حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

خانه دارگونه

اولین مهمونی مون با حضور مامان ها برگزار شد . نیازی به گفتن نیست که این دونفر چقدر حالشون خوب بود ... چون می دونستن که ما چقدر خسته ایم نه اونها انتظار یه پذیرایی پرفکت داشتن و نه من زیادی به خودم سخت گرفتم . سر راه که می رفتم خونه گوشت خریدم و یه مقدارش رو خرد کردم و قیمه پختم . بقیه اش رو هم وقتی مامانم اومد گذاشتم جلوش گفتم بیا اینا رو خرد کن ببینم چقدر خونه داری بلدی ! 

مامانم بعد از شام رفت چون سختش بود بمونه ، ولی مادر موند ، آخر شب بهش گفتم اگه شما فردا اینجا بمونید منم زنگ می زنم مرخصی می گیرم ، هم استراحت می کنم هم اینکه با هم میریم بیرون می گردیم و خرید می کنیم . خلاصه یه ذره برنامه ریزی کردیم و قرار شد مادر بمونه . من هم قبل از خواب یه آرام بخش خوردم که مرخصی فردام با صبح خروسخوان از خواب بیدار شدنم حروم نشه . شب هم برای مادر رختخواب عروس طور انداختیم و شکر خدا راحت تا 9 صبح خوابید . 

دیگه صبح پا شدیم صبحانه خوردیم . اولین بار بود که من تو خونه خودمون صبحانه می خوردم هاهاها چه آرامشی داشتم وقتی قرار بود سرکار نیام و از روزم لذت ببرم . بعد از صبحانه با مادر زدیم بیرون ، رفتیم پلاسکو یک دنیا وسایل پلاستیکی خونه از سبد و لگن و خرده ریز خونه هر دومون خریدیم و خوششششحال رفتیم شهروند ، باز هر دو مون مرغ و کسری های خوراکی خونه خریدیم و برگشتیم خونه ، باقی غذای شب قبل رو گرم کردیم و خوردیم و شیرجه زدیم تو تخت . من که تحت تاثیر قرص دیشب چنان عمیق خوابیدم که وقتی پا شدم دیدم مادر بی سر و صدا ظرف های ناهار  رو شسته ، چای دم کرده ، شیرینی چیده منتظر بیدار شدنه عروس خجالت زده نشسته تا بیدار بشه . تازه بساط شام شب رو هم روبراه کرده بود . منم بعد از اینکه منگی این همه خوابیدن از سرم پرید پا شدم یه کتلت اساسی با کلی مخلفات آماده کردم و آقای خواستگار هم اومد و شام خوردیم و من جستم زیر دوش ، دوشم رو گرفتم وسایلمون رو جمع و جور کردیم و چون مادر قول گرفته بود که شب بریم خونه اش بمونیم که بتونه به کراهاش برسه برای فردا که مهمون داره . خلاصه جمع کردیم و تا ما حاضر بشیم آقای خواستگار به طور کاملا خودکار کف آشپزخونه رو تی کشید !!! و خلاصه رفتیم خونه ی مادر شب خوابیدیم . 

پنج شنبه صبح من بعد از خوردن صبحانه ، از خونه زدم بیرون برای رسیدن به خودم ( تکبیر !!!) رفتم تجریش رنگ مو خریدم ، لوازم آرایش خریدم ، یه کم گشتم و بعد رفتم آرایشگاه ، موهام رو کوتاه کردم ، رنگ موهام رو عوض کردم و باز برگشتم تجریش یه سری دیگه خرید کردم و رفتم خونه ی مادر . عذرخواهی کردم از مهمون ها که من فقط پنج شنبه رو برای خودم دارم . همه هم کلی تشویق که به به موهات چقدر خوشگل شد و ... دیگه دورهم بودیم و گفتیم و خندیدیم .

جمعه هم سراسر به استراحت و چرت زدن و ولو شدن گذشت و خونه ی مادر موندیم .

از مادر قول گرفته بودم که خاطرات زندگیش رو بنویسه ، اما هی پشت گوش می انداخت ، دیروز گیرش انداختم که چرا این همه خاطره و تجربه رو نمی نویسید ؟ گفت آخه حوصله اش رو ندارم ، انگشتم درد می گیره و ... گفتم باشه من الان درستش می کنم . یه نرم افزار ضبط صدا روی گوشی اش دانلود کردم و طرز کارش رو مکتوب بهش یاد دادم و چند بار هم تنهاش گذاشتم که امتحان کنه و هی اشتباه کنه و ... تا یاد بگیره .

وقتی خوب یاد گرفت ، این طور شروع کرد که : به نام عشق ... دلاک از من خواسته که داستان زندگیم رو تعریف کنم و من ازش ممنونم که منو به این کار تشویق کرد ...

شب هم با یه شوقی رفت که بخوابه به این امید که از امروز شروع کنه به تعریف خاطراتش ...

امروز صبح هم اومدم سرکار و مشغول برنامه ریزی فشرده برای تدارکات تولد آقای خواستگارم . اگر کسالت پدرم برطرف بشه مهمون هامون فقط مامان و بابای من و مادر خواهند بود . در غیر اینصورت یه تولدبازی دونفره خواهیم داشت . غذا از بیرون می گیرم و جز برای سالاد و دسر خودم رو به زحمت دیگه ای نمی اندازم در عوض همون زمان کوتاهم رو به آرایش و شیک سازی خودم صرف می کنم . 

امشب تولد مامانمه و کادو براش یه فریم عینک طبی گرفتم . میخوام فشنگی برم خریدهای روز تولد آقای خواستگار رو انجام بدم و اگه برسم طلسم کشوهام رو بشکنم و بعد هم بریم خونه مامانم تولد بازی !


دوستی با دلاک : از همین اولین حقوقی که دریافتش با شروع زندگی مشترکمون زیر یه سقف مصادف شده ، به خودم قول دادم یه حساب هایی ، یه هزینه هایی که تا حالا به نظرم اولویت چندم بود رو تو لیست اولویت هام به رده های اول تا سوم جدول ارتقا بدم و این شیوه رو در هر شرایطی ادامه بدم . 


نظرات 23 + ارسال نظر
رها دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 12:04 http://rahaaaomidvar.blogsky.com

پایه ام شدید ! حتی سه پایه هم هستم :)) اونم میاد حتمن.

خودت زحمت هماهنگیش رو می کشی ؟

زهره دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 11:17

مبارکت باشه عزیزم ایشاله همیشه زندگیت پر از مهربونی و ارامش باشه

موچکرم زهره جان گل گلاب

لاله دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 08:15

پول چه کیفی کوک می کنه!

بله خدا به همه روزی فراوون بده

لیلا دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 00:41

چندوقتیه تا بیکار میشم میام سراغ وبلاگت و اکثر مطالب قدیمیت رو هم خوندم . وقتی نوشته هاتو میخونم پر از حس خوب میشم از بس که نوشته هات پر از امید و شکرگذاری نسبت به خداست . هروقت حالم میگیره با خوندن مطالبت آروم میشم و چند جایی هم از راهکارای خوبت استفاده کردم . کاش میشد توی دنیای واقعی یه دوست مثه تو داشتم . راستی من خیلی منتظرم ببینم سوپرایز امسالت برای آقای خواستگارچیه بعد از صندلی و ماجرای رستوران مطمئنم برای امسال هم فکرایی داری

یه دنیا ممنونم از محبتی که داری . راستش امسال سورپرایزی ندارم همه چیو می دونه کادوش رو هم خودش پسندیده . دلم نمی خواد در هر شرایطی برای دیگران پرفکت باشم فعلا با توجه به خستگی ها و درد عضله هام اولویت زندگیم استراحت خودمه

په پو یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 16:54 http://aski-ewin.blogsky.com

خیلی ممنون. لابد گفتن تو دو روز به دنیا بیایم که بیشتر دلاک تو جشن و خوشی باشه دو روز بهتر از یه روز.

منظورم این بود که نکردن یه فاصله ای بینش بذارن بعد به دنیا بیان

رها یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 15:15 http://rahaaaomidvar.blogsky.com

خب من الان فقط می تونم بهت بوس بدم :))) اینم با این لبای قلوه ای گنده که این شکلکه داره :)))
دلمون هواتو کرد خانوم جان!

نظرت راجع به یه قرار دسته جمعی چیه ؟ البته اگه قول بدی اون دختر شیطون بپر بپره رو هم با خودت بیاری .

لیلی یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 14:22 http://lilimeysami.mihanblog.com

دوست عزیز از شخصیتت خیلی خوشم میاد قابل تقدیری. و ضمنا از احساس زیبایی که به مادرشوهرت لذت می برم. ان شاالله همیشه شاد و خوشبخت باشی.

من هم لذت می برم که خواننده های مثل شما دارم . باعث افتخاره از محبتتون هم ممنونم

آبانه یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 14:10

مبارکتون باشه عزیزم
چقد دو تا پستت حس خوبی بهم داد.
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که آقای خواستگار آقای همسر شدن

الهی روزی برای تو باشه . خدا خودش می دونه که چقدر همچین آرزویی برات دارم

mahtab یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 14:01

سلام خاله ، دخملک هم خوبه ، سلام میرسونه
دارم کم کمک شروع میکنم ، فعلا در حال گشتن و دیدنم
سلامت باشی عزیزم ، شما هم دیگه باید به فکر باشی دوستای دخملک رو بیاری

تا هوا سردتر نشده دست بجنبون دیگه عکس هاش رو هم برای من بفرست ذوق کنم .
به دخملک بگو برای مهیا شدن شرایط فکر کردن به همبازی هاش دعا کنه

منصوره یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 13:07

از خودت،طرز فکرت،زندگی کردنت خوشم میاد همیشه اینطور شاد و مهربونو پر انرژی بمون خانوم خانوما

مرسی که همراه منی مرسی که انرژی های خوب بهم میدی

سعیده یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 12:42

دلاک جان
از اول روال همین بوده
نه من گفتم بده
نه اون داده

من مثلا برای کادوی مامانم یا خانوادم خودم پولش رو میدم

و ولی یکی از دوستام اصلا کارت شوهرش دستشه و مرده از خانومش پول میگیره و من حسرت میخورم به اینکه یه مردی هم پیدا میشه که تموم درامدش دست زنشه

منم قسط دارم و کلی هزینه های دیگه ولی تا حالا روم نشده بگم پول بده من پول ندارم

مثلا یه بار گوشیم خراب شده بود و من واقعا پول نداشتم برام گوشی خرید ولی انگار جا افتاده که من هزینه هام با خودمه

برای همین یه موقع ها میگم کاش اصلا سرکار نمیرفتم...

سعیده جان همسرت رو مقصر ندون ، اون یاد نگرفته مثل بچه ای که هیچوقت از گرسنگی گریه نکرده و شیر نخواسته ، مادرش هم فکر می کنه بذار بخوابه اگه گرسنه اش بشه صداش در میاد .
هیچ ایرادی نداره . اگر همسرت در برابر درخواست پول مقاومت نمی کنه و بطور کلی برات کم نمی ذاره پس خیالت راحت باشه اگه رویه ات رو عوض کنی آروم آروم می تونی روش تاثیر بذاری .
البته من روش اون دوستت رو هم اصلا نمی پسندم .

mahtab یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 12:34

به به چه مهمونهای عزیزی
تولد مادر هم مبارک باشه ، خوش به سعادتشون چنین دختر دسته گلی دارن
به ، به این مادر شوهر ، خدا حفظشون کنه
خدا هر روز عشقتون رو محکم و محکم تر کنه
راستی فکر کنم کامنتام نمیرسه

سلام مامان خوشگل و ماه دخملکت چطوره ؟ کی خریدهاش رو شروع می کنی ؟ سنگین نشی نتونی بری خریدهای جینگولی بخری براش .
از طرف من یه بوس محکم و صدادار دخترت رو بکن
خدا سلامت بداره هر دوتون رو .

آتوسا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 11:16

الهیییی

سعیده یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 09:16

سلام دلاک عزیزم

امیدوارم همیشه خوب باشی

یه سوال یا در و اقع یه راهنمایی ازت میخواستم

راجع به تقسیم هزینه ها بین زن و شوهر
مثلا من که کار میکنم و حقوق دارم تا چه حد باید هزینه ها رو بپردازم؟
من تمام هزینه های خودم رو میدم
مثل بنزینن موبایل آرایشگاه لباس ...
در واقع همسرم هزینه های شخصی من رو نمیده
ممنون ازت

سعیده ی عزیز حتما خودت می دونی که نمیشه یه نسخه کلی برای همه ی زندگی ها پیچید چون برنامه ریزی مالی به خیلی چیزها بستگی داره مثل میزان درآمد - وضعیت شغلی - اعتماد زن و شوهر به هم - اینکه پس اندازشون مشترک باشه یا نباشه و ...
اما اگه بخوای رویه ی من رو بدونی من سعی می کنم هر از گاهی یه هزینه قرتی بازی رو دست آقای خواستگار بذارم ( دقت کن که هر از گاهی ) چند وقت یه بار یه تیکه لباس خیلی خوب یا کفش گرون ، اما در مجموع خرج عطینای خودم رو خودم میدم مثل گردش با دوستهام . هزینه ی کادوی مهمونی ها یا مناسبت ها رو حتما ازش می گیرم .
البته هزینه قسط هام رو صد در صد خودم میدم . اما ناگفته نماند که بطور معمول ماهی دو سه بار میگم حقوقم تموم شد برام پول بریز ! اون هم بسته به اینکه چقدر دست و بالش باز باشه واریز می کنه .
لپ کلام اینکه یکی به نعل میزنم یکی به میخ ! این وسط مسطا هم پس انداز می کنم .
عقیده ی اساسی من اینه که مرد باید بدونه زن یه سری هزینه ها داره ... این وظیفه ی زنه که به مرد یاد بده نسبت به تامین مالی زن حساس باشه ، صد البته که اگه دست مرد خالی باشه زن اندازه نگه میداره .
ببین همسرت هزینه های شخصی تو رو نمیده یا اینکه تو ازش نخواستی یا عادتش ندادی که بده ؟؟؟

سایه یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 08:15

خوش خوشانت باشه همیششششششششششه

میشه این جدول اولویتهاتو برا ما هم بزاری تا ما هم استفاده بکنیم؟؟؟


بذار دقیق تنظیمش کنم اول ، فعلا مراجعه پیگیر به مشاور - رسیدگی به مشکلات پزشکی ام - و ...

لیمو شیرین یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 01:06 http://Like-nobody.blogfa.com

سلام دلاک جانم،
تمام مدتی که میخوندم از روابط عروس و مادر شوهریت،یه لبخند گوشه لبم بود...حس خوبی دارم برات،مثل یک خواهر که آرامش گرفتن خواهرش،اونو آروم میکنه. خداروشکر.

چه خواهر شیرینی دارم من خدا رو شکر که اینقدر تو با محبتی عزیزدلم . منم برای تو آرزوی یه زندگی شیرین دارم

شیرین شنبه 30 آبان 1394 ساعت 21:25

سلام دلاکی
از خوندن پست قبلی و این پست خیلی لذت بردم ..حس خیلی خوبی بهم داد عین یه سکانس آروم بخش از یه سریالی که هر شب میبینم
و چقدر خوبه که بدون تکلف زندگی میکنی
الهی که همیشه از این جور پست ها بنویسی
تولد مامان هم مبارک باشه و سایه شون همیشه بالاسرتون باشه الهی

قربونت خدا عزیزان تو رو هم حفظ کنه . واقعا تعبیرت درست بود زندگی ما همگی مثل یه سریال می مونه

په پو شنبه 30 آبان 1394 ساعت 18:07 http://aski-ewin.blogsky.com

سلام. لذت مهمون داشتن تمومی نداره. اونم اگه مهمون جون جونی باشه. دیروز تولد منم بود! 29 آبان. تولد مادرتونم امروزه؟ تولد همسرتونم که سومه. اووووه! چقققد تولد! مبارک همگی مون باشه.

به به تولدت مبارک دوست خوشگلم . تولد مامان دوم آذره تولد آقای خواستگار سومه نمی دونم داماد و مادرزن چرا با هم هماهنگ نمی کنن به دنیا میان فکر منو نمی کنن .

مهرآسا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 15:30

عزیزززززززززززززززززززززززززززم مهرآسای گل دلم برات تنگ شده

سارا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 14:10

میدونی، حالا اگر هر شب هم با آقای خواستگار این ور و اون ور باشید دیگه اسمش بی تکلیفی نیست. اسمش مهمونیه. خعلی خعلی هم شیرینه. شادیهات مستدااااام.

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ مادرجان دست رو دلم گذاشتی . خدا رو شکر برای همه ی نعمتهایی که هر چند سخت بهمون داده

رزا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 13:32

عشق میکنم وقتی رویه زندگیتو می خونم وقتی برنامه ریزی هاتو برات رسیدگی به خودت میخونم وقتی میبینم بین این همه وبلاگ آه و ناله یکی هست که همیشه میدونه چطور گلیم خودشو از آب بیرون بکشه آفرین به این همه خانمی به شما می گن زن زندگی

مرسی رزا جون از تشویقت خب منم مثل هر آدم دیگه ای زمین می خورم می شینم برای زخم هام غصه می خورم گریه می کنم اما خب بالاخره سوگواری رو تعطیل می کنم و با همه ی زخم هام می خندم

نرگس شنبه 30 آبان 1394 ساعت 12:56 http://azargan.blogsky.com

به به خانم کدبانو چه عروس وداماد شیکی که اولین مهموناشون مادرهای گلشون بودن چقدر مادر شوهرت مهربونه ودوست داشتنی خدا ازاین مادرشوهرها نصیب همه کنه خوشحالم که باهم خوش گذروندین وچقدر خوبه که باهم رفتین خرید منم هوس کردم ازاین خریدها .تولد مادر گلت هم مبارک باشه ایشالا امشب بهت خوش بگذره ودورهم شادباشید مراقب خودت وقلب مهربونت باش.

نرگس گل از خدا میخوام بهترین بنده هاش رو سر راهت قرار بده . ممنونم که همیشه هستی از سخاوتت برای کامنت گذاشتن یه دنیا شرمنده ام

مگهان شنبه 30 آبان 1394 ساعت 12:51 http://Meghan.blogsky.com

چه کار قشنگی کردین که یاد دادین خاطراتشونو ضبط کنن:) آخه عروس اینقد دوس داشتنی؟
چجوری میشه بعضی ها مهربونی از نوشته هاشونم مشخصه:|¿

این محبت توئه دوست خوبم . در برابر مهربونی خالص مگه میشه سلاحی جز مهربونی داشت ؟
ضمن اینکه من خیال بهره برداری از این خاطرات رو دارم . اگه خدا توفیق بده میخوام ویرایش شون کنم و بعد بدم چاپش کنن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.