حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

آب زنید راه را هین که نگار می رسد

آنقدر همه ی کارها رو برای خودم آسون کرده بودم که هی به خودم شک می کردم . به جای اینکه دغدغه ی دسرهای رنگ و وارنگ و میز غذای پر و پیمون داشته باشم ، رنگ صندلم رو با تاپم ست می کردم ، گوشواره هام رو دم دست میذاشتم ، رنگ لاکم رو انتخاب می کردم و به واقع سر سوزنی برام مهم نبود که در نقش یک میزبان تمام عیار بازی کنم ( بر خلاف قانون کلی زندگیم ) 

شب قبل در یک حد معقول و منطقی خونه رو مرتب کردم و میوه ها و کاهو و ... رو شستم و تو یخچال گذاشتم . ساده ترین دسر ممکن رو به شکل جینگول مستون در سریعترین زمان ممکن درست کردم و اون هم رفت تو یخچال  و همین . سعی کردم برای فردا هییییییچ مسوولیتی جز حمام کردن و آرایش کردن و ریلکس کردن خودم به عهده نگیرم ، حتا خرید کیک رو هم گذاشتم به عهده خود آقای خواستگار ! ( وقتی من خسته ام سورپرایز کیلویی چنده ؟ )

دیروز هم سرکار بودم ، بعد از شرکت سر راه رفتم گل فروشی ، یه دسته گل خیلی خوشگل و شیک برای آقای خواستگار خریدم  و یکراست رفتم خونه . اضافه کردن ژله ی سبز به ترکیب رنگی دسرم جلوه ی خاصی می داد اما وقتی دیدم یادم رفته ژله سبز بخرم به همون ژله ی بنفشی که ته کابینت داشتم بسنده کردم و به اون درجه از عرفان رسیده بودم که بخاطر تناژ رنگ دسر کل سیستم عصبی بدنم رو درگیر گره نکنم . ( امان از وقتی بخوای همه اون چه تو کلاس های رنگ یاد گرفتی رو با اصول و قواعد نقض نشدنی تو زندگی روزمره اجرا کنی ) خیلی فریبکارانه به خودم گفتم مگه میخوای تابلوی نقاشی جلوی رامبراند بذاری ؟ یه کاسه دسره دو تا قاشق می خورن میره پی کارش دیگه !!! بریز بره !!! و ریختم و وه که چقدر خوشگل شده بود ...

بعد هم دوش گرفتم و همون طور که حوله به تنم بود دور خونه می چرخیدم و میوه ها رو چیدم و سالاد رو تزیین کردم و نم موهام که رفت ، آرایش کردم و لباس پوشیدم و موهام رو سشوار کشیدم ، بعد هم بینگولی های تولد رو که تو هفت تا سوراخ قایم کرده بودم ( تنها موردی که برای آقای خواستگار سورپرایز شد )  به در و دیوار آویختم و بادکنک ها رو باد کردم و زدم و به بهترین رستوران منطقه زنگ زدم و سفارش غذا دادم ، و کم کم مهمون ها اومدن . خب فقط سه تا مهمون داشتیم ، اگر چه از نظر خیلی از عزیزانمون مهمونی ای که قراره به مناسبت شروع زندگی مشترکمون بگیریم  در اولین فرصت برگزار میشه اما از نظر خودم  حضور همین سه نفر و مجلس مختصر دیشب تنها جشن  رسمی ما بود . 

میز رو قبل از ساعتی که قرار بود غذا برسه آماده کردم و غذا هم سر ساعت رسید و بلافاصله هم سرو شد . به غایت لذیذ و همایونی ! همه هم دوست داشتن . بعد از غذا هم سور و سات تولدبازی رو آماده کردم و رفتم نشستم پیش مهمون ها به گفتن و خندیدن و لذت بردن از فرصتی که معلوم نیست دوباره کی تکرار بشه ، باورتون میشه هنوز که هنوزه وقتی بابام و آقای خواستگار می شینن کنار هم به تعریف و گپ و گفت ، برای من باور کردنش سخته ؟

15 سال از اولین باری که همین ما پنج نفر در یک مراسم خواستگاری دور هم جمع شدیم  گذشت ، می دونید چیه من و آقای خواستگار قبل از اینکه به هم برسیم به شکلی به پای هم پیر شدیم ، دیگه تعبیر به پای هم پیر بشید برای ما بی معنیه شاید درست ترش این باشه که به پای هم پیرتر بشید ... دیشب حال دلم ، حال یه بلور ترد و نازک بود ، یه شادی دردناکی داشتم . ته ته شادی فراوونی که تو قلبم بود یه نیشی هم به قلبم فرو می رفت ...

بگذریم ...

با اینکه من  یک  هزارم اونچه که همیشه برای مهمونی هایی که میزبانش بودم ، زحمت نکشیدم و در واقع هیچ کار بخصوصی نکردم اما از سلیقه و تزیینات و پذیرایی و دکوراسیون و آشپزی ام حتا !!! چندین برابر گذشته تعریف شنیدم . دیگه دارم به این یقین می رسم که راز کدبانو بودن چیزی ورای باورهای کوزتینگ در من  هست . دیگه وقتش رسیده که روشم رو برای خانه داری تغییر بدم . باید روی  تصویر ذهنی ام از یک خانم خونه تجدیدنظر کنم  . 

راستی دیشب خونه مون گلبارون شد ، سبدهای گل بی نهایت زیبایی از طرف عزیزانی که می دونم چقدر دوست داشتن پیشمون باشن اما بدلیل اینکه هنوز خونه کاملا آماده نیست ، بزرگوارانه ما رو عفو کردن به دستمون رسید . 

آخرش هم نتونستم دقیق حس واقعی دیشبم رو بیان کنم .

و یه روضه می خونم با سوز جگر گریه کنید هاااااااااا : دیشب 3/5 خوابیدم صبح 6/15 با گریه پا شدم . یه چیزی بود به اسم استراحت ، پس چی شد ؟؟؟

نظرات 34 + ارسال نظر
آزاده سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 22:01

بهت افتخار میکنم عزیزم... عاشق تغییرات بنیادینی که در سبک زندگیت دادی هستم. الهی زنده باشی و باشادی و سلامتی و پویا تر از همیشه روزگار بگذرونی, آمین

تو هم همچنین دلخوش و سالم باشی . دختر گلت رو ببوس

n_n سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 14:40

سلام
من یه طومار براتون نوشته بودم.
به دستتون نرسیده؟ تایید نشد؟

بله در واقع یه دریا محبت رسید هنوز کامنتها تایید نشده

آشتی سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 11:52

سلام عزیز دلم.
بسسسسسسسسیار کار خوبی کردی. منم تو این فکر بودم اتفاقا که واسه مانی یه همچین تولدی بگیرم. شایدم از این راحت تر. چی شد اینقدر سابیدیم و پختیم و درست کردیم. آخرش از دست و پا افتادیم.

والله با این نوناشون

[ بدون نام ] دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 20:58

عاشقتم،عاشقتم،عاشقتم
عشق کوزتینگ گفتنتم
عاشق طی کردن درجات عرفانتم
عاشق بینگولی گفتنتم

قربونت برم عزیزم

نیسا یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 15:07 http://nisa.blogsky.com/

سلام. نیسا هستم. خواننده خاموش. مدت زیادیه همراهتون هستم. ازدواجتون را هم تبریک میگم. آرزو می کنم خوشبخت باشید و خوشحال. منم یک وبلاگ ساختم برای نوشتن درددلهایم. خوشحال میشم مطالب من را هم بخونید.
روز خوبی داشته باشید.
http://nisa.blogsky.com/

نیسا جان برات آرزوی موفقیت می کنم شاد باشی

میترا یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 13:19

سلام من هیچ منظوری نداشتم چون هیچ آگاهی نسبت به احساس تو به آقای خواستگار در15 سال پیش و اینکه احساس و رابطه ات با همسر سابقت چه جوری بوده ندارم.من فقط خواستم به این قضیه فکر کنی وجوابش رو به خودت بدی.دیگه وارد جزئیات و اما واگرها نمی شم. برات آرزوی خوشبختی دارم

عزیز دلم ایمان دارم که منظور بدی نداشتی . من متوجه منظورت شدم برای همین گفتم مثنوی می تونم درباره اش بنویسم . می دونم جهت سپاسگزاری یادآؤری کردی . ازت ممنونم شک نداشته باش که قدر مسیر پر پیچ و خمی که خدا با طنازی برام مهندسی کرده رو می دونم

n_n یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 12:34

مهربان بانو سلام
به رسم عادت همیشگی و برای اعلام تشکر از نویسنده وبلاگ، می نویسم.
چند روزی است که میان حجم انبوه کار شرکت، منزل، در راه، در هنگام استراحت، حین پخت و پز، مشغول خواندن وبلاگ شما هستم.
از آرشیو شروع کردم، امروز تمام شد(در این چند روز بسیار کم خوابیده ام.)
همه را خواندم، پا به پای شما اشک ریختم، غصه خوردم، از ته دل و به قهقهه خندیدم(مادر بسیار با نمکی دارید)
رشد و به ثمر نشستن تلاشتان در پرورش شخصیت یک انسان را به چشم دیدم.
براستی که سختی ها و مرارت های بسیاری را تحمل نموده اید.
بسیار برای حال این روزها و شیرینی کام و خوشحالیتان خداوند را شاکرم.
عکس های صفحه اینستاگرامتان را همچون شخصی که پس از مطالعه یک کتاب بیسار خوب، علاقه به تماشای فیلم ساخته شده از آن کتاب را دارد، دیدم.
از آشنایی با شما بسیار خوشحالم، امیدوارم راهی روشن، هموار، خدایی همچنان و تا همیشه در همین نزدیکی، حالی خوش، خانواده ای گرم، آینده ای پر از موفقیت، شادی و سلامتی همراه با مقاومت و انرژی به مانند همیشه بسیار در پیش رو داشته باشید.
خانم 30 ساله کارمند

n-n خیلی خیلی عزیز الان واقعا من چی باید بگم که جواب این کامنت باشه ؟
تمام قد به احترام محبتت می ایستم .

[ بدون نام ] یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 10:53

سلام دلاک جان.خدا قوت.انشالله که بهترین اتفاقا براتون پیش بیاد.معذرت میخوام میشه لطفا پستهایی راجع به اینکه چطور میتونین برین سرکار و خونه رو تمیز نگه دارین بنویسین؟بشدت محتاجم.البته اگر فرصت داشتین

دوست عزیز بی نام در وهله ی اول اینکه من چندین سال خونه داری نکردم و الان دیگه یه جورایی زمام امور از دستم در رفته و با شروع زندگی جدیدم دارم مثه یه کلاس اولی تاتی تاتی می کنم .
اما یه نکته ای که تو خونه جدید از بدو ورود رعایت کردم این بود که نمی ذارم کارهام جمع بشه ، بسته به اینکه الان چقدر توان دارم یه کاری انجام میدم مثلا الان خیلی خسته ام نمی تونم رو پا وایستم پس خرت و پرت های خیاطی ام رو می ریزم دورم و می شینم جعبه لوازم خیاطی ام رو مرتب می کنم . یه وقت انرژی اش رو دارم کمد لباس ها رو می ریزم بیرون . من از اون دسته آدمهام که هم بی برنامگی کلافه ام می کنه هم برنامه ریزی سفت و سخت .
به تدریج اگر تجربیات بهتری داشتم تو یه پست می نویسمش

مهسا یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 10:20

زبان قاصره از گفتن فقط می گم الهی شکررررررررر

الهی فدات شم خوشبختیت روزافزون

mahtab یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 08:22

سلام دلاک جونم ، خوبی؟
چرا اینستات باز نمی کنه ؟

مهتاب جان در حال حاضر همه چی اوکیه

په پو شنبه 7 آذر 1394 ساعت 19:41 http://aski-ewin.blogsky.com

سلام دلاک خانم. نیستید. خوبید؟ یه سوال پرسیده بودم که نمی دونم چرا تایید نکردید و جوابم رو هم ندادید.

عزیز دلم دوستهای خوبی که وبلاگ می نوشتن و الان دیگه نمی نویسن به اینستا مهاجرت کردن

آشتی شنبه 7 آذر 1394 ساعت 16:09

اون تصمیم مهم هم سپرده دست خدا.
از الان میگم مبارکه.

الهی قربون اون به خدا سپردنت فرشته ی مهربون

آشتی شنبه 7 آذر 1394 ساعت 16:08

سلااااااااام عشقم.
چند روزه میخوام بیام برات بنویسم.
جواب اعتماد و محبت قشنگت رو. ولی درگیر بودم.
فردا می نویسم برات اونو.
ولی بدون منم چند روزه درگیر این حالم. البته هنوز نشده اجراش کنم. ولی تصمیم گرفته ام آدم باشم و کزت نباشم و خودمو تیکه پاره نکنم واسه خوشایند بقیه که اصلا شایدم خوششون نیاد!!!!!!!
بازم مبارک باشه تولد!!!!!!

قلبونت برم آشتی جونم .

ریحانه شنبه 7 آذر 1394 ساعت 10:36

دلاک جان از وقتی داستان زندگی تورو خوندم دیگه نمیتونم
باورکنم که اتفاقات و ادمهایی که سر راه ما پیدا میشن اتفاقی باشن!
یعنی پونزده سال چرخید و دوباره شنا دوتا رو سرراه هم قرار داد؟؟ یعنی خدا اینقدر حواسش به دل ادمها هست؟! جز خدا کی میتونست شمارو بهم برسونه اونم بعد از این همه سال؟؟؟؟؟

در بزرگی و رکم خدا که شکی نیست شاید ما اون وقتی که باید لایق یه نعمتهایی نیستیم و اون نعمت در خزانه ی الهی برای ما محفوظ می مونه تا به وقتش

رزا شنبه 7 آذر 1394 ساعت 10:23

انشاالله به شادی و دل خوش و سلامتی سالیان سال در کنار هم زندگی کنید چقدر خوبه سالگرد ازدواج و تولد آقای خاستگار منبعد یک روزه ، همیشه خوش باشین

مرسی رزای عزیزم

بهناز جمعه 6 آذر 1394 ساعت 13:50

سلام خانمم خیلی شخصیت و نوشته هاتونو دوست دارم امیدوارم همیشه موفق باشید سرگذشت شما روی زندگی من خیلی تاثیر گذاشت .یاد گرفتم قوی باشم خواه میکنم هیچ وقت رمز نذارید حتی بعد از صد سال دیگه نوشته های شما روی بقیه تاثیر خیلی مثبتی داره .امیدوارم همیشه بنویسید

ممنونم بهناز جان باعث افتخاره که تجربیات زندگی من برای شما مفید بوده از محبتی که داری ممنونم شاد و خوشبخت باشی

آبانه پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 21:07

برای چندمین بار تبریکات من رو بپذیر. گذشته رو فراموش کن
زندگیت الگویی همه ماست/ از خدا آرامش و شادی واست میخوام عزیزکم

تو محبت داری من هم گشایش های زیبا و روشن و عظیم از خدا برات میخوام

خودیافته پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 18:17 http://salhayetanhayi.persianblog.ir

سلام بر دلاک عزیز ما

خیلی کار به جایی کردی که خودت رو خسته نکردی. اتفاقا دیگه وقتشه که این بریز و بپاشها رو دور بریزیم. من هم این هفته مهمون دعوت کردم به صرف ماکارونی و سالاد و تخمه و چای و کیک. گفتم با خودشون بازی بیارن که کلا خوش بگذرونیم. همین. دیگه هم خودمو با انواع ملو و خورشت خسته نمیکنم. هرکی هر چی هوس میکنه خوب خودش تو خونه خودش درست کنه و بخوره... یا هم بخره... یه مدت شده بودم نگهبون ویار این و اون... حالا شدم نگهبون سر و وضع خودم و بگو بخندهام...

زنده باد ! آفرین بر تو روشت هزار درصد درسته باید باور کنیم بساط خوشی و خنده تاثیر شگفت انگیزتری تو روح و روان جمع داره تا یه میز هفت رنگ

مارال و آلنی چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 21:42 http://maraloalni.blog.ir

تولدشون مبارک باشه امیدوارم همیشه در کنار هم شاد و خوشبخت باشین. ای ول دلاک خیلی عالی بود استراتژیت واقعا میدونم رسیدن به این مرحله کار ساده ای نیست. بهت تبریک میگم

مرسی مارال جان کلا آسون گیری رو در پیش گرفتم

Kindgirl چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 20:04 http://kindgirl.blogsky.com

هر بار میخونمت کلی انرژی میگیرم از نوشته هات و از شور زتدگی امیدوارم با آقای خواستگار هر روز شادتر و خوشبختتر باشید

تو هم راه زندگیت همیشه هموار باشه . خوش باشی و خوشبختی توشه راهت

ستاره چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 16:24 http://artmina.blgosky.com

دلاک عزیز سلام
تولد آقای خواستگار مبارک باشه
اینقدر خوشم میاد وقتیخودت رو توی اولویت قرار میدی

البته سعی می کنم اینطور باشم ستاره جان همیشه موفق نیستم

لیلی قصه ها چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 15:06

پس چرا واسه من هیچی درست نمیشه؟؟

به وقتش ایشاالا همه چی درست میشه لیلی جون مگه می تونه درست نشه ؟ مگه تو میذاری ؟

میترا چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 08:07

سلام.عزیزم به نظرت اگه همون 15 سال پیش شما زن وشوهر شده بودین الان رابطه تون چه شکلی بود؟

میترای نازنین نمی دونم منظورت از این سوال چیه ولی در جوابت می تونم مثنوی هفتاد من بنویسم . من به پرده های این قصه دلشادم

لیلی قصه ها سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 22:29

مبارکه.....
بسلامتی و خوشی....

سلامت باشی لیلی جان

لیمو شیرین سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 21:58 http://Like-nobody.blogfa.com

باورهای کوزتینگ!!! وای خداااااااا.....خیلی به این عبارتت خندیدم.

سلام عزیییییییزم،
درستشم همینه،تک تک فعالیات ما برای یک زندگی دلچسب و شاده نه اینکه همین جزییات باعث تلخکامی مون بشه.خب این عقیده من بود.

چه عقیده زیبایی دارین شما خانم

شیرین سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 20:58

یعنی عااااااااااااشق عنوانت شدمااا دلاک خانووووم
خیلی خوشم میاد که خودت رو بیش از اندازه خسته نمیکنی ولی در عوضش حسابی با مهمونات وقت میگذرونی
تازه همون دسر ساده رو هم با چنان شور و شوقی بای عزیزانت درست کردی که لازم نیس دیگه خیلی لی لی به لالاش بذاری
جمعه تا لنگ ظهر بخواب استراحت کن خواااااااااهر

ان شاء الله تعالی

بهار سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 19:22

سلام. عزیزم تولد همسر مبارک. قضیه اون 15 سال پیش چی بود.؟!!

بهار جان باید از وبلاگ قبلی بخونی
آقای خواستگار 15 سال پیش به خواستگاری من اومده بود ولی نشد که بشه

من سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 18:27

امیدوارم همیشه به خوشی‌ و شادی مهمونی‌ برگزار کنی‌ برای ما هم بنویسی‌ که کیف کنیم ، عکس ژله و کیک و این‌ها رو هم بذار که هم یه چیزی یاد بگیریم هم بیشتر کیف کنیم ، آفرین

عزیزززززززززززززم چشم این دفعه که عکس ازمیز نگرفتم

بولوت سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 15:16

بعید میدونم آقای خواستگار به پای دلاک پیر تر بشه آآآ. آخه مگه کسی که کنار دلاک ه پیر میشه؟

مرسی عزیزم بولوت نازنین احوال خودت خوبه ؟ سر کیفی ؟

نرگس سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 11:07 http://azargan.blogsky.com

افرین بر عروس خانوم گل با سوپرایز خوشگل وتزیین های زیبا ایشالا همیشه در کنار هم شادو سلامت باشید وهرروزتون جشن وتولد باشه مراقب خودت ودل مهربونت باش .

دوست خوبم . خوشبختی و سعادتمندیت آرزومه

په پو سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 10:58 http://aski-ewin.blogsky.com

کوزتینگ رو خیلی خوب اومدید! این همون نکته ایه که به منم گوشزد کردید، تا الانم دوبار اجراش کردم و اینقدر بهم راحت گذشت اون دو تا مهمونی که نگو!
تولد آقاتون و شروع رسمی زندگی مشترکتون بارها و بارهاو بارها مبارک باشه. با آرزوی خوشبختی فراوان و شادی های بی پایان برای شما و همه ی زن و شوهرا.

همه ی زن و شوهراااااااااااااااااااااااااااااااااای دنیا ایشاالا

ماریا سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 10:51

ای جانم. خیلی قشنگ بود باور کن من حس قلبتو گرفتم و حال اون قلب بلورتو درک کردم.
عزیزم شروع رسمی زندگی مشترک براتون مبارک باشه. هزار تااااا و زندگیتون پر از عاقبت بخیری و شادکامی باشه ایشالا.

مرسی از صمیمیتت ماریای گل

mahtab سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 10:37

راستی یادم رفت بگم ، ممنون از اینکه آقای خواستگار رو به ما هم نشون دادی
ماشالا هزار ماشالا ، خدا برا هم حفظتون کنه

خواهش می کنم . خدا خانواده ی تو رو هم برات حفظ کنه

mahtab سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 10:34

سلام دلاک جونم ، تولد آقای خواستگار مبارک ، انشالا با تن و روح سالم سالهای سال در کنار هم تولداتون و تولدای بچه هاتون رو جشن بگیرید
شما که هیچ کاری هم نکنی کدبانویی خانم
این روضه آخر کار چی بود ؟ سعی کن بعد از کارت ی استراحت نیم ساعته حتما داشته باشی

مرسی مامان نازنازی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.