اساس درک و شعور خودم ، تو این یک هفته انرژیم رو برای تقویت مامان ، تنظیم کردن برنامه دارویی اش ، پیدا کردن بهترین جراح و تیم جراحی ، بهترین بیمارستان ، انجام مقدمات کارهای بیمه اش ، روحیه دادن بهش ، امید دادن به کسی که با نارسایی قلبی باید بیهوشی 4 ساعته !!! بگیره ، امید دادن به کسی که یک درصد ؟  احتمال خدای نکرده آسیب به سیستم تعادلی بدنش وجود داره ، روحیه دادن به زنی که قراره به عنوان بزرگتر فامیل  شب عید با موهای تراشیده  از مهمون ها پذیرایی کنه . آماده کردن خونه و زندگی و تختخواب و چیدمان خونه اش برای دست کم یکماه مریض داری ، پر کردن یخچال و فریزر از انواع خوراکی های مقوی و پذیرایی از عیادت کنندگان ، و استراحت خودم ، ذخیره کردن انرژی خودم ، تقویت خودم ، به عنوان دختری که معلوم نیست چی به سر مادرش بیاد ، حتا تقویت ایمانم به خدای متعال و تقویت اعتمادم به دستهای جراحی که زندگی و مرگ مادرم در دستهای اوست  و آماده کردن خودم برای تحمل همه فشارهای روحی و جسمی ای که ممکنه برامون پیش بیاد . 

من می مونم خونه استراحت می کنم ، به خودم می رسم ، اگر لازمه برم آرایشگاه اصلاح کنم این کار رو می کنم چون معلوم نیست از هفته ی دیگه فرصت کنم این کار رو بکنم یا نه ، اگر با خوندن بقیه ی رمانی که در دست دارم آرامش کسب می کنم ، این کار رو حتما می کنم ، اگر با دور دور کردن با آقای خواستگار به این ایمان میرسم که خدایی هست که چنین معجزه ای رو همراه همیشه های زندگیم کرده پس معجزات دیگه ای هم می تونه برام رقم بزنه ، این کار رو نه از خودم دریغ می کنم و نه لذت همدلی تو روزهای بحرانی رو از آقای خواستگار . اگر لازمه جلوی مامان با یه دوست تلفنی بگم و بخندم و چل بازی دربیارم تا مامان بدونه همه چیز روال سابق خودش رو داره و به انتظار فاجعه نشینه ! اگر لازمه اجاق خونه رو گرم نگه دارم با همه ی خستگی ، لذت طبخ غذای تازه رو به خودم و لذت چشیدن طعم تازه رو به مامانم و آقای خواستگار هدیه میدم . به مامان عکس ست لباسی که برای عید خودم و آقای خواستگار در نظر دارم رو نشون میدم ، بعد هم بهش یادآوری می کنم که مامان جان جای اینکه تو بیمارستان یه سره آه و ناله کنی یه ذره آینده نگری داشته باش ، حواست رو جمع کن ، دور و برت رو خوب نگاه کن ببین می تونی یه پیرمرد ترگل ورگل پیدا کنی  یا نه . یه ست هم برای شما دو تا می گیرم . بعد هم مادر میاد ملاقاتت یه دونه ترگل ورگل هم اون پیدا کنه دیگه چه عیدی بشه امسال . حواسم هست که برای پرت کردن حواس مامان بحث مهمونی هایی که باید تو خونه مون بگیریم  رو وسط بکشم و به گردنش بذارم که منو تهیه کنه ، لیست مهمون ها رو بنویسه . بعد وقتی می بینه که حجم کارها چقدر بالاست ، میگه بذار سرپا بشم ، باقالی پلو و دلمه و کوفته رو خونه خودم برات می پزم ، تو فقط گرمشون کن و این ینی امید شعله گرفت !

در عین حال حواسم هست که اگر یه هو همه مون از صبح تا شب کار و زندگیمون رو ول کنیم و بشینیم ور دل مامان این شائبه براش پیش میاد که نکنه اینا میخوان از روزهای آخری که فرصت دارن نهایت استفاده رو کنن !!! پس به جای اینکه روحیه بگیره بدتر خودش رو می بازه . 

سعی می کنم تعادل بین من و خواهرم و میزان فشاری که رومون هست به تساوی تقسیم بشه که هم اون وقت داشته باشه به خودش و به زندگیش و به همسرش و به فامیل همسرش برسه و هم من ! به هیچ عنوان زیر بار این نمیرم که یه گوشه ی زندگی رو بچسبم و گوشه های دیگه از دستم در بره . 

این بود انشای من درباره ی اینکه چرا در شرایط بیماری مادر خود به جای ضجه موره و گریه و زاری و خودزنی و ماتم و عزا بهتر است بیشتر و بیشتر از خودتان مراقبت کنید . 

پی نوشت 1: این اصول مطابق با زندگی من ، شخصیت من ، شخصیت مادرم ، شخصیت آقای خواستگار و امکانات  ماست و برای هیچ موجود بشری دیگری روی کره ی زمین تجویز نمی شود . از شما هم خواهش می شود نسخه ی خودتون رو خودتون بنویسید و به هیچ عنوان نسخه ی خودتون رو به دیگری تحمیل نکنید . 

پی نوشت 2 : آرزوی سلامتی و تندرستی کامل برای همه خواننده های بهتر از برگ گلم و عزیزانشون دارم . 

پی نوشت 3 : خدایا خودت می دونی که من چه همه از هر اون چیزی که تو برام مقدر می کنی شادم و خشنودم و شاکر که "  اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟ " مرسی که روزهای سخت سر راهم میذاری ، می دونم دلت برای نجواهای عاشقانه ی درگوشی با هم تنگ شده ، به بزرگی خودت قسم که من هم دلم برای دل لرزه های با تو بودن تنگ شده ، برای یه معاشقانه ی نفسگیر و تنگ در آغوش هم غنودن آماده باش !

پی نوشت 4 : دلاک ازت ممنونم . برای شاهکارهایی که تو زندگیت خلق می کنی ، برای برق امیدی که به دنیا می پاشی ازت ممنونم ، بابت اینکه پروردگار بزرگ تو رو در کالبدم جا داد مباهی ام !!! 


نظرات 81 + ارسال نظر
آرام دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 15:40

سلام. عزیزم من وبلاگ ندارم ولی خیلی وقته خواننده خاموش چند تا وبلاگ شخصی هستم.
کاش داشتم و میتونستم اینقدر قشنگ خودمو نشون بدم.
اولین باره مینویسم واست اونم به خاطر اینکه بعد خوندن این پستت به شدت حس کردم شرایط منو درک میکنی. و تنها نیستم. پدر مادر مریض و...
وقتتو نمیگیرم فقط ازت کمک میخوام. اگه بتونی این روحیه قوی و شادتو بهم یاد بدی .میدونم همه چیز به خود آدم ربط داره ولی شاید روشهای شما جواب بده.
وقتتو گرفتم. عجله ای ندارم. هر زمان تونستی خوشحال میشم باهات ارتباط داشته باشم. ممنون
آرزوی سلامتی برای همه مامانای مهربون
راستی اگه میخوای آدرس اینستا رو میتونم داشته باشم؟

آرام عزیز الهی خدا شفای کامل به پدر و مادر بده و تن سالم هم به خودت ببخشه . ببین عزیزم من همیشه اخلاقم این بوده که تو سختی ها شکوفا می شدم . مثلا وقتی مدرسه ای بودم ، وقت هایی که مامان و بابام دعواهای ناجور می کردن نمره های من آنقدررررررررررر خوب می شد ! خب یه جور تقلا برای بیرون کشیدن خودم از منجلاب مشکلات . الان هم به هر ترفند دم دستی و دشواری دست می زنم که مشکلات نتونن منو خرد کنن . حتا اگر شده بعد از همه ی سختی ها یه دوش آب گرم با یه شامپو بدن خیلی خوشبو بگیرم این کار رو می کنم که یه حال کوچولو به خودم داده باشم .
باید برای خودت یه لیست بنویسی از کارهای کوچیکی که می تونی تو همین شرایط بکنی و حالت خوب بشه .
اگه دلت خواست تو کامنت ها بیشتر با هم گپ می زنیم

https://www.instagram.com/dalak.hamoomzanooneh/
این هم آدرس اینستا ست

لیلی یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 10:29

دوست عزیز نگران مادر عزیزت هستیم یک خبر بهمون بده.

ببخشید نگران شدی لیلی جان درگیر بودم

پری شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 14:18 http://mavatorobche.persianblog.ir

دلاک جونم پس کجایی ؟نگرانتم

اوه ببخشید درگیر بودم

مریم شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 12:10

سلام.منم درگیر بیماری پدرم هستم.حرفاتون آرامش میده به آدم وقتی از توکل و اعتماد حرف میزنین چه تو اینستا چه تو وبلاگ.به صبوریتون غبطه میخورم.آرزوی سلامت برای مادرتون.سایشون بالاسرتون مستدام

عزیزم خدا شفای کامل بهشون بده و عاقبت به خیری به تو دختر گل

چوب بستنی جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 23:12 http://azar1394.blogfa.com

سلام
احسنت به شما

ممنون

په پو جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 19:39 http://aski-ewin.blogsky.com

چه خبر از مادرتون؟ بهترن؟
راستی چرا نظراتم رو تایید نمی کنید؟ سوال شده برام.

یه دنیا کامنت تایید نشده دارم چشم

نیسا چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 11:40 http://nisa.blogsky.com/

دوست عزیز خیلی نگران مادرتون هستم بی زحمت یک خبر بهمون بده. بده. قربانت نیسا

قربونت نیسا جان ممنون از احوالپرسیت

آبانه چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 08:10

من فقط میخوام الان محکم بغلت کنم. نه بهتره جاوی اینهمه بزرگواریت تعظیم کنم و دستت رو ببوسم.
بحق امام سجاد مامان شفای کامل بگیره
بحق پنج تن خوشبختتر از امروز بشی و کنار همسرت عاقبت بخیر بشی

عزیز دلم از خدا میخوام همیشه بهترین نعمت هاش رو سر راهت قرار بده بهترین بهترین ها رو برات پیش بیاره

آدینه سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 19:19 http://adine-behdad.blogsky.com/

خیلی عالی بود
واقعا طرز فکرتون قابل ستایشه
نمیدونم چرا بعضی ها میان وبلاگی رو میخونن تا فقط انرژی منفی بدن خوب نخون عزیز من چرا با اعصاب ملت بازی میکنی

ان شالله خدا مادر بزرگوارتونو شفا بده

آدینه جان مرسی از محبتت

mahtab سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 12:20

سلام دلاک جان، عمل مامان با موفقیت انجام شده بسیار خوشحالم ، نمیتونم اینستات رو ببینم ، از حال و احوال خودت و مامان بی خبرمون نذار

مامان مهتاب گل توپولی شدی یا نه ؟
قربونت برم

آهو سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 12:15

تو الگوی اندیشه و منطق در برابر مشکلات هستی برام ، مرسی که ما رو شریک افکارت میکنی دلاک ، سعی میکنم درس بگیرم و کمتر احساساتی عمل کنم ، خدا سلامتی رو زود زود به مامانت برگردونه

آفرین زنده باد بر تو . به عزیزان تو هم

مخمور سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 11:57 http://mastoori.blogfa.com

دلاک جان سلام
این روزها تاچ گوشی ام دچار مشکل شده و هیچ کاری نمی تونم انجام بدم پستهایت بر روی اینستاگرام رو می خونم و نمی توانستم چیزی برایت بنویسم . امیدوارم از این امتحان نیز چون همه امتحانهای دیگر سر بلند بیرون بیایی . توکلت روز افزون باد

موچکرم تو کامنت نذاشته هم عزیزی

سمیرا سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 08:49

دلاک عزیز تو بهترینی لنگه نداری:*

و بهترین خواننده ها رو دارم

پیچک دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 21:32 http://duallove.blogsky.com

سلام دلاک من هزارتا صلوات واست نذر کردم عزیزم یعنی بخاطر مادرت همین الان همشو میفرستم خدا رو شکر از عمل جراحی گذر کرد خدا رو شکرررررررر

چقدر تو ماهی خدا به حق محمد و آل محمد تمام حاجات دلت رو برآورده به خیر کنه

سپیده دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 18:47

سلام بانو خسته نباشید خدا قوت ، الان حدود دو سالی هست که پیگیر نوشته هاتون هستم یه روز که خیلی خیلی مشکلم بهم فشار آورد صفحه شما رو باز کردم با خوندن یکی از نوشته هاتون چنان امیدوار شدم که هنوز طعم خوشش رو حس میکنم (با آقای خواستگار خونتونو ردیف کردین ) نیازمند دعاهای خیرتون هستم و امیدوارم مادر همیشه سلامت باشن.

چقدر این یادآوریت برام دلنشین بود مرسی که حست رو بهم گفتی الهی همیشه پرامید باشی عزیزدلم . عاقبت به خیر باشی

آتوسا دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 16:53

خدا بهترین ها را برات رقم خواهد زد. مطمئن هستم..

برای تو هم بهترش رو

آتشی برنگ آسمان دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 15:21 http://atashibrangaseman.blogsky.com

خدا مامان رو شفا بده
چقد خوبه که شما اینقد قوی هستی خدا رو شکر که شما رو داره

ممنونم نهایت مهر و لطف شماست

یاس (یه خواننده خاموش قدیمی) دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 14:09

سلام عزیزم
نعمت مادر داشتن به تمام این مشکلاتی که داری برتری داره همونطور که خودتون هم گفتید
دقیقا کارهایی که من و خواهرم با کمک پرستاراشون انجام دادیم
چقدر لذت داره خواندن مطالبی که یه دختر مهربون برای مامان نازنینش مینویسه و برای بهتر شدن این فرشته تلاش میکنه
من از شما تشکر میکنم به حرمت این احترام و خالصانه دستان شما را میبوسم
اگر از نظر تجهیزات نیاز به چیزی داشتید، تجهیزات مامانم قابل استفاده است
خوشحال میشیم در این راستا کمکی هرچند ناچیز انجام بدیم
در پناه حق
یا علی

واقعا واقعا واقعا نعمت مادر داشتن به همه ی سختی های دنیا می ارزه !
ایشاالا مامان عزیزت از بستر به سلامتی و تندرستی بلند شه . قربونت برم مرسی از این همه محبت

قاصدک دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 13:46

سلام عزیزم ..
واقعا حرفی برای گفتن ندارم .. صادقانه اعتراف میکنم مثل تو برای مادرم نبوده ام ..
الهی نتیجه ی همه ی این خوب بودنهات شفای مادر باشه ..

ممنونم عزیزم . تو هم حتما خیلی جاها برای مادرت بهترین دختر روی زمین بودی شاید فراموش کردی

مینا دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 12:21

تو محشریییییییییییییییییییییییییییییییییییی

از همه سرییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

اوین دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 12:20 http://visionary.blog.ir//

دلاک جانم حال مامان خوبه؟؟؟
ان شاا... که همه چی خوب خوب پیش میره....
باورتون میشه آرزومه دوستی با شما و از اینکه پیداتون کردم و می شناسمتون کیف میکنم...

محبت داری فقط اسمت یه کم ترسناکه من می ترسم باهات دوست شم

خواننده خاموش دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 12:02

مات و مبهوتم از این همه انرژی مثبت و ایمان قوی
از ته دل میخوام این انرژی مثبتی که به من دادی 100000000000000 برابر به سمت خودت برگرده. که قطعا اینطور هست و فقط به حرف من نیست. ایمانت به خدا و امیدت به زندگی ستودنیه.

الهییییییییییییییییییییییییییییی خدا رو شکر که شما فرشته ها تو زندگیم هستید

zohal دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 01:10

سلام عزیزم .ماشالا بهت توبهترینی با تمام سلولهای وجودم از عیقترین نقطه قلبم بر ات ارزوی سعادت وسلامت میکنم وبرای مامان عزیز. مهربون ومحکم تون ارزوی سلامتی انشااله دستان بزرگ و پرمهر پروردگاریاری گرتان است

ممنونم زهل جان از همه ی حسن نیتت و خوش قلبی ات ممنونم

پریسا یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 23:05

سلام
انقدر خوشم اومد از این جدی بودنت مهم اینه که ادم کاری از دستش بیاد انجام بده برا عزیزش با گریه و زاری کار درست نمیشه واقعا انرزی آدم گرفته میشه پرستاری از مریض خیلی بنیه میخواد خدا قوت دلاک جان مطئنم مادرتون با داشتن همچین دلسوزی زود بهبود پیدا میکنه

آخ آخ چقدر خوبه که درکم می کنی

رویای58 یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 18:44

آرزوی سلامتی برای مادر عزیز و شما

مرسی رویا جان

خورشید یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 13:02

سلام.
خدا قوت بهت میگم چون تقریبا همین شرایط رو داشتم و هنوز هم به مقدار کمتر دارم.
دعا می کنم همه پدر مادرها لباس عافیت بپوشن و عاقبتشون ختم به خیر بشه. ان شالله به امید خدا شما هم با خبرهای خوب میای. حسابی مراقب خودتون باشین روزهای متفاوتی پیش رو دارین.
خدانگهدارتون

خدا مریضت رو شفا بده ایشاالا و دلت رو خوش کنه

شادی یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 10:54

من بهت بابت این همه درایت و فهم و شعورت تبریک میگم

امیدوارم خدا سایه همه پدر و مادر ها رو برای ما ها نگه داره

بیخود نیست که انقدر زن موفقی هستی
هم تو زندگی خودت
هم تو اجتماع

من ازت خیلی یاد میگیرم

تو لطف داری شادی جان ممنونم

سایه یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 09:07

سلام
اصلا فکر نمی کردم که میشه با مریض داری کردن به خودمون هم برسیم
یه جورایی فکر میکردم که گناهه
وقتی پدر مهربانم مریض شد همه ما از پا در اومدیم مهمون داری و مریض داری از یه طرف حرفها از یه طرف وقتی هم که به رحمت خدا رفت بدتر از پا در اومدم چون فرزند بزرگ خانواده ام و خواهر و برادرهام به دلداریم نیاز داشتن
کسی نمی ذاشت حتی گریه کنم همه میگفتن مادر و خواهر و برادرت همشون به تو نگاه میکنن اگه تو گریه کنی اوناهم خودشونو میبازن چقدر در تنهایی گریه کردم و جلو جمع خودمو قوی نشون دادم
اما حالا می فهمم که چقدر خودمو اذیت کردم
.
.
متاسفم اگر ناراحتت کردم فقط می خواستم به عزیزان دلواپس همیشه در صحنه بگم که وقتی یکی از عزیزان نزدیک آدم مریض میشه واقعا باید انرژی داشته باشه تا بتونه از عزیزش به بهترین شکل مراقبت بکنه
به حق فاطمه زهرا انشاله که مادر شما هم به سلامتی از رختخواب بیماری بلند می شن

اوفففف سایه جان
خدا پدر عزیزت رو رحمت کنه . من دارم کلاس میرم آموزش می بینم تمرین می کنم که درست و غلط زندگیم رو خودم تعیین کنم نه موج هنجارها و ناهنجارهای تزریقی جامعه .
ممنونم از دعاهای قشنگت . برات یه زندگی آروم و دلچسب آرزو می کنم

ریحانه شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 23:14

سلام عزیزم الان عکس مامانو تو اینستا تون دیدم اشک تو چشام جمع شد . از خدا میخام عملشون با موفقیت انجام بشه . و دوباره در کنار هم عصرونه و دورهمی داشته باشین و از ته دل بخندین. الهی امین.

مونا شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 20:58

کارت درسته .. لایک داری
همین فرمون برو جلو

هاهاهاها

مهرآسا شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 14:23

یعنی چقدرررررررررررررررر میتونه ی آدم خوب و منطقی باشه. واقعا افتخار میکنم که خواننده اینجام. اینو جدی میگم. افتخار میکنم که ی روز دیدمت، واقعا باید ازت کلی چیز یاد بگیریم

اگه بدونی که چقدر با همون نگاه اول شیفته ات شدم . Do you belive love in first

ریحانه شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 13:07

دلاک جونم دو تا کامنت دادم روز سه شنبه که گفتی همه ی کامنتاتئپو بخون طاهرا تایید نشدن اشکال نداره عزیزم اولیش تشکر حسابی بود برا اینکه منو بخشیدی مسی مهربونم و دومیش گفتم اگه میشه و امکانش هس اون کامنتایی که باعث دلخوری شدنو حذفشون کنی به اضافه ی اونای که مجبور شدم فضای خانوادمو باز ککنم منطورم اسم مامانو وپدرم و ایناست . مممنونم عزیزم. اخه یهو الان دیدم اون قبلیا نیس گفتم اطلاع بدم که برا تشکر و مهربونیت بابت بخشش کامنت دادم دلاک مهربونم یه وق فک نکنه من بی ادب بودم .خخ . خدافس

[ بدون نام ] شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 09:48

سلام من مدتهاست که شما رو می خونم. خوب تقریبا ما خانمهای شاغل و در عین حال تلاشگر در بسیاری جهات بهم نزدیک هستیم و من با اینکه ندیدمت ولی دوست دارم و از شنیدن خبر بیماری مادرت خیلی ناراحت شدم. راستش منهم یک خانم شاغل با یک پسر کوچولوی شیطون و یک عدد نخود کوچولو در دلم و یک مادر با یکدنیا بیماری و مادربزرگی که دیگه کلکسیون مشکلاته و خودم بسیار احساساتی و ضعیف. وقتی هر بار مادرمو بعلت فشار و قند بالا بستری می کنند کار من فقط و فقط گریه است . وقتی پسرم تب می کنه کارمن فقط و فقط گریه است . متاسفانه خیلی ضعیفم. کاش بلد بودم مثل شما زن قوی باشم . چون مادرم فقط منو داره و دو تا عروس هم داریم که فقط کارشون نزدیکتر کردن زمان فوتش(دور از جونش) و من اونقدر ضعیفم که حتی نمی تونم به این دو تا موجود عجیب بفهمونم که اگر خیری برای مادرشوهر بیچاره تون ندارید لطفا به کشتنش ندید. بهرحال ببخشید طولانی شد ولی برای مادر شما و همه مادرهای بی نظیر دنیا از اعماق قلبم آرزوی سلامتی و عمر پر عزت دارم .انشااله خداوند به شما هم توفیق پرستاری از مادر بزرگوارت رو بده . در پناه حق و به امید شنیدن اخبار سلامتی مادرتون.

خواننده ی مهربونم ایشاالا که خدا همه ی عزیزانت رو بهت ببخشه . خدا بهت قوت بده

mahtab شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 09:19

عاشق:

مامان خوشگله

رزا شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 09:11

سلام دلاک مهربونم تمام زندگی شما درسه، ممنون که مارو شریک تجربیاتت میکنی شما نظر کرده هستی عزیزم انرژیتو از کجای این دعا کسب میکنی که اینقدر بی پایانه اسفند دود کن برای خودت نکنه چشم بخوری .
دوست دارم از ته ته قلبم
شما برای من یک الگوی کاملی

انرژیم رو از دعاهای خیر دوستانم می گیرم . ممنونم از محبتت

خاطره شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 07:41

دلاک عزیز تو دختر فوق العاده ای هستی من تازه پستت رو خوندم و کلی انرژی مثبت و درس ازت گرفتم امیدوارم مادر گلت سلامتیشو به دست بیاره و همیشه در کنار همدیگه شاد و خوشحال باشید

متشکرم از مهربونیت

نیلپر جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 10:35

تحسینت میکنم چون عالی نسخه پیچیدی اشکال آدمهای ایرادگیر و نق نقو اینه که فکر میکنن همه باید از روی نسخه درب و داغون زندگی اونا برای زندگیشون عمل کنن و اگر کسی بخواد نسخه خودش رو بپیچه به بی احساسی و بیفکری و... متهمش میکنن. چند روزه دارم میگم این دلاک ما خیلی قویه خدایا خیلی هواتو داشته باش

نیلپر جان ازت ممنونم . خدا رو شکر که تو رو دارم و دعاهای خیرت شت و پناه زندگیمه

بولوت پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 23:06

آرزوی سلامتی برای مادر و دلخوشی برای همه تون و توان و صبر برای تحمل مشکلات رو برات دارم.
خاطرت رو برا قضاوت هیچ کس مکدر نکن. فقط خودت رو عشق است. هیچ کس جای شما نیست و نمیدونه پشت پرده ی زندگی چی میگذره.

به به چشم ما روشن ! دلم برات تنگ شده بود عزیزم .

ریحانه پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:03

دست مریزاد
عالی بود ...با همین روحیه ادامه بده دلاک.
بینظیری خانوم گل

موچکرم به روی دیده منت

نعنا پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 14:50 http://asheghanehayenana70.blogsky.com/

سلام دلاک عزیزم
آفرین به این روحیه ی استوار.حتما حتما بزودی خبر بهبودی کامل مادر عزیزتون رو به ما میدید و دل ما رو حتما شاد می کنید.
براتون زیاد دعا می کنم حتما
در پناه خدا...

ایشاالا به امید خدا

فروغ پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 13:38

دلاک خیلی دوستت دارم.

من هم تک تکتون رو دوست دارم

سارا پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 12:13

سلام دلاک جان
امیدوارم همیشه شاد و پر انرژی باشی روزگارم به خوبی بگذره
بهترینهارو برای خودتو مادرت آرزو دارم

مرسی که همراه منی

ریحانه پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 11:47

افرین به شما که با این سختی هایی که گفتین بازم روحیه دارین و به مادر عزیزتون هم روحیه میدین.

ممنون

سر سبزی دشت پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 10:14

سلام دلاک جان امیدوارم که خدا مامانت روشفا بده چقدر خوبه که مادرت چنین دخترهایی تربیت کرده که روی پای خودشون استادن به تو به عنوان یک زن تبریک میگم اینقدر محکم و مقاوم هستی عزیزم آرزوی عاقبت بخیری برای همون دارم باز هم میگم آفین به مادرت به تو و به خواهرت همیشه شاد محکم و پیروز باشی عزیز دلم تو افتخار زنان ایرانی من به عنوان یک زن به تو که یک خانم نمونه و محکم هستی و یک فرزند نیکو افتخار میکنم چون همجنس تو هستم همیشه دست خدا نگهدارت باشد نگهدار تو و مادر و خواهر و همسرت

ممنونم دوست عزیز تو هم همیشه زندگی به روت بخنده و سرسبز و پر جوونه باشی

mahnaz پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 07:50

kolan karet doroste dokhtar :)

بوس

شیرین پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 06:36

از اینکه توی این شرایط پست به این طولانی ای! نوشتی ازت ممنونم دلاک جان
جهان بینیت رو نسبت به شرایط زندگیت خصوصا شرایط سخت خیلی دوست دارم و قبول دارم
ایکاش توکل منم به اندازه تو قوی بود دلاکی
دلاک نه تنها نسبت به مامانش بیتفاوت نیس بلکه خیلی هم دلنگرانشه منتها خودش رو با کولی بازی از پا درنمیاره

ممنونم البته این خیلی خوبه که به موقعش آدم بلد باشه کولی بازی دربیاره ! هنوز این مهارت رو بدست نیاوردم

دخترچه چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 20:28 http://moncoindesolitude.blog.ir/

سلام دلاک عزیز
از ته دلم همواری روزها رو برات خواستم و سلامتی و شادی همه اعضای خانواده ات و خودت...

منم همه حس های خوب دنیا رو برات آرزو می کنم

لایتراکان چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 17:57 http://litracon.persianblog.ir

خصوصی
سلام دلاک عزیز؛
خوبید؟
من یه خواننده خاموشم که خیلی وقته میخونمت. حتی الان که خیلی شلوغم...
نمیدونم، شاید خیلی مودبانه نباشه به عنوان اولین دیالوگ ازت خواهش کنم، اما خب میزنم فاز پررویی و از اون ور هم دل خوش میکنم به مهربونی و بزرگواری تو، و ازت میخوام اگه برات مقدوره، آدرس کانال زبان من رو در وبلاگت قرار بدی.
راستش این کانال قراره یه منبع درآمد کوچیک برای این روزهای دشوار من و همسرم بشه. خب متأسفانه تا این لحظه خوب عضوگیری نکردم و علیرغم دقت و تلاشی که به خرج دادم، فعلا با چیزی که میخوام فاصله زیاده.
القصه، اگه برات مقدروه این آدرس
@zabanamoozi
رو برام بذار اینجا یا هرجایی که صلاح میدونی.
البته اگه مقدور نیست، بی هیچ رودرواستی میتونی این کارو نکنی :)
روز خوش
ایام بکام
شاد باشی

سهیلا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 17:45 http://nanehadi.blogsky.com

دلاک خودمی

عزیزم سهیلا جان مهربون

سارا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 15:44 http://parepooreh.persianblog.com

کارت درسته دختر. صادقانه بخوام بگم خیلی از جانب اطرافیانم بدوبیراه شنیدم که چرا دخترم رو دارم مستقل و غیر وابسته بار میارم. اما من چون خودم یک دختر وابسته به مادرم، اصلا دوست ندارم این اتفاق در مورد دخترم هم تکرار بشه.

آفرین روشت درسته اما حواست باشه که سخت گیری بیش از حد هم براش نکنی که ازت دور میشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.