حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

این نیز گذشت ...

دوستان گل اگه می خواهید کامنت بذارید بعد روزی هزار بار کامنت و پیغام بذارید که کامنت من کو ؟ عاجزانه خواهش می کنم برای من کامنت نذارید . به روح رسول الله قسم من 90 تا کامنت تایید نشده دارم که شرمنده تک تک این دوستان هستم ، هی نیایید بپرسید از دست من ناراحتی که کامنتهام رو تایید نمی کنی ؟ من  آنقدر وقت ندارم که  از کسی ناراحت بشم !!! خواهش می کنم اجازه بدهید از دیدن کامنت هاتون شارژ بشم ، نه اینکه عزا بگیرم !!! در ضمن بنا به تشخیص خودم حالا که زندگی مشترک دارم دلم نمی خواد به خاطر باز گذاشتن در خونه ام  غریبه ای به زندگیم سرک بکشه ، هی نیایید یادم بندازید که اینستام خصوصی شده ! بله می دونم و خودم با فکر این کار رو کردم الان هم حریم خصوصی زندگیم برام به مراتب با ارزشتر از تفریح و نت گردی شماست . من به درخواست همه ی دوستانی که درخواست فالو کردن پیجم رو داشتن با دیده ی منت اوکی دادم .

بابت لحن خشن پاراگراف بالا از باقی دوستان فهیمی که شرایط من رو درک می کنن عذرخواهی می کنم . 

روز شنبه مامان رو برای عمل آماده کردن ، بعد از ساعت ها انتظار ، عمل انجام نشد و موکول شد به یکشنبه . یکشنبه صبح دکتر بیهوشی  قبول نکرد که مامان رو بیهوش کنه ، به خاطر اینکه یکی از رگ های اصلی قلب گرفتگی شدید داره و گرفتگی تو کانالی هست که نمیشه با بالن بازش کرد و شرایط طوریه که اجبارا باید با عمل قلب باز رگ باز بشه و  برای انجام عمل مغز می بایست مامان 5-4 ساعت دَمَر می خوابید و این پوزیشن به عضله ی قلب فشار می آورد و ممکن حین عمل فشار خون بالا بره و یا سکته قلبی اتفاق بیفتاده ، دکتر بیهوشی می گفت رضایت عمل های ریسک بدین تا من بیهوشش کنم . یا اینکه ببرید اول عمل قلب بازش رو انجام بدین وقتی خوب شد بیارین برای عمل مغز !!! ( که غیرممکن بود )

تو اون شرایط باید ما تصمیم می گرفتیم ...

خواهرم هق هق گریه می کرد و می گفت هر چی تو بگی ! آقای باجناق هم می گفت هر چی تو و آقای خواستگار بگین ما قبول داریم . آقای خواستگار به سرپرست تیم بیهوشی و تکنسین اتاق عمل گفت دست نگه دارید تا ما تصمیم بگیریم . درهای برقی بسته شدن ، آقای باجناق ، خواهر رو برد روی صندلی بشونه و آرومش کنه . آقای خواستگار رفت دم  پنجره تا سیگاری آتیش کنه  و من کل زندگی مامان رو از نظر گذروندم . تمام سختی ها ، تمام رنج ها ، تمام دردهایی که کشیده بود . وقتی دوباره دور هم جمع شدیم و چشم همه به دهن من بود ، گفتم من رضایت میدم ! من مطمئنم مامان من طاقت عمل قلب باز نداره ، تازه اگر هم بتونه تحمل کنه ، عمل قلب باز 6 ماه نقاهتش طول می کشه و طبق نظر فلان دکتر اگه 6 ماه صبر کنیم ممکنه بعد از دیدن ام آر آی بعدی بگیم ای کااااااش همون موقع عملش کرده بودیم . از طرف دیگه تو این 6 ماه مامان میره میشینه تو خونه آنقدر به این تومور فکر می کنه که تومور میشه اندازه یه هندونه ، پس بهتره همین الان عملش کنن درش بیارن  . همه چی دست خداست ، من می خوام توکل کنم و بگم به امید خدا که به هوش میاد !

_ نه اینکه واقعا واقعا دلم با حرفم یکی بود ، نه اینکه نمی ترسیدم ، نه اینکه به یه عمر پشیمونی از امضای برگه فکر نکردم ، نه اینکه طناب ایمانم خیلی محکم بود ، یه نخ ماسوره بود ، شاید  خیلی به هم گوریده ، اما با همون نخ نازک هم می شد یه وصله هایی زد ، و من به همون وصله هایی که با کوک های شل و ول به پارچه ی ابریشمی و نفیس خداوندگاری اش می زدم دلم رو خوش می کردم . _

5 ساعت پشت در اتاق عمل ، تو لابی بیمارستان ، تو کافی شاپ ، تو پیاده روی جلوی بیمارستان ، تو راهروها ، هر ثانیه اش به عمری گذشت . 

وقتی مانیتور لابی بیمارستان جلوی اسم مامان زد " ریکاوری " قلب من تازه شروع کرد به جوشیدن . تا اینکه بردنش تو آی سی یو و ما تونستیم فقط یه لحظه ببینیمش .

فردای عمل زنگ زدم آی سی یو که از حالش بپرسم ، همین که داشتم با پرستار صحبت می کردم یه هو گفت بذار گوشی رو بدم خودش . اصلا انتظار نداشتم مامانم بتونه صحبت کنه ، چنان از شنیدن صداش ذوق زده شده بودم که با همون چهار کلمه حرف زدنش انگار دنیا رو بهم داده بودن . 

به هر حال هر چی که بود به خیر گذشت و این خوان رو هم پشت سر گذاشتیم . دیروز مامان مرخص شد و تازه کار ما شروع شد . فعلا مامان خونه ی خواهره ، من هم بعد از شرکت میرم اونجا با هم هستیم تا آخر شب . شب هم میریم خونه خودمون . 


خب حالا میخوام از خودم قدردانی کنم بابت اینکه در طول بیماری مامان از خودم غافل نشدم و این کارها رو برای خودم انجام دادم :

_ وقت دکتر پوستم رو که  از چند هفته پیش گرفته بودم کنسل نکردم و یکساعت و نیم بیمارستان رفتنم رو عقب انداختم و به کارم رسیدم . همون روز بوتاکس هم تزریق کردم !

_ فردای  شبی که بیمارستان پیش مامان مونده بودم ، به مامان گفتم من می خوام برم خونه بخوابم ، حتا ملاقات هم نمی آم . بنابراین بعد از شرکت یه آرایشگاه مبسوط رفتم و یه حالی هم به ناخن هام دادم  که به شدت  مزه داد . شب هم شام حاضری خوردیم و خودم رو اسیر شام پختن نکردم ، تقریبا هم زودتر از همیشه خوابیدم .

_  تو همین مدت که مامان بیمارستان بود ، بابام هم اومده بود تهران و من چند وقت بود که دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود . قرار بود پنج شنبه مامان مرخص شه و بیاد خونه ی ما که من آخر هفته خونه ام پیش من باشه و بهش برسم ، شنبه دوباره بره پیش خواهرم اما کارهای ترخیص مامان به موقع انجام نشد و مامان آخر هفته رو هم موند بیمارستان . من هم وقتی دیدم کارهای خونه رو انجام دادم و غذا هم به هوای اومدن مامان آماده کردم که کار اضافه نداشته باشم ، ترتیب یه مهمونی رو دادم و پنج شنبه شب حسابی صدای غش غش و خنده مون به آسمون می رسید . مامان تو بیمارستان بود و هیچ کاری از دست ما براش بر نمی اومد بنابراین حق داشتیم که ما خواهرها با همسرهامون با بابا بگیم و بخندیم و سر به سر هم بذاریم . 

_ برنامه ی یه مسافرت هم برای تعطیلات بهمن چیدم .

_  یکی از اون افرادی که آقای خواستگار سعی داره با دادن لقب " حبیب خدا " وجهه تقدس به بی  ملاحظگی  هاشون بده یکروز قبل از مرخص شدن مامان اومده خونه ی ما مهمونی . بار و بندیلش هم آورده و ظاهرا حالا حالاها قصد اقامت داره . در این شرایط اصول من اینه که عذرخواهی می کنم و خیلی مختصر توضیح میدم که ما تو این شرایط موقعیت مهمون داری نداریم اما روش آقای خواستگار و غالب مردم اینه که حتا در غیرممکن ترین شرایط هم  نه نمیگن ! البته که این حبیب خدا بدون هماهنگی با ما خودش راسا برنامه ریزی کرده و اومده خونه مون . خب من که واکنش بدی نشون نمیدم یا خدای نکرده اخم و تخم و بدخلقی نمی کنم با مهمون ، اما براش توضیح دادم که از فردا ما گرفتاریم ، من بابد برم خونه خواهرم و به مامان برسیم و ... بنابراین تنها می مونید ! ایشون  هم پذیرفتن که تنها بمونن تا آخر شب که ما بر می گردیم خونه !!!

و اما دلاکی که من باشم سر حرفی که زدم ، برنامه ای ریختم می ایستم ، هی از خودم تزلزل نشون نمی دم . شل کن سفت کن در نمیارم که وسط کار هی دلم بسوزه آخی مهمونم خونه تنهاست ، آخی حوصله اش سر میره ، این انتخاب خودش بوده . من قاطعانه به برنامه هایی که وظیفه دارم بهشون برسم می رسم ، شبها هم که بر می گردم خونه باهاش میگم و می خندم . این بار بهش خوش نمی گذره ولی وقتی که با دعوت قبلی بیاد خونه مون خودش می بینه که بهش خوش می گذره ، از نظر ذهنی سیستم تشویق و تنبیه مغزش بهش فرمان میده که اون کار رو بکنی خیلی بهتره ! 


پی نوشت : از وقتی مامانم بیمارستان بستری بوده و آقای خواستگار نی نی های تازه به دنیا اومده و اشک شوق باباهای تازه بابا شده رو دیده شبها یه فولیک اسید تو حلق من فرو می کنه . به خدا اگه دروغ بگم ! مثه مراقب های امتحان نهایی با یه لیوان آب میاد بالاسرم ، قرص رو می ذاره  تو دهنم و لیوان رو میده دستم !!! دو روز بهش خندیدم برگشته میگه : خانم جان کم کم خودت رو عادت بده نسکافه ات رو کم کنی ، شبها هم یه لیوان شیر عسل بخور ! بابای جوگیر لوس ! 

آهان راستی نوشت : شکر خدا مامان خوبه ، فقط یه کم گوش درد داره ( توده درست پشت گوشش بوده ) الهی صد هزار بار شکر که شماها رو دارم . 

پرستاری به روش دلاک

مطلبی که امروز می نویسم نه به دلخواه خودم نوشته میشه ، به این قصد می نویسمش که شاید این هم بخشی از تجربیاتی باشه که میشه از زندگی مامانم گرفت چه به عنوان الگوی مثبت ، چه به عنوان الگوی منفی !


اصولا مامان من آدم گرم و بجوش و اهل جمع و رابطه برقرار کردن و اینایی نیست . این خصلت رو حتا در زمان مجردیش هم داشته و بعدها به تناسب شرایط و مشکلات زندگیش غلیظ تر هم شده . بطور کلی می تونم بگم آدم منزوی ای هست و شلوغی و جمع کلافه اش می کنه . این حالت رو حتا در مورد بچه هاش هم داره ، ینی بیشتر از یه حدی خوشش نمیاد حتا بچه هاش بهش بچسبن .( صد البته که این منافاتی با اینکه به تبع مادر بودن عاشق بچه هاشه اما به روش خودش نداره ) .

بنابراین خصلت از همون عنفوان کودکی مامانم ما رو خیلی وابسته به خودش بار نیاورد . مثلا کاملا طبیعی بود که بخاطر کارمند بودن مامان ، من مثلا یه هفته خونه ی خاله ام بمونم و یک هفته مامانم رو نبینم تازه کلی هم با پسرخاله هام صفا کنم و آتیش دنیا رو بسوزونیم و حس دلتنگی ام برای مامانم خیلی کمرنگ باشه . یا اینکه غالب اوقات خونه مامان بزرگ - بابابزرگم باشم و قالب کلی تربیت و شخصیت من برگرفته از اصول تربیتی سختگیرانه ی آقاجونه . چون خونه ی آقاجون تهران نبود بنابراین من مامانم رو فقط آخر هفته ها می دیدم و تازه خیلی هم راضی بودم چون با تمام پسرهای محل هر روز با عراقی ها می جنگیدیم  و اگر من با مامانم بر می گشتم خونه ، دیگه سپاه ما فرمانده نداشت !!! و من به خاطر دفاع از ملک و مملکت باید خونه آقاجون اینا می موندم . 

خلاصه کلام اینکه مامان من هرگز از مهر مادریش سریش نساخت که ما رو به خودش بچسبونه یا خودش رو به ما بچسبونه  و واقعیت اینه که من از این سیستمی که مامانم تو زندگی ما به کارگرفت چندان هم ناراضی نیستم چون نه خودش رو اذیت می کنه و نه ما اذیت میشیم کما اینکه در دوران دانشجویی من هیچوقت غم دوری از خانواده رو به اون شکلی که هم اتاقی هام داشتن نداشتم ( البته نه اینکه چغندر باشم ! اما تعجب می کردم وقتی هم اتاقی هام دور هم می نشستن یه بسته دستمال کاغذی هم میذاشتن وسط و به نوبت نوحه می خوندن و گریه ها سر می دادن  )  وقتی هم ازدواج کردم هیچوقت بابت جدایی از خانواده ام مشکل بزرگی نداشتم . در واقع آنقدر مامانم با همه چیز جدی و منطقی و به دور از احساسات برخورد می کرد که من خجالت می کشیدم  اگر مستقل و خودساخته و قوی و محکم نباشم !

همین رویه باعث شد که من همواره در مورد زندگی و رفتار و عملکرد مامان بدون تعصب و جانبداری قضاوت کنم و این اهرم بزرگی تو زندگی من بوده و هست چون اشتباهات مامانم رو در حد و اندازه ی واقعی اش دیدم و می بینم و درباره اش فکر می کنم و همیشه و همیشه ازش درس گرفتم . همینطور در مورد رفتار و عادات و خصلت های مثبتش که سعی کردم در خودم پررنگش کنم . ( در حالی که می دونم با بعضی از آدم ها چه خانم چه آقا اصلا نمیشه در مورد خانواده هاشون صحبت کرد چنان رگ غیرتشون می زنه بالا و مغرضانه و متعصبانه دفاع می کنن و توجیه می کنن و دلیل و برهان ردیف می کنن که شک می کنی نکنه اینا پیغمبرزاده اند ! )

می خوام این رو بدونید که اگر من توی وبلاگم در مورد اشتباهات یا رفتار و عادات غلط مامانم حرف می زنم منظورم این نیست که یه چهره ی منفور ازش بسازم یا اینکه مامانم رو دوست ندارم ، قصدم درس گرفتن از اشتباهات نسل قبله ، میخوام بگم مادر من به عنوان نماینده از یه زن فداکار و زبان دوخته روزگار این طوری زندگی کرد و نتیجه اش این شد حالا ما که دختران اون مادرانیم بیاییم با تفکر ، با تدبیر ، با آگاهی و  دید باز خودمون راه و روش زندگی رو انتخاب کنیم نه اینکه مقلد بی خرد نسل قبل باشیم با باورهای اونها زندگی نکنیم خودمون باورهامون روبسازیم !


خب حالا مادر من با هر روش و منشی که خودش درست می دونست زندگی کرد و پیر و ناتوان شد و من بالیدم و شدم یه بانوی تحصیلکرده ، شاغل ، کمی تا قسمتی خانه دار  با یکسری عقاید و افکار و باورهای متفاوت که شما اونها رو می شناسید و این دلاکی رو ساخته که شما محبت دارید و می خونیدش و می شناسیدش .

حالا بپردازیم به وظایفی که من در قبال مادرم دارم و بیماری و کهولت سنی مادرم :

معمولا قاعده ی کلی اینطوریه که اگر دختری تو زندگیش مشکلی با شوهرش داشته باشه ، ساکش رو جمع می کنه و میره خونه ی مادرش . اما من اون دختری هستم که مادرش ساکش رو جمع کرد و اومد خونه اش که شوهرم رفته زن دیگه ای رو صیغه کرده و من دیگه پام رو تو اون خونه نمیذارم . 

اینکه من ادعا می کنم برای مادرم مادری کردم صرفا به این دلیله ، مادر من یه زن حدود 60 ساله ، زخم خورده ، دردمند ، که از نظر روحی به شدت و حدت داغون بود ، همه چیزش رو باخته بود ، آنقدر برای زندگیش مایه گذاشته بود که روزی که در خونه ی من رو زد یه تفاله فقط ازش مونده بود ، آه در بساط نداشت و از نظر روحی و روانی واقعا فروپاشیده بود . 

خیلی خلاصه میگم که در وهله ی اول خیلی تلاش کردم پدر و مادرم به هم برگردن ، وقتی نشد مامانم رو زیر بال و پر خودم گرفتم ، می دونستم زن پر غروریه و یک روز نون خور داماد ( هم خونه ی سابق من ) براش چقدر عذاب آوره ، افتادم دنبال خونه و براش یه خونه خیلی کوچیک نزدیک خودم اجاره کردم ، پول پیشش رو من دادم و اجاره اش رو از حقوق خودش می داد . براش زندگی ساختم ، عین یه مادر که برای دخترش جهاز بخره در حد بضاعت مالیم براش اثاث خونه ی نو می خریدم که دلش خوش بشه ، از ب بسم الله ساختمش ، بهش بال و پر دادم ، غرور لگدمال شده اش رو ، احترام و اعتبار نابود شده اش رو و آبرویی که به قول خودش توی فامیل و دوست و آشنا زمین ریخته بود . دو سالی طول کشید تا مامانم دیگه از اون شدت افسردگی و دلمردگی اش کم شد و کم کم رو پای خودش وایستاد . خیلی وقت ها با ملایمت  ، از صبح تا شب در گوشش می خوندم ، موقعیتش رو بهش یادآوری می کردم ، نازش رو می کشیدم ، لی لی به لالاش می ذاشتم ، خیلی وقت ها هم باهاش داد و بیداد می کردم که زن حسابی پاشو خودت رو جمع کن ، پاشو یه تکونی به خودت بده ، خجالت بکش از این ماتم سرایی که برای خودت ساختی  ( اصلا و ابدا هم از این بابت خودم رو سرزنش نمی کنم ! ) و آنقدر آسته آسته باهاش تاتی تاتی کردم تا خودش راه افتاد . بعدها هم به مدد الهی تونست خونه خودش رو بفروشه و من براش وام گرفتم ، هنوز هم دارم قسط هاش رو میدم تا تونست یه خونه ی آبرومند برای خودش بخره و عذاب مستاجری و سر پیری هر سال اسباب کشی کردن رو هم نداشته باشه .

این طوری شد که امروز داره با آسایش و آرامش زندگی خودش رو می کنه . 

( حالا دلم میخواد اون دسته از دوستانی که کوس بی مهری و بی عاطفگی من رو کوبیدن بیان بگن کدوم یکی از این کارها رو برای مادرهاشون کردن یا می تونن بکنن ؟؟؟)

از این مرحله هم بگذریم و برسیم به بیماری و تو رختخواب افتادن مامانم ( چون برای خواننده های قدیمی و دوستان جان من تکراریه خیلی خلاصه میگم ) ، مادر من دیسک کمر عمل کرد و بعد از عمل متاسفانه دچار چسبندگی عصب شد و پای چپش نیمه فلج شد ، زمانی بالغ بر یکسال و نیم مامان من تو جا افتاد  و این به این معنی بود که من و خواهرم که روی هم وزنمون به اندازه ی مامان میشه ، باید مامان رو بلند و کوتاه می کردیم ، چندین ماه مامان رو پوشک می کردیم ، شرایط مامان طوری بود که حتا به تنهایی نمی تونست بشینه !!! ینی اینکه اگر می خواست بشینه می بایست یکی از ما ( با نصف وزن مامان ) بلندش می کردیم بریسش رو تنش می کردیم ، چفت و بست های بریس رو براش می بستیم بعد مامان با کمک گردن یا کتف یا کمر ما بلند می شد می نشست ، بعد که یه نفسی می گرفت باز با تکیه کردن به ما پا می شد می ایستاد ، برای راه رفتن هم به قدری حرکتش کند بود که تا بخواد بره به دستشویی برسه کار از کار گذشته بود ! ماه ها ، برای حمام کردن مامان ما سه تایی می رفتیم حموم ، یکی مواظب بود که مامان زمین نخوره ، یکی هم تند تند می شستش . به همین مقدار بسنده می کنم . ( گردن درد های من یادگار همون دوره است ) 

اما در همه ی اون دوران امتحان الهی من و خواهرم همیشه صدای خنده مون بلند بود ، می گفتیم و می خندیم و ریسه می رفتیم از خنده ، البته که به روزگار خودمون می خندیدیم ، آنقدر با مامان شوخی  می کردیم که مامان التماس می کرد تو رو خدا بسه الانه که بخیه هام باز بشن . این هم از عنایت خدا بود که توی اون دورانی که همه مون بهت زده بودیم از شرایطی که برامون پیش اومده بود و این حجم عظیم ناتوانی مامان رو باور نداشتیم راه بیرون ریختن استرس و غصه رو با شوخی و خنده پیدا کردیم . به هر ترتیب اون دوران هم گذشت و با هر کیفیتی که بود مامان در این حد که بتونه کارهای خودش رو بکنه و از پس خودش بر بیاد روبراه شد . اما خب بعد از اون بستری شدن ، فشار خون  بالا و مشکل قلبی عروقی همراه همیشگی مامان شد. 

از این داستان هم بگذریم و برسیم به اکتشاف جدید دکترها تو کله ی مامان ما !

به گفته ی جراح ، عملی که مامان در پیش داره ، از لحاظ حساسیت منطقه ای که توده درش قرار داره و احتمال خطر برای سیستم تعادلی بدن و این دست خزعبلات سخت ترین جراحی در دنیا محسوب میشه ! بنابراین ما باید برای هررررررررر چیزی خودمون رو آماده کنیم . ینی باید آمادگیش رو داشته باشیم که دست کم یکماه شرایط همگی مون بسیار فراتر از دشوار باشه . بی خوابی ، خستگی ، همراه بودن تو بیمارستان برای مدت نامعلوم و پرستاری از مامان مثبت ترین اتفاقاتیه که در انتظارمونه . 

و ما یک هفته وقت داشتیم تا وضعیت مامان به لحاظ دارویی و جسمی به شرایط مساعد برای عمل برسه و تو این فاصله ما فرصت داشتیم تا خودمون رو آماده کنیم برای یه صخره نوردی دوباره . 

من بر اساس درک و شعور خودم ، تو این یک هفته انرژیم رو برای تقویت مامان ، تنظیم کردن برنامه دارویی اش ، پیدا کردن بهترین جراح و تیم جراحی ، بهترین بیمارستان ، انجام مقدمات کارهای بیمه اش ، روحیه دادن بهش ، امید دادن به کسی که با نارسایی قلبی باید بیهوشی 4 ساعته !!! بگیره ، امید دادن به کسی که یک درصد ؟  احتمال خدای نکرده آسیب به سیستم تعادلی بدنش وجود داره ، روحیه دادن به زنی که قراره به عنوان بزرگتر فامیل  شب عید با موهای تراشیده  از مهمون ها پذیرایی کنه . آماده کردن خونه و زندگی و تختخواب و چیدمان خونه اش برای دست کم یکماه مریض داری ، پر کردن یخچال و فریزر از انواع خوراکی های مقوی و پذیرایی از عیادت کنندگان ، و استراحت خودم ، ذخیره کردن انرژی خودم ، تقویت خودم ، به عنوان دختری که معلوم نیست چی به سر مادرش بیاد ، حتا تقویت ایمانم به خدای متعال و تقویت اعتمادم به دستهای جراحی که زندگی و مرگ مادرم در دستهای اوست  و آماده کردن خودم برای تحمل همه فشارهای روحی و جسمی ای که ممکنه برامون پیش بیاد . 

من می مونم خونه استراحت می کنم ، به خودم می رسم ، اگر لازمه برم آرایشگاه اصلاح کنم این کار رو می کنم چون معلوم نیست از هفته ی دیگه فرصت کنم این کار رو بکنم یا نه ، اگر با خوندن بقیه ی رمانی که در دست دارم آرامش کسب می کنم ، این کار رو حتما می کنم ، اگر با دور دور کردن با آقای خواستگار به این ایمان میرسم که خدایی هست که چنین معجزه ای رو همراه همیشه های زندگیم کرده پس معجزات دیگه ای هم می تونه برام رقم بزنه ، این کار رو نه از خودم دریغ می کنم و نه لذت همدلی تو روزهای بحرانی رو از آقای خواستگار . اگر لازمه جلوی مامان با یه دوست تلفنی بگم و بخندم و چل بازی دربیارم تا مامان بدونه همه چیز روال سابق خودش رو داره و به انتظار فاجعه نشینه ! اگر لازمه اجاق خونه رو گرم نگه دارم با همه ی خستگی ، لذت طبخ غذای تازه رو به خودم و لذت چشیدن طعم تازه رو به مامانم و آقای خواستگار هدیه میدم . به مامان عکس ست لباسی که برای عید خودم و آقای خواستگار در نظر دارم رو نشون میدم ، بعد هم بهش یادآوری می کنم که مامان جان جای اینکه تو بیمارستان یه سره آه و ناله کنی یه ذره آینده نگری داشته باش ، حواست رو جمع کن ، دور و برت رو خوب نگاه کن ببین می تونی یه پیرمرد ترگل ورگل پیدا کنی  یا نه . یه ست هم برای شما دو تا می گیرم . بعد هم مادر میاد ملاقاتت یه دونه ترگل ورگل هم اون پیدا کنه دیگه چه عیدی بشه امسال . حواسم هست که برای پرت کردن حواس مامان بحث مهمونی هایی که باید تو خونه مون بگیریم  رو وسط بکشم و به گردنش بذارم که منو تهیه کنه ، لیست مهمون ها رو بنویسه . بعد وقتی می بینه که حجم کارها چقدر بالاست ، میگه بذار سرپا بشم ، باقالی پلو و دلمه و کوفته رو خونه خودم برات می پزم ، تو فقط گرمشون کن و این ینی امید شعله گرفت !

در عین حال حواسم هست که اگر یه هو همه مون از صبح تا شب کار و زندگیمون رو ول کنیم و بشینیم ور دل مامان این شائبه براش پیش میاد که نکنه اینا میخوان از روزهای آخری که فرصت دارن نهایت استفاده رو کنن !!! پس به جای اینکه روحیه بگیره بدتر خودش رو می بازه . 

سعی می کنم تعادل بین من و خواهرم و میزان فشاری که رومون هست به تساوی تقسیم بشه که هم اون وقت داشته باشه به خودش و به زندگیش و به همسرش و به فامیل همسرش برسه و هم من ! به هیچ عنوان زیر بار این نمیرم که یه گوشه ی زندگی رو بچسبم و گوشه های دیگه از دستم در بره . 

این بود انشای من درباره ی اینکه چرا در شرایط بیماری مادر خود به جای ضجه موره و گریه و زاری و خودزنی و ماتم و عزا بهتر است بیشتر و بیشتر از خودتان مراقبت کنید . 

پی نوشت 1: این اصول مطابق با زندگی من ، شخصیت من ، شخصیت مادرم ، شخصیت آقای خواستگار و امکانات  ماست و برای هیچ موجود بشری دیگری روی کره ی زمین تجویز نمی شود . از شما هم خواهش می شود نسخه ی خودتون رو خودتون بنویسید و به هیچ عنوان نسخه ی خودتون رو به دیگری تحمیل نکنید . 

پی نوشت 2 : آرزوی سلامتی و تندرستی کامل برای همه خواننده های بهتر از برگ گلم و عزیزانشون دارم . 

پی نوشت 3 : خدایا خودت می دونی که من چه همه از هر اون چیزی که تو برام مقدر می کنی شادم و خشنودم و شاکر که "  اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟ " مرسی که روزهای سخت سر راهم میذاری ، می دونم دلت برای نجواهای عاشقانه ی درگوشی با هم تنگ شده ، به بزرگی خودت قسم که من هم دلم برای دل لرزه های با تو بودن تنگ شده ، برای یه معاشقانه ی نفسگیر و تنگ در آغوش هم غنودن آماده باش !

پی نوشت 4 : دلاک ازت ممنونم . برای شاهکارهایی که تو زندگیت خلق می کنی ، برای برق امیدی که به دنیا می پاشی ازت ممنونم ، بابت اینکه پروردگار بزرگ تو رو در کالبدم جا داد مباهی ام !!! 


هرگز گمان مبر که یک قطره زندگی از لای انگشتم بچکد

بیمارستانی که مامان بستری بود با شرکت بیمه گذاری که بیمه تکمیلی مامان مال اونجا بود قرارداد نداشت ، و از اونجایی که هزینه عمل مامان خیلی بالاست مجبور شدیم برای عمل یه بیمارستان دیگه ای رو پیدا کنیم که طرف قرارداد با بیمه باشه ، بنابراین پیدا کردن یه جراح دیگه و یه بیمارستانی که برای یه همچین عملی تجهیزات مناسب و تیم پزشکی حاذق داشته باشه ( با توجه به مشکل قلبی و گرفتگی عروق مامان ) جزو دوندگی های این چند روز اخیر  من و خواهرم و باجناقین بود . آخر هفته با رضایت خودمون مامان رو مرخص کردیم و مامان اومد خونه ی ما . دکتر تاکید کرده بود که اگه فشارش دقیق کنترل نشه احتمال اینکه بره تو کما خیلی زیاده پس لازمه که چشم ازش بر ندارید . یکی از آمادگی های لازم برای عمل اینه که مامان قرص آسپرین و داروهایی که مربوط به رقیق کردن خونش بوده برای کنترل مشکل گرفتگی عروقش رو قطع کنه اما دکتر قلبش اجازه این کار رو نمیده بنابراین عمل یک هفته عقب میفته تا داروهای جدید مصرف بشه ، بعد نمونه خون رو بگیرن ببینن میزان انعقاد خون به حد مناسب رسیده یا نه .

این از وضعیت سراسر بلاتکلیف مامان !

پر واضحه که شرایط روحی ما خوب نیست اما هرگزززززز گمان مبرید که اجازه میدم حتا یک قطره زندگی از لای انگشتانم بچکد بر خاک ! 

دو دستی زندگی و لحظه لحظه های طلایی اون رو چسبیدم و دارم همه ی تلاشم رو می کنم که حتا تو این شرایط هم عنان زندگی از کفم بیرون نره ، تعادل رو حفظ می کنم ، مامان دو روز خونه ی من بود و جمعه شب خواهرم اومد دنبالش که از شنبه که من میام سرکار خودش به مامان برسه . تو اون دو روزی که مامان خونه من بود وقتی فک و فامیل زنگ می زدن که بیان عیادت مامان همون پای تلفن عذرخواهی می کردم که ببخشید ما نمی تونیم شام و ناهار در خدمتتون باشیم بخاطر مریض داری و این حرفا ایشاالا بعدن در یه فرصت مناسب ! این طوری  طرف حساب کار دستش می اومد که نیومده تفریح و مهمونی ! اگر چه آقای خواستگار با نحوه برخورد من مخالف بود ! اما آنقدر برامون انرژی باقی موند که بعد از رفتن مامان ، دوتایی رفتیم بیرون گشتیم و دور دور کردیم . البته مفصل هم در مورد مهمون داری ها و مهمونی هایی که به گردنمونه که برگزار کنیم صحبت کردیم . 

دیروز رو به خودم مرخصی دادم  ، قاعدتا می دونستم مامانم مریضه و من موظفم و وظیفه دارم که شده نیم ساعت برم بهش سر بزنم ببینم چیزی لازم نداشته باشه و ... اما موندم خونه ، لم دادم روی کاناپه ، کتاب خوندم ، کلاس ورزش رفتم و به خودم گفتم دلاک تو باید بتونی انرژیت رو مدیریت کنی ، مهربونی کردن  نباید دینامیت بشه زیر زندگیت ، سلامتی ات ، شادابی ات ، اعصابت ، آرامشت . مامانت حالا حالاها به پرستاری و مراقبت نیاز داره ، نباید همین هفته ی اول بشکه ی انرژیت رو خالی کنی رو زمین و هفته های بعد برای یه قطره انرژی  ته بشکه رو بجوری . بنابراین موندم خونه ، غذا هم یه چیز ساده پختم که وقت استراحتم بیشتر بشه و به خودم رسیدم . 


پی نوشت : از دعاهای خیرتون ، از محبت های بی دریغتون ، از کامنت های دلگرم کننده تون یه دنیا ممنونم . مرسی که هستین ، مرسی که بی منت هستین ، مرسی که اینقدر وفادارین به من و به زندگی من و اعضای خانواده ی من . برای داشتنتون از خدا ممنونم .

کیست مرا یاری دهد نوشت : من توی سیستم شرکت از اینستا لاگ اوت دادم حالا هر کاری می کنم نمی تونم لاگ این بشم ، ایمیل و این خزعبلات رو میخواد و همه رو دقیق وارد می کنم اما فحش میده ! کسی می دونه چی کار باید کنم ؟

فقط روی گوشی اینستا دارم اون هم با اینترنت ذغالی گوشی . بنابراین عکس هاتون رو نمی بینم و فقط متن ها رو می تونم بخونم . کامنت هاتون رو می بینم و ذوق زده می شم اما غالبا نمی تونم جواب بدم . 

هرگز گمان مبر که یک قطره زندگی از لای انگشتم بچکد

بیمارستانی که مامان بستری بود با شرکت بیمه گذاری که بیمه تکمیلی مامان مال اونجا بود قرارداد نداشت ، و از اونجایی که هزینه عمل مامان خیلی بالاست مجبور شدیم برای عمل یه بیمارستان دیگه ای رو پیدا کنیم که طرف قرارداد با بیمه باشه ، بنابراین پیدا کردن یه جراح دیگه و یه بیمارستانی که برای یه همچین عملی تجهیزات مناسب و تیم پزشکی حاذق داشته باشه ( با توجه به مشکل قلبی و گرفتگی عروق مامان ) جزو دوندگی های این چند روز اخیر  من و خواهرم و باجناقین بود . آخر هفته با رضایت خودمون مامان رو مرخص کردیم و مامان اومد خونه ی ما . دکتر تاکید کرده بود که اگه فشارش دقیق کنترل نشه احتمال اینکه بره تو کما خیلی زیاده پس لازمه که چشم ازش بر ندارید . یکی از آمادگی های لازم برای عمل اینه که مامان قرص آسپرین و داروهایی که مربوط به رقیق کردن خونش بوده برای کنترل مشکل گرفتگی عروقش رو قطع کنه اما دکتر قلبش اجازه این کار رو نمیده بنابراین عمل یک هفته عقب میفته تا داروهای جدید مصرف بشه ، بعد نمونه خون رو بگیرن ببینن میزان انعقاد خون به حد مناسب رسیده یا نه .

این از وضعیت سراسر بلاتکلیف مامان !

پر واضحه که شرایط روحی ما خوب نیست اما هرگزززززز گمان مبرید که اجازه میدم حتا یک قطره زندگی از لای انگشتانم بچکد بر خاک ! 

دو دستی زندگی و لحظه لحظه های طلایی اون رو چسبیدم و دارم همه ی تلاشم رو می کنم که حتا تو این شرایط هم عنان زندگی از کفم بیرون نره ، تعادل رو حفظ می کنم ، مامان دو روز خونه ی من بود و جمعه شب خواهرم اومد دنبالش که از شنبه که من میام سرکار خودش به مامان برسه . تو اون دو روزی که مامان خونه من بود وقتی فک و فامیل زنگ می زدن که بیان عیادت مامان همون پای تلفن عذرخواهی می کردم که ببخشید ما نمی تونیم شام و ناهار در خدمتتون باشیم بخاطر مریض داری و این حرفا ایشاالا بعدن در یه فرصت مناسب ! این طوری  طرف حساب کار دستش می اومد که نیومده تفریح و مهمونی ! اگر چه آقای خواستگار با نحوه برخورد من مخالف بود ! اما آنقدر برامون انرژی باقی موند که بعد از رفتن مامان ، دوتایی رفتیم بیرون گشتیم و دور دور کردیم . البته مفصل هم در مورد مهمون داری ها و مهمونی هایی که به گردنمونه که برگزار کنیم صحبت کردیم . 

دیروز رو به خودم مرخصی دادم  ، قاعدتا می دونستم مامانم مریضه و من موظفم و وظیفه دارم که شده نیم ساعت برم بهش سر بزنم ببینم چیزی لازم نداشته باشه و ... اما موندم خونه ، لم دادم روی کاناپه ، کتاب خوندم ، کلاس ورزش رفتم و به خودم گفتم دلاک تو باید بتونی انرژیت رو مدیریت کنی ، مهربونی کردن  نباید دینامیت بشه زیر زندگیت ، سلامتی ات ، شادابی ات ، اعصابت ، آرامشت . مامانت حالا حالاها به پرستاری و مراقبت نیاز داره ، نباید همین هفته ی اول بشکه ی انرژیت رو خالی کنی رو زمین و هفته های بعد برای یه قطره انرژی  ته بشکه رو بجوری . بنابراین موندم خونه ، غذا هم یه چیز ساده پختم که وقت استراحتم بیشتر بشه و به خودم رسیدم . 


پی نوشت : از دعاهای خیرتون ، از محبت های بی دریغتون ، از کامنت های دلگرم کننده تون یه دنیا ممنونم . مرسی که هستین ، مرسی که بی منت هستین ، مرسی که اینقدر وفادارین به من و به زندگی من و اعضای خانواده ی من . برای داشتنتون از خدا ممنونم .

کیست مرا یاری دهد نوشت : من توی سیستم شرکت از اینستا لاگ اوت دادم حالا هر کاری می کنم نمی تونم لاگ این بشم ، ایمیل و این خزعبلات رو میخواد و همه رو دقیق وارد می کنم اما فحش میده ! کسی می دونه چی کار باید کنم ؟

فقط روی گوشی اینستا دارم اون هم با اینترنت ذغالی گوشی . بنابراین عکس هاتون رو نمی بینم و فقط متن ها رو می تونم بخونم . کامنت هاتون رو می بینم و ذوق زده می شم اما غالبا نمی تونم جواب بدم . 

بهشت چقدر میارزه ؟

دیشب ، در یک شب آروم زمستونی که من خودم رو زود رسونده بودم خونه تا فرصت بیشتری برای استراحت و ریلکس کردن داشته باشم و تا زمان رسیدن آقای خواستگار سعی کرده بودم بدنم رو به یه جرعه آرامش دعوت کنم و یه شام چیکان پیکان هم تدارک دیده بودم و به خودم هم حسابی رسیده بودم  و بعد از خوردن شام با آقای خواستگار خرد و خاکشیر از خستگی در حال جرزنی بودم که امشب نوبت منه که نیم ساعت ماساژ بگیرم و خودت رو آماده کن و ادا اطفار در نیار و ... که تلفن زنگ خورد .

دلاک بیا حالم بده !

مامانم بود . دو هفته ای میشه که سردردهای بدی داره  همراه با فشار خون خیلی بالا . 

من و آقای خواستگار سریع پوشیدیم و راه افتادیم . 

بخش اورژانس بیمارستان ، دکتر و پرستارها فشار و نوار قلب و وضعیت مامان رو چک می کنن ، آقای خواستگار می دوئه اینور،  می دونه اونور ، مدل دویدن و بال بال زدنش وقتی دلشوره داره فرق می کنه ، من یه گوشه وایستادم و تماشا می کنم . دختر جوونی مامانش خونریزی مغزی کرده و داره های های گریه می کنه . شونه هاش رو می مالم ، میگم چیزی نیست که ! مامانت حالا خیلی جوونه زود خوب میشه ، بر می گرده خونه .

دکتر میره ، آقای خواستگار میاد . پرستارها میرن ، آقای خواستگار پتو می کشه روی مامان ، پرستار آمپول رو توی آنژیوکت خالی می کنه ، آقای خواستگار پای مامان رو ماساژ می ده ، نمونه ی خون رو میدن دست من میگن راهروی بغل آسانسور رو برو تا انتها ... کارگر بخش با ویلچر میاد که مامان رو ببرن برای سی تی اسکن مغز . آقای خواستگار دنبالشون و من دنبال اونها . میریم زیرزمین ، مسوول قسمت میاد چراغ ها رو روشن می کنه ، دستگاه ها رو روشن می کنه . من رو صدا می کنه خانم شما بیا آماده اش کن . خانم شما بیرون منتظر باش . آقا شما بیا بلندش کن . آقای خواستگار ویلچر رو هل میده و یه پاکت رو پای مامانه . بر می گردیم اورژانس ، دکتر اورژانس دستور بستری میده . مامان خونریزی مغزی کرده ... از  ICU  یه بیمارستان دیگه پذیرش می گیرن و  با آمبولانس مامان رو می رسونیم . 

ساعت 2:30 صبح شده . از در بخش که دارم میام بیرون بر می گردم به طرفش ، دو تا دستهاش  رو می بره طرف گوشش ! این ینی برو خونه زود بخواب فردا باید بری سرکار . ته راهرو آقای خواستگار روی صندلی نشسته ، یه کیسه ی سیاه بزرگ دستشه . 

بخاری ماشین رو زیاد می کنه ، یکی دو تا چارراه رو که رد می کنیم میگه گرم شدی ؟ میگم گرمم ولی کمرم داغونه . میگه دلاک مامان تومور داره ! 




خدای آفریدگار زن ، حتما همون موقع که به زن قابلیت و لیاقت مادر شدن و زادن بخشیدی ، خودت بهتر می دونستی که چه بار سنگینی از درد رو دوشش داری میذاری ، حتما خودت بهتر می دونستی که طاقت میاره ، حتما خودت بهتر می دونستی که درد می کشه و باز هم شکر می کنه به درگاهت . خدای همه ی مادرهای فداکار ، مادرهای پاکدامن ، مادرهای صبور ، مادرهای عاشق ، خدای قلب های آرزومند مادرهای دنیا ، مخاطب مناجات شبانه ی همه ی مادران دنیا ، خدای عاشق های بی ادعا ، خدای قلب های مالامال از دلشوره های همیشگی ، مراقبت های مادام العمر ، خدای  آفریننده ی عشق های فناناپذیر ، خدای صورت های پر چین و چروک ، خدای دستهای لرزان ، خدای پاهای خسته ، خدای  دردهای جورواجور ، خدای  دعاهای مقدس مادران ، خدای سجاده ها و دست های رو به آسمان مادران ، خدایا تو رو به جایگاه مادر قسم میدم ، مامان من خیلی ترسوئه ، مامان من رو بیشتر از این با وحشت از دست دادن سلامتی اش زجرکش نکن .