حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

هاراگیری

گفته بودم براتون که ما جشن ازدواج نداشتیم و قرار بود بعد از اینکه رفتیم سر خونه و زندگیمون یه مهمونی بگیریم برای فامیل و دوستان که خب خیلی طول کشید تا خونه ی ما آماده بشه و همه ی کارهاش انجام بشه و ...

علیرغم اینکه آقای خواستگار و مادر تمایل داشتن که این یه مهمونی مفصل و بزرگ باشه من مخالفت کردم و نظرم این بود که من از پس یه مهمونی آنچنانی بر نمیام ، خونه ی ما گنجایش و امکانات تعداد مهمون زیاد رو نداره ، وسایل پذیرایی ام برای جمعیت زیاد جوابگو نیست و دیگه اینکه خودم هیچ رقمه توان و تحمل جمعیت زیاد و شلوغی و تو هم وول خوردن مهمون ها رو ندارم . نظر من اینه که هر خانواده ای رو جدا دعوت کنیم ، براشون تهیه ببینیم ، فرصت کنیم به خودمون برسیم ، دور هم بشینیم گپ بزنیم ، سر حوصله همدیگه رو ببینیم و چار کلوم درددل کنیم و با آرامش و در فاصله ی زمانی مناسب خانواده ی بعدی رو دعوت کنیم ... خب در برخورد اول استقبال چندانی از پیشنهاد من نشد ، حتا مادر پیشنهاد داد که اگر تو سختته ، من خونه ی خودم براتون مهمونی می گیرم و غذا هم از بیرون می گیرم و ... اما با توجه به اینکه همه ی اقوام و آشنایان دوست داشتن خونه مون رو ببینن و خودم هم ترجیح می دادم  میزبان کسانی باشم که به گفته ی خودشون آرزو داشتن با هم بودن ما رو ببینن ، خواهش کردم که اجازه بدن من به روش خودم و با آرامش همه رو دعوت کنم .

از طرف دیگه هم تا وقتی خونه ی ما شکل و شمایلی رو که خودمون پسندیم پیدا کنه از اطراف و اکناف پیغام می رسید که ما می خواهیم کادوی بچه ها رو بدیم چی کار باید بکنیم ؟ 

خلاصه کنم که در وجود بستگان مهربان و عزیزان جان یه اشتیاق وصف ناپذیری برای این سلسله مهمونی ها موج می زد و هر از گاهی بادی می اومد و در ساحل آرامش زندگی ما یه هوا طوفان اشتیاق هم به پا می شد . خود من هم واقعا دوست داشتم که این همه مهر و محبت رو میزبانی کنم اما یه نکته ی ظریفی وجود داشت ...

من تو زندگی قبلی ام وقتی می خواستم مهمونی بگیرم همه ی دور و بریهام خون گریه می کردن . چرا ؟ چون من یه آدم کمال گرا ، ریزبین ، تایید طلب و بی اعتماد به نفس بودم که قصد داشتم با مهمونی گرفتن یه مهر تایید صد در صد بابت خونه و زندگیم ، آشپزی ام ، هنرنمایی هام ، شخصیتم ، مهربونی ام ، گوگولی مگولی بودنم  از مهمون ها بگیرم . بنابراین هم خودم رو تو فشار وحشتناک میذاشتم و هم دیگران رو . مثال دقیق می زنم  . من از سه هفته قبل از مهمونی خونه تکونی می کردم به این شکل که تمام کمدها رو می ریختم بیرون و مرتب می کردم ، تمام محتویات یخچال و کابینت ها رو چک می کردم ، ملافه ها و روتختی ها رو می شستم ، خونه رو به معنای واقعی می لیسیدم و از یک هفته مونده به مهمونی درگیر پختن غذا و آماده کردن دسر و وسایل پذیرایی و چیدمان و آشپزی و ... بودم . از شدت استرس به جرات از یک هفته مونده به مهمونی خوب نمی خوابیدم ، روز مهمونی به غایت خسته ، عصبی و پرخاشگر بودم . در زمان حضور مهمون ها هم یک میزبان عنق و یک خانم ناظم مقرراتی بودم که زانودرد و کمردرد و سردرد داره و لحظه شماری می کردم مهمون ها زودتر پاشون رو از در بیرون بذارن تا خیالم راحت باشه پروژه ای که بهم محول شده پرفکت به انجام رسیده ! ( متاسفم از اینکه اینها عین واقیعت بود و من هیچ اغراق نکردم ) 

مطلب بعدی این بود که تو فامیل آقای خواستگار خانم ها به طرز حیرت آوری کدبانو و دست و پنجه دار هستن ، مهمونی های آنچنانی ، میزهای غذای ژیگول پیگول ، چند مدل غذاهای سخت سخت ، تازه نیم ساعت بعد از اون میز دسر چیده میشه بیا و ببین !

قاعدتا اگر این موضوع رو به اون مطلب قبل اضافه کنید ، دلیل  استرس و دلشوره و طفره رفتن من رو از برگزاری مهمونی متوجه می شید .

شاید به اعتقاد خیلی از شماها خیلی مسخره به نظر بیاد ، ولی این چالش برای من بی نهایت بزرگ بود ، هم اینکه این مهمونی حکم جشن ازدواج ما رو داشت ، هم اینکه من با این آدمها رودربایستی داشتم ، اولین بار بود می اومدن خونه ی ما ، شدت اشتیاقی که همیشه  برای ازدواج آقای خواستگار داشتن ، حالا هم لطف بی انتهایی که نسبت به من دارن به اضافه مطالبی که براتون گفتم باعث می شد حتا فکر کردن و تجسم چنین موقعیتی منو به تپش قلب بیاندازه !!!

سرانجام  اولین مهمونی رو با کم جمعیت ترین خانواده که یکی از دایی های آقای خواستگار بود که هم با بچه هاش احساس صمیمیت بیشتری داشتم و هم خود این خان دایی جان تو مراسم خواستگاری ما حضور داشتن و ابراز لطف و محبت ویژه ای نسبت به من داشتن شروع کردم . قرار مهمونی رو گذاشتم و تماس گرفتم دعوت ها رو انجام دادم و به این ترتیب خودم رو تو موقعیت انجام شده قرار دادم . دقیقا سه هفته وقت داشتم ، سه برگه کاغذ A4 لیست نوشتم ، از پروژه های عمرانی خونه ، خریدها ، لیست غذاها ، پیش غذاها و دسرها ، حتا گز و سوهان و قطاب روی میزپذیرایی !

راه می رفتم و برنامه ریزی می کردم و یادداشت می کردم و نکات مهم رو علامت گذاری می کردم و مدام درباره حاشیه ها و برنامه های مهمونی با آقای خواستگار صحبت می کردم ومی فهمیدم که چقدر کلافه اش می کنم و دلم آروم و قرار نداشت ...

.

.

.

توی جلسه ی اصول رفتار با خانم مشاور نشسته بودیم و درباره مباحث کلاس صحبت می کردیم و من سعی داشتم با مثال زدن و عنوان کردن مسایلی که روزمره برام اتفاق می افتن رفتار خودم رو زیر ذره بین اصول رفتار چک کنم و  یه اشاره ای به میزان استرس ناشی ازمیزبان بودن کردم و مشاور ازم توضیح بیشتر خواست و با شنیدن حرفام  ازم خواست که اون لیست کذایی رو براش بخونم ، بعد هم خیلی قاطع حکم صادر کرد که " دلاک تو وسواس اضطراب گونه داری " می خوای برات قرص بنویسم ؟؟؟

من خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه خب نمی خوام قرص بخورم ! 

و ایشون منو روشن کرد که خودت متوجه نیستی که داری چی کار با خودت می کنی ! تو گدای تایید دیگرانی ، تو می خوای با گرفتن یه مهمونی تمام کمبودهای زندگیت رو برطرف کنی ، یه شام جلوی مردم بذاری در عوض اونها عقده های خودکم بینی و بی اعتماد به نفسی تو رو ندید بگیرن ! به جای اینکه روی خودت کار کنی که خودت رو دوست داشته باشی به مردم باج میدی تا اونها حس دوست داشتنی بودن رو در تو زنده کنن . به جای اینکه حس محبت رو با شخصیت زیبات در مردم تحریک کنی ، یه دیس غذای خوش آب و رنگ جلوشون میذاری . 

می دونستم این حرفها عین حقیقته اما لحظه به لحظه حالم بدتر می شد ، بغض داشت خفه ام می کرد ، یه کوه سنگین روی قفسه سینه ام حس می کردم ، دلم برای خود بیچاره ام که این همه بهش جفا کرده بودم می سوخت ، حالم بد بود ، خیلی بد بود . دلم می خواست هر چه زودتر از مطب بزنم بیرون و تو خیابون های های گریه کنم . 

توی لیست من جزو برنامه های دوشنبه پختن دوجور کیک بود ! خانم مشاور به من گفت حق پختن دسر نداری . اگر دسر درست کردی برای مهمون هات دیگه پات رو تو دفتر من نذار ! به جاش روز دوشنبه برو بگرد !!! صبح روز مهمونی یه فارماتن بخور و عصر روز مهمونی یه پروپرانولول بخور ! بعدازظهر حتا اگر شده با طناب خودت رو به تخت ببندی این کار رو بکن و یه چرت کوتاه بزن !


من از دفتر اومدم بیرون ، با همون حال بد ، با همون کوهی که روی شونه هام داشتم ، حرفاش کاملا درست بود ، من خودم رو شکنجه می دادم ، فکر کردم و فکر کردم . هنوز دو هفته وقت داشتم و تیر خلاص رو هم خانم مشاور صاف وسط پیشونی ام نشونده بود . اومدم خونه و هیچ کاری نکردم نشستم به فکر کردن ، خودم رو به تماشا نشستم بدون قضاوت ، مثل یه تماشاچی که دکمه پلی رو بزنه و دستش رو بزنه زیر چونه و صداش در نیاد . شاید باور نکنید دو روز توی کما بودم . تشخیص وسواس در من کاملا درست بود . من در این دام افتاده بودم و حالا باید مرغ زیرک می بودم ...

از لحظه ای که از در دفتر خانم مشاور اومدم بیرون یک هفته فقط به خودم استراحت دادم ، به نوعی نشستم به نوازش کردن روح خودم ، از بس که تو مدت اسباب کشی و مرتب کردن خونه و مریضی مامان از خودم کار کشیده بودم عصب سیاتیکم تحریک شده بود و کمر درد و پا درد وحشتناکی داشتم . سه روز مرخصی گرفتم و با دو روز تعطیلی آخر هفته 5 روز موندم خونه و فقط استراحت کردم . کتاب خوندم ، به خودم رسیدم ، هر کاری که دوست داشتم انجام دادم ، و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم ...

با آقای خواستگار در مورد تشخیص خانم دکتر صحبت کردم ، گفتم که می دونم نظرش درست بوده ، و واقعا خودم متوجه این حالات و رفتار خودم نبودم ، فکر می کردم دارم طبیعی رفتار می کنم و الان می فهمم که چقدر رفتار غیرطبیعی بوده ، آقای خواستگار هم تایید کرد ، گفت که هیچ وقت جرات نکرده بهم بگه که چقدر سر چیزهای بیخود وسواس دارم !!! گفت که از صبح تا شب کار می کنه فقط برای اینکه من راحت تر زندگی کنم اما خودم زندگی رو به خودم سخت تر و سخت تر می کنم . گفت همین که  تو کیک های به این خوشمزگی می پزی و شبهای دونفره مون رو شیرین می کنی به خودم و خودت ثابت می کنه که چقدر چرا می خوای برای غریبه ها کمر خودت رو داغون تر از این که هست بکنی ؟ کلا آقای خواستگار نظرش این بود که از بیرون غذا بگیریم ولی گفتم نمی خوام از اون ور بوم بیفتم . بالاخره من باید این مشکل رو درون خودم حل کنم . این دفعه هم از بیرون غذا بگیریم دفعه ی بعد باز به همین درموندگی می رسم . 

بنابراین روزها رو بی اعتنا به وسوسه های قوی درونی ام با تحریک اینکه پاشو حداقل یه چیز کیک درست کن ! خب یه ژله رنگ و وارنگ درست کن ! خب دیگه هیچی هیچی یه ژله ی تک رنگ ساده درست کن ! ژله ی میوه ای که کاری نداره میوه رو میریزی ژله هم روش و تالاپی تو یخچال ! آخه نمیشه که هیچییییییییییییی ! فقط یه مدل سالاد ؟ واقعا که ! و من هم مقاومت و مقاومت در برابر جادوگر وسوسه انگیز درون ! وه که چه کار دشواری بود برای من اینکه هی اون پیشنهادهای مختلف بده و هی من شونه هام رو بندازم بالا . هی به خودم می گفتم دلاک ببین وقتی تو با آقای خواستگار رابطه ی عاشقانه ای داری ، وقتی با هم خوبید ، وقتی هر بار از کنار هم رد می شید با یه جمله ای  ، یا اشاره ای همدیگه رو شارژ می کنید ، چقدر حال همه ی اونهایی که اطرافتون هستن خوب میشه ، چقدر مادر و مامان تو این شرایط آرومن ، احساس امنیت می کنن ، نفس راحت می کشن ، حتا دردهاشون تخفیف پیدا می کنه ، اما وقتهایی تو از دست آقای خواستگار دلخوری ، یا بهش گیر میدی ، یا بهش غر میزنی ، وقتی باهاش  اخم و تخم می کنی ، کم محلی می کنی ، دلسردی می کنی چقدر آقای خواستگار آشفته میشه ، چقدر بقیه سر خودشون رو یه جوری گرم می کنن که دورو برتون نیان . توی مهمونی یه پرس از همون حال خوب ، از همون آرامش برای مهمون هات سرو کن ! اگه سخت بگیری ، اگه دمار از روزگار خودت و آقای خواستگار دربیاری ، حتما از پشت نقاب خوش زرق و برق یه پذیرایی باشکوه ، همه متوجه درون ملتهب شمادوتا میشن . پس بازی نکن حقیقت زندگیت رو حقیقی زندگی کن مثل همه اون وقت ها که دوتایی تو خونه اید . 

هیچ هیچ هیچ کاری برای مهمونی نکرده بودیم تا روز سه شنبه . از طرفی کلی  از کارهای خونه هم مونده بود که باید آقای خواستگار می کرد اما به خودم گفتم کرد کرد نکرد هم نکرده بهش غر نمی زنم ، حتا یادآوری نمی کنم ! روز سه شنبه ینی دو روز مونده به مهمونی آقای خواستگار فیلش یاد هندستون کرد و زنگ زد که عصری میای بریم لوستر بخریم ؟؟؟ منم گفتم با این کمردرد نمیشه خودت بری ؟ گفت نه تو رو خدا خودت بیا من گیج میشم نمی دونم چی کار کنم . گفتم اصلا ولش کن حالا لوستر نداشته باشیم چی میشه مگه ؟ گفت زشته ینی چی آخه یه لامپ از سقف آویزوونه خلاصه از من نه از اون آره راضی شدم که بریم لوستر بخریم ولی خودم داشتم با خودم حرص می خوردم که ببین اینم نتیجه ی غر نزندن ! کارها رو میذاره برای دقیقه 90 ، من امروز می خواستم زود برم خونه کارهام رو بکنم ، من هیچ کاری نکردم ، خاچ بر سرم دلاک مگه تو پس فردا شب مهمون نداری ؟ حالا از خیر دسر گذشتی ، هیچ کاری نکردی که ! خلاصه تا اومد دلم جوش بزنه و دلشوره هی بیاد بالا و بالاتر به خودم گفتم فکر کن اصلا میخواید برید بیرون بگردین دوتایی ، برو خوش بگذرون . بیخیال مهمونی حالا یه چیزی میشه دیگه .

و این جوری بود که ما رفتیم لوستر خریدیم و دو شب مونده به مهمونی با سه کارتن و سه تا مهمون ( برای اینکه آقای باجناق برای نصب لوسترها به آقای خواستگار کمک کنه مجبور شدم مامانم و خواهرم و آقای باجناق رو شام دعوت کنیم ) ساعت 10:30 شب خسسسسسسسسسسسته رسیدیم خونه . من پریدم تو آشپزخونه که شام ردیف کنم و آقای خواستگار و آقای باجناق تا ساعت 2:30 بامداد داشتن لوستر وصل می کردن !!!

شب که آقای خواستگار اومد بخوابه گفتم عزیزدلم امشب که وقت این کارها نبود ، این کارها رو باید دو هفته پیش می کردیم ببین هلاک شدیم از خستگی فردا هم باید بابامون در بیاد از بس دوندگی داریم و بیهوش شدیم . 

خب دیگه چهارشنبه بعد از شرکت به حول و قوه الهی ما هیزم مطبخ رو آتیش زدیم و تا آخر شب آروم آروم  طبق لیست مختصر و مفیدی که تهیه کرده بودم کارهام رو کردم . خورشتم رو پختم ، سبزی خوردنم رو پاک کردم ، بورانی رو درست کرم ، ماست و خیار رو درست کردم ، وسایل پذرایی رو آماده کردم ، زرشک و خلال بادام و خلال پسته  رو تفت دادم و کنار گذاشتم . پیاز داغ و نعناع داغ و سیر داغ رو آماده کردم کنار گذاشتم  . شب هم آقای خواستگار با تمام خریدهای لیست شده برگشت خونه . اونها رو جابجا کردم و شام خوردیم و ساعت ده شب کرکره ی آشپزخونه رو کشیدم پایین و رفتم لم دادم تلویزیون تماشا کردم . 

پنج شنبه صبح بیدار شدم صبحانه خوردم . مادر گفته بود که زودتر بیام کمکت کنم خواهش کرده بودم که زود نیاد چون یکی نگام کنه من هول میشم !!! بعد از صبحانه نشستم سر دل حوصله سالاد درست کردم  ، سبزی خوردن رو شستم و تزیین کردم ، روی ماست و خیار رو تزیین کردم ، روی بورانی رو تزیین کردم . مرغ رو پختم رو کنار گذاشتم ، برنج رو خیس کردم ، هلیم بادمجون رو بار گذاشتم . کمی خونه رو مرتب کردم ، تا آقای خواستگار برسه نیم ساعت خوابیدم !!! ( یالعجب که خوابم برد ) آقای خواستگار اومد ناهار خوردیم ، من رفتم دوش بگیرم ، آقای خواستگار خونه رو تی کشید ، تا نم موهام گرفته بشه میکاپ کردم و لباسم رو آماده کردم و یه گردگیری مختصر کردم . آقای خواستگار دستشویی رو برق انداخت و من ته چین رو آماده کردم و روش رو فویل کشیدم و گذاشتم تو فر خاموش ! آقای خواستگار رفت از بیرون یه چیز کیک و مقداری هله هوله خرید و برگشت . رفت دوش بگیره که مادر اومد . من و مادر نشستیم به گپ و گفت و یه چای شیرینی با هم خوردیم که آقای خواستگار هم لباس پوشید و آماده شد . بدون هیچ خجالتی برنج آبکش کردن رو سپردم به مادر و مادر زحمتش رو کشید . 

برای رسیدن مهمون ها آمادگی کامل داشتم که رسیدن . از راه رسیده نرسیده کادو بارونمون کردن ! هر کدوم یه کادو برای پیوندمون یه کادو برای خونه مون و شرمندگی من و آقای خواستگار . دیگه پذیرایی شروع شد ، با آرامش و عشق ازشون پذیرایی کردم . یه کم که نشستن مادر شروع کرد هی صدا می کرد بیایین ببینین فلان جا رو عروسم چه خوشگل درست کرده ، فلانی بیا پرنده اش رو ببین ، فلانی بیا ببین این دکورش چه خوشگله ، این دایی و زن دایی و دایی زاده ها و عروس خانم هاشون هم دوربین به دست چیلیک چیلیک عکس می گرفتن و هی می گفتن چقدرررررر خونه تون حال خوبی داره هزار ماشااله ! دیگه هر خوراکی ای که ما آوردیم اینا کلی به به چه چه کردن ، دستورش رو گرفتن و من هم این وسطا هی حرص نوه ی نمکین دایی رو در می آوردم و اون هم پاسخ های دندان شکن می داد و همه غش می کردن از خنده . دیگه بردمشون تور خونه ی تازه عروس گردی ، آنقدر این آدم های خوش قلب از خونه ی ما تعریف و تمجید کردن و با دیدن کتابخونه ی معروفمون غش و ضعف کردن که دیگه من رو ابرها بودم . وقتی من و آقای خواستگار پشت پیشخوون آشپزخونه وایستاده بودیم و داشتیم  با بقیه می گفتیم و می خندیدیم ناگهان سرم رو بوسید و من تا حالا تو عمرم چنین پاداشی نگرفته بودم  . بعد هم شام رو سرو کردیم و فقط خدا می دونه که چقدر همه چی عالی بود و چقدر از غذاها خوششون اومد البته طفلکی ها از بس خوش غذا بودن فکر کنم اگه نیمرو هم بهشون می دادم باز همین قدر تعریف می کردن . بعد از شام هم یه جمع و جور مختصر کردیم و دست به چیزی نزدیم رفتیم نشستیم به عکس گرفتن و جنگولک بازی . 

بعد از رفتن مهمون ها هم آقای خواستگار یه تشکر مبسوطی در حضور مادر از ما به عمل آورد ، در خلوت شبانه هم داشتم بهش گفتم مرسی که ضعف های منو می دونی ، پشتم قوی و محکم وایمیستی و نمی ذاری کسی جز خودت بدونه که کجاها ضعف دارم . اینکه تو شرایط سخت تو خودت رو با من هماهنگ می کنی که من نخوام استرس زیاد داشته باشم رو می فهمم  که با خروپف ریزی پاسخم رو داد !!!

نظرات 51 + ارسال نظر
نل یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 14:37

خیلی سال جدیدت خوب باشه.خیلی خیلی خیلی:)
ارزوی بهترینهارو برات دارم.برای بهبودی مامانت دعا کردم و برای خوشبختی خودت.انشالله این سال جدید با ارامشتر و خوشحالتر باشی:)
سال نو مبارک:)

یه دنیا ممنونم مهربونم زنده باشی تو هم به همه ی آرزوهات برسی

دخترک شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 01:17 http://firstlast7.blog.ir/

واااااااااای یعنی عااااااااالی بود
خیلی نوشتت به درد بخوره امیدوارم چه الان چه بعدها تو زندگیم توی خونم تو مهمونیام این نکات ظریفی که لای نوشته هات بود رو رعایت کنم
انشالله عشقتون روزافزون باشه. خونتون همیشه گرم باشه. لبتون همیشه خندون باشه.

دخترک عزیز خوشبختی ات بی انتها ... امیدوارم همیشه با درایت و مدیریت بهترین ها رو از کائنات دریافت کنی

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 20:15

ببخشید هنوز از پست هاراگیریت نیومدی بیرون؟بیا بیرون داره عید میشه.

سال جدیدت پیشاپیش مبارک. اخلاق تند و تیزتون ایشالا تو سال جدید برطرف بشه.
مگه خونتون قصر روما رزیدنس بوده که اونا انقدر هاج و واج مونده بودن؟
به هر حال ایشالا تو خونه ی دیدنی ات خوش بخت باشی.
مارم حلال کنی.خخ. هر چند که من باید تورو حلال کنمممم.

من ترجیح میدم در میدان انرژی ای که شما به کائنات منتشر می کنی نباشم . لطف کن دیگه وبلاگ من رو نخون

طرلان سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 19:05 http://delsepordeyepashiman.mihanblog.com

سلام دلاک عزیزم چطوری گلم خانم اومدم یه تشکر ویژه کنم تو شرایط و روزهای سختی که داشتم اومدی وبم و حسابی همراهم بودی و با حضورت دلگرمم کردی ...دوستم مراقب خودت باش ..پست شیرین و اموزندت هم بسی به دلمان نشست..روزهات سرشار از ارامش باشه

قربونت رم عاشقتم طرلان مهربون . همیشه شاد باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت 08:04

پستت خیلی قشنگ بود دلاک جان. من را کلی به فکر فرو برد. البته من تازگیها خواننده وبلاگت شدم.به توصیه آشتی و الان هم دلم میخواد تو اینستاگرامت هم باشم. اگه دوست داشتی تایید کن.

خیلی خوش اومدی

ستاره یکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت 04:23 http://san-arm.blogsky.com

بشدت ب روش جدیدت معتقدم و پایبند
من روش جدیدتم و خواهرم دلاک قدیمه!
همواره من محکومم ب ازسرواکن و راحت گیر و خواهرم منضبط و دقیق و درست! اما من راه خودمو میرم

بسیار هم کار خوب و عاقلانه ای می کنی زنده باد

سارا پنج‌شنبه 20 اسفند 1394 ساعت 11:39 http://parepooreh.persianblog.ir

دلاک عزیزم خیلی برات خوشحالم. به نظرم مهم ترین موضوع تو زندگی اینه که آدم بدونه با خودش چند چنده. خیلی مهمه. به نظرم تو دقیقا داری به این نقطه میرسی. این نقطه همون سکوی پرتاب شدن به سمت موفقیته. همون جاییکه زندگی دیگه خطی طی نمی شه. یک پرش بلند به حساب میاد. موفق باشی عزیزم.

ممنونم سارا جان امیدوارم همینطور باشه و از پس این جهش بربیام

سحر یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 19:48

دلاک جان خداکنه تا دنیا دنیاست شوهرت همین جور دوستت داشته باشه .... دلاک عزیز من خداشاهده به خانواده شوهرم بیش از خانواده خودم میرسم احترام میزارم هرموقع اومدن خونمون بعدش رفتن شوهرم ازمن تشکر کرده به خاطر اخلاق ساده و پاکم که با اخلاص بدون هیچ چشم داشتی پذیرایی کردیم ولی چه فایده همسر من مثل من نیست خواهرمن بیاد خونمون انگار اومده خونه پسرعموش نه خونه خواهرش .. گرم نمیگیره صمیمی نمیشه سر سفره بهشون تعارف نمیکنه بیشتر بخورید و خیلی از این چیزا .. خیلی قلبم میشکنه این جور مواقع خدایی نه میتونم نه بلدم که تلافی کنم اصلا تو ذات من بی احترامی و بیمحلی نیست ... کاش شوهرمم به خانواده من اون جوری که من دوست دارم احترام میزاشت و از بالا به پایین به خانواده من نگاه نمیکرد

ممنونم سحر جان از دعای قشنگت ...
ببین عزیز دلم به تعداد آدمهای روی کره ی زمین راه های بروز احساسات فرق می کنه به هیچ عنوان چیزهایی که میگی دلیل یا نشونه ی این نیست که همسرت از اومدن خواهرت یا خانواده ات خوشحال نمیشه یا بهشون احترام نمیذاره مگر اینکه توهین زبونی یا رفتاری دشته باشه که شما اینجا بهش اشاره ای نکردی ...
شاید همسر شما درون گراست و تو فکر می کنی که نگاه از بالا به پایین داره به خانواده ات . شاید باید شما نگاهت رو عوض کنی . و چه کار خوبی می کنی که برخوردت با خانواده همسرت پر محبت و احترامه . همسر تو نمی تونه واقعا رفتارش رو عوض کنه متوجه این داستان باش همین که صداقت داره خودش باارزشه

لیلا شبهای مهتابی یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 18:05 http://www.yalda4000.blogfa.com

سلام عزیزم..... نمیدونم کامنتم چرا نیست؟؟؟؟؟ شایدم توهم برم داشته فک میکنم کامنت گذاشتم

من دارم دسته دسته تایید می کنم

خاموش یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 13:03

از خواننده های خاموشتون هستم. درس بزرگی به من دادی عزیزم. متن آموزنده و زیبات انقدر روم تاثیر گذاشت که عمرا دیگه خودم را هلاک نکنم. من از اون دسته آدمایی بودم که ظهر روز مهمونی از خستگی می نشستم وسط خونه و گریه میکردم. الان که یادم می افته دوست داشتم اون موقع یکی محکم میزد پس کله ام و بهم می گفت چته واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از خدا برات بهترین ها رو میخوام هر چند مطمئن هستم که با درس بزرگی که به خیلی از خواننده های وبلاگت دادی خدا همیشه و در همه حال همراهته عزیزم.
در آخر اگر امکان داره آدرس اینستاگرامتون رو می خواستم

آفرین آفرین آفرین بر تو . چه خواننده های فهیم و خاموشی دارم من !!!
dalak.hamoomzanooneh

مهدیه یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 06:55

دلاک جون میشه بپرسم این کلاس اصول رفتار کجا هست؟ من خیلی بهش احتیاج دارم.

عزیزم شرمنده ام که نمی تونم دکتر خودم رو بهت معرفی کنم ولی بیشتر مراکز مشاوره و روانشناسی این دوره رو دارن از سایت دکتر شیری یا سهیل رضایی یا دکتر معظمی هم می تونی کمک بگیری

ارغوان شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 20:34

چقدر فک و فامیا باشعوری...پستهاتون رو دوس دارم.خیلی خوبه اموزشیه

ممنونم خدا کنه همون قدر که این مهمونی برای من مفید بود برای شما هم مفید باشه

من شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 18:12

خانم خوشگل ، آخه از این همه هنرمندى عکس هم بذار نمیدونى چه کیفى داره یک پست پر محتوا بخونى ، کلى از هنر خوب زندگى کردن درس بگیرى آخرش هم یک عکس از یک سفره خوش آب و رنگ ببینى
به به

عکس ها تو اینستا هست

مهرو شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 08:44

سلام دوست عزیز.
مدتیه خواننده ی اینجا هستم. ولی سه روز گذشته زمان گذاشتم و هرچی از آرشیوت باقی مونده بود رو خوندم.
به وضوح میشه رشد و تعالی رو توی تک تک نوشته ها دید. من هم روزگاری خیلی پسر بودم، خیلی مرد بودم. شما شاید به دلیل دوری از پدر و من به دلیل زود از دست دادنش! شاید حس میکردم اینطوری محکمتر به نظر میام و کمتر باعث میشم دیگران برام دلسوزی کنن. ماههای اول بعد از ازدواجم فهمیدم که عجب اشتباه بزرگی رو مرتکب شده بودم و بعد گرچه سخت بود ولی کم کم تفویض اختیار کردم و وظایف مردانه مو به همسر سپردم و در عوض رو خصوصیات زنانه ای که همیشه پسشون زده بودم کار کردم.
الان سالها از ائن رئزها میگذره و به لطف خدا اوضاع خیلی بهتره.
برات آرزوی خوشبختی میکنم دوست خوبم.

مهرو جان چقدر عالی که زود ریشه ی مشکل رو پیدا کردی بهت تبریک میگم و برات آرزوی یه زندگی شیرین می کنم

ملیحه جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 11:04

ماشالله خودت یه پا مشاوری برا چی میری مشاوره
حالا با این طرز تفکر چرا به خودتون لقب دلاک دادین البته ببخشین که میپرسم

دلاکم دیگه هی کیسه می کشم چرک و پرک ها می ریزه جاش پوست نو در میاد

آبانه پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 19:42

نمیدونم چرا گریه کردم پستت رو خوندم. مطمئنم الان بهترین زمانی بود که خدا میتونست دست شما و آقای خواستگار رو تو دست هم بذاره. خیر هم رو ببینین.
خوشبخت بشی دلاک. صدقه بده . اسپند دود کن
هر وقت هم تونستی بیا پیشم. کلی درس باید ازت یاد بگیرم

قربون اشکات فرشته ی مهربون
من که از خدامه از دیدن روی ماهت سیر نمیشم به چشم

یک زن پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 13:29 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

واقعا آفرین عزیزم. از حق نگذریم که فامیل همسرت هم دنبال سوراخ نبودن و مو رو از ماست نمیکشیدن بیرون و کلا اینجوری که میگی انرژی مثبت بودن. خیلی خوبه که خودت رو بازسازی کنی و خدا رو شکر کن هزار بار که همچین آدم فهمیده ای همسرته. خدا رو شکر که زندگی مشترک آرومی داری.

صد البته حق با شماست از بخت بلند است هر چه داریم

په پو سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 20:05 http://aski-ewin.blogsky.com

خیلی خوبه اینجوری. دوستم می گفت یه جا رفته مهمونی، فرض کن 15 نفر بودن، برای 15 نفر خورشت فلان و باز برای 15 نفر خورشت بهمان پخته بودن با یه عالمه برنج. تا یه هفته بعدش اون غذا تموم نشده.
منظورم از اسراف این نبود که دور ریخته بشه. یه جا خوندم خیلی زود که حضرت علی نون و نمک خورده بود. گفته بودن چرا مثلا شیر نمی خوری؟ فرموده بود یه نوع غذا فقط.دونوع اسرافه. از این لحاظ عرض کردم.

عزیزم نظرت به طور کلی صد در صد درسته و جای بحث نداره ولی یه چیزایی بین هر خانواده ای عرفه حالا درست یا غلط

پیچک سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 19:13 http://duallove.blogsky.com

سلام عزیزمممم
پستت عالی بود خیر و برکت و خوشبختیییی هزار هزار برایر شه تو زندگی
میبوووووووووووووووووووووسمت

یک دنیا سپاس

ستاره سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 17:38

دلاک عزیز سلام
پست خوب و کاملی بود
خیلی خوشم اومد
موفق باشی و ممنون

موچکرم ستاره جان

نازمهر سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 15:20

آخیش
خدا رو شکر
همه چی خوب پیش رفت
خسته نباشی خانم

به لطف خدا

Fazilat سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 08:50

واقعا که هر پستت یه درس زندگیه و لذت بخش،امیدوارم همیشه درکنار هم خوش و سلامت باشید

متشکرم عزیزم امیدوارم که مفید باشه

mahtab سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 08:20

اون که صد در صد ، به خواست شما و صلاح خدا
فعلا که حسابی کمبود خواب دارم ، تا آخر سال میام سر کار، بعد دیگه به شغل شریف نی نی داری مشغول میشم
خواب رو میزارم برای سال جدید تا قبل از به دنیا اومدن دخملی

آخیییی چه دخمل نازداری خدا حفظش کنه خوب بخواب که اونم قلقلی بشه

nasibe دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 23:43

خدا را شکر.

هزار بارشکر

سمیه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 21:54

کیف کردم با خوندن نوشتت. امیدوارم عشق و آرامش همراه همیشگیت باشه . میدونی خیلی سخته که زندگی و زمان این چیزا رو بهمون یاد میدن . من بعد از سزارین ناگهانی که برام پیش اومد تو راه که از بیمارستان میومدم خونه رفتم سبزی خوردن خریدم چون مادرشوهر بدون برنامه تصمیم گرفت بیاد از نی نی مراقبت کنه و أصلاً هم نپرسید نمی خوای مامانت پیشت باشه . هنوزم کسی بابت مهمونداری سه هفته ای که اون موقع کردم ازم تعریف نکرده . ولی حالا بعد از چند سال زمانه بهم یاد داده اون کاری رو کنم که خودم راحت ترم

سبزی خوردن ؟ زن زائو ؟
باورم نمیشه !!!شاخ رو سرم سبز شد

لیلا شبهای مهتابی دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 20:48 http://www.yalda4000.blogfa.com

دلاک نازنینم به جرأت میتونم بگم که عاشق نوشته های جذاب و گیرات شدم.. ایول الله داری به خدا... تو نوشته هات گرمی و عشق خاصی موج میزنه.... واقعا مدتها بود که تو هیچ وبلاگی اینقدر گرمی و هیجان ندیده بودم. ایشالله عاقبت به خیر بشی در کنار همسر مهربونت..... باهات هم کمی حرف دارم که بمونه برای بعد..... فدات

محبت داری لیلا جان ممنونم . من در خدمتم به دیده منت

خودیافته دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 15:30

دلاک جان جوابی که واسه اوین نوشتین خیلی نکته های ظریفی داشتش. من هم یه مدت با شخصی زندگی کرده بودم که تمام زندگیش غر زده بود. اصلا همین غر زدنهاش باعث شد که کلا از چشم همسر و کل فامیل بیافته. ممنون که هم این پست پر از تلنگر مثبا رو گذاشتی و هم جوابهای کامتهات کلی توشون نکته هستش.

خواهش می کنم خدا کنه مفید باشه منم ازت ممنونم

یلدا دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 13:54

دلاک عزیزم این ویژگیی که در خودت کشف کردی رو اغلب ما ایرانیها داریم و یک مسئله ی فرهنگیه.ولی افتخار میکنم به اینکه میبینم چقدر زیبا با وجود سختیش و ریشه دار بودنش نه تنها توی شخصیتت که حتی توی فرهنگمون(که از بچگی اینطور بهمون باد دادن که هرچه خودت رو بیشتر برای دیگران له کنی آدم بهتری هستی)، از پسش بر اومدی.واقعا لذت بردم.

تا حالا به ریشه ی فرهنگی اش دقت نکرده بودم !!! این خصلت پوره کردگی خود برای رفاه دیگران با غلظت فراوون هم در پدر من وجود داره هم در مادرم

amine دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 13:01

یه چیز بگم دلاک؟ جلسات مشتوره عالیه. عاااالیه عالی... من و دوست پسرم هم تازه دو جلسه ت داریم میریم تا به امید خدا ببینیم آخرش میتونیم کنار هم بمونیمو زندگی کنیم؟ توی این دو جلسه چقدر چشم منو مشاور روی ضعفهام باز کرد.. ضعف هایی که اگه کنترلشون نکنم نه به این آقا که با هیچ مردی نمی تونم کنار بیام و همینطور برای دوست پسرم... امشب سومین جلسه ی مشاوره ی ماست.. نوشته های تو خیلی روی من تاثیر گذاشته اما هنوز راه دراااازی تا رسیدن به خود واقعیم و نشون دادنش بدون خجالت به دیگران دارم.. ته اون لحظه های پر از نیایش و حمدت یادی از من هم بکن.

آفرین بر تو امینه ی دانا که اجازه ندادی سرت به سنگ بخوره بعد تازه اقدام کنی بهت تبریک یگم که اینقدر عاقلی . هر چی خیره براتون پیش بیاد . ولی دقت زیادی روی نکاتی که مشاور میگه بکن چه در مورد خودت چه در مورد همراهت ... خیلی وقتها ما فکر می کنی یه شرایطی قابل سازشه اما توی زندگی می بینی که نفس آدمو می گیره
برات آرزوی موفقیت می کنم

رزا دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 11:39

فکر کردم دارم یه رمان زیبا می خونم چقدر زود تمام شد کاش ادامه داشت همین طور که میخوندم توخلسه بودم دلاک جان این یه زندگی واقعیه االان متوجه شدم دارم میخندم کاش میشد از نزدیک ببینمت خیلی تو خوبی ولی واقعا همسر خوبی هم داری که این همه همراهی میکنه همیشه خوشبخت باشی

ممنونم رزا جان بله به حمدالله آقای خواستگار ویژگی های مثبت زیادی برای ادامه یه زندگی مشترک داره

سانیا دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 09:57 http://saniavaravayat.blogsky.com

افرین بر دلاک که خودش رو داره می سازه و خیلی خوب می سازه .
این مشکل مهمونی گرفتن رو منم داشته و تقریبا الان دارم البته الان خیلی بهترم ولی زمانی با همسرم زندگی میکردم همیشه خانوادش دیر خبر میدادند ولی انتظار میز انچنانی داشتند . با هفت ماهه باردار بودنم یادمه اینقدر غذا درست کردم و دسر و... پزیرایی انچنانی که روز بعد با فشار پایین ودل زن بچه بینواتو شکم رفتم سونو.... الان اینجوری نیستم .مهمونی یک دفعه ای ندارم از یک هفته قبل درجریانم .تمیز کاری خونه در حدلزوم . غذاها کم ولی متنوع . دسر هم خود رو راحت کردم از شب قبل ترکیبات ژله فرولی و خرده شیشه و... که خیلی ساده اند میزارم . دیگه این نیست که بیست مدل دسر بزارم کیک جدا و شیرینی جدا خودم بپزم .حتی گاهی دسر و کیک و شیرینی و .. مخلفات رو از بیرون میگیرم .غذاها ساده درست میکنم...
الان حس میکنم اخلاقم تو مهمونیها خیلی بهتره . اون موقع از خستگی دیگه نای حرف زدن نداشتم

سانیا جان می دونم اوایل زندگی آدمها هنوز خودشون رو پیدا نکردن ، روابط با اطرافیان هنوز به قوام نرسیده ، بی تجربگی تازه عروس و دامادو خیلی عوامل دیگه هم هست که به مرور همه چی از غلظت میفته
ولی خب روش من هم در این مورد اشتباه بود

الی جونی دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 09:05

عشقمو عزیز دلم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی و آرامشت. مواظب خودت باش که واسه من الگو شدی.

تو لطف داری الی جان

ریحانه یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 20:52

سلام
همه اینا به کنار...اونجا که سرت رو بوسید رو عشق است ...
خدا برای همدیگه و خانواده هاتون حفظتون کته

ممنون خدا تو رو هم حفظ کنه و از بهترین نعمتهاش تو سبدت بذاره

mahtab یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 16:26

مرسی عزیزم ، شما که جای مخصوص داری پیش نی نی
سنگین که شدم ولی نسبت به قبلم همه میگن تغییر خاصی نکردم و فقط شکمم بزرگ شده ، خدا رو شکر خوبم و مشکل خاصی ندارم و دارم روزهای آخر کاری رو سپری میکنم نی هم تا بتونه شیطونی میکنه
اتفاقا میخواستم برات بنویسم انشالا هر چه زودتر خانم مامان و آقای بابا بشید ، گفتم دخالت نکرده باشم

این حرفا چیه هر وقت خدا خودش صلاح بدونه ... خدا نی نی رو برات حفظ کنه و عاقبت به خیری اش رو ببینی تا می تونی خواب ذخیره کن . بعد از به دنیا اومدن نی نی بازم میخوای بری سرکار ؟

رها یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 15:24

انگاری که یه گره باز بشه از گره گوره های زندگی و کیف کنی از لذت سبک باری بعدش!
همچین حسی داشت این داستانی که گفتی:*
سبکی این حس خوب نوش جونت :)
کاش یکی گوش منو هم بپیچونه دخترخوبی بشم :))

بیا خودم گوشت رو بپیچونم و لپت رو هم ببوسم

شبره یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 14:48

احسنت
خداقوت
منم دوست ندارم مهمون دارم یه مدل غذا باشه رو سفره
قدیم استرس مهمون داشتم اما الان دیگه نه

خیلی هم عالی . خب چی کار کردی که استرست از بین رفت ؟

اوین یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 11:30 http://visionary.blog.ir//

سلام دلاک عزیزم.
توی اینستا سوال پرسیده بودم و گفته بودین توی وبلاگ بپرسم.
دلاک جان با اینکه میدونم خیلی شلوغی و همینجوریشم از تجربه هاتون برامون میگین ولی میخوام ازتون خواهش کنم از تجربه همسرداریتون و راه و روش برخورد با همسر و خانواده همسر بیشتر برامون بگین... همسر شما بعد از این مدتی که گذشته با عشق ظرف میشوره یا توی جمع به نشانه تشکر می بوستون... چیزی که با توجه به تعریفای خودتون قدیمتر شاید نبوده و الان خیلی پررنگتر شده و هرروز بیشتر میشه....خواهشا برامون بگو....از این راه قشنگی که آموختی ..من بعنوان کسی که زندگی مشترکی رو آغاز کرده و دلش میخواد عشق بیشتری رو به زندگیش بیاره و بیشتر عاشق همسرش باشه و بیشتر بدونه از روابطی که هیچی ازشون نمیدونه واقعا به راهنمایی ها و شادی و زیبایی ای که شما به زندگیت تزریق کردی نیاز دارم...ممنونم..بازم ممنونم ازت دلاک جان که هر روز با دیدن پیج اینستا و وبلاگ واقعا ی حرف تازه میاموزم و ازتون خواهش میکنم بازم برامون بگین.

اوین نازنین از من پرسیده بودی که چی کار کردم که آقای خواستگار به زندگی اشتیاق داره و تو کار خونه کمک می کنه و اینا ...
ببین عزیزم آقای خواستگار خیلی هم تو کار خونه کمک نمی کنه ینی وقتش رو نداره خیلی وقتها له و لورده میرسه خونه اما یه وقتهایی که بخواد کمکی بکنه واقعا واقعا تر و تمیز و از دل و جون کمک می کنه .
این یه خصلت درونیشه من اصلا هیچ کاری بابت این موضوع نکردم آقای خواستگار ذاتا مرد تمیز و مرتب و اتو کشیده ایه البته تربیت مادرش و پدر خدا بیامرزش هم همین طور بوده . این موضوع چندان ارتباطی به من نداره مثلا اگه در صندوق عقب ماشینش رو باز کنی کیف می کنی یا جعبه ی آچارهاش ...
اما خب کاری که من می کنم اینه که هیچ وقت به یه کاری وادارش نمی کنم یا غر نمی زنم یا یادآوری نمی کنم . بلکه اون کار رو انجام نمیدم . ینی میذارم فلان وسیله همین جوری یه گوشه خونه بمونه بدون اینکه حرفی بزنم بدون اینکه هییییییییییییییییچ گونه اشاره ای بکنم اما مثلا بعد از ده روز ناگهان پام می خوره بهش !!! بعد خودم با خودم غر می زنم کثافت آشغال پام رو داغون کردی بی شعور کوره . بعد هم رو به آقای خواستگار میگم بیا برو این بی شعور رو دعوا کن ببین زد پام رو چی کار کرد !!! ( با پاز داغ متناسب البته )
بعد هم آقای خواستگار پا میشه میره فلان چیز رو جمع می کنه میذاره سرجاش ، براش جا باز می کنه اگه چهارتا وسیله ی دیگه هم کنار اون به هم ریخته شده اونها رو هم مرتب می کنه
نمی دونم متوجه منظورم شدی یا نه ؟ یادآوری غیر مستقیم یه جوری بهش غر می زنم که خودش نمی فهمه غر شنیده !!!
من هم هیچی از روابط زناشویی نمی دونستم اشتباهات زیادی کردم ، راه های غلطی رو رفتم ، بی خردی های زیادی کردم اما امروز به این نتیجه رسیدم که قبل از هر رفتاری باید فکر کرد راه های مختلف و متفاوتی رو در نظر گرفت و بهترینش رو پیدا کرد ... نه اینکه مثل گذشته های من رفتارهات هیجانی باشه ، برای تلافی باشه یا از روی انتقام !
توضیح کلی دادم چون اشاره مستقیم نکرده بودی اگه مورد خاصی بود که بدونم در خدمتت هستم

mahtab یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 11:03

سلام دلاک جونم ، چقدر دلم برا نوشتهات و خودت تنگ شده بود
شما که کدبانوی تمام عیار هستی و نیاز به وسواس بازی های قبلی نداری عزیزم
انشالا همیشه تنتون سالم و لبتون خندون باشه

مهتاب جان من هم دلم برات خیلی تنگ شده بود از حال و احوال خودت و نی نی برام بگو حسابی سنگین شدی ماشااله نه ؟
ممنونم عزیزم . به نی نی سفارش این خاله اش رو بکن

شراره یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 10:32

سایه یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 09:58

خوشحالم که حالت داره روز به روز خوبتر و بهتر میشه
همین منوال رو ادامه بده که خیلی خوبه
منم سعی میکنم خودمو تو مهمونی هام اذیت نکنم اما از دست این خانواده شوهر که بدون هماهنگی میان می دونن من تا 3 سرکارم بعدشم از دست دخترم بیهوش میشم اما بازم بدون هماهنگی ساعت 4 زنگ میزنن که ما داریم میایم خونتون

باید یه جوری محترمانه بهشون بگی . یا اینکه نشون بدی مثلا با موهای آشفته و تلو تلوخورون بری در رو باز کنی

شیرین مامان پسرها یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 04:14

سلام دلاک جون.خدا قوت و خسته نباشی
عزیزم تمام خط به خط حرفهات من را داشتی تعریف میکردی منتها آلان یه سالی هست دارم روی خودم کار می‌کنم و خیلی بهتر شدم.بیچاره شوهرم قبلا هر جشن یا مهمونی می خواستم برگزار کنم میگفت فقط هر کاری میکنی خودت خسته و عصبی نشی و بهت خوش بگذره.
واقعا شجاعت و تلاشت را تحسین میکنم.

شیرین جان واقعا خودم متوجه نبودم چه کار با خودم می کردم

خودیافته یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 02:23

خسته نباشی دلاک جان. یاد یه خاطره نه چندان دور افتادم.
شب کریسمس، یکی از دوستان ایرانی که همسرشون خارجی هستن ما رو دعوت کردن. چهار نفر مهمون بودیم. از یه هفته قبلش مدام میشنیدیم که کلی داره زحمت میکشه. خوب من که کلا این اخلاق غلط رو خیلی وقته کنار گذاشتم و اخیرا هم از مهمونهام فقط با یه آش و دلمه و یه سالاد پذیرایی میکنم. از قضا این دوستمون پخته بود و پخته بود. وقتی ما رسیدیم داشت از پا میافتاد و همش تو آشپزخونه بودش. راستش موقع خوردن غذا خیلی معذب شدم چون با سلیقه خوراک من زمین تا آسمون فرق داشت و ازون ور هم میدیدم چقدر زحمت کشیده و مدام تشکر میکردم تا اینکه سروباهوش رک و پوست کنده گفتش که بوقلمون خیلی خشک شده ... دخترک هم شروع کرد به گریه کردن و حالا بیا و این قضیه رو درست کن. بعدا هم پیغام گرفتم که هیچ کدوم ما چهار نفر اصلا لیاقت اونهمه زحمت رو نداشتیم... خوب همونجا بهش گفتم آخه دختر خوب ما که نیومده بودیم غذا بخوریم که امده بودیم دور هم باشیم ...
یه بار هم همینجا نوشتم کلا این اخلاقم رو که بخوام به ویار دیگرون برسم رو گذاشتم کنار. مهمون میاد که دور هم باشیم وگرنه خوشمزه ترین غذاها رو هرکسی تو خونه خودش با حوصله میتونه بپزه. لازم نیستش که حتما بیان خونه ما بخورن که. مهمونی یعنی خوشگذرونی میهمان و میزبان با هم واسلام.

شاد باشی دلاک جان.

عزیزم تو اصل داستان رو گرفتی ما چسبیدیم به حاشیه

سرن شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 23:02 http://serendarsokoot.blogsky.com/

منم خیلی رو خودم کار کردم برای ارفتارهای این چنینی ام. مثلا برای روز دفاع می خواستم علاوه بر میوه و تارتلت و شیرینی ترهایی که درست کردم یه مدل هم ساندویچ درست کنم برای مدعوین. اما کلی با خودم حرف زدم و خودمو راضی کردم این کار رو نکنم.
برای مهمونی ها که نگو. رسما از پا درمی اومدم. اما با اومدن پسرجانم انگار یکی پریز منو از برق کشید. مثلا مهمونا قبلا باید حتما دو روز قبل بهم بگن و بعد بیان خونمون. اما حالا کافیه صبح بگن که شام میان. سعی می کنم زیاد خودمو اذیت نکنم.نبرد سختیه. و منم فکر می کنم همش به خاطر کمبود اعتماد بنفسه. همه اش.

سرن جان متاسفانه حساسیت های بیخود و بی جهت آدم رو از پا در میاره . خدا رو شکر که به موقع متوجه شدی قبل از اینکه از پا دربیای

چقدر این پست به من ارامش داد ممنونمً ازت خیلی ممنون

همیشه غرق آرامش باشی

خورشید شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 19:05

سلام
بسیار عالی مثل همیشه. به امید روزهای آروم و آروم تر ان شالله

برای تو هم همچنین خورشید عالمتاب

شهره( مامان حسین) شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 19:01

واای خدا دقیقا مشکل من اینه و حتی بدتر ...من کلا از مهمون میترسم...از اینکه خونم تمیز نباشه و بگن شلختس یا مثلا پذیراییم خوب نباشه ...از اینکه خونه کثیف بشه از اینکه شیرینی یا چیزی بریزه که مورچه ها بیان تو خونم ...من کلا ادم استرسی هستم...دوران تحصیلم استرسی بودماگه بجای 20 19 میشدم گریه و زاری ..تو خریدم بودم الان بهترم. خلاصه که غر میزنم و شدیدا مضطربم.... درمان دارویی دوست ندارم چون بعدش بدتر میشه ادم ...نظرت چیه چیکار کنم؟کممممک .29 سالمه.متاهل و یه فرزنددارم

اگر زود به داد خودت نرسی هر چی سنت بره بالاتر بدتر میشه ، اگر می تونی خودت با خودت کار نکن وگرنه حتما با یه مشاور صحبت کن

په پو شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 17:40 http://www.aski-ewin.blogsky.com

خیلی شیرین نوشته بودین. دوسش داشتم.
این ورا که ما زندگی میکنیم از این ریخت و پاشهای اعصاب خورد کن خبری نیست. البته بعضی جاها دارن متمایل میشن. ما واسه مهمونی هامون فقط یه نوع غذا و یه نوع سالاد درست می کنیم. گاهی اصلا دسر مسر نداریم. هیچ اتفاقی هم نمی افته. تازه اگه بریم جایی و بیشتر از یه نوع غذا درست کرده باشن بعد از تشکر، می گیم کاش همون یه نوع رو درست می کردین اسراف نشه. خدا قهرش می گیره. و درستشم همینه. کاش همه یکصدا می شدن و این رسم عجیب برداشته می شد. نظر شما چیه؟

من دوست ندارم یه مدل غذا درست کنم اما مقدار متناسبی می پزم و چیزی دور نمی ریزم در نتیجه اسراف اصلا نمیشه .
هر خانواده ای یه رسمی داره یه عادتی داره من مادربزرگ دولاشده ام هم همیشه سفره اش رنگارنگ بود نه اینکه اسراف بشه ولی چند مدل غذا می پخت

نرگس شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 15:51 http://azargan.blogsky.com

سلام دلاک جون خدا قوت به این همه هنردر همه کارها واینکه تونستی اونطور که می خوای پذیرای مهمونات باشی خدا ایشالا تنت رو سلامت بداره وخانه ات همیشه پراز مهمون های خوب باشه شادی وسلامتیت ارزومه.

نرگس جان ممنونم مهربونم . تو هم همیشه شادی و آرامش تو زندگیت فراوون باشه

زهرا مهتاب گون شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 15:29

فوق العاده بود خیلی چسبید بسی لذت بردیماز اینهمه زیبایی

موچکرم زهرای خیلی عزیزم

شیرین شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 14:37

دلاک اومده بودم نق نق کنم که کجایی و اینا که دیدم ددم واای پست رو نیگااااااااااااا
رفتم طبق معمول یه چایی ریختم یه برش کیک گذاشتم کنارش اومدم رو تختم تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به خوندن....
خانوم مشاور خوب تلنگری زده بهت و چه خوب که تو هم بهش اعتماد کردی و مهمونی با عشق و دلخوشی برگزار شده فقط جای من خالی بوده
چقدر خوب که اولین مهمونا آدمای به اون نازنینی بودن کلی هم برکت و انرژی های خوب آوردن با خودشون
خوب دل مادر آقای همسر رو به دست آوردیا هزارماشالا
قدردانی و احترام آقای خواستگار نسبت به عروس خانوم هم خیلی رمانتیک و قابل ستایش بود
البته همه این مهربونیا و حرمت نگه داشتن ها دوطرفه هستن
هزاران هزار بار گوارای وجودتان
چیه کامنتم طولانی شد؟ تقصیر خودته پست طولانی کامنت طولانی میخواد خب

عزیزم خیلی هم از کلمه کلمه ات لذت بردم . ممنونم از این همه عشق که به من میدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.