حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

هبوط در سمینار دکتر فرهنگ

از مسافرت تازه برگشته بودم تو کارتابلم  یک دنیا نامه تلنبار شده بود که باید ردشون می کردم بین همه ی نامه ها از طرف سازمانی که ما زیرمجموعه شون هستیم یه نامه اومده بود که در فلان تاریخ سمینار " زندگی هدفمند " با سخنرانی دکتر شاهین فرهنگ در سالن اجتماعات برگزار خواهد شد از عموم علاقمندان دعوت می شود ...


روز موعود بدو بدو خودم رو رسوندم به محل برگزاری سمینار ، تو ردیف دوم یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم ، در تمام طول جلسه با یه بغض توی گلو به شدت در تلاش بودم تا اشک هام بارون نشن و نبارن ! هی به خودم می گفتم اینجا جاش نیست ، جلوی این همه همکار ، وسط یه بحث جدی که به هیچ عنوان برانگیزاننده حس غم و اندوه نیست یه حجم عظیم اشک که فقط خودم میدونستم اگر سرازیر بشه چه سیلابی خواهد شد نبود . به خودم گفتم دلاک صبوری کن تا جلسه تموم بشه ، بعد بغضت رو با یک پست توی وبلاگ بنویس .  


تازه جدا شده بودم ، با وجود مخالفت های شدید و جدی خانواده ام و با همه ی تهدیدهاشون جدا شدم و دست تنها و مخفیانه وسایلم رو به کول گرفتم و تو یه آپارتمان خیلی کوچیک تر از نصف خونه ای که با همسر سابقم توش زندگی می کردم ، توی یه محله ی نه چندان جالب اجاره نشین شدم . تامین پول پیش و پرداخت اجاره ی اون خونه در صورتی ممکن شده بود که بخش خیلی بزرگی از حقوقم رو براش کنار میذاشتم و در واقع هیچ پولی برام باقی نمی موند . بدون هیچ اغراقی در فقر زندگی می کردم ، برای خورد و خوراکم هم باید کلی حساب کتاب می کردم . هیییییییییچ پولی برای گردش و تفریح و خریدهای غیرضروری نداشتم . تو دنیای به این بزرگی تنهای تنهای تنها زندگی می کردم ، از طرف خانواده طرد شده بودم و به اقتضای شرایط قید دوستی ها و روابط و فامیل و آشنا رو هم زده بودم  . حتا یه دونه دوست نداشتم که فقط دو کلمه باهاش حرف بزنم ، یک دنیا استرس ، اضطراب ، ترس و  وحشت ، احساس طرد شدگی ، ترس از تنها شدن ، ترس از تنها موندن تا ابد ، استرس و فشار قضاوت های اطرافیان ، وحشت از اطلاق لفظ " مطلقه " ، دلشوره ، دلشوره ، دلشوره ، تشویش ، بی خوابی ، بی اشتهایی ، خشم ، خشم ، خشم . خشم از زمین و زمان ، نفرت  از همه ی دنیا ، از همه ی نزدیکان ، حس سرخوردگی شدید و ... ملغمه ای بود که از زندگی من یک چاه عمیق و تاریک ساخته بود . 

آنقدر بی کس بودم که در تمام طول روز ، هفته ، ماه هیچکس سراغی ازم نمی گرفت . به جز تایمی که شرکت بودم با هیچ جنبنده ای حرف نمی زدم ، از لحظه ای که می رسیدم خونه فقط من بودم و در و دیوار ( حتا تلویزیون هم نداشتم ) ، شب که می شد انگار من رو تو قیر داغ و سیاهی فرو کردن ، آنقدر اضطراب و وحشت از تنهایی داشتم که با کوچکترین صدایی از راه پله ها تپش قلبم می رفت روی هزار ، هر قدر کلمه ها رو پشت هم ردیف کنم یک ثانیه از اون خلا مطلق رو نمی تونم منتقل کنم .


یک روز بر حسب اتفاق توی یه سایتی تعدادی از فایل های صوتی سمینار استاد شاهین فرهنگ رو دانلود کردم و تو خونه با لپ تاپ گوش می کردم ، چند تا فایل رو که گوش کردم ، دیگه وقتی ظرف می شستم ، غذا می پختم ، لباس اتو می کردم ، حتا وقتی حمام یا دستشویی بودم ، وقتی وحشت زده از تنهایی تو تخت مچاله شده بودم دکتر فرهنگ برام از زندگی می گفت ، از توانمندی های مغز انسان می گفت ، از امید می گفت ، از توکل می گفت ، از ایمان می گفت ، از کارما می گفت ، از قانون جذب می گفت ، از قدرت عبارات تاکیدی می گفت ، از جادوی تصویرسازی ذهنی می گفت . 

کم کم من گفته های دکتر فرهنگ رو عین یه کتاب درسی کامل حفظ شده بودم شاید بیش از بیست بار هر فایل رو گوش کرده بودم ، برای منی که هزینه مراجعه به مشاور و روانپزشک و شرکت تو کارگاه ها و کلاس و... رو نداشتم و دسترسی به اینستاگرام و کانال های تلگرام و رسانه های اجتماعی هم برام وجود نداشت . این فایل ها تنها دریچه ی زندگی من بود ، گلی در شوره زار !

من راه می رفتم و تو خیابون و کوچه و اتوبوس و محل کار و خونه و زیر دوش از لحظه ای که چشم باز می کردم عبارات تاکیدی می گفتم ، شبها رو دوست داشتم چون می تونستم برم تو رختخواب و رویای یه زندگی آروم و شاد با یه همسر همراه و وفادار و مهربون با سه تا بچه های شیطون و بازیگوش در حال بازی و سر و صدا و هیاهو رو با تمام جزییات ببینم . 

آروم آروم کوه های یخ رو شکستم و اجازه دادم تک و توک دوستانی وارد مرز تنهایی ام بشن ، آروم آروم دلخوشی های خیلی کوچیک ، خیلی کمرنگ برای خودم ساختم ، از یه مرکز مشاوره دولتی با هزینه خیلی پایین کمک گرفتم و مشاوره می رفتم ، برای خودم برنامه پیاده روی گذاشتم ، تو همون محله ی دلگیر و خفه ای که ساکن بودم قدم می زدم و تا جایی که می شد پیاده رفت تهران گردی می کردم و در تمام طول رفت و برگشت عبارات تاکیدی ام رو با ایمان می گفتم و می گفتم و می گفتم . آروم آروم  کتابهام رو در آوردم و شروع کردم به خوندن و نوشتن ، جعبه مداد رنگی هام رو در آوردم و شروع کردم به کشیدن و رنگ کردن ، کاملا اتفاقی یه روز پدرم که حتا خبر نداشت من جدا شدم بعد از چند سال که هیچ ارتباطی با هم نداشتیم باهام تماس گرفت و به دیدنم اومد و چند روز پیشم موند ( پست های مفصلی در این خصوص گذاشتم قبلا ) ، یه روز غروب به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه ی مادرم ایستادم ، زنگ رو زدم و خواهرم در رو باز کرد ، مادرم توی هال نماز می خوند ، نشستم روی مبل جلوی در ، نمازش که تموم شد با همون چادر نماز و مقنعه در آغوشم گرفت و تو بغل هم های های گریه کردیم ، خواهرو برادرهام به دیدنم اومدن ، خاله ها و عمه ها راه خونه ام رو یاد گرفتن ، روی خودم ، روی رابطه هام کار کردم ، تنهایی سینما رفتن رو یاد گرفتم ، تنهایی پارک رفتن رو یاد گرفتم ، به فکر یه کاسه کردن سرمایه هام و خریدن خونه افتادم ، وام گرفتم ، کار کردم ، زندگی کردن رو یاد گرفتم ، دوست داشتن خودم وسط دنیایی از تهمت و توهین و توبیخ و سرزنش رو یاد گرفتم ، وبلاگ نوشتم ، دوست های جدید مثل ستاره هایی تو آسمون بی ستاره ی زندگیم خوش درخشیدند و دنیام رو پر ستاره کردند ، سازش با مادرم رو یاد گرفتم ، خواهرم عروس شد ، تلافی نکردن و انتقام نگرفتن و خشم نورزیدن رو یاد گرفتم ، صبوری کردن رو هی مشق کردم و هی غلط از آب دراومد و باز مشق کردم و باز مشق کردم .

یه روز قبل از ظهر آقای خواستگار بعد از سالها و سالها با تنها شماره تلفنی که از محل کارم داشت تماس گرفت ، بمحض اینکه سلام کرد قاه قاه  زدم زیر خنده . گفت چیه ؟ چی شد ؟ گفتم مطمئن بودم که امروز زنگ می زنی ! گفت چرا ؟ گفتم چون دیشب خوابت رو دیدم و تو خواب و بیداری به خودم گفتم فردا بهم زنگ می زنه . گفت اتفاقا من هم دیشب خوابت رو دیدم .

و چقدر یادآوری اون معجزه ، اون روز شیرینه . دلم میخواد برای همه دنیا تعریفش کنم . 

آقای خواستگار وارد زندگیم شد با هم یه دنیا کل و کشتی گرفتیم ، جنگ کردیم ، قهر کردیم ، دعوا کردیم ، سر هم داد زدیم ، اما پای هم موندیم ، این بار دیگه پای هم موندیم . قلق هم رو یاد گرفتیم ، سازش رو یاد گرفتیم ، انعطاف رو یاد گرفتیم ، ساختن رو یاد گرفتیم تا اینکه به صلح نسبی رسیدیم . 

در اوج ناباوری ، با دست های خالی خونه خریدیم ، خونه ای که توی محال ترین رویاهام هم برای خریدنش چند سال زود بود . 

سختی های جدیدی سرراهمون پیش اومد ، گره های جدیدی به کلاف زندگیمون خورد ، پا به پای هم غصه خوردیم ، شادی کردیم ، زمین خوردیم ، پا شدیم ، با هم بزرگ شدیم ، روحمون بزرگ شد ، پوستمون کنده شد ، صد بار رفتیم تو کوره و حرارت دیدیم و سندان خورد تو سرمون تا شکل قالب همدیگه رو گرفتیم . 

با هم زندگی ساختیم ، هم خونه شدیم ، زیر یه سقف بطور رسمی زن و شوهر نامیده شدیم . خدا از روح بزرگ خودش به زندگیمون دمید و فرزندی بهمون بخشید و به صلاحدید خودش پسش گرفت . توی دردها ، توی اشک ها ، دستی شد که اشک هام رو پاک کرد . 

خسته ، کوفته ، هلاک ، عصبی ، تیر در چله ای آماده دریدن به خونه اومد و همه تن شوق و اشتیاق رسیدنش شدم و کوه فشارها و استرس های کاری اش شنزاری در معرض طوفان شد و بر باد رفت . 



و چه نیاز به گفتن از امروزم ؟ که خود بهتر می دانید .

و دیروز در سمینار دکتر فرهنگ برگشته بودم به پشت سر ، خود دلاک که هیچ پیدا نبود ، از جایگاهی که روزگاری دور بر آن ایستاده بودم غباری محو در آن دوردستها بسیار دوردستها تیره و تار دیده می شد . غره شدم ؟ بله به داشتن آفریدگاری که راه را نشانم داد ، نشانه هایی روشن سر راهم گذاشت ، توانم داد تا پس هر زمین خوردن برخیزم ، امیدم داد تا پیش روم ، و هر روز و هر روز چالش های رنگ به رنگ به اندازه توانم تو مسیرم قرار میده تا رشد کنم و بسازم و بزرگ بشم غره شدم . به ایکه زنده ام ، امکان زندگی دارم ، هنوز فرصت دارم ، غره شدم . به اینکه اشرف مخلوقاتم ، از منبع انرژی کائنات در وجودم دمیده و قسم خورده که از رگ گردن به من نزدیک تر باشد به خودم غره شده . 

ایمان دارم پنجه در پنجه ی مشکلات افکندن بخشی از زندگی ست ، یقین دارم هیچ رهرویی از گزند خار و سنگلاخ و ناهمواری در امان نیست  ، یقین دارم  باید شبهایی باشد که سر در بالش فرو برم و اشک هایم ببارند تا صبح فردا با گرزی گران به جنگ ضحاک ماردوش بروم . می روم چه باک ؟ زندگی کدام بشری روی کره ی خاکی عاری از این دشواری ها بوده که مال من باشد ؟


پس تا هر زمان که فرصت بهم داده بشه زندگی رو با همه ی سختی ها و شیرینی هاش در آغوش می گیرم و اجازه نمیدم قطره ای از این جام شراب از لای انگشت هام به زمین بیفته .

در مرداب زندگی نیلوفر آبی باش

این پست رو به احترام اون دسته از نازنین هایی می نویسم که تو روزهایی که خودم دیگه اینجا نوشتن رو دوست نداشتم می اومدن با علاقه پست های این وب رو می خوندن و ابراز محبت می کردن . ازتون ممنونم بهترین های دنیا ، مرسی که هنوز دنبال مطالب جدید دلاک هستید .

چند تا سوال رو هم جواب دادم ، اون هم طولانی ولی جوابی نگرفتم که مطمئن بشم به دست دوستان رسیده یا نه . لطفا اگر جوابتون رو گرفتید چه موافق بودید یا مخالف بهم خبر بدید خوووو . 


در ارتباط با خونه ای که خریده ام و همه شما در جریان هستید که با چه زور و ضربی پولش رو جور کردم و چقدر قربون صدقه خونه هه و خدای  اون خونه رفتم و چه عشقی به آجر آجرش داشتم و در نهایت هم  جور نشد که خودمون اونجا زندگی کنیم و اجاره اش دادیم و ... الان بیشتر از یکساله که دو نفر ، یکی مستاجری که اون خونه رو اجاره کرده و یکی هم همسایه یکی از واحدها به حدی اذیتمون کردن و اعصاب خورد کردن که چاره ای برامون نموند جز اینکه ازشون شکایت کنیم ، بگذریم از اینکه دقیقا یکساله که تو کلانتری و دادسرا و شورای حل اختلاف و دادگاه و دقتر وکیل و شهرداری و اداره ثبت و ... سرگردون و بلاتکیفیم و در نهایت هم حکم دادگاه به نفع کسی که حق ما رو زیر پا گذاشته صادر شده و ما درخواست تجدیدنظر کردیم و در انتظار رای دادگاه تجدیدنظر هستیم و همه این مشکلات به خاطر اشتباهی بوده که کارمند شهرداری سهوا یا عمدا در زمان بازدید از ملک انجام داده و خلاصه اش کنم .

این یک ماهه اخیر دیگه درگیری ما سر این داستان به اوج رسید ، قرار ملاقات با شهردار منطقه گرفتم ، خود ایشون اقرار کرد که حق با منه ، دستور داد که باید ترتیبی اتخاذ بششه که من به حقم برسم و پایان کار اصلاح بشه ، بازرسی کل شهرداری تهران تایید کرد که اشتباه از طرف شهرداری بوده و از صدر تا ذیل شهرداری اعتراف کردن و می کنند که این مشکلی بوده که از طرف پرسنل شهرداری پیش اومده اما تنها و تنها یک نفر که رییس دایره حقوقی شهرداری منطقه است با تعصب یه لایحه ای تحویل دادگاه داده که حکم رو عوض کرده و توجیهش اینه که من نمی تونم کاری کنم که همکارم محکوم بشه !!! 

در تمام این پروسه لق لقه ی زبونم این شده بود که " مردم بد شدن " ، ناخودآگاه من از صب تا شب بارها و بارها این جمله رو تکرار می کردم و بازتاب این طرز فکر تو برخوردم با مردم تو کوچه و بازار هم مشهود بود ، از کنار آدمها بی تفاوت رد می شدم ، یا شاید بشه گفت بیرحم ! با هر کی حرف می زدم ، از روز و روزگار و کار و گرفتاری من می گفتم آره دیگه " مردم بد شدن " و شبها وقتی سرم رو بالش میذاشتم ، انگار روی یه نقاله ی استرس آور و زجردهنده پروسه بدو بدو کردن تو کلانتری و دادگاه و دادسرا و صحنه های تلخی که دیده بودم ، آدمهای گرفتار و درمونده ای که از کنارم می گذشتند و زن هایی که شیون می کردن و بچه هایی که وحشتزده به والدینشون چسبیده بودن و پیرزن ها و پیرمردهایی که بدنبال حقشون بودن و همه و همه تو ذهنم می چرخید ، آخه چرا ؟ چرا من که این همه ملاحظه دیگران رو می کنم باید تو این دورباطل بیفتم ؟ یه خشم و پرخاشگری خفیفی هم زیر پوستم دویده بود ، استرس و افسردگی هم چاشنی اش شده بود ، حق با من بود اما صدام به جایی نمی رسید ، حتی وکیلم منو می پیچوند . آنقدر از محل کارم مرخصی گرفته بودم که صدای همه در اومده بود و تو محل کارم هم شرایطم سخت شده بود . 



چند شب پیش مثل هر شب به سختی خوابم برد و یکی دو ساعت بعد با یه فکر درگیر بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد . دیگه خسته شده بودم ، روحم و فکرم نابود شده بود ، از شدن فشار فکری تمام وجودم شده بود یه گره . با خودم فکر کردم دیگه اینجوری نمیشه ، دیگه نباید این موضوع بیش از این نابودم کنه ، روی تمام جنبه های زندگیم سایه سیاهش رو بیندازه ، از آدمها خسته بودم ، از آدمهایی که بخاطر منافع خودشون با دیگران هر رفتاری می کنن . به حد اعلای کلافگی رسیده بودم . از آدمها و آدمها و  آدمها بریده بودم . تا اینکه یه ندایی درونم گفت : دلاک چند نفر تو این دنیا تا حالا با تو بد کردن ؟ چند نفر تا حالا در حقت لطف کردن ، محبت کردن ، خوبی کردن ، کارت رو راه انداختن ؟ اصلا اگر همین الان  - نصفه شب - به چه کسی زنگ بزنی بگی یه مشکلی برام پیش اومده خودش رو به آب و آتیش میزنه تا کمکت کنه ؟

یه کاغذ برداشتم ، یه لیست نوشتم از آدمهایی که از اول زندگیم لطف های فراوون بهم کردن یا همین الان می تونم همه جوره روشون حساب کنم . نوشتم و نوشتم و نوشتم ، ده نفر ، بیست نفر ، سی نفر ، چهل ، پنجاه ، شصت ، هفتاد . از دوست ، همکار ، فامیل ، خانواده ، همسایه . یه لحظه خودم تعجب کردم ، خدایا فلانی تو فلان موقعیت چقدر کارم رو انداخت ، فلانی چقدر حمایتم کرد ، من یه دختر نوزده ساله تو یه شهر غریب چقدر آدم خوب سر راهم گذاشتی ، فلانی اگر فلان نامه رو برام نمی زد ، فلانی اگر سفارشم رو به فلان دوستش نمی کرد ، رییس سابقم که هنوز نگران زندگی منه ، پیرمرد کارمند شرکت سابقم که نگران بچه دار نشدن ماست ، خدایا چقدر آدم خوب سر راه زندگی من قرار دادی ، دوستهای وبلاگی ، چه روزهای سختی که کنارشون قند و نبات شد . مادرشوهر همکلاسی دبیرستانم که اون گلدون یادگاری مادرشوهرش رو به من هدیه کرد ، مادربزرگ همسرسابقم که چقدر عشق به من بخشید ، داماد دوست مامانم که چقدر این ور و اون ور تلفن کرد تا فلان کار منو انجام بده ، خدایا چه اقیانوس بیکرانی از خوبی و مهر و مهربونی برای من گستردی . چطور بخاطر بدی دو نفر این همممممممممه آدم خوب رو ندیدم ؟ چطور بدی این دو نفر رو آنقدر بزرگ دیدم که بقیه دیده نشدن ؟ چرا کور شده بودم ؟ 


ندای درونم به من گفت : توی یه مرداب که بوی تعفن میده ، از عمق گنداب ، نیلوفر آبی در میاد ، به رغم گند و تعفنی که تمام اطرافش رو گرفته ، نیلوفر صورتی و خوشرنگ و درخشان و امید بخش می مونه . در دل اون گنداب می خنده و می درخشه . هر قدر اطرافت بیشتر گنداب شد ، شرایطت مرداب شد ، بوی تعفن فضا رو پر کرد ، تو نیلوفر باش ، بیشتر بخند ، بیشتر بدرخش ، خوشرنگ باش ، نیلوفر آبی چون  همنشین لجن شده دلنشین میشه  . توی مرداب زندگیت نیلوفر باش . 


اون شب تا صب هر بار تو رختخواب غلت زدم با خودم گفتم نیلوفر باش ! تو مرداب زندگی نیلوفر باش ! و خدا می دونه که چه خواب شیرینی کردم . 


پای در راه

حال و هوای قبل از مسافرت رو خیلی دوست دارم . اینکه هی برنامه بریزم چی بردارم ، چی رو جا نذارم ، یه عالمه زلم زیمبول برای آویختن به سر و کولم در اوقات فراغت بردارم و لاک های جیغ و واجیغ بردارم و تدابیر امنیتی برای سلامتی گلدونها بیاندیشم و هی تو ذهنم نقشه بکشم که خوشها بگذرونم و هی مزه شهر جدید رو زیر زبونم مزه مزه کنم بهم خیلی حال خوب میده .

ینی راستش رو بخواهید از همه ی اینها خوشمزه تر اینه که سبک مسافرت رفتن من و آقای خواستگار داره شبیه هم میشه  ، مدل لذت بردن هامون تو مسافرت داره شبیه هم میشه . 

واقعیت اینکه من و آقای خواستگار هم مثل خیلی از زوجها همیشه تو مسافرت دعوامون میشد !!! با یه دنیا ذوق و شوق و تحمیل هزینه های سنگین راه می افتادیم یه عالم راه میرفتیم یه شهر خوش آب و هوا و خوش منظره می زدیم همدیگه رو می ترکوندیم و با دماغ آویزوون بر می گشتیم . به قول معروف یه من می رفتیم صد من بر می گشتیم . 

تا اینکه بعد از چندین  ضربه  سهمگینی که تو این موقعیت خوردیم  قلق همدیگه رو پیدا کردیم . مسافرت برای آقای خواستگار کلا یعنی استرااااااااااااااااااااااحت ! و برای من یعنی از دیوار راست بالا رفتن . مورد داشتیم تو یه سفر ، وقتی بالای درخت گردو بودم به دلیل کهنسال بودن درخت پوسته ی درخت زیر پام خرد شد و پام در رفت و در حالیکه تنه ی درخت رو سفت بغل کرده بودم سر خوردم  پایین و این یعنی اینکه تمام پوست شکمم و بازوهام یه تیکه جمع شد و زخم و زار و سوزناک افتادم رو دست آقای خواستگار و دلش  رو ریش ریش کردم و تا وقتی برگردیم خونه غرغرهاش همسفرمون بوده . ( یکی از غرغرهای بامزه اش این بود : واسه من پسر هم میخواد ، ننه اش اینه پسرش رو باید از تو بازداشتگاه ها جمع کنم ) خلاصه اینکه من یاد گرفتم وقتی آقای خواستگار دوست داره استراحت کنه من یه برنامه ریزی های تفریحی برای خودم داشته باشم ، مثل اینکه از شب قبل باهاش هماهنگ می کنم که اگر تو فردا دوست داری تا ظهر بخواب ، من میرم فلان موزه رو می بینم و بر می گردم . من میرم تا بازار و بر می گردم . بعد هم خیلی شیک و مجلسی مثل یه خانم مستقل خودم با خودم حال می کنم و وقتی سرحال و قبراق بر می گردم  آقای خواستگار هم کیفور ، خوابش رو کرده ، صبحانه اش رو خورده بعد میشینیم تصمیم می گیریم ناهار کجا بریم بخوریم . گاهی اوقات هم خودم رو با کتاب و نقاشی و ... سرگرم می کنم که نه من اذیت بشم نه آقای خواستگار رو اذیت کنم . 

آقای خواستگار هم فقط اندکی منعطف تر از قبل شده و تو مسیر برای عکاسی نگه می داره و دیگه نیازی به کتک و کتک کاری برای یه نیش ترمز ناقابل نیست . مورد داشتیم تهدید کردم اگه نگه نداری خودم رو پرت می کنم پایین ! 

خلاصه اینکه به امید خدا راهی سفریم . کجا ؟     تبریز جان 


اگه بگم چقدر عاشق تبریزم باورتون نمیشه . از ذوق ارومیه که دارم می میرم . 

خوشحال و خندون بریم و برگردیم صلوات .

خیلی پراکنده و پاره پاره شد نوشته هام ولی به ریخت و پاش دور و برم ببخشید . 

دفتر یادداشت چهارخونه

از روز تولدم یه دفترچه گذاشتم تو کیفم که بالای هر صفحه تاریخ زدم و هر صفحه  به چهار قسمت تقسیم شده :

1- فکر منفی 

2- گفتار نیک

3- احترام به خود - خودخواهی سالم

4- رو به جلو 


هر روز باید برگه مربوط به اون روز تکمیل بشه :

1- 

اگر فکر منفی کردم موضوعی که در موردش فکر منفی کردم و اینکه چه تایمی ذهنم درگیر اون فکر منفی بوده رو خیلی خلاصه و تیتروار می نویسم . اگر روزی فکر منفی نکردم برای خودم دو تا ستاره دنباله دار جلوی شماره یک میذارم . 

2- 

با خودم قرار گذاشتم که قشنگ صحبت کنم ، وقتی با کسی صحبت می کنم حتا با آبدارچی شرکت ( چون متاسفانه عادت داشتم در حالیکه سرم تو مانیتوره یا توی زونکنه باهاش حرف می زدم ) تو چشمهای طرف نگاه کنم  ، اگر ممکن بود دستش رو بگیرم یا بازوش رو نوازش کنم یا فقط دستم رو بذارم پشتش ، نهایت سعیم رو بکنم که در پاسخ به نحوی بهش کِرِدیت بدم . 

در این مورد هم بطور روزانه چه موفق بوده باشم چه ناموفق می نویسم .

3- 

مسواک و نخ دندون بمدت یک ربع هر شب

کرم ها و داروهای پوستم 

ماسک های طبیعی بستگی به حال و حوصله و موقعیتم ماسک چای سبز ( آخر لیوان چای سبزی که می خورم دو قلپ می مونه پنبه رو تو چای سبز می زنم و می زنم به صورتم ) ، توت فرنگی ، عسل و آبلیمو ، ماسک روغن زیتون به موهام ، پوست خیاری که باهاش سالاد درست کردم و ...

لوسیون مالی بعد از حمام 

اگر مدل موهام رو عوض کرده باشم ( اگر حوصله اش باشه یه روز خرگوشی می بندم ، یه روز می بافم ، یه روز پیچ میدم ، یه روز بینگول بینگول موس میزنم )

اگر موردی پیش بیاد که کار حال دل خوب کنی انجام بدم 

و یا از اون روزهایی باشه که کلا دلم نمی خواد هییییییییییییییییییچ کاری برای خودم انجام بدم باز هم یادداشت میشه

اگر یه روز لباس اتوکشیده پوشیدم برای خودم یه ستاره دنباله دار می کشم ، اگر یه روز با کفش واکس خورده از خونه اومدم بیرون برای خودم یه ستاره دنباله دار می کشم  ، اگر لاک ناخنم رو مرتب کردم ، ناخنم رو سوهان کشیدم حتما یادداشت کردم . 

4- 

زبان ( زبان خوندن من در حد 5 تا لغت در طول روز یا سه تا جمله زیر دوش انگلیسی صحبت کردن یا گذری در حال بالا و پایین کردن کانال ها 5 دقیقه  انگلیسی گوش دادنه ) 

مطالعه  رمان یا کتابهای تاریخی که دوست دارم

مطالعه کتابها یا مطالب روانشناسی یا گوش دادن به فایل های روانشناسی 

کلاس نقاشی یا تمرین نقاشی

این موارد حتا در حد 5 دقیقه در روز ولی باید هر روز همه اش انجام بشه به جز روزهایی که تا آخر شب مهمونی هستیم یا بیرونیم . 


نوشتن این نکات به این معنی نیست که من خیلی آدم مرتب و منظم و شسته رفته ای هستم اگر چه که دوست دارم واقعا باشم اما خیلی وقتها میشه که 5 برگ  از دفترچه سفید میمونه و دوباره از نو شروع می کنم . اما می خوام ناخودآگاهم بدونه که بر من واجب و تکلیفه که حواسم به جزییات زندگیم باشه . مکلفم که هر روز رشد کنم ، دریچه های ذهنم رو به روی مطالب روز دنیا باز نگه دارم ، از ظاهرم ، از جسمم ، از روانم ، از آرامشم مراقبت کنم . 


شادابی اسفند

تمام فیله های پشتم درد می کنه اما کمر خونه تکونی  هم جیریییییینگ شکست . به حول و قوه الهی آشپزخونه تموم شد . چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه ی گذشته خودم  رو به هلاکت سپردم و روز جمعه آقای خواستگار و یه آقای کارگری هم کمکم کردند و آشپزخونه قالش کنده شد .

جمعه ی هفته بعد هم همون آقاهه میاد برای در و پنجره و سرویس ها و کف و من یقرا مع  الصلوات ! 

هفته ی بعدش فقط کارهای آرایشگاهی دارم .

هفته ی آخر هم به حول و قوه الهی پرسه های شب عیدی می زنم تو شهر و به امید خدا 29 ام هم میریم به خوزستان مهربونم ...


از اون روزی که درباره اضافه وزن حاصل از تزریق هورمون های شرور اینجا نوشته بودم دقیقا به وزن ایده آلی که تا عید مشخص کرده بودم رسیدم و خیلی خیلی هم راحت 8 کیلو کم کردم ( البته همش پف بود تا چربی به این خاطر راحت آب شد )  . دو ماه آخر سال رو برنامه ریزی کرده بودم برای رسیدگی به وضعیت دندون هام و چکاپ پزشکی و یه جراحی رعب انگیزی که فکم داشت و تمام و کمال انجام شد و چند تا دکتر و چکاپ قلب و عروق و دستگاه گوارش آقای خواستگار که اون هم طبق برنامه همش پشت گوش انداخته شد !!! 


به دلیل وزن کم کردن وضعیت پوست و موهام رسیدگی خاص می خواست که اون هم بهش رسیدگی ویژه کردم اوضاع پوستم خیلی بهتره اما موهام همچنان ریزش شدید دارن . به خوردن مولتی ویتامین و تقویتی و فلان و چنان ادامه میدم تا ببینیم چقدر از این زلفکان برامون میمونه . کچلی یا چاقی مساله این است !!!


من دوست دارم آخر سال یه تیکه طلا برای خودم بخرم  ، یه جورایی از یکسال زحمت کشیدن و کار کردن و درآمد کسب کردن یه سهم عینی برای خودم بخرم که امسال هم به سنت این چند سالی که کار می کنم این امر خطیر انجام شد و یه نیم ست خریدم . بخشی از عیدی و پاداش  سنوات و ... که باید پس انداز میشد هم انجام شد و در انتظار برکت الهی هست . 


تنها کار مونده تدارک سفره هفت سینه که عاشقشم ... 

بریم به امید خدا به استقبال یکسال پر از خیر و خوشی و سلامتی و نظر لطف خدا به زندگی و روز و روزگار همه مون ...