حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

دلاک تراپی

من تا یکشنبه نیستم منتظر حکایت صدیقه نباشید ...

من یه وقتها به یه چیزی گیر میدم و زمین آسمون بره باید اون اتفاق بیفته . امسال هم از اول سال پیله کرده بودم که با آقای خواستگار بریم یه چکاپ کامل انجام بدیم . خب هی کار پیش می اومد و آقای خواستگار  سرش خیلی شلوغ بود و هی عقب افتاد . 

تا اینکه موفق شدم دست و پای آقای خواستگار رو ببندم و بکنمش تو گونی و ببرمش آزمایشگاه تحویل آقای دکتر بدمش و بگم بفرمایید این هم دو تا نمونه ی آزمایشگاهی فقط ابعادمون از  موش خیلی بزرگتره . 

خب با توجه به سابقه ی بیماری قلبی حاد در خانواده ی پدری آقای خواستگار ضرورت داشت که دیگه با این سن و سال پیش یه متخصص قلب ویزیت بشن . خلاصه جناب خواستگاری که روزی صد بار ورد من که چیزیم نیست ! من آخه برم دکتر چی بگم سر گرفته بود ، تو مطب به دلیل بالا بودن چربی خونش از بابت رژیم غذایی و استعمال دخانیات و استرس و ساعت کاری زیاد مورد تهدید و ضرب و جرح توسط آقای دکتر واقع شد و قرار شد برای بررسی های بیشتر بستری بشه ( سیل اشک من روان است ) ، اما نکته ی مثبت این تهدید و ارعاب این بود که از اون روز آقای خواستگار با کنترل نامحسوسی حواسش جمع خودش شده الهی شکر ! 

القصه چند روز آینده در خدمت بهداشت و درمان خانواده هستیم ... ایشالا که همه چیز خوبه اما بد نیست این آقایون هر از چندی یه کم نگران سلامتی خودشون بشن !

و حالا برسیم به نتیجه ی آزمایشات خودم :

از نظر بررسی کم خونی و چربی و قند و کمبود ویتامین و کلسیم و عفونت و فلان و فلان وضع بدنی من مافوق عالی بود . به حدی که دکتر کلی تشویقم کرد اما ...

در معاینات دکتر زنان مشکلی وجود داره ، البته این مشکل از قدیم بوده و در معاینات دوره ای همیشه دکتر معتقد بود که اوضاع تحت کنترله ، اما این بار ممکنه که نیاز به درمان دارویی یا در صورت برطرف نشدن نیاز به جراحی باشه . به هر حال تصمیم گیری منوط به انجام آزمایش های تکمیلی و سونوگرافی و این صوبتاست ...

از طرف دیگه بخاطر اشتباه یه دکتر با وجدان دندانپزشک باید یه جراحی فک هم انجام بدم که به احتمال زیاد چهارشنبه هفته ی دیگه هم به خودم وقت میدن برای بستری و جراحی ... بعد از اون هم فقط یه دندون خراب دارم که باید درست بشه !

از بابت این جراحی فک انگده حال خوبی دارم چون می دونم یه چند روز نمی تونم غذا بخورم و یه کم وزنم میاد پایین . 

وقتی آدم یه پرستار خوب داره ، مریض شدن خیلی دلچسبه !!!


هفته ی پیش یه عروسی فوق العاده عالی رفتیم . وقتی ارکستر داشت می خوند و جوون ها از ته دل فریاد می زدن ، چشمم به ماه توی آسمون افتاد و از ته ته قلبم از خدا خواستم :  " خدای آسمونها ... خدای کهکشون ها ... برس به داد دل ... عاشق ما جوون ها ...     برس به داد دل دوستهایی که وبلاگ منو می خونن  " 

عروسی رفتنمون کلی داستان داشت که از بس یکصدا صدیقه صدیقه کردین نذاشتین تعریف کنم !


حکایت صدیقه 4

از فردا در بقالی و قصابی و شنبه بازار و توی  محله و هر جایی که صدیقه پا می گذاشت پچ پچ هایی می شنید ، تف و لعنت هایی می شنید ، ناله و نفرین هایی می شنید . دهن به دهن چرخیده بود که" صدیقه یه دختر دهاتی با یه مرد زن و بچه دار ریخته رو هم و مرده رو مجبور کرده زنش رو طلاق بده ، قید بچه اش رو بزنه ، بیاد صدیقه رو بگیره " . 

حرف و حدیث ها به جایی رسید که یکی از خانم های محل که برای جهاز دخترش سفارش سرویس تیکه دوزی شده ، داده بود ، آنقدر دنبال سفارشش نیومد که وقتی  فک و فامیل عروس و داماد ،  با دایره و تنبک  تو رختکن حموم عمومی به بزن و بکوب مشغول بودند، صدیقه از خاله ی عروس سوال کرد و جواب شنید که :

به هم زدن آشیونه ی دیگری آخر و عاقبت نداره دخترجون ! همون بهتر که دست ناپاک به زندگی دخترمون نخوره !

صدیقه برآشفت با غیظ به صورت پیرزن حمله برد و چشم تو چشمش گفت : دست ناپاک از صبح تا شب سوزن نمی زنه ... از گیس سفیدت حیا کن پیرزن !


صدیقه نمی دونست با این همه خباثت چه باید کرد اما در هر فرصتی به پرویز سفارش می کرد که نذار دخترک روزهای سختی که من کشیدم رو بکشه ، نذار مث من تو دلش از پدرش متنفر باشه . پرویز خودت یه راهی پیدا کن . و پرویز از طریق یکی از هم ولایتی هاش که تهران زندگی می کرد گاه و بیگاه برای دخترک  رخت و لباس و خورد و خوراک می فرستاد . هر بار که عروس زیبا و دخترک به شهرشون می اومدن ، صدیقه به خواهر پرویز سفارش می کرد که برای دیدن دخترک و پرویز پیغامی بفرسته اما جوابی نمی اومد .


یه بار که زن آسیدهاشم برای دوختن چادر مشکی اش اومد پیش صدیقه ، وقتی تو اتاق با هم تنها شدن ، گفت دختر جان بیا بشین دو کلوم باهات حرف دارم . ببین دختر جان من جای مادرتم ، من خیر و صلاحت رو میخوام . این مردم خودی پسندن ، تو غریبه ای اذیتت می کنن ، تو حالا حالاها جوونی ، می تونی دوباره شوهر کنی ، حتا یه شوهری خیلی بهتر از پرویز ، اما اون زن با یه بچه چی کار کنه وسط این همه گرگ ؟ بیا و خانمی کن ، تو از این زندگی چه خیری دیدی ؟ به جد آقا سید که اجرت پیش خدا محفوظ میمونه . تو ماشااله هنرمندی گلیمت رو از آب می کشی ، پرویز هم به خدا از اون مردها نیست ، راضیت می کنه ...

صدیقه با همه ی قدرت چنگ انداخت به پارچه ی مشکی ، پارچه رو جر داد و به هم تابوند و چپوند تو بغل پیرزن و فریاد زد : رباب خانم حتا اگر من هم نباشم این زن با پرویز زندگی بکن نیست !  

.

.

.

_ " صدیقه می خوای بریم شهر پدریت زندگی کنیم ؟"

_ " صدیقه می خوای جمع کنیم بریم کرج یه خونه اجاره کنیم ؟ من حاضرم بخاطر خوشبختی تو کارگری کنم "

_ " صدیقه چند وقته رنگ و روت خیلی زرد و زار شده ، خدا منو بکشه تو بخاطر من این همه عذاب می کشی ، بیا ببرمت چند وقت بذارمت خونه ی پدرت اونجا بمونی یه کم جون بگیری خسته شدی "


صدیقه به همه ی این پیشنهادها " نه " گفت  چون پیرمرد ناخوش تر از همیشه شده بود . با مریضی پیرمرد عرصه به صدیقه تنگ تر شده بود ، پرویز هفته ای چند بار برای دوا و درمون  پیرمرد رو به شهر دیگه ای می برد . از صبح خیلی زود با مینی بوس می رفتن و آخر شب خسته و کوفته بر می گشتن . پرویز از کار هم افتاده بود ، صدای اوستاش در اومده بود . دلخوشی صدیقه به بودن پیرمرد و پیرزن بود . می ترسید با رفتنش این دو تا بنده ی خدا نتونن از پس خودشون بر بیان . پیرمرد که معلوم نبود تا چند وقت دیگه لازم داره یکی ازش نگهداری کنه ، یا زیرش رو تمیز کنه ، پرویز هم که اوضاع کارش اینجوریه ، با این شایعه ها و تهمت هایی هم که مردم به صدیقه می زنن دیگه نه کسی برای خیاطی سفارش میاره ، نه کسی سوزن دوزی هاش رو میخره ... پس صدیقه چی کار کنه که هم پولی جمع بشه برای مبادا ، هم تو خونه سرش گرم باشه و کمتر بیرون بره . 

_ تو اون برهه بیرون رفتن از خونه آنقدر برای صدیقه عذاب آور شده بود که قابلمه ی  آب جوش می آورد و تو توالت گوشه ی حیاط هم خودش رو و هم پیرزن رو می شست که نخواد تو حموم عمومی پچ پچ زن های محل یا سقلمه زدنشون رو به هم  ،  تحمل کنه _

یه شب که پرویز و پیرمرد از شهر مجاور بر گشتن ، پرویز یه دار قالی کوچولو با نخ و ابزار برای صدیقه خریده بود . صدیقه از دختر دایی پرویز که کلاس قالیبافی می رفت  ، قالیبافی یاد گرفت . یاد گرفتن قالیبافی بدون معلم خیلی سخت بود اما صدیقه تمام تلاشش رو می کرد ، تو هر فرصتی که پیدا می کرد و از کارهای خونه فارغ می شد می نشست پای دار .

پرویز چند وقتی بود که می دید صدیقه رنگ و رخ درست درمون نداره ، هر قدر اصرار می کرد که صدیقه بیا یه دکتر بریم ، یا بگم خواهرم بیاد کمکت دست تنها خسته میشی . صدیقه قبول نمی کرد . آخه خواهر پرویز یه بچه ی فلج داشت ، صدیقه هیچوقت دلش نمی اومد خواهر پرویز تو خونه ای که صدیقه هست آنقدر خسته بشه که وقتی میره خونه خودش جون نداشته باشه به بچه ی معصوم برسه . حتا هر وقت خواهر پرویز می اومد خونه ی پدر و مادرش ، صدیقه می گفت تو خسته ای امروز بچه رو بذار پیش من ، خیالت راحت حواسم همه جوره بهش هست ، تو اگه میخوای بری آرایشگاه برو ، برو به فامیلهات سر بزن ، من به بچه غذا میدم تو برو پیش  مرضی خانم که همسایه دیوار به دیوار و همبازی خواهر پرویز بود ، یه سر بزن دلت وا شه ! 

تا اینکه یه بار که پرویز ، پیرمرد رو برای دیالیز به شهر مجاور برده بود ، سر ساعت همیشگی برنگشتن ، هی دیر و دیرتر شد . صدیقه شام پیرزن رو کشید ، خودش هم جلوی تلویزیون نشست . در حیاط رو که زدن ، صدیقه روسری اش رو سفت کرد و دوید به استقبال شوهرش . اما در رو که باز کرد شوهر خواهر پرویز و دایی اش ، حاج عباس و محمد جواد مینی بوس دار یکی یکی سلام گفتند . 

صدیقه جلوی در از هوش رفت !


حکایت صدیقه 3

فردا صبح صدیقه مثل هر روز بقچه ی قابلمه ی غذای پرویز رو  تو خورجین موتور گذاشت و گفت آخه اون بچه گناه نداره ؟ خدا رو خوش نمیاد !

پرویز در حالیکه موتور رو از روی جک بر می داشت گفت : اون زنیکه به فکر بچه نیست . اون فقط و فقط دنبال پوله ! بعد هم موتور رو از پله ی جلوی در رد کرد و در رو بست .

سر ظهر صدیقه صدای عروس زیبا رو در حالیکه داشت با پیرمرد توی حیاط بگومگو می کرد شنید . اومد پشت در و گوش تیز کرد . 

عروس زیبا کفری بود که چرا پرویز نرفته دیدن دخترک . داشت از بی عاطفه بودن پرویز و دلتنگی دخترک و دست تنها بزرگ کردن دخترک می گفت و از صبح تا شب جون کندن واسه یه لقمه نون و شهریه مهد و بی خیالی پرویز و بد و بیراه گفتن به پرویز و صدیقه . شکایت صدیقه رو به پیرمرد کرد که این جادوگر عفریته دیشب رای پرویز رو زد . نذاشت این طفل معصوم یه بار بابای نامردش رو ببینه . وظایف پرویز رو یادآوری کرد . باید بیاد چند روز در ماه تهران بچه اش رو ببینه . باید بیاد ببینه ما تو چه خونه ای زندگی می کنیم . من باید خونه رو عوض کنم . باید پول پیش خونه ی این بچه رو بده . من که نمی تونم با یه دختر بچه تو کوچه بخوابم . این بچه نیاز داره یه شب تا صبح پدرش پیشش باشه . بیاد با زبون خوش پول پیش خونه ی ما رو بده من هم اجازه میدم در ماه چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! اگر نیاد تکلیف من و بچه رو روشن کنه آبرو براتون نمی ذارم و تهدید و تهدید و داد و فریاد . پیرمرد با حال عروس زیبا رو  راهی کرد و همون جا پشت در نشست روی پله . عروس زیبا حتا توی کوچه هم داشت خط و نشون می کشید .

و صدایی در گوش صدیقه جیغ می کشید " چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! چند شب ..."

شب  پرویز حرف های پیرمرد رو که شنید از خونه بیرون زد . صدیقه پشت سرش پرویز کجا ؟ پرویز ... کجا داری میری ؟ و پرویز در سکوت به دل کوچه زد . 

صدیقه موند و چشمهای نگران پیرمرد و پیرزن . به آشپزخانه پناه برد و تند تند ذکر گفت ، امن یجیب خوند ، ظرف ها رو مرتب کرد ، دور خودش چرخید ، گاز رو دستمال کشید ، پیرمرد صدا کرد : دخترجان بیا بابا باهات حرف دارم . زیرسیگاری ام هم بیار .

پیرمرد و پیرزن از تاریخچه ی زندگی عروس زیبا و خانواده اش برای صدیقه گفتند ، از گرفتاری هایی که پرویز بخاطر این زن تحمل کرد ، از آبروریزی هایی که تو محل به پا کرد و اصرار داشتند که صدیقه باور کند نگرانی هایش بی مورد است و این زن از روز اول هم وصله ی پرویز نبوده !

پرویز پس از ساعتها پریشون و درهم برگشت . صدیقه سینی چای را پیش پای شوهرش گذاشت و صاف جلوی پای پرویز دو زانو نشست . انتظار داشت پرویز جریان دیدار با عروس زیبا را بگوید . پرویز نگاه درمانده اش را به چشمهای پر التهاب صدیقه دوخت و گفت : فردا عصر کربلایی مجتبی و آسید هاشم و پدر عروس زیبا با خودش و دخترک میان اینجا . من باید جلوی بزرگترهای فامیلش حسابم رو باهاش تسویه کنم  و گرنه این زنیکه ی کلاش هزار جور حرف و حدیث برای من در میاره !

صدیقه از فهم و شعور شوهرش چنان نفس راحتی کشید که تلافی نفس های بند آمده ی این دو روز در آمد . 

فردا پرویز زودتر آمد . دم پاشویه ی حوض کفش و جوراب ها را کند و پاهایش را شست . صدیقه آمد به استقبال شوهر " خواستم بهت بگم من از ته دل رضا دارم به اینکه بچه رو خودت بزرگ کنی  . بغضش ترکید که نمی خواهم هیچ دختر دیگه ای مث من برای لقمه نون بدبختی بکشه " 

پرویز که چشمهایش بعد از چند روز غرق مهربانی و محبت به صدیقه شد ، جوراب های آبکشیده اش را در مشت صدیقه گذاشت و داخل شد . صدیقه جوراب ها را آویزان بند کرد و گیره زد و توکلت علی الله گویان داخل شد . عصر شد ، صدیقه چای دم کرد ، ملافه ی روی پتوها را دست کشید ، پارچه های چهارگوش گلدوزی شده ی روی پشتی ها را مرتب کرد . قندان های پر از قند را سر طاقچه گذاشت . پیش دستی و کاردها را هم . در حیاط که با مشت کوبیده شد ، صدیقه پشت پنجره منتظر ماند تا پرویز لخ لخ کنان در را باز کند . پسر بچه ای با پرویز گفت و گویی کرد و پرویز در را بست و داخل شد . در حالیکه دمپایی ها را در می آورد و کفش به پا می کرد ، پیرمرد را صدا کرد که حاجی بپوش لباست رو ، مار خوش خط و خال گفته شما بیایید خانه ی ما ...


_ اون صحنه ای رو که عروس زیبا با لباس یقه ی خیلی باز و سینه های برجسته و بیرون افتاده در رو به روی پرویز و پیرمرد باز کرده بود ، صدیقه هزاران بار برای من تعریف کرده بود . آنقدر واضح توصیفش می کرد که یقین دارم سال ها  اون تصویر رو تو ذهنش بازسازی کرده بود _

بزرگترها نشستند به صحبت ، پرویز گفته بود که این زن  در مورد حق و حقوقش هیچ ادعایی نمی تواند داشته باشد . در مورد دخترک  اگر نگهداری ازش برای عروس زیبا به هر شکلی سخت باشه و از عهده اش بر نیاد ، می تواند بچه رو به پرویز و صدیقه بسپارد . داد و هوار عروس زیبا همان جا به راه افتاده بود که بچه ی من باید تهران بزرگ بشه ، مهد بره ، مدرسه بره ، من بچه ام رو نمیفرستم زیر دست زن بابا بهش گشنگی بده ! و تلاش کرده بود برای گرفتن پول نقد و ماهانه ای برای دخترک پرویز را به پرداخت رقم بالایی وادار کند که پرویز هم  به پرداخت مبلغی که در دادگاه حق دخترک مقرر شده بود رضایت داده بود به شرطی که اجازه داشته باشد ماهی یکبار دخترک را در خانه ی خودش نگهداری کند . عروس زیبا که دخترک را از پرویز پنهان کرده بود به این بهانه که دخترک خوابیده ، و پس از اصرار پرویز برای اینکه دخترک را در خواب ببیند گفته بودند چون خاله ی بچه کنارش خوابیده تو نمی توانی دخترک را ببینی ! خلاصه عروس زیبا زیر بار شرط پرویز نرفته بود و پرویز هم  به تایید بزرگترها در صورت محروم بودن از دیدار دخترش ، دینی برای پرداخت خرجی او ندارد . خلاصه جلسه به هیچ نتیجه ای نرسیده بود و دست آخر هم برادرهای عروس زیبا با پرویز گلاویز شده بودند و تا پاسی از شب بحث و جدل بین دو خانواده و بزرگترهای محل ادامه داشت ...

از فردا روزگار برگی نو برای صدیقه رقم زد 

حکایت صدیقه 2

یک روز عروس زیبا در حالیکه دست دخترک سه ساله اش را در دست داشت بر در کوبید . صدیقه در را به رویشان گشود ، عروس زیبا از صدیقه رو برگرداند و بی کلامی داخل شد . یکراست به اتاق پیرمرد و پیرزن رفت و نشست به حال و احوال . پیرمرد و پیرزن از شوق دیدن نوه ی دلبند و بسیار زیبایشان  زبانشان بند آمده بود . صدیقه که چای آورد ، عروس زیبا سینی را پس زد اما پس از مدتی  به بهانه ی چای ریختن برای دخترک از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت . برای لحظاتی در اتاق پرویز و صدیقه هم سرک کشید و نزد پیرمرد و پیرزن برگشت . صدیقه مستاصل و شوریده به آشپزخانه پناه برد ، در حالیکه پاهایش می لرزید ، قلبش گرومپ گرومپ می کوبید . دستهای لرزانش را به هم سایید و لحظه ای چشمان زیبا و شهلای عروس از ذهنش خارج نمی شد . یعنی اینجا چه کار داشت ؟ چه می خواست ؟ چرا نمی گوید ؟ تمام وجودش گوش بود تا صداهای توی اتاق را درست بشنود . 

پیرمرد و پیرزن از بهت سکوت کرده بودند . عروس زیبا اما رشته ی کلام را به دست گرفته بود و از کار کردنش در یک آزمایشگاه در تهران می گفت . به دیپلمی که چقدر بدردش خورده ، و از مهد کودک رفتن دخترک و شعرهایی که یاد گرفته و ...

صدیقه اما آنقدر با گوشه ی روسری اش ور رفته بود که  تار و پودش داشت از هم جدا می شد . پس چرا نمی گوید برای چی اومده ؟؟؟

پیرزن برای آنکه تکلیف را یکسره کند ، به پیرمرد گفت ببین اگر مهمان ها می مانند زودتر یک مرغ را سر ببر بده صدیقه ناهار رو روبراه کنه ...

عروس زیبا گفت : اومده بودم احوالی از شما بپرسم اما خب حالا که بعد از این همه وقت اومدم می مونم تا پرویز بیاد . بالاخره این بچه هم دلتنگ پدرشه !!! دیگر صدایی از اتاق نیامد . شاید باقی حرف های داخل اتاق با نگاه گفته شد ...

پیرمرد به حیاط رفت ، از صدیقه سینی  و چاقو و سنگ خواست . صدیقه وسایل را که پیش پای پیرمرد چندک زده روی زمین گذاشت . پیرمرد گفت : قابلمه ی آبجوش دختر جان !

و صدیقه در دل با مرغی که قرار بود سرش بریده شود همذات پنداری کرد ... همدردیم مرغک من ... اما تو خیلی زود راحت می شوی ...

صدیقه قابلمه ی آبجوش را کنار پاشویه گذاشت و لب حوض نشست و دامنش را مرتب کرد . کاش از قبل می دانست و لباس بهتری می پوشید . حرف های عروس زیبا و فخر فروختن به دیپلم و تحصیلات چون اژدها داشت صدیقه را می خورد . باز دستهایش را به هم سایید . دستهای خسته و زحمتکشش را ... سنگینی  نگاه پیرمرد ، صدیقه را به خود آورد . پیرمرد با مرغ سر کنده آمد نشست کنار پاشویه به صورت رنگ پریده صدیقه نگاه کرد و گفت : تو امانتی پیش من ! صدیقه خجالت کشید بگوید : آخه اون از من خیلی خوشگلتره !!! 

صدیقه از دیدار پرویز با عروس زیبا و دخترک وحشت کرده بود ، نکند با دیدن عشق اولش هوایی شود ! نکند شیرین زبانی های دخترک دل پرویز را با آنها نرم کند ! نکند پرویز در دام دلتنگی دخترک بیفتد ! 

چه باید بکند صدیقه ؟ 

پیرمرد بانگ برآورد : بابا جان دست از فکر و خیال بردار پاشو یه چایی برای بابات بریز ، تخته گوشت هم بیار . برای خودت هم یه چایی نبات بریز . پاشو بابا جان بر دل سیاه شیطون لعنت بفرست !

صدیقه در حالیکه پای گاز به تدارک ناهار مشغول بود به هزاران فیلم و داستانی که از مسموم کردن غذای پادشاه ها و سلاطین دیده و شنیده بود فکر می کرد . به مرگ موش توی بشقاب زنگار زده ی انبار فکر کرد . به توصیه ی پیرمرد بر دل سیاه شیطون لعنت فرستاد ... رفت توی اتاق خودشان و قرآن سر طاقچه را برداشت . قرآن را بوسید و به پیشانی اش چسباند . خدایا خودت کمکم کن ! اما ترسید . ترسید عروس زیبا سمت اتاق بیاید و صدیقه را در حال التماس به خدا ببیند . ترسید غذا بسوزد و آبرویش برود و مضحکه ی عروس زیبا و کل محل بشود ... رفت سمت آشپزخانه و تمام حواسش را جمع پختن ناهار کرد . اسباب سفره را آماده کرد ، بساط  مفصلی تدارک دید و بشقاب ها را چید . خودش را نشمرد ، دلش نمی خواست با عروس زیبا سر یک سفره بشیند مبادا لرزش دستهایش هویدا شود . مبادا بی سوادیش ، لباس های  دهاتی اش اسباب به سخره گرفتن عروس تهران رفته بشود ... سفره را که پهن کرد ، بشقاب ها را که چید . پیرمرد پرسید : دختر جان چرا یه بشقاب کم آوردی ؟ صدیقه جواب داد : بابا جان شما مهمون دارین راحت باشین . پیرمرد اعتراض کرد که صاحبخونه تویی ،  ما همه مهمان سفره ی توییم . برای خودت بشقاب بیار !

قلب صدیقه فرو ریخت . چه عذابی بالاتر از اینکه در این حال غذا بخورد ؟ اگر نخورد هم ...

ناهار را که خوردند ، دخترک خسته و کلافه بهانه گرفت و بنای گریه گذاشت . عروس زیبا هر کار کرد دخترک نخوابید . پیرزن که در پی راهی برای ختم غائله بود به عروس زیبا  وعده داد که  هر وقت پرویز بیاید او را می فرستند خانه ی پدر عروس زیبا برای دیدار دخترش ! به این ترتیب مادر و دختر را راهی کردند . 

بعد از رفتن عروس زیبا خانه در سکوت خفقان آوری فرو رفت . همه به انتظار آمدن پرویز و تصمیم او نشستند . هر چه هوا رو به تاریکی می رفت صدیقه دلش پر خون می شد . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . تمام عصر و غروب را در حیاط به آب دادن باغچه ها و سر زدن به گلدان ها گذراند . به برگشتن به خانه ی پدری فکر کرد ، به یاد مادرش افتاد ، فکر کرد اگر برگردد خانه ، او و مادرش چقدر از پدر کتک خواهند خورد . دلش برای مادرش لرزید . چقدر مادرش از اینکه صدیقه در خانه ی پرویز خوشبخت است شادمان بود . غم مادر به صدیقه شهامت داد . مثل همه ی سالهایی که مادر صبوری کرده بود طاقت می آورد تا پرویز بیاید . 

.

.

.

بعد از اینکه پرویز شامش را خورد ، پیرمرد و پیرزن داستان را برایش گفتند . پرویز نگاهی به صدیقه انداخت که سرش را به جمع کردن سفره گرم کرده بود . کلامی نگفت و نشست پای تلویزیون 14 اینچ قرمز رنگ . صدیقه باز گوش تیز کرد ، باز سکوت . . .

تا صدیقه با کاسه ی ملامین میوه از آشپزخانه بیرون آمد ، پرویز لااله الا الله گفت و برخاست . " برم در قفس مرغها رو چفت کنم " . صدیقه از پشت پنجره در دل تاریکی حیاط پرویز را دید که لب باغچه کنار محبوب شب نشسته . . . 

صدیقه مقابل آیینه ایستاد ، به حلقه ی کبود دور چشمها خیره شد . گره روسری را باز کرد و آه کشید . ملافه ی تترون گلدوزی شده ی پر کار روی رختخواب ها را کنار زد و تشک ها را پهن کرد . ملافه ها را کشید و خزید زیر لحاف . 

صدیقه هنوز تازه عروس بود . . . دلش برای خودش سوخت . . . برای آن دخترک شیرین ادای زیبا هم دلش سوخت . . . دلش برای پرویز هم حتا سوخت . . . 

اگر پرویز می آمد در رختخواب و مثل خیلی از شبها هنوز سرش به بالش نرسیده خوابش می برد و به صدیقه نمی گفت چه کار می خواهد بکند چه ؟ اگر می خوابید تا فردا صبح چه ؟ صدیقه چطور امشب را به صبح برساند ؟ آیا فردا صبح پرویز به دیدن دخترک خواهد رفت ؟