حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 6

خواهر کوچیکه ی پرویز که شوهرش خیلی سربراه نبود و دست بزن و دهن پاره و دست همیشه دراز جلوی این و اون داشت ، همیشه با هم اختلاف داشتن . بارها و بارها نسرین خانم با ساک لباسهاش در حالیکه زیر چشمش کبود بود یا لبش ورم کرده بود ، برگشته بود خونه ی پدرش ، پیرزن و پیرمرد که حال خوشی نداشتن ، اما صدیقه نشسته بود با نسرین خانم به حرف زدن که نسرین جان باهاش بساز ، اگه احترامش رو داشته باشی که اون دهنش رو باز نمی کنه حرف بی ربط بگه ، اگه پرت و پلا بگه تو سکوت کنی و جواب ندی که مث سگ هار بهت حمله نمی کنه ، ینی چی که دعوا رو شروع می کنی بعد هم ساکت رو بر میداری و میای خونه ی بابات . نسرین جانم زن باید دل مرد رو به زندگیش خوش کنه ، چرا وقتی با وانت کار می کرد هی تو گوشش خوندی که این کار بدرد نمی خوره ؟ حالا ببین نشسته تو خونه . خوب شد ؟ نسرین جان عقلت رو بکار بنداز . تا عصر بمون دلت پیش پدر و مادرت سبک کن ، تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه هم برگرد خونه ات . اصلا نذار شوهرت بفهمه تو به قهر زدی بیرون ! بعد هم دم غروب نسرین خانم رو با قابلمه ی غذای شام روونه ی خونه اش می کرد . یا چند بار که به گیر و گرفتاری مالی خورده بودن و طلبکارها اومده بودن دم خونه ، صدیقه یه پولی کف دست نسرین خانم گذاشته بود که نسرین جان بهش نگو من دادم ، بگو خودت جمع کردی ، نسرین جانم وقتی شوهرت داره تو باید برای همچین روزی یه پولی پس دستت کنار بذاری . خلاصه که بارها و بارها زندگی اینا به مو رسیده بود و صدیقه با پادرمیونی نذاشته بود پاره بشه ، اون وقت تو شرایطی که پرویز بخاطر مریضی پیرمرد از کار و زندگی افتاده بود و کلی هم خرج کفن و دفن پیرمرد کرده بود ، این مردک طلب ارث و میراث می کرد . 

وقتی جلسه گذاشتن که وراث درباره ی خونه تصمیم بگیرن ، دو تا از خواهرهای پرویز سهمشون رو به پرویز بخشیدن . برادر پرویز هم گفت که هر وقت داشتی سهم من رو خرد خرد بده که این خونه سرپا بمونه . نگهداری از پیرزن هم که به عهده ی صدیقه و پرویز بود . اما شوهر نسرین خانم فی الفور سهمش رو می خواست . صدیقه چند تا تیکه طلا فروخت و پرویز از تعاونی بسیج محل وام گرفت و پس انداز و این ور و اون ور جور کردن و سهم نسرین خانم رو خریدن .

ناهید خانم( اون خواهری که بچه ی فلج داشت ) و مهری خانم که کرج زندگی می کردن خیلی خوشحال بودن که صدیقه و پرویز صاحب خونه شده بودن . ثمره ی این همه سال خوشرویی و مهربونی صدیقه با پیرزن و پیرمرد  و ساختن با دار و ندار پرویز برکتی بود که خدا به زندگیشون بخشیده بود . 

البته که با رسیدن این خبر به گوش عروس زیبا و از طریق شوهر نسرین خانم باز بلواهایی به پا شد و ... اما با ریش سفیدی همون مردمی که ایمان صدیقه رو به چشم دیده بودن ، شر کوتاه شد . عروس زیبا وقتی دیده بود از حق الارث خونه چیزی بهش نرسید با حیله و حقه حقوق و شراکت مختصری که پرویز با اوستاش داشت رو به جیب زده بود . اوستا هم خام حرفهای عروس زیبا شده بود و به همین سادگی رودست خورده بود . پرویز هم وقتی باخبر شد یک دعوای آنچنانی در حد کتک و کتک کاری با اوستا کرد و بعد هم دیگه برای اون اوستا کار نکرد . خب خیلی ها تو شهر پرویز رو به درستکاری می شناختن ، بنابراین پرویز حتا یه روز هم بیکار نموند و بعد از اون برای خودش کار کرد . روزگار سختی بر پرویز و صدیقه گذشت اما هر چی که بود گذشت ...


با نزدیک شدن به زمان فارغ شدن صدیقه ، اشتیاق صدیقه دوچندان بود ، هم می دونست تا چند وقت دیگه فرزندش رو در آغوش خواهد گرفت و هم به بهانه ی تولد نوزاد ، مادرش رو برای یک هفته کنار خودش خواهد داشت . برای همین بود که بی توجه به ضعف و  نفس نفس زدن های از صبح تا شبش ، خونه رو آروم آروم آماده می کرد ، لباس و رختخواب برای دلبندش می دوخت و تیکه دوزی های عروسکی برای  لحاف و تشک نوزاد درست می کرد و با وجود تیر کشیدن کمرش پای دار قالی هم می نشست . هزار تا نقشه برای پول قالی داشت . با پرویز قرار گذاشته بودن که دو تا اتاق رو یکی کنن و ازش یه پذیرایی در بیارن و ایوون رو بندازن سر آشپزخونه و یه دستی به سر و روی خونه بکشن و یه اتاق بزرگ هم برای خودشون درست کنن . خب این کارها برای پرویز که از صبح تا شب آجر رو آجر می چید کاری نداشت اما پول می خواست .

و خدا به صدیقه و پرویز یه پسر توپول و آروم بخشید . پسر خنده رویی که دل همه رو برده بود . 

صدیقه خیلی زود از بستر بلند شد که کارها گردن مادرش نیفته . دلش می خواست این چند روز مادرش فقط استراحت کنه ، از طرفی هم دلش می خواست خودش رو به مریضی بزنه که پدر رضایت بده مادرش بیشتر بمونه . بهرحال اون چند روز مثل برق و باد گذشت و صدیقه مادر رو با دست پر راهی کرد . 

با رفتن مادر ، صدیقه احساس غربت و غم دوری از عزیزانش رو با رسیدگی به نیما کوچولو تاخت میزد . حالا دیگه آنقدر کار سر صدیقه ریخته بود که برای غصه خوردن وقت نداشت . از طرفی پیرمرد هم دیگه نبود که اگه اشک هاش جاری می شدن  ، مچ صدیقه رو گوشه آشپزخونه بگیره و بگه ناامیدی کفره باباجان ، فقط مرگه که علاج نداره ! پاشو دو تا چایی بریز ، تو یکی اش هم نبات بریز برای خودت !

پرویز هم سخت تر از همیشه کار می کرد . دستهاش پینه های کلفت و بزرگ بسته بود . یه خط در میون کتف و گردنش دردهای عجیب و غریبی می گرفت که با هیچ پماد و قرصی آروم نمی شد . اما صدیقه و پرویز با شیرینی خنده های نیما سختی های زندگی رو قورت می دادن و شاکر خدا بودن . 

نظرات 12 + ارسال نظر
زهرا مهتاب گون یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 08:58

سلام عزیزم داستان زیباییست. آزاده جان ان شاءا... امید به خدا کارت به سلامتی انجام بشه.

ممنون دوست گلم

په پو شنبه 18 مهر 1394 ساعت 15:51 http://aski-ewin.blogsky.com

به! بالاخره اومدید!
ترسوندیدمون. دیگه داشتم می رفتم کمپوت بخرم!

گیلاس باشه لدفن !!!

آزاده شنبه 18 مهر 1394 ساعت 11:58

دلاک جان بهترین ها رو برات آرزو دارم, انشاله روند درمان رو به بهترین وجه ممکن طی کنی عزیزم. داستان صدیقه به قلم شما خیلی زیباست و از خوندنش لذت بردم. روی ماهت رو میبوسم

قربونت برم آزاده ی مهربون . دختر گلت چطوره ؟ روبراهی ؟ خیلی وقته از حالت بیخبرم .
آخر این هفته نتیجه ی قطعی عمل رو بهتون میدم هنوز هیچی مشخص نیست . مرسی برای دعاهای خوب همیشگی

بانو سرن شنبه 18 مهر 1394 ساعت 02:25 http://serendarsokoot.blogsky.com/

سلام عزیزم. داستان صدیقه یه جور نور امیده. مرسی که با وجود گرفتاری و مشغله هات می نویسی چشم آهویی من.
راستی نتیجه دکتر رفتنا که چیز خاصی نبوده خدا رو شکر؟!

ممنونم مامان ماه و مهربون . خوبیم خدا رو شکر و همچنان پر قدرت با مشکلات می جنگیم . آخر هفته یه دکتر دیگه باید برم که با نظر اون تصمیم قطعی رو بگیرم . بی خبر نمی ذارمتون .
روی ماه پسرک بلورین رو ببوس . گازش هم گرفتی که چه بهتر

په پو جمعه 17 مهر 1394 ساعت 12:52 http://aski-ewin.blogsky.com

سلام. چند روزه که مبام و می بینم خبری نیست اینجا. گفته بودید چهارشنبه عمل جراحی فک دارید. نکنه الان بیمارستانید؟ بی خبرمون نذارید. خدا شفاتون بده ایشالا.

په پوی عزیز مرسی که جویای احوالم هستی راستش یه داستان های گولیده به هم پیش اومد که برنامه جراحی فک رو فعلا کنسل کردم تا بعد ... فعلا سر و مر و گنده در خدمتتونم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 12:24

اون موقع تعاونی بسیج محل کجا بود؟ مگه داستان مال قبل از انقلاب نیست؟

نیما متولد سال 4-63 ئه ، اون زمان هم اوج فعالیت بسیج و این داستان ها بوده
دخترک پرویز و عروس زیبا هم فکر می کنم باید متولد 9-58 باشه که بعد از انقلاب بوده

ریحانه پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 10:59

اخی چقدر این صدیقه دلش بزرگ و مهربون بوده و حتی هوای خواهرشوهرش را هم داشت, هوای همه را...

مریدشم همه جوره ...
من خیلی درس ها ازش یاد گرفتم . یکی از مهمترین چیزهایی که ازش یاد گرفتم که مامانم این موضوع رو بلد نبود که بخواد به من یاد بده این بود که وقتی دستت خالیه بلد باشی چه جوری با قناعت از زندگی لذت ببری

یاسمین پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 10:06

سلام
انشاالله خدا سلامتی کامل بهت بده
فردا کشیک دارم قول میدم واست دعا کنم

خیلی خیلی محتاج دعاتم . مدیونت میشم یاسمین جان اگر که دعام کنی

ویرگول چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 22:47 http://virgol.persianblog.ir

عزیزمی توووو که با این همه مشغله بازم یاد ما هستی و بخاطر ما می نویسی.
متاسفانه از این عروس یا دامادهای ناخلف تو هر خانواده ایی ممکنه پیدا بشه. چه داماد نامردی داشتن. امیدوارم حداقل بقیه زندگیشون تو آرامش گذشته باشه. هر چند بعید می دونم.
مواظب خودت هم باش و ما رو بی خبر نزار.

چه میشه گفت ویرگول جون هر کس با تصمیماتی که برای زندگیش می گیره زندگیش رو می سازه

په پو چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 20:50 http://aski-ewin.blogsky.com

اون اولا فکر می کردم یه داستان تخیلیه. نمی دونستم که واقعیه. خیلی خوب نوشتیدش.

موچکرم

سهیلا چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 18:34 http://nanehadi.blogsky.com

ممنون که نوشتی.انشاله که خیره

تشکر فراوان

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 14:18

سلام. گفتم نکنه بستری شده باشی. اومدم یه سر زدم دیدم نه نوشتی. حالا به قول دوستان عملت سرپاییه یا نه بیهوشی و اینا داری؟

سرپایی که نیست ولی اینکه بیهوشی کامل میدن تا اپیدورال رو هنور نمی دونم . البته که هنوز تصمیم قطعی نگرفتم از یه دکتر دیگه وقت دارم اگه اون هم قطعی بگه عمل لازمه هفته دیگه به امید خدا میرم بستری میشم فعلا این هفته هزار تا کار دارم باید به اونا برسم سرم خیلی شلوغه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.