حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 3

فردا صبح صدیقه مثل هر روز بقچه ی قابلمه ی غذای پرویز رو  تو خورجین موتور گذاشت و گفت آخه اون بچه گناه نداره ؟ خدا رو خوش نمیاد !

پرویز در حالیکه موتور رو از روی جک بر می داشت گفت : اون زنیکه به فکر بچه نیست . اون فقط و فقط دنبال پوله ! بعد هم موتور رو از پله ی جلوی در رد کرد و در رو بست .

سر ظهر صدیقه صدای عروس زیبا رو در حالیکه داشت با پیرمرد توی حیاط بگومگو می کرد شنید . اومد پشت در و گوش تیز کرد . 

عروس زیبا کفری بود که چرا پرویز نرفته دیدن دخترک . داشت از بی عاطفه بودن پرویز و دلتنگی دخترک و دست تنها بزرگ کردن دخترک می گفت و از صبح تا شب جون کندن واسه یه لقمه نون و شهریه مهد و بی خیالی پرویز و بد و بیراه گفتن به پرویز و صدیقه . شکایت صدیقه رو به پیرمرد کرد که این جادوگر عفریته دیشب رای پرویز رو زد . نذاشت این طفل معصوم یه بار بابای نامردش رو ببینه . وظایف پرویز رو یادآوری کرد . باید بیاد چند روز در ماه تهران بچه اش رو ببینه . باید بیاد ببینه ما تو چه خونه ای زندگی می کنیم . من باید خونه رو عوض کنم . باید پول پیش خونه ی این بچه رو بده . من که نمی تونم با یه دختر بچه تو کوچه بخوابم . این بچه نیاز داره یه شب تا صبح پدرش پیشش باشه . بیاد با زبون خوش پول پیش خونه ی ما رو بده من هم اجازه میدم در ماه چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! اگر نیاد تکلیف من و بچه رو روشن کنه آبرو براتون نمی ذارم و تهدید و تهدید و داد و فریاد . پیرمرد با حال عروس زیبا رو  راهی کرد و همون جا پشت در نشست روی پله . عروس زیبا حتا توی کوچه هم داشت خط و نشون می کشید .

و صدایی در گوش صدیقه جیغ می کشید " چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! چند شب ..."

شب  پرویز حرف های پیرمرد رو که شنید از خونه بیرون زد . صدیقه پشت سرش پرویز کجا ؟ پرویز ... کجا داری میری ؟ و پرویز در سکوت به دل کوچه زد . 

صدیقه موند و چشمهای نگران پیرمرد و پیرزن . به آشپزخانه پناه برد و تند تند ذکر گفت ، امن یجیب خوند ، ظرف ها رو مرتب کرد ، دور خودش چرخید ، گاز رو دستمال کشید ، پیرمرد صدا کرد : دخترجان بیا بابا باهات حرف دارم . زیرسیگاری ام هم بیار .

پیرمرد و پیرزن از تاریخچه ی زندگی عروس زیبا و خانواده اش برای صدیقه گفتند ، از گرفتاری هایی که پرویز بخاطر این زن تحمل کرد ، از آبروریزی هایی که تو محل به پا کرد و اصرار داشتند که صدیقه باور کند نگرانی هایش بی مورد است و این زن از روز اول هم وصله ی پرویز نبوده !

پرویز پس از ساعتها پریشون و درهم برگشت . صدیقه سینی چای را پیش پای شوهرش گذاشت و صاف جلوی پای پرویز دو زانو نشست . انتظار داشت پرویز جریان دیدار با عروس زیبا را بگوید . پرویز نگاه درمانده اش را به چشمهای پر التهاب صدیقه دوخت و گفت : فردا عصر کربلایی مجتبی و آسید هاشم و پدر عروس زیبا با خودش و دخترک میان اینجا . من باید جلوی بزرگترهای فامیلش حسابم رو باهاش تسویه کنم  و گرنه این زنیکه ی کلاش هزار جور حرف و حدیث برای من در میاره !

صدیقه از فهم و شعور شوهرش چنان نفس راحتی کشید که تلافی نفس های بند آمده ی این دو روز در آمد . 

فردا پرویز زودتر آمد . دم پاشویه ی حوض کفش و جوراب ها را کند و پاهایش را شست . صدیقه آمد به استقبال شوهر " خواستم بهت بگم من از ته دل رضا دارم به اینکه بچه رو خودت بزرگ کنی  . بغضش ترکید که نمی خواهم هیچ دختر دیگه ای مث من برای لقمه نون بدبختی بکشه " 

پرویز که چشمهایش بعد از چند روز غرق مهربانی و محبت به صدیقه شد ، جوراب های آبکشیده اش را در مشت صدیقه گذاشت و داخل شد . صدیقه جوراب ها را آویزان بند کرد و گیره زد و توکلت علی الله گویان داخل شد . عصر شد ، صدیقه چای دم کرد ، ملافه ی روی پتوها را دست کشید ، پارچه های چهارگوش گلدوزی شده ی روی پشتی ها را مرتب کرد . قندان های پر از قند را سر طاقچه گذاشت . پیش دستی و کاردها را هم . در حیاط که با مشت کوبیده شد ، صدیقه پشت پنجره منتظر ماند تا پرویز لخ لخ کنان در را باز کند . پسر بچه ای با پرویز گفت و گویی کرد و پرویز در را بست و داخل شد . در حالیکه دمپایی ها را در می آورد و کفش به پا می کرد ، پیرمرد را صدا کرد که حاجی بپوش لباست رو ، مار خوش خط و خال گفته شما بیایید خانه ی ما ...


_ اون صحنه ای رو که عروس زیبا با لباس یقه ی خیلی باز و سینه های برجسته و بیرون افتاده در رو به روی پرویز و پیرمرد باز کرده بود ، صدیقه هزاران بار برای من تعریف کرده بود . آنقدر واضح توصیفش می کرد که یقین دارم سال ها  اون تصویر رو تو ذهنش بازسازی کرده بود _

بزرگترها نشستند به صحبت ، پرویز گفته بود که این زن  در مورد حق و حقوقش هیچ ادعایی نمی تواند داشته باشد . در مورد دخترک  اگر نگهداری ازش برای عروس زیبا به هر شکلی سخت باشه و از عهده اش بر نیاد ، می تواند بچه رو به پرویز و صدیقه بسپارد . داد و هوار عروس زیبا همان جا به راه افتاده بود که بچه ی من باید تهران بزرگ بشه ، مهد بره ، مدرسه بره ، من بچه ام رو نمیفرستم زیر دست زن بابا بهش گشنگی بده ! و تلاش کرده بود برای گرفتن پول نقد و ماهانه ای برای دخترک پرویز را به پرداخت رقم بالایی وادار کند که پرویز هم  به پرداخت مبلغی که در دادگاه حق دخترک مقرر شده بود رضایت داده بود به شرطی که اجازه داشته باشد ماهی یکبار دخترک را در خانه ی خودش نگهداری کند . عروس زیبا که دخترک را از پرویز پنهان کرده بود به این بهانه که دخترک خوابیده ، و پس از اصرار پرویز برای اینکه دخترک را در خواب ببیند گفته بودند چون خاله ی بچه کنارش خوابیده تو نمی توانی دخترک را ببینی ! خلاصه عروس زیبا زیر بار شرط پرویز نرفته بود و پرویز هم  به تایید بزرگترها در صورت محروم بودن از دیدار دخترش ، دینی برای پرداخت خرجی او ندارد . خلاصه جلسه به هیچ نتیجه ای نرسیده بود و دست آخر هم برادرهای عروس زیبا با پرویز گلاویز شده بودند و تا پاسی از شب بحث و جدل بین دو خانواده و بزرگترهای محل ادامه داشت ...

از فردا روزگار برگی نو برای صدیقه رقم زد 

نظرات 15 + ارسال نظر
آشتی دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 13:59

کوشی پس؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

دوستان دقت کنید :
از پرت کردن لنگه کفش به نویسنده خودداری کنید . نویسنده کار و زندگی هم داره هااااااااااااا.

دختر صدیقه هر شب پیغام میزنه رو گوشیم تند تند بنویس ببینم آخر زندگی ننه بابام چی میشه !!!

mahi دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 11:35

دلاک جون اینقدر شیوا و جذاب می نویسی که آدم فکر می کنه داره یه رمان خیلی خوب می خونه.... این استعدادت در نویسندگی رو نادیده نگیر.حتماً نویسنده خوبی می شی و من هم از خواننده های پر و پا قرصت...

ماهی مهربونم تو همیشه به من لطف داری . عروس وسطی رو هنوز یادمه هااااااا

پونآ دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:27 http://myvirtualhome.blogfa.ir

دلاک عزیز خیلی خوب مینویسی
شدیدن پیگیره داستان صدیقم :)

متشکرم

صبا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:02

سلام خواننده خاموش وبلاگتون هستم لطفاً ادامه بدید خیلی کنجکاو شدم متشکرم از قلم بسیار زیبایتان

چقدر خوشحالم که روشن شدی من ازت ممنونم صبا جان که همراه منی

آبانه یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 16:38


چی به صدیقه طفلی گذشته فقط خدا میدونه

هیچی فقط در کوره ی روزگار آبدیده شده همین !!!

آشتی یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 15:43

ما منتظر صدیقه چهار هستیم،
هیچ جا نمیریم همین جا هستیم!!!!!!!!

مث که زیاد از دم استادیوم رد میشیاااااااااااااااااااااااااااا
چشم دارم می نویسم

مهدیه یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 15:29

خیلی جذاب و گیرا می نویسی دلاک جون. یه کتاب داستان بنویس . حیفه این همه استعداد :)

لطف داری مهدیه جان ممنونم

nasibe یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 15:15

سلام ، چقدر این خانم صدیقه روح بزرگی داشته ، شاید اگر هر کدوم از ما جای اون بودیم انقدر آرام و متین با این قضیه برخورد نمیکردیم!

همینطوره

زهرا مهتاب گون یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 12:28

خیلی قشنگه نویسنده گرامی

متشکرم دوست گرامی

المیرا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 12:01

عالی پیش میری خانوم خوش قلم،در انتظارم واسه بقیه اش

به روی چشم

خودباخته یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 10:54

حکایت مردمی هستش که عشق ورزیدن رو یاد نگرفتن ولی چاپیدن رو خوب بلدند. البته زندگی زندگی و چیزهایی که داره همونهایی ( و شاید هم بیشتر به علت سلیطه گی ) هستن که عروس زیبا داشت و چشمان کورش نمیدید... حالا برگشته ....

طاقت نداشت ببینه کسی با همون امکاناتی که اون همیشه ازش شاکی و ناراضی بود زندگی خوبی داره

نازمهر یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 10:29 http://nazmehr.blogsky.com/

اخ اخ تو اوج داستان رو ول میکنی ادم هیجانی میشه

به خدا یه اتفاق جالب برام افتاده تو این چند روز امان نمیدین تعریفش کنم که ! هی میگین تند تند بگوووووووووو

غزاله یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 07:54 http://ghazalleh.blogsky.com/

این سریالتو خیلی دوست دارم ;)

مرسی

سهیلا شنبه 4 مهر 1394 ساعت 18:45 http://nanehadi.blogsky.com

بقیه اش

Rima شنبه 4 مهر 1394 ساعت 15:21

به داستان صدیقه معتاد شدم رفت
خیلی خوب تعریف میکنی دلاک جان

بگردم برات دنبال کمپ ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.