حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

سرکار استوار

تمام آخر هفته کمر به خدمت مامان بستم . خواهرم هلاک شده بود از مریض داری ، چهارشنبه از سرکار رفتم خونه مامان ، خونه تار عنکبوت بسته بود اول رفتم خرید و یخچال رو پر کردم . همچنان که مشغول مرتب کردن بودم ، دو سه جور غذا هم گذاشتم . آشپزخونه رو تی کشیدم و روی کابینت ها رو دستمال کشیدم و میوه ها رو شستم و راه به راه برای مامان آبمیوه و میوه و سوپ و شام و ... آماده می کردم و می دادم دستش . 

ساعت 8 شب دیگه کار رو تعطیل کردم و اومدم نشستم . مامان برگشت گفت : جارو نمی کشی ؟ گفتم نُچ ! خسته شدم . باشه برای فردا . از محالات روزگار بود که مامان اعتراض نکرد و در آرامش شام خوردیم و تلویزیون دیدیم و تعریف کردیم . ( آهان راستی نگفتم که مادر هم تو ساختمون تک و تنها مونده بود و همسایه هاش نبودن بنابراین آقای خواستگار رفت پیش مادر ) 

پنج شنبه ظهر من کلاس اصول رفتار داشتم ، صبح باید می رفتم خرید گوشت و مرغ و مواد خوراکی برای مامان . صبح پاشدیم صبحانه خوردیم و مامان رو پوشوندم حسابی . هوا هم که خوب بود سوار ماشینش کردم و با هم رفتیم . گفتم همچنان که من خرید می کنم مامان هم یه هوایی به کله اش بخوره . خلاصه به دونه دونه ی دندون هام کیسه های خرید آویزون بود که برگشتیم . سرکار استوار هم برای خودش سلانه سلانه و با احتیاط در حالیکه همه ی حجم راه پله رو گرفته بود و راه نمی داد که حتا یه پشه ازش سبقت بگیره داشت از پله ها می رفت بالا ! 

لازم به توضیحه که از فردای عمل ، مامان بخاطر تراشیدن سرش بین ما خواهرها به حسن کچل شهرت یافت . اما حالا که بعد از دو هفته یه کمی موهاش در اومده به سرکار استوار ارتقاء مقام پیدا کرده . البته خودش سرکار استوار رو بیشتر دوست داره . تازه دیده شده که به محض ورود مامان به هال خواهر پا می کوبه و سلام نظامی میده ! بعد هم مامان کج کج بر می گرده دوباره دستشویی و میگه خدا ذلیلتون کنه از دست شما من دقه به دقه باید برم دستشویی ! خب وقتی واشرت شله نخند مادر من ! 

خلاصه مامان رو با خریدها گذاشتم خونه و رفتم کلاس و برگشتم . ناهار هم  که داشتیم خوردیم و خوابیدیم . بعد از قیلوله خونه رو جاروبرقی کشیدم و تی زدم و باز پذیرایی و تقویت مامان و بعد هم شام خوردیم و نشستیم . 

در همین هنگام بود که مامان برگشته میگه : دلاک یه سوال ازت کنم ناراحت نمی شی ؟

گفتم : خب اگه می دونی ناراحت میشم چرا میگی ؟ 

میگه : بذار بگم دیگه ...

میگم : خب بگووو 

میگه : تو چرا این جوری کار می کنی ؟

میگم : چه جوری ؟( دقیقا می دونم منظورش چیه )

میگه : یه فرش رو جارو می زنی ، میای میشینی یه آهنگ گوش میدی ، یه فرش دیگه رو جارو می زنی میای می شینی یه سیب می خوری ، آشپزخونه رو تی می زنی میای یه آناناس برای خودت باز می کنی ، هال رو تی می کشی میری کرم می زنی به دستت ، خب یه هو تمومش کن بیا با خیال راحت بشین دیگه !!!

میگم : مامان جان من خیلی ساله دارم سعی می کنم مث شما کار نکنم ، حالا فرض کن نیم ساعته کل این خونه رو برق انداختم کسی منتظر وایستاده به من مدال بده ؟ به قول شما یه هوووو تمومش کنم بعد یه هفته کمردرد امانم رو ببره ؟ مگه دنبالم کردن ؟

میگه : چی بگم والله ! حرف حق جواب نداره . کاش من عقل تو رو داشتم . آخه من کار نصفه بمونه اعصابم داااااااغونه .

میگم : آره می دونم کارهات رو تند تند می کردی و الان هم تند تند میری اتاق عمل !

و دیگه در سکوت و احترام تلویزیون می بینیم ...

جمعه هم برام نسخه پیچیده بود که یخچال رو از برق بکشم و بشورمش و بعد هم آشپزخونه رو بتکونم یا به عبارت دقیقتر خودم تکونده بشم که من زیربار نرفتم و گفتم حالا باشه یه وقت دیگه من دیگه خسته ام . جمعه هم یه کم ماهیچه براش پختم و در آرامش زندگانی کردیم و عصر هم چند سری مهمون اومد و رفت . 

جمعه آخر شب رفتم کنارش نشستم و طبق معموا آبلمبوش می کنم برگشته میگه دستت درد نکنه زحمتم رو زیاد می کشی . فقط اگه یه بچه هم برام بیاری دیگه هیچی ازت نمی خوام . میگم مگه شوهرمی که بچه ازم میخوای !!! میگه جون مامان به من بگو قصدش رو داری یا اصلا نداری ؟ 

مامان بیچاره حتا با قصد ما هم دلش خوش میشه !

_ پسر خاله جوون و شیطونم اومده دیدن مامان . مامان برگشته بهش میگه دیر اومدی بیچاره باید بیمارستان می اومدی عیادت اگه بدونی هر شب چه داف هایی می اومدن وضعم رو چک می کردن !!!

_ جمعه ظهر همین جوری تو فکره بعد یه هوو بر می گرده میگه : الان خدا می دونه حامد . نیک . پی چند تا دوست دختر داره ؟؟؟

_ هی بهش غر می زنم مامان امروز راه نرفتی هاااا مامان پاشو قدم بزن . مامان مگه دکتر نگفت . . . خلاصه پا می شه دو سه بار طول هال رو قدم می زنه و من هم هی میگم آفرین  تو آخرش قهرمان دوی استقامت میشی . تا اینو می شنوه خودش رو به نزدیکترین کاناپه می رسونه و میگه پس بهتره در اوج خداحافظی کنم و خودش رو پرت می کنه رو کاناپه !!!


در دوران مریضی مامان ، خدا خدایی اش رو در حقمون تموم کرد ، شما رفاقت رو در حق من تموم کردین و من هم تا اون جا که شد در حیطه ی خط کشی های خودم حق فرزندی  رو به جا آوردم . قطعا می شد خیلی کارها فراتر از این کرد ، اما این تنها موقعیت دشوار زندگی من نخواهد بود ،  باید برای ادامه ی راه هم آذوقه باقی بذارم . و همچنین نه تنها موضوع مهم زندگی من . امروز صب همکارم بهم میگه مامانت خوب شد ؟ میگم خوب َ خوب . میگه من اگر جای تو بودم ده روز مرخصی می گرفتم  بعد هم که می اومدم سرکار چشمهام قد نعلبکی بود ، حتما یه سری اراجیف هم از مدیر می شنیدم و بیشتر اعصابم خرد می شد بعد می رفتم خونه سوزناکتر گریه می کردم که چرا تو این شرایط هم کسی منو درک نمی کنه ! و ... اما تو حتا نذاشتی کسی بفهمه . تو دلم گفتم یک عمر بهای گزافی دادم تا بفهمم برای هر چیزی باید بهای منصفانه ای پرداخت کرد . 

نظرات 48 + ارسال نظر
مرغ آمین جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 11:05

آفرین! مامان من وقتی مریض بود دو سال تموم تمام رس وجودمو کشیدم و همه کاری که حتی فکرش رو هم نمی شه کرد کردم! آخرشم مامانم نموند و من موندم و یه تن مریض و اعصاب خط خطی و توقعات بیجای دیگران و اتهامات پاک نشدنی! و یک آبروی رفته! وقتی بیش از حد و توانت مایه می ذاری کنترل شرایط و حتی کنترل اوضاع روحی و روانیت از دستت خارج می شه متاسفانه و این می شه یک دلیل محکمه پسند که همه تو رو به عصبی بودن و مشکل دار بودن متهم کنند! به نظرم روش بسیار خوبی رو در پیش گرفتی

خیلی متاسف شدم خدا رحمتشون کنه . کاملا حرفات رو می فهمم چون با پوست و گوشتم لمسشون کردم . باید بیشتر با خودت مهربون باشی فکر کن یه بچه کوچولو رو بهت سپردن به دلش راه بیا

عسل چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 19:03 http://asalkhanom91. blogfa.com

سلام دلاک جون،خداروشکر که مامانتون خوب شدن ،وای چقد به اون تیکه مامانت گفت برام یه بچه هم بیار و شما گفتی مگه شوهرمی که ازم بچه می خوای خندیدم ،بلند بلند ها ،شوهرم تعجب کرده بود دلت شاد باشه عزیزم

همیشه از ته دل بخندی

الهام چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 16:28

سلام عزیزم
ببخشید فکر کنم نتونستم منظورم را درست منتقل کنم. شما نگفتی خوب و ...هستی من می گم ویژگی های شما میتونه مشکلات را تا حد زیادی حل کنه و چی شد که به بن بست رسید. باز هم بابت تجسس نادرست در زندگی خصوصیتون عذر خواهی می کنم.
امیدوارم سرشار از شادی ، آرامش و خوشبختی باشید.

الهام جان خیلی غصه دار میشم وقتی خواننده ای از نوشته های من به این برداشت میرسه که من تو زندگی قبلی هم ویژگی هام مثبت بوده نه واقعیت اینه که نبود . اصلا منظورم تجسس نبود می دونم حسن نیت داری عزیزکم .
من بارها اشاره کردم که تو زندگی سابقم چقدر لجباز ، انتقامجو ، بی تجربه و بدبین و نکته سنج بودم .
تو هم زندگی به کامت شیرین و خوش بیاد

Maha شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 22:14

انگار نسل ما بیشتر بلده زندگی کنه
شاید به نسل بعدترش اعتماد نداره و اینجوری شدیم تنهاهای مستقل در عین داشتن فرزند و همسر حتی

چی بگم ؟

الهام شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 18:09

دلاک عزیزم، خدا قوت....
راستش من مدتیه که وبلاگت را میخونم، جالبه که من در حال بازسازخودم هستم، یک شب اتفاقی سرزدم به وبلاگ بلاگفات،من به یه گنجینه دست پیداکردم، گنجینه ای که هم بهم مشاوره میداد بابت تغییر و بازسازی درون هم انرژی و هم انگیزه، چندشب پشت سرهم آرشیوت راخوندم و سرشار شدم. با غصه هات اشک ریختم، با شادیهات خندیدم و ایده و انرژی گرفتم برای خودسازی. بابت این نوشته هات واقعا واقعا ممنونم.
ولی از بهمن نود و دو تا خرداد نود وچهارت را نتونستم پیدا کنم؟ چرا؟ تازه هم مطمئنم که یه گنج مهمه نوشته های اون دورانت را از دست دادم و هم خب یه خورده هم گیج شدم که مثلا خب شما کی عقد کردین و من شعف همراهی با شادی تاخیر از دست دادم یا اینکه این خونه ای که الان توش هستی همونه که خودت خریدی و یا یکی دیگه هست.....اگر راهی هست که بتونم آرشیو اون زمان را پیدا کنم ممنون میشم بگی.
یه سئوال دیگه هم هست که خیلی کلنجار رفتم تا بپرسم چون دلم نمیخواد تو زندگی دیگران سرک بکشم اگر دوست داشتی جوابم را بده.
من خیلیییی شبیه دلاک قبلی ام که شما تغییرش دادی، در زندگی مشترکم هم علی رغم همه شیرینی ها و خوبی ها اما اون
خودمخربی که نباید داشته باشم را هم دارم، دوست دارم بدونم شما با این همه خوبی و توانایی و تازه خاطره های قشنگی که از زندگی اولت داری، چرا جدا شدی و چی شد که یه زندگی که یه طرفش شما بودی با این همه خوبی، به بن بست رسید؟

نوشته های یه دورانی رو بلاگفا از آرشیو حذف کرده خود من هم بهش دسترسی ندارم .
فکر می کنم از من تصویری ساختی که به خودم شبیه نیست من کجا و کی گفتم که من خوب و کامل و بی نقص بودم و سراسر زندگی سابقم خوشی و خرمی بود و من جدا شدم ؟

مامان فرشته های شیطون شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 08:36

اگه به وبلاگم سر بزنید می بینید که چه کشیدم اما هرچند دیر خوندمتون اما از انرژیتون انرژی گرفتم از آرامشتون آرامش و لبریز شدم از یه احساس خوب

آدرس وبلاگتون رو نذاشتید

آبانه جمعه 23 بهمن 1394 ساعت 19:57

عااااااااااااااشقتم
تو معرکه اییییییییییییییییی

تو عشقمی شیرین من

لیلا شبهای مهتابی پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 15:13 http://www.yalda4000.blogfa.com

سلام عزیزم...... خیلی از پست هاتو خوندم..... منم تقریبا شرایط تو رو دارم. همیشه هوای مامان رو دارم 75 سالشه و بیمار.... 21 ساله بکوب پرستارشم و همیشه حواسم بهش هست...... خوشحالم از آشنا شدن باهات

هزار ماشااله خدا قوت . خواهش می کنم حواست به خودت هم باشه !!! خدا مامانت رو برات صحیح و سالم حفظ کنه عمر با عزت بهشون بده به تو هم عاقبت بخیری و خوشبختی

آتوسا چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 16:50

فقط می تونم بگم... مایه افتخار همه هستی...

من به وجود خواننده های خوبم افتخار می کنم

ساناز چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 10:27

من یکی که بهت افتخار میکنم دلاک جوون

عزیزم من هم به تو و مادری کردن هات افتخار می کنم . شاد و خوشبخت باشی

سپیده چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 09:50 http://otagheaabi.blogsky.com

انگشت شمارید شما ها در این شهر؛
شماهایی که مسئولیت "زندگی" کردنتان را این همه زیبا پذیرفته اید!

ممنونم شماها هم انگشت شمارید که اینقدر انرژی بخش و حمایتگرید

مامان فرشته های شیطون سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 09:25

من 38ساله مامان سه تا بچه وکارمند
خوندمتون و تحسینتون کردم دعا میکنم غرق باران شوی و آرامش مهمان سفره دل همه دخترهای با مسولیت مثل شما

wowچه عالی مامان سه تا نی نی ؟ کارمند ؟

ببین هر چی بخوای من بهت میدم بیا به من بگو چه جوری می رسی به برنامه هات ؟
هم اینک نیازمند یاری سبزتان هستم
تو هم زندگیت غرق باران رحمت الهی باشه که هست حتما

شیرین دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 18:50

واااااای راس میگی دلاک ؟؟

خوووووووووووووووووووووووش به حالتون حتما حتما برین توی جاده های بارونی و مه گرفته به یاد منم باش و آرزوهای خوب بکن برام یادت نره هاااااااااااااا

شیرین جان برنامه رو کنسل کردیم والله اون موقع که ما برنامه ریزی کردیم هوا کانهو بهار بود وقتی عزم رفتن کردیم زمستون یادش افتاد حضور خودش رو به نمایش بذاره

په پو دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 17:24 http://aski-ewin.blogsky.com

خسته نباشید پرستار مهربان.

فدات شم

mahtab دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 15:51

من که سفارش میکنم و امیدوارم دعام مقبول واقع بشه ، ولی دعای خالی من فایده نداره ها

ایشاالا خدا صدات رو بشنوه همیشه و برای همه موارد ... ایشاالا بعد از عید فایده دار میشه دعاهات

بیتااگه لمسم کنی شاید دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 15:08

من حرف بدی زده بودم که تنها کامنت بی پاسخ بودم؟

من جواب داده بودم باور کن حال مریضتون رو پرسیدم. نمی دونم چرا پاسخ من تایید نشد. تو وبلاگ هم برات کامنت گذاشتم امروز

رزا دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 14:08

عزیزم الهی شکر که حال مادر خوبه خدا مادر شما و همه مادرها رو در پناه خودش سالم نگه داره

شما رو هم همینطور عزیزم

نرگس دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 12:02

احسنت حظ می کنم از انتخاب های درست دلاک جونم .
یه عالمه چیز ازت یاد می گیرم میشه خواهش کنم همینطور زودی زودی بنویسی

مرسی از نظر لطفت ولی ترجیح میدم وقتی یه مهارتی رو تونستم تو زندگی خودم اجرایی کنم در موردش حرف بزنم وگرنه شعار که همه میدن . دلم میخواد از تجربه های خودم بگم نه یه سری تئوری

شیرین دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 11:06

سرکار استوار !!آدم یاد اون سرکار استوار تپل توی زورو میافته
راستش نمیخواستم برای این پست کامنت بذارم ولی این خانمی که نسخه پیچی کردن .....
وقتی این پست رو خوندم کلی خندیدم مخصوصا به اون واشره یه کمی حرص خوردم که چرا مامان هنوز به فکر تمیزی یخچاله !!
ولی اینکه چرا مامان رو بردی گردش برام عجیب نیومد خیلی هم خوبه که آدم مریض از اون محیط دور بشه و قاطی بقیه بشه که روحیه ش خوب باشه (که مطمئنم تو احتیاط های لازم رو هم داشتی )
میدونی دلاک ما همیشه عقل کل هستیم و آماده نسخه پیچی اونم به بدخط ترین شکل

ممنونم شیرین جان راستش رو بخوای مامان من آدمیه که اگه دم به دم مریضی اش بدی دیگه از بستر بیرون نمیاد با توجه به سابقه ای هم که داره . خب طبیعیه که تو این سن دلشون چقدرررر توجه میخواد . اما من همیشه بهش میگم تو که چیزیت نیست آنقدر مریض های بدتر از تو هستن ... با همین ترفند هم می کشمش بیرون اگه خدا بخواد این هفته هم میخوام ببرمش شمال !!! همه مون به یه تفریح نیاز داریم .
حالا ببین اگه این پست رو بذارم با چه اعتراضاتی مواجه می شیم . هاهاها

بیتااگه لمسم کنی شاید دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 10:15

دلاک جان امروزخوندم که الهی شکرمامان حالش خوب شده وبرگشته خونه..خداروهزاربارشکر که باسرسختی خاص خودش ازین مانع هم عبورکرد خوبه که کنارشی و انشالله خدا هم کمک کنه خیلی زود مثل قبل سرپاوسرحال بشه ازقول من بهشون سلام برسون....خداقوت و تن خودت هم سلامت و روزگارت خوش

بیتا جان معذرت میخوام که جوابی که برای این کامنت دادم تایید نشده . به هر حال برات یه کامنت خصوصی دادم و از لطفت ممنونم

خاطره دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 08:17

دلاک جان خوشحالم از اینکه حال مادرت بهتره و امیدوارم بهبودی کامل پیدا کنه واقعا آفرین به تو که این قدر شجاع هستی منم همیشه دلم می خواست یکی از اطرافیانم این خصلت رو داشته باشه نه اینکه موقع مشکلات بیشتر بهمم بریزه موفق باشی عزیزم

چرا دنبال یه آدم قوی دوروبرت بگردی خودت آنقدر قوی باش که باید باشی . مطمئن باش خدا از بهترین گوهرش تو رو ساخته فقط باید خودت خودت رو اونطور که زیباتره تراش بدی

mahnaz دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 04:26

vagheyat inek e ye vaghtaee ke daram barat comment mizaram baghye messageharo mikhonam va bavar nenikonam ke cheghadr bazihamon mitonim na mehrabon bashim va donbale ye forsat baraye kobondane ham dige. man ino to ye doreh sakht az zendegim didam ke chera adamaha enghadr namehrabon nazareshono bedone inke bepporsam rahat be hem migan! fekr mikonam dalile aslish ineke vaghty mibinim yeki ba hame moshkelat halesh khob va az pasesh bar miyad ehsase failure bodan mikonam va tarjih midim ba kobondan tarfa khodemono aroom konim be jaye inke be khodemon tekon bedim. kholase inke sare salamat dokhtar.

مهناز جان به هر حال همه مون در معرض قضاوت های دیگران هستیم مهم اینه که من خودم می دونم کاری که می کنم با شرایط زندگی من بهترین کاره .

شیرین پوررضا دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 02:27

سلام دلاک جونم.خسته نباشی و خدا قوت ،من بیشتر در اینستا برات پیام می گذارم .واقعا برای مامان گلت دعا کردم.خدا را شکر .عزیزم منم تا پارسال مثل قبل های تو همه ی فشار را رو خودم تحمل میکردم که بهترین همسر ،مادر،خواهر ،دختر و دوست باشم.از یه جایی دیدم منی وجود نداره و جالب هرچند قدم های خیلی نامحسوس برداشتم ولی بقیه بیشتر من را میبینند.هر چند سی سالگی سن زیادی نیست ولی از همه لحاظ به خودم فشار می آوردم تا بهترین باشم برای بقیه،بهترین غذا برای بچه هام ،بهترین مهمونی ها..حالا خودم خیلی واسم مهم تر ..این ها را مدیون دوستانی مثل تو میدونم که چشمم باز شد به واقعیت.
همیشه شاد و موفق باشی دوست خوبم.

بله اسمت برام آشنا بود. امیدوارم همیشه با تدبیر و آگاهی از چم و خم های زندگی عبور کنی و به هدفت برسی .
خوشبخت ترین باشی

شهره( مامان حسین) دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 01:30

سلام دلاک جان.خط اخرت به دلم نشیت عالی بود.اگه میشه راهنمایی کن چجوری و کجا برم کلاس اصول رفتار که شدید نیازمندشم

شهره جان می تونی تو گوگل یه سرچ کنی . البته بهتره با یه مشاور صحبت کنی اون خودش هر چی لازم باشه برات توصیه می کنه . من هم همین کار رو کردم

دن دن یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 23:52

خدا قوت دلاک خانمی.

سرت سلامت عزیزززززززززززززم

sahra یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 21:06

سلام دلاک عزیز
انشاله عاقبت بخیربشی ودعای خیر مادرت بدرقه راه زندگیت باشه

فدات شم تو هم همینطور

دخترچه یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 20:32 http://moncoindesolitude.blog.ir/

انشاالله همیشه مادرت سالم باشند و سایه شون بالای سرت.
می دونی خوبی تو چیه دلاک؟ شعار نمیدی. زندگی می کنی اصولت رو. البته مثل هر آدمی حتما خطا هم می کنی اما به نظرم از همه مهمتر اینه که راضی بودن به رضای خدا رو تو زندگیت عملی می کنی.
من خیلی ازت یاد گرفتم تا حالا.

منو درست شناختی کم حرف می زنم و عمل می کنم . تو لطف داری عزیزم

سهیلا یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 18:33 http://nanehadi.blogsky.com

خدا رو شکر.دست شما هم درد نکنه.در حال مریضداری حفظ روحیه خیلی مهمه.

همینطوره . خدا به شما هم سلامتی و تندرستی بده

مستانه یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 15:21

عزیز دلم من تشخیص پزشکی ندادم شما در قسمت بهشت چقدر می ارزه میگه رفتید بیمارستان مامان خونریزی مغزی کرده دکتر بخش ای سی یو بستری میکنه
پس یه خورده دقت کن متنهای خودت که هست یه برگشت بزن ...........خیلی عجولانه جواب نده ........... خیلی زود از کوره در میری وانمود نکن خیلی روی خودت کارکردی ..........
باشه

مستانه یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 13:57

سلام ، خدا را شکر مادرت با اون عمل سنگینی که داشته و خونریزی مغزی خیلی زود سرپا شده فکر نمی کنی خیلی زود برش داشتی بردی بیرون کسی که خونریزی مغزی میکنه حداقل دو تا سه هفته استراحت مطلق حالا جراحی مغز هم روش
یا می خوای خودت را خیلی پهلوان نشان بدی تا خواننده هم فکر کنند چه اعجوبه ای هستی یا خیلی راحتی حالا هر چی پیش امد خوش امد
احتیاط شرط عقل است ..........نه اینکه حذف کنی بگی خوشم نیامد یا یه جواب سربالا بدهی

یه آدم خیلی باید کم شعور باشه که با قمار کردن سر سلامتی عزیزش بخواد پیش چند تا خواننده ی ناشناس با اسم مستعار از خودش یه قهرمان بسازه . مامان من خونریزی مغزی نکرده بود تومور مغزی داشت و تشخیص دکتر جراحش با تشخیص شما اندکی مغایرت داشت و ایشون براش تجویز کرده که هر چی بیشتر راه بره براش بهتره حالا ایشاالا هر وقت اومدیم مطب خدمت شما ، طبق دستورات شما ازش نگهداری می کنیم .
گذشته از اینکه مامان من اون روز راه نرفت نشست تو ماشین بیرون رو تماشا کرد موزیک گوش داد و بعد هم برگشت خونه تا امرو زهم الهی شکر مشکلی براش پیش نیومده .

فرناز یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 09:33

دلاک جان سالهاست میخونمت فقط یه توصیه دوستانه و خواهرانه مواظب باش یه وقت از اونور بوم نیفتی قربونت برم.

مرسی فرناز جان

شادی یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 09:11

جون دلمی تو

عچقم

mahtab یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 08:46

سلام دلاک جونم ، از اینکه مامان حالشون رو بهبود بسیار خوشحالم و باز هم مثل همیشه از خوندن نوشته هات لذت میبرم
خوب خانم ی فکری به حال مامان و آقای خواستگار بکن دیگه، دلشون بچه میخواد

شما که الان فرشته ها دارن سجده ات می کنن باید سفارش ما رو بکنی

sanaz شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 23:22

وای حامد نیک پی عالللییییییییییی بود
همیشه سلامت باشین و دلخوش دلاک جان

قلبونت ... مامانم وقتی سرحال باشه پدیده ایه واس خودش

په پو شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 19:10 http://aski-ewin.blogsky.com

خیلی خوشحالم از سلامتی و بهبود سرکار استوار عزیز. الحق آخر برنامه ریزی صحیح اید!

سرکار استوار به درجه ی امیر سرلشکر برسه صلوااااااات

سارا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 19:09 http://parepooreh.persianblog.ir

خدا رو صد هزار بار شکر. مثل اینکه مامان روحیش و به کمک شماها حفظ کرده. این خیلی مهمه.

بله الهی شکر

سانیا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 14:41 http://saniavaravayat.blogsky.com

دلاک عزیز خوشحالم که مامان خوب شده . همیشه می خونمت ولی مثل خودت سرم شلوغه .
میدونی تو کشورهای امریکای لاتین شهرداری ها بخش های کوچیک تقسیم میشند و خوب به شهروندان با وجهه خوب اجتماعی و یک سری فضائل اخلاقی شهروند نمونه میشند نه برای وضعیت مادی فقط برای مسائل روانی و اجتماعی دلیل این پرحرفیم این بود اگر این قانون تو کشورما بود تو از نظر من شهروند عالی میشدی . موید باشی

الان خیلی دیگه منو فرستادی بالای ابرها سانیا جان . قربون دستت من همون شهروند عالی زندگی خودم باشه از سرم هم زیاده ...
به هر حال مرسی که اینقدر محبت داری

نرگس شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 14:31 http://azargan.blogsky.com

سلام دلاک جون دستمریزاد وخداقوت به شما با تنظیم همه جوره زمانت واینکه خیلی به خودت سختی نمیدی واقعاوهم کار رو یکساعته تمامش کنی به ادم مدال که نمیدن ایشالا خدا همیشه هوات رو داشته باشه عزیزم

والله به خدا . دیدن خوشبختی ات آرزومه

محبوب حبیب شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 14:17 http://mahboobehabib.blog.ir

سلام دلاک عزیزم
خوشحالم که با وبت آشنا شدم. این درسی که ازت یاد گرفتم رو با اجازه ات توی وبم به اسم خودت میارم :)

مرسی زندگیت روز به روز پربارتر

مهسامامان شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 14:15

سلام
خیلی جالبه طرز زندگی و نگاهت به زندگی.همین خاص بودن باعث میشه هرروز این پنجره رو باز کنم تا شاید چیز جدیدی از نگاه یه فردی با انرژی مثبت ببینم تا ذره ذره انرژیش رو به خودم ترزیق کنم.اگه میتونی عکس از خونت بذار حسابی کنجکاو شدیم
مثل همیشه قوی و محکم باش

ممنونم که هر روز این پنجره رو باز می کنی

نیسا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 14:03 http://nisa.blogsky.com/

خدا را هزار مرتبه شکر. دوست عزیز. رفاقتت با خدا فوق العاده است. میشه یک دعا برای برادر من هم بکنی؟ دوماه درگیره و مشکلش حل نمیشه. خیلی نگرانشم. ممنون.

خیر باشه ایشاالا . خدا به داد زندگی همه جوون ها برسه

نرگس شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 13:48

احسنت حظ می کنم از انتخاب های درست دلاک جونم .
یه عالمه چیز ازت یاد می گیرم میشه خواهش کنم همینطور زودی زودی بنویسی

لطف داری نرگس جان

پری شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 13:19 http://mavatorobche.persianblog.ir

دلاک جون عالی بود.بعضی حرفاتو باید با طلا نوشت و قاب کرد.اگه بتونی چیزایی که تو کلاس یاد میگیری هم خلاصه بگی عالی میشه دوست مهربونم.

محبت داری پری جان . هر بخشی که حس بکنم کاربردی تره تو زندگی خودم براتون روایت می کنم

ریحانه شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 12:27

از این که گفتم حاضر جوابید یه وقت ناراحت نشین .اخه از حرفای این پستتون و رفتار تون با خودم سر جمع به این نتیجه رسیدم که شایدم اشتباه باشه.پس به دل نگیرین باز.

تیلوتیلو شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 12:26 http://meslehichkass.blogsky.com/

ما هم درس میگیریم از شما دلاک خانوم

خدا رو صد هزار بار شکر که شماها رو دارم .

ریحانه شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 12:24

در مورد کلاس اصول رفتار اگه میشه توضیح بده.یه چیزی هم میگم ناراحت نشید شما خیلی حاضر جوابید در کل با همه.

مینا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 12:07

پاراگراف آخرت یک واحد درسی بود بنظرم...فقط کاش یه وقتی در زمان مدرسه یا دانشگاه برام تدریس می شد

کاش خیلی چیزها رو تو مدرسه بهمون یاد می دادن

هیلا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 11:46 http://virtual-notebook2.blogsky.com/

وای این جمله ت و باید هر روووووووز با خودم تکرار کنممممم :
یک عمر بهای گزافی دادم تا بفهمم برای هر چیزی باید بهای منصفانه ای پرداخت کرد .
عاااالی بود مرسیییییییییی

هیلای جان این واقعی ترین تجربه ی زندگی من بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.