حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 7

روزیکه من با صدیقه و خانواده اش آشنا شدم ، نیما یه پسر دبیرستانی خوش قد و بالا بود و ندا راهنمایی  درس می خوند . نیما و ندا به طرز باورنکردنی ای بچه های مودب و درسخونی بودن . صدیقه و پرویز تو همون حیاط پدری که حالا یه خونه ی یک طبقه ی بزرگتر توش ساخته شده بود زندگی می کردن ، دو تا اتاق هم پشت حیاط ساخته بودن که اجاره داده بودن به من . صدیقه هنوز هم با وجود دست درد و گردن درد خیاطی و گلدوزی می کرد اما قالیبافی رو چند سالی بود که کنار گذاشته بود . پرویز همچنان عاشق کارش بود و سخت کار می کرد . آنقدر به درستکاری شهره بود که برای ساخت و ساز به شهرهای دیگه می بردنش و معماری ویلاهای خاص رو بهش می سپردن . 

دخترک وقتی 16 ساله بوده یکبار به دیدن پرویز اومده بوده ، یک روز که پرویز تنها خونه بوده دخترک در حیاط رو میزنه و پرویز در رو به روش باز می کنه ، دخترک خودش رو معرفی می کنه و پدر و دختر برای اولین بار بعد از سالها همدیگه رو در آغوش می گیرن ، دخترک به پرویز میگه که برای گرفتن شناسنامه جدید به مشکلی برخورده و حضور پدر الزامیه . پرویز با دخترک قرار میذاره فردا صبح به اتفاق به اداره ثبت احوال میرن ، مشکل با امضای پرویز حل میشه ، دخترک و پرویز با هم میرن بستنی میخورن ، بعد هم به پیشنهاد پرویز توی یه آتلیه با هم عکس یادگاری می گیرن ، پرویز پول مختصری به دخترک میده و باز دخترک از زندگی پرویز ناپدید میشه ...

پرویز هنوز هم منتظر روزیه که دخترک یکبار دیگه به امضای پدر نیاز داشته باشه ، تا پرویز بتونه تو رخت عروسی دخترش رو ببینه !

امروز که من داستان زندگی صدیقه رو می نویسم ، نیما کارشناسی ارشد مکانیک داره و در یک کارخانه صنایع وابسته به خودروسازی در اطراف کرج مدیر خط تولیده و ندا دکترای داروسازی گرفته و به تازگی در یکی از شهرستان های اطراف کرج داروخانه ی خودش رو افتتاح کرده . هر دوشون به فاصله ی یکسال ازدواج کردن و از شهر پدری کوچ کردن و کرج زندگی می کنن . صدیقه با رفتن بچه ها خیلی تنها شده ، تنها و دردمند از آرتروز گردن . تنها اما سبکبال ... سبکبال از یک عمر درست زندگی کردن ، درست رفتار کردن ، درست فکر کردن . 

مادر صدیقه سالهاست که فوت کرده ، پدر پیر صدیقه با خواهر ته تغاری صدیقه با هم زندگی می کنن . بقیه خواهر و برادرهای صدیقه با کمک صدیقه و پرویز سرو سامون گرفتن و رفتن دنبال زندگی خودشون . خواهرهای پرویز هم هنوز از هر کجای دنیا که دلشون پر باشه چشم امیدشون  به حرفهای دلگرم کننده ی صدیقه است . 

صدیقه همیشه آرومه ، یه آرامش باورنکردنی ، آرامشی که انگار از جنس بشر نیست . به عقیده ی من این آرامش از درست فکر کردن صدیقه برمیاد . من سالهای سال صدیقه رو تو موقعیت های مختلف دیدم ، همیشه و همیشه صدیقه نظری داره که منطقی ترین راهکاره ، مطمئن ترین روشه . این تکیه کلام صدیقه است : خدا به ما عقل داده که زندگی مون رو خودمون بسازیم . 

به اندازه ی موهای سرم پیش اومده که من رفتم خونه ی صدیقه و یه خانمی از اهل محل ، از اهل فامیل مهمون صدیقه بوده ، و من متوجه شدم  که این خانم برای مشاوره و راهنمایی گرفتن اومده سراغ صدیقه . با چشم گریون اومده و با لب خندون برگشته !

صدیقه  تو سال های اخیر به توصیه دکترها از کارهای هنری منع شده ، حالا دیگه صدیقه و پرویز برای بازنشستگی پرویز لحظه شماری می کنن ، تا اونها هم به کرج مهاجرت کنن و باقی عمر رو به نگهداری از نوه ها دلخوش باشن . 


نظرات 13 + ارسال نظر
مهسا شنبه 16 آبان 1394 ساعت 11:21

دلاک جونم سلام عزیزم خسته نباشی دقیقا یک هفتست که پست جدید نزاشتی . الهی تاخیرت به خیریت باشه . الهی مشغول کارهای اازدواجت باشی . میدونم خسته می شی اما میدونم چه خستگی لذت بخشیه . الهی سلامت باشی دلت خوش باشه فقط یک کلام بیا بنویس خوبم بعد برو اگه هم کاری از دستم بر بیاد به روی چشمام انجام می دم. راستی مسئله زنان خودت رو هم پشت گوش ننداز. برو تا بزرگتر نشده شرش و بکن

ممنونم دوست خوبم که حواست به من هست . این هفته از یه دکتر دیگه وقت گرفتم . اوضاع خونه هم دیگه همه کارهایی که ما باید انجام می دادیم انجام شده تمام و کمال اما خب یه سری وسایل باید وقتش بشه که بیارن و ما بچینیم

سرن چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 17:48 http://serendarsokoot.blogsky.com/

آدمها چه روزهایی رو باید از سر بگذرونن تا به یه نقطۀ امن برسن. مرسی عزیزم. مرسی از نوشتن زندگی صدیقه و پرویز

خواهش می کنم دقیقا همینه هر کسی که چیزی توی زندگیش داره بهاش رو پرداخته و ارزون بدستش نیاورده

یاسمین چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 11:30

سلام
خدا رو شکر که ارامش به اون زندگی و زندگی خودت وارد شد
امسال سر دیگ نذری مامان که به نام سیدالشهدا و خانم فاطمه زهرا است واسه ارامش زندگی شما و گولو جان دغا کردم الهی که به حق این روزها به شادی و سرخوشی ایام رو بگذرونید

الهی من قربونت برم یاسمن جان چقدر کیف کردم از دعایی که کردی . الهی هزار برابرش برای خودت باشه

لیمو شیرین سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 00:21

سلام دلاک عزیزم،مرسی که با تمام مشغله های این روزهات بازم واسه ما از صدیقه مینویسی...
انشاالله زندگی جدید مبارکت باشه دوست جان.
شاد و موفق باش...

ممنونم عزیزم تو هم شاد و خوشبخت باشی

خودیافته دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 16:04 http://salhayetanhayi.persianblog.ir

آرامشی که صدیق به اون خونه داده بود، باعث آرامش بقیه هم شده بوده. و متاسفانه آنیش عروس زیبا دامن دخترش رو هم گرفته بوده.لازم نیست که حتما خونه آنچنانی داشت واسه دلخوش بودن، مهم اینه که از زنگی لذت برد و به بقیه هم لذت رو چشوند....
ممنون که با زحمت فراوون نوشتی دلاک جان. تلنگرهای این دستنوشته واقعا عمیق بودن...

قبل از همه برای خودم زندگی این زن پر از درس بود ...

نرگس دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 00:44

خیلی قشنگ نوشتی ... بارها بغض کردم حین خوندنش
مرسی :*

ممنونم عزیزم

Papoo یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 15:11

Gheseye ma be Sar resid, kalaghe be khoonash naresid

آشتی یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 12:07

سلام عزیزم. الهی به حق علی همه عاقبت بخیر بشن.
راه راست به منزل میرسه.
مثل خودت که عاقبت بخیر شدی انشاءالله.
خونه قشنگتون هم مبارک. به دل خوش به حق علی.

الهی قربونت برم تو خودت سر صف همه ی اونایی هستی که تو راه راست قدم بر میدارن . ممنونم ایشاالا روزی شما خونه بخرید

nasibe شنبه 9 آبان 1394 ساعت 22:13

خدا را شکر ، دیدن و شنیدن خوشبختی دیگران به آدم حس خوبی میده.

البته نه به همه !

شیرین شنبه 9 آبان 1394 ساعت 15:36

دلاک میدونی دلم برای کی میسوزه
برای دخنرک همونی که از زن زیبا بوده
اون بی گناه ترین فرد این ماجرا بوده به نظرم و وقتی موفقیت های ندا و نیمار و نوشتی خیلی برای اون دخترک دلم گرفت
کاش اونم میتونست سایه پدری مثل پرویز رو داشته باشه
سالها مادرش از پدر بد گفته و اونم طبیعتا باور کرده و اون طوری بزرگ شده نمیدونم شایدم اشتباه فکر میکنم

آره دقیقا باهات موافقم خیلی مهجور بود تو زندگیش هیچکس اون رو درست نشناخت

هدی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 10:50 http://http://keepcalm.blogsky.com/

این داستانه یا واقعی؟

داستان واقعی ایه

پرنده گولو شنبه 9 آبان 1394 ساعت 10:49

سلام
دست راست آرامش و خوشبختی شون به سر زندگی ات عزیزکم

قربونت برم به سر همه مون الهی

نرگس شنبه 9 آبان 1394 ساعت 10:48 http://azargan.blogsky.com

چه خانم محشری چقدر دلم از این خانم های خوب که همه رو به خوبی راهنمایی می کنند ای کاش از این ادم ها زیاد باشن

آره والله .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.