حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 6

پیرزن که هیچکدوم از شیرین کاری ها و شیرین زبونی های دختر پرویز رو ندیده بود ، اما خدا نخواست که آنقدر عمر کنه که این روزهای نیما رو ببینه . مثل همیشه آروم و بی صدا یه روز بعدازظهر روی تشکچه ی مث برف سفیدی که صدیقه هیچوقت نذاشته بود یه لک کوچیک روش باشه ، چشمهاش رو برای همیشه بست . 

و صدیقه تمام روز تو اون خونه با پسر کوچولوش به دور از همه ی خانواده و فامیلش تنهای تنها شد .  با وجودی که خواهرهای پرویز از صدیقه بزرگتر بودن اما با فوت پیرزن ، چشم امید خواهرها به صدیقه بود ، به زن جوونی که با سن کمش اون خونه رو سر پا نگه داشته بود ، با چنگ و دندون از دل همه ی سختی ها با روی خوش بیرون اومده بود ، نور امید پیرزن و پیرمرد بود ... خلاصه که تا خواهرها بیان به از دست دادن پدر و مادر عادت کنن ، وسط روز وقت و بی وقت در خونه ی پدری رو می زدن و خودشون رو تو بغل صدیقه می انداختن و صدیقه هم مثل یک مادربزرگ دخترها رو آروم می کرد . دلداری شون می داد که غم و غصه هاشون رو نبرن تو خونه برای بچه های کوچیک یا شوهرهاشون . 

صدیقه اولین قالی رو از دار پایین آورد و به پرویز گفت بفروشش  و با پولش یه دستی به سر و روی خونه بکش . باز هم صدیقه به جای تسلیم غم شدن به کار پناه برد ، آنقدر کارهای خیاطی و گلدوزی صدیقه ظرافت پیدا کرده بود که تو جهاز تمام دخترهای شهر چند تا تیکه از هنرهای صدیقه وجود داشت . مشتری های صدیقه بیشتر شده بودن و  خدا رو شکر اوضاع کاریش هم بهتر شده بود . پرویز هم که بار مسوولیت  نگهداری از پیرمرد و پیرزن از دوشش کم شده بود ، فراغت ذهنی بیشتری داشت که روی کارش تمرکز کنه . کم کم خونه هایی که پرویز می ساخت زبانزد تمام شهر شد . کسانی که قصد ساخت و ساز داشتن دسته دسته می اومدن تا خونه هایی رو که پرویز ساخته بود ببینن . نتیجه ی همه ی اون کمردردها ، کتف دردها ، خستگی های طولانی این شد که پرویز از یه بنا تبدیل شد به اوس معمار !

صدیقه هم با شوق و ذوق برای خونه ای که حالا دو تا اتاق بیشتر داشت ، یه هال بزرگتر داشت ، دیوارهاش سفید کاری شده بود ، پرده می دوخت ، از وانتی قالیچه ی قسطی می خرید ، و خرید یه دست مبل از زندگی صدیقه و پرویز  یه زندگی اشرافی ساخت . 

با باردار شدن دوباره ی صدیقه و تموم شدن فصل کشاورزی ، پدر و مادر صدیقه  که دیگه تو روستا کاری نداشتن اومدن مدتی رو پیش دخترشون بمونن . پدر و مادر صدیقه هم دیگه کار سنگین کشاورزی و باغداری پیر و فرتوتشون کرده بود . پدر صدیقه چند وقتی بود که مریض احوال بود و پا درد هم امون مادرش رو بریده بود . این روزها تا به دنیا اومدن بچه ی دوم صدیقه فرصت مغتنمی بود تا صدیقه نذاره آب تو دل پدر و مادرش تکون بخوره . نیما هم اسباب سرگرمی شون رو فراهم می کرد که هوای برگشتن به سر خونه و زندگی به سرشون نزنه . 

و خدا دختری رو به صدیقه و پرویز عطا کرد که اسمش رو ندا گذاشتند . ندا رو خدا زمانی به صدیقه و پرویز بخشید که روزگار سختی ها به پایان رسیده بود . نیما و ندا در آرامش و عشق پدر و مادر بزرگ شدند .

وقتی که ندا یه دختر بچه ی 6-5 ساله  بود یه عصر پنج شنبه صدیقه در حالیکه دست ندا رو در دست داشت به اتفاق یکی از خواهرهای پرویز به آرامستان شهر ، برای زیارت اهل قبور و فاتحه خونی برای پیرزن و پیرمرد رفته بودن که توی آرامستان شهر با عروس زیبا و دخترک روبرو میشن ! طبق معمول عروس زیبا شروع می کنه به داد و هوار کردن که زندگی من رو خراب کردی و برای خودت زندگی ساختی و باقی ادعاهای بی اساسی که تو همه ی این سالها هر جا می نشسته تعریف می کرده ، بعد هم اشاره می کنه به سنگ مزار پیرزن و پیرمرد که این دو تا خدا نیامرزیده زندگی منو بهم زدن و ... صدیقه هم خونش به جوش میاد و بهش میگه زن حسابی اگه این دو تا بد بودن چرا زندگی منو بهم نزدن ؟ چرا من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم ؟ عروس زیبا هم میگه تو چون فامیلشون بودی هوای تو رو داشتن !

حالا فکرش رو بکنید که این وسط ندا و دخترک هم از یقه ی هم گلاویز شده بودن و این داد میزده مامان تو بده اون داد میزده مامان خودت بده ! ناگفته نماند که ندا اون روز یه کتک مفصل از دخترک می خوره ...

ندا همیشه خاطره ی اون روز رو که تعریف می کنه از خنده ریسه میره . خنده ای که که در اعماقش یه خشمی میشه حس کرد ...

نظرات 9 + ارسال نظر
mahtab سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 10:24

به سلامتی و دل خوش عزیزم ، منم عروسی نگرفتم و فقط ی مهمونی .
خودت خوبی خانم؟ عمل چی شد ؟ انشالا که نیاز نباشه انجام بدی

ممنونم مهتاب جون دخملک چطوره ؟ پشتک میزنه یا نه ؟
عزیزم تو پست جدید توضیح کامل دادم

سارا سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 08:44

سلام عزیزم. خودت چطوری؟

خوبم الحمدالله

سایه دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 12:55

سلام
من یه مدتی خواننده اون یکی وبت بودم که با بلایای بلاگفا مواجه شده و تعطیل شد هرروز با امید به اون وب سر میزدم تا اینکه چند روز پیش اتفاقی اینجا رو دیدم و کلی خوشحال شدم یه روزه تمام مطالبشو قورت دادم

واقعااااااااااااااا یه شیر زنی کاش از نزدیک می دیدمت و ازت روحیه و انرژی می گرفتم ناگفته نماند که با خوندن مطالبت هم کلی انرژی می گیرم
امیدوارم کارگاه خیاطیت یه روزی یه مزون معروف با کلی شعبه تو شهرهای مختلف بشه تا منم بتونم سفارش دوخت با گرفتن یه تخفیف ویژه بدم

سایه ی عزیز من هم خیلی خوشحالم که می تونم دوباهر کامنت های مهربونت رو بخونم . مرسی از لطفت . راستی تو آدرس اینستای منو داری ؟

آشتی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 11:35

سلام عزیزم. مرسی که بقیه قصه رو میگی.
خودت چطوری؟ بهتری شکر خدا؟

آشتی جوووووونم از اول هم بیماریم هیچ نشونه ای نداشت امروز یه پست میذارم در این مورد مرسی که پیگیری .

flicka دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 10:02 http://flicka.blog.ir

ســـلام
کل حکایت صدیقه رو خوندم ، شما دارید رمان مینویسید یا این داستان واقعی ـه ؟!
هر چی هست خیلی قشنگه آفرین به این قلم زیباتون ... خیلی خیلی دوس داشتم
بنظرم صدیقه از این زنای حرص در آره که من همیشه خوشم ازشون نمیاد ، بس که دیگه پاک و خوبن ، هویت آدمیزاد رو میبرن زیر سوال ، خخخخ موفق باشید و بازم برامون بنویسید ، میخونمتون

این حقیقت زندگی یکی از آدمهاییه که کنار ما زندگی می کنن . کلیات داستان عین واقعیته اما من هم شاخ و برگهایی بهش اضافه کردم که داستان وار بشه .
مرسی از محبتت

mahtab دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 09:46

سلام دلاک جونم ، مبارک باشه خانم
خیلی خوشحال شدم گلم
حالا به سلامتی کی عروسیه؟ ما هم دعوتیم مگه نه؟

مهتاب جونم ما قرار نیست عروسی بگیریم . حالا ایشالا بعدها یه مهمونی می گیریم . شما هر وقت این وری تشریف بیاری قدمت سر چشم

پرنده ی گولو دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 08:20

سلام
ندا جان امیدوارم ته این قصه به جایی برسه که تو هم یه کتکی زده باشی!!!

خانم جان شما هم ما رو معتاد کردیا

خخخخخخخخخخ
خودت مستعد بودی

نرگس یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 21:56 http://azargan.blogsky.com

عجب شیرزنی بوده

آرامش آرامش محض بزرگترین ویژگی این زنه . من تو موقعیت های مختلف کنارش بودم . همیشه به همه آرامش میده .

شیرین یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 19:03

یواش یواش داریم به جاهای خوبش میرسیم بلاخره قهرمان های داستان دارن سرو سامون میگیرن ..
تصور دعوای دو تا ناخواهری کوچولو هم غم انگیزه هم خنده دار ...

اوهوم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.