حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

این نیز گذشت ...

دوستان گل اگه می خواهید کامنت بذارید بعد روزی هزار بار کامنت و پیغام بذارید که کامنت من کو ؟ عاجزانه خواهش می کنم برای من کامنت نذارید . به روح رسول الله قسم من 90 تا کامنت تایید نشده دارم که شرمنده تک تک این دوستان هستم ، هی نیایید بپرسید از دست من ناراحتی که کامنتهام رو تایید نمی کنی ؟ من  آنقدر وقت ندارم که  از کسی ناراحت بشم !!! خواهش می کنم اجازه بدهید از دیدن کامنت هاتون شارژ بشم ، نه اینکه عزا بگیرم !!! در ضمن بنا به تشخیص خودم حالا که زندگی مشترک دارم دلم نمی خواد به خاطر باز گذاشتن در خونه ام  غریبه ای به زندگیم سرک بکشه ، هی نیایید یادم بندازید که اینستام خصوصی شده ! بله می دونم و خودم با فکر این کار رو کردم الان هم حریم خصوصی زندگیم برام به مراتب با ارزشتر از تفریح و نت گردی شماست . من به درخواست همه ی دوستانی که درخواست فالو کردن پیجم رو داشتن با دیده ی منت اوکی دادم .

بابت لحن خشن پاراگراف بالا از باقی دوستان فهیمی که شرایط من رو درک می کنن عذرخواهی می کنم . 

روز شنبه مامان رو برای عمل آماده کردن ، بعد از ساعت ها انتظار ، عمل انجام نشد و موکول شد به یکشنبه . یکشنبه صبح دکتر بیهوشی  قبول نکرد که مامان رو بیهوش کنه ، به خاطر اینکه یکی از رگ های اصلی قلب گرفتگی شدید داره و گرفتگی تو کانالی هست که نمیشه با بالن بازش کرد و شرایط طوریه که اجبارا باید با عمل قلب باز رگ باز بشه و  برای انجام عمل مغز می بایست مامان 5-4 ساعت دَمَر می خوابید و این پوزیشن به عضله ی قلب فشار می آورد و ممکن حین عمل فشار خون بالا بره و یا سکته قلبی اتفاق بیفتاده ، دکتر بیهوشی می گفت رضایت عمل های ریسک بدین تا من بیهوشش کنم . یا اینکه ببرید اول عمل قلب بازش رو انجام بدین وقتی خوب شد بیارین برای عمل مغز !!! ( که غیرممکن بود )

تو اون شرایط باید ما تصمیم می گرفتیم ...

خواهرم هق هق گریه می کرد و می گفت هر چی تو بگی ! آقای باجناق هم می گفت هر چی تو و آقای خواستگار بگین ما قبول داریم . آقای خواستگار به سرپرست تیم بیهوشی و تکنسین اتاق عمل گفت دست نگه دارید تا ما تصمیم بگیریم . درهای برقی بسته شدن ، آقای باجناق ، خواهر رو برد روی صندلی بشونه و آرومش کنه . آقای خواستگار رفت دم  پنجره تا سیگاری آتیش کنه  و من کل زندگی مامان رو از نظر گذروندم . تمام سختی ها ، تمام رنج ها ، تمام دردهایی که کشیده بود . وقتی دوباره دور هم جمع شدیم و چشم همه به دهن من بود ، گفتم من رضایت میدم ! من مطمئنم مامان من طاقت عمل قلب باز نداره ، تازه اگر هم بتونه تحمل کنه ، عمل قلب باز 6 ماه نقاهتش طول می کشه و طبق نظر فلان دکتر اگه 6 ماه صبر کنیم ممکنه بعد از دیدن ام آر آی بعدی بگیم ای کااااااش همون موقع عملش کرده بودیم . از طرف دیگه تو این 6 ماه مامان میره میشینه تو خونه آنقدر به این تومور فکر می کنه که تومور میشه اندازه یه هندونه ، پس بهتره همین الان عملش کنن درش بیارن  . همه چی دست خداست ، من می خوام توکل کنم و بگم به امید خدا که به هوش میاد !

_ نه اینکه واقعا واقعا دلم با حرفم یکی بود ، نه اینکه نمی ترسیدم ، نه اینکه به یه عمر پشیمونی از امضای برگه فکر نکردم ، نه اینکه طناب ایمانم خیلی محکم بود ، یه نخ ماسوره بود ، شاید  خیلی به هم گوریده ، اما با همون نخ نازک هم می شد یه وصله هایی زد ، و من به همون وصله هایی که با کوک های شل و ول به پارچه ی ابریشمی و نفیس خداوندگاری اش می زدم دلم رو خوش می کردم . _

5 ساعت پشت در اتاق عمل ، تو لابی بیمارستان ، تو کافی شاپ ، تو پیاده روی جلوی بیمارستان ، تو راهروها ، هر ثانیه اش به عمری گذشت . 

وقتی مانیتور لابی بیمارستان جلوی اسم مامان زد " ریکاوری " قلب من تازه شروع کرد به جوشیدن . تا اینکه بردنش تو آی سی یو و ما تونستیم فقط یه لحظه ببینیمش .

فردای عمل زنگ زدم آی سی یو که از حالش بپرسم ، همین که داشتم با پرستار صحبت می کردم یه هو گفت بذار گوشی رو بدم خودش . اصلا انتظار نداشتم مامانم بتونه صحبت کنه ، چنان از شنیدن صداش ذوق زده شده بودم که با همون چهار کلمه حرف زدنش انگار دنیا رو بهم داده بودن . 

به هر حال هر چی که بود به خیر گذشت و این خوان رو هم پشت سر گذاشتیم . دیروز مامان مرخص شد و تازه کار ما شروع شد . فعلا مامان خونه ی خواهره ، من هم بعد از شرکت میرم اونجا با هم هستیم تا آخر شب . شب هم میریم خونه خودمون . 


خب حالا میخوام از خودم قدردانی کنم بابت اینکه در طول بیماری مامان از خودم غافل نشدم و این کارها رو برای خودم انجام دادم :

_ وقت دکتر پوستم رو که  از چند هفته پیش گرفته بودم کنسل نکردم و یکساعت و نیم بیمارستان رفتنم رو عقب انداختم و به کارم رسیدم . همون روز بوتاکس هم تزریق کردم !

_ فردای  شبی که بیمارستان پیش مامان مونده بودم ، به مامان گفتم من می خوام برم خونه بخوابم ، حتا ملاقات هم نمی آم . بنابراین بعد از شرکت یه آرایشگاه مبسوط رفتم و یه حالی هم به ناخن هام دادم  که به شدت  مزه داد . شب هم شام حاضری خوردیم و خودم رو اسیر شام پختن نکردم ، تقریبا هم زودتر از همیشه خوابیدم .

_  تو همین مدت که مامان بیمارستان بود ، بابام هم اومده بود تهران و من چند وقت بود که دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود . قرار بود پنج شنبه مامان مرخص شه و بیاد خونه ی ما که من آخر هفته خونه ام پیش من باشه و بهش برسم ، شنبه دوباره بره پیش خواهرم اما کارهای ترخیص مامان به موقع انجام نشد و مامان آخر هفته رو هم موند بیمارستان . من هم وقتی دیدم کارهای خونه رو انجام دادم و غذا هم به هوای اومدن مامان آماده کردم که کار اضافه نداشته باشم ، ترتیب یه مهمونی رو دادم و پنج شنبه شب حسابی صدای غش غش و خنده مون به آسمون می رسید . مامان تو بیمارستان بود و هیچ کاری از دست ما براش بر نمی اومد بنابراین حق داشتیم که ما خواهرها با همسرهامون با بابا بگیم و بخندیم و سر به سر هم بذاریم . 

_ برنامه ی یه مسافرت هم برای تعطیلات بهمن چیدم .

_  یکی از اون افرادی که آقای خواستگار سعی داره با دادن لقب " حبیب خدا " وجهه تقدس به بی  ملاحظگی  هاشون بده یکروز قبل از مرخص شدن مامان اومده خونه ی ما مهمونی . بار و بندیلش هم آورده و ظاهرا حالا حالاها قصد اقامت داره . در این شرایط اصول من اینه که عذرخواهی می کنم و خیلی مختصر توضیح میدم که ما تو این شرایط موقعیت مهمون داری نداریم اما روش آقای خواستگار و غالب مردم اینه که حتا در غیرممکن ترین شرایط هم  نه نمیگن ! البته که این حبیب خدا بدون هماهنگی با ما خودش راسا برنامه ریزی کرده و اومده خونه مون . خب من که واکنش بدی نشون نمیدم یا خدای نکرده اخم و تخم و بدخلقی نمی کنم با مهمون ، اما براش توضیح دادم که از فردا ما گرفتاریم ، من بابد برم خونه خواهرم و به مامان برسیم و ... بنابراین تنها می مونید ! ایشون  هم پذیرفتن که تنها بمونن تا آخر شب که ما بر می گردیم خونه !!!

و اما دلاکی که من باشم سر حرفی که زدم ، برنامه ای ریختم می ایستم ، هی از خودم تزلزل نشون نمی دم . شل کن سفت کن در نمیارم که وسط کار هی دلم بسوزه آخی مهمونم خونه تنهاست ، آخی حوصله اش سر میره ، این انتخاب خودش بوده . من قاطعانه به برنامه هایی که وظیفه دارم بهشون برسم می رسم ، شبها هم که بر می گردم خونه باهاش میگم و می خندم . این بار بهش خوش نمی گذره ولی وقتی که با دعوت قبلی بیاد خونه مون خودش می بینه که بهش خوش می گذره ، از نظر ذهنی سیستم تشویق و تنبیه مغزش بهش فرمان میده که اون کار رو بکنی خیلی بهتره ! 


پی نوشت : از وقتی مامانم بیمارستان بستری بوده و آقای خواستگار نی نی های تازه به دنیا اومده و اشک شوق باباهای تازه بابا شده رو دیده شبها یه فولیک اسید تو حلق من فرو می کنه . به خدا اگه دروغ بگم ! مثه مراقب های امتحان نهایی با یه لیوان آب میاد بالاسرم ، قرص رو می ذاره  تو دهنم و لیوان رو میده دستم !!! دو روز بهش خندیدم برگشته میگه : خانم جان کم کم خودت رو عادت بده نسکافه ات رو کم کنی ، شبها هم یه لیوان شیر عسل بخور ! بابای جوگیر لوس ! 

آهان راستی نوشت : شکر خدا مامان خوبه ، فقط یه کم گوش درد داره ( توده درست پشت گوشش بوده ) الهی صد هزار بار شکر که شماها رو دارم . 

نظرات 52 + ارسال نظر
پری یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 13:45 http://mavatorobche.persianblog.ir

خیلی برات خوشحالم دلاک جون و خدا رو شکر که مامان بهترن.کلا همه زندگیت برای من درسه و فیض میبرم.پس بنویس لطفا.

اختیار داری عزیزم نظر لطفته

لیلی یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 13:45 http://lilimeysami.mihanblog.com

خدا را هزار مرتبه شکر. خیلی خوشحالم کردی.

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.