حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

مهمونی خاله خان باجی های خیلی عزیزم

علاوه بر دوشنبه که رفتم بازار و گشتم ، چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم و بعد از رفتن آقای خواستگار ( شوهرمون رو مث خانم های خانه دار بدرقه کردیم رفت سرکار !!!) رفتم سینما ، ناهار هم بیرون خوردم و از شدن خواب آلودگی سینه خیز خودم رو به خونه و تختخواب رسوندم . 

ساعت 5 بعدازظهر آقای خواستگار با یه دسته زنبق ، زودتر از همیشه اومد خونه . هر چی گفتم برو یه چرتی بزن من یه دستی به خونه بکشم گفت نه بپوش بریم کادوت رو بخریم و بعد هم شام بریم بیرون . 

من هم که نعوذبالله از اون دسته زنهایی نیستم که رو حرف آقامون حرف بزنم ، نفهمیدم چی به تنم کشیدم و یکساعت زودتر از آقای خواستگار تو ماشین نشسته بودم . تو رستوران بودیم که خواهرم زنگ زد که چند تا از بچه ها اینجان اگه شما نمی خواهید امشب دوتایی با هم باشید بیایید پیش ما . خب من هم که کادوم رو گرفته بودم و دیگه رمانتیک بازی دلیلی نداشت ، به همین خاطر با سرعت هر چه تمام تر خودمون رو به بروبکس رسوندیم . ( دقت بفرمایید که من همون دلاکی بودم که یه هفته قبل از اومدن مهمونها استرس و فلان و بیسار، حالا یه روز فقط وقت داشتم و 15 عدد هم مهمون  )

پنج شنبه به یه آقایی که برای کارهای خونه میاد کمکم گفته بودم دو ساعتی بیاد دستی به خونه بکشه . ایشون هم ساعت 9-7 شب اومد خونه رو جارو کرد و تی کشید و سرویس ها رو شست و رفت . من هم تنها کاری که کردم ژله درست کردم و رفتم خوابیدم . 

جمعه صبح پا شدم خورشتم رو بار گذاشتم ، مرغ ها رو سرخ کردم و آروم آروم کارهام رو کردم دوش گرفتم تا آب موهام گرفته بشه آرایشم رو کردم و سالاد درست کردم و مامانم زودتر اومد کمکم . من هم اگر واقعا کاری بود ازش می خواستم که کمکم کنه ( برعکس همیشه که رگ غیرتم باد می کرد که نه خودم به تنهایی می تونم و ... ) بعد هم مهمون ها کم کم اومدن . 

این رو یادآوری کنم که پیش از مهمونی از خواهرم و مامانم خواسته بودم که تو این مهمونی ما برنامه ی تولدبازی نداریم شما هم کاری نکنید چون برای هفته ی بعد می خواهیم تولد بگیریم . خلاصه  که این مهمونی ارتباطی با تولد نداشت _ هفته ی بعد که مهمونی تولد برگزار میشه متوجه دلیلش می شید _

ار عجایب روزگار اینکه بعد از ناهار با وجودی که مهمون ها نشسته بودن به گپ و گفت ، رفتم تو اتاق در رو بستم یه ده دقیقه ای دراز کشیدم ، کسی هم متوجه نشد و خیلی هم خوب بود . غروبی دیگه سری سری مهمون ها رفتن و مامانم و مادر موندن . من هم یه کم پیششون نشستم و براشون چای و میوه و هله هوله گذاشتم و گفتم دخترهای خوبی باشید دست به گاز نزنید مامان بره یه چرت بزنه !!! اونها هم هر هر خندیدن و گفتن مامان تو برو کنار بابا بخواب ! 

اگه قدیما بود این کار به نظرم شرم آورترین رفتار یه میزبان می رسید اما واقعا دیگه بدنم نمی کشید و طبق قانون دوم دلم خواب و استراحت می خواست . حالا دیگه یاد گرفتم که همون شرم آورترین کار رو اگه با زبون خوش و بگو و بخند یا بع عبارتی طنازی بگی چه بسا به دل طرف هم بشینه ! میگی نه امتحان کن ...

بعد از شام هم مامانم رفت خونه شون و منی که خودم رو به شدت مقید می دونستم که اگر مادر قراره خونه ی ما بمونه و ما بیاییم سرکار لزوما خونه عین دسته گل باشه و همه چیز سر جای خودش باشه و حتا توی کمدها و کشوها وزیر گاز و بالای یخچال برق بزنه ، این بار دیگه بعد از شام و گذاشتن ظرف ها تو ماشین چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و تو دلم گفتم خب من مهمون داشتم  دیگه . کاملا طبیعیه که بعد از رفتن مهمون ها کمی ظرف های شسته شده و خشک شده روی کابینت ها مونده باشن و هنوز سرجاشون نرفته باشن .

صبح هم که داشتم حاضر می شدم بیام سرکار سعی کردم اصلا چشمم به آشپزخونه نخوره که تا عصری که برمی گردم هی نخوام حرص بخورم . 


_ عکس  خریدهای هیجان انگیز و بهترین هدیه ی زندگیم بدهی من به شماست که بعد از مراسم تولد رسمی توی اینستا گذاشته میشه .

_ الهی من قربون اونهایی که حدس هاشون لباس زیر ، لباس تو خونه و کتاب بود . چقدر خوبه که دوستهایی دارم که منو ندیده اینقدر خوب می شناسن . 

_ پست بعدی بند سوم قرارداد رسمی سال 95 ئه .