حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

اولش این جوری بود

دیروز هم کلاس ورزش داشتم ، هم آخر هفته خونه نبودیم که خونه رو تمیز کنیم و خونه کثیف بود ، هم اوضاع سر و وضع خودم آشفته بود ، ناخن هام رسیدگی می خواست ، لباس های محل کارم اتو نداشت . از همه مهمتر اینکه روح و روانم پریشون بود . یه مدت طولانی به خودم بی توجهی کرده بودم و هر روز آشفته تر می شدم . خلاصه از شرکت که رفتم تصمیم گرفتم نه کلاس برم ، نه به خونه برسم ، یه راست برم خونه و فقط و فقط به خودم برسم . 

رفتم خونه و دوش گرفتم ، بعدش بدنم رو لوسیون مال کردم و خودم خودم رو ماساژ دادم . پاهای مظلوم و خسته ام رو بوسیدم و نوازششون کردم و قربون صدقه شون رفتم . یه لیوان چای سبز خوردم و صورتم رو هم با چای سبز ماساژ دادم . 

نیازی به شام پختن نبود بنابراین به اوضاع نابسامان رخت و لباس هام رسیدم . 

روز جمعه زیر بار یه مسوولیتی که داشت می افتاد گردنم نرفته بودم اما چون توی جمع بودیم جاش نبود که با آقای خواستگار در این باره صحبت کنم ، بنابراین شب که آقای خواستگار اومد با زبون نرم روشنش کردم که لقمه ای گنده تر از دهن من تو دهنم نچپونه حتا اگر لقمه ی خیلی لذیذی باشه چون خفه می شم ! چند روز قبل هم  با هم مذاکره کرده بودیم و به این نتیجه ی صادقانه رسیده بودیم که برای برطرف شدن یکی از فشارهایی که این روزها داره اذیتمون می کنه نیاز به تذکر به یه عزیزی هست ، با توجه به اینکه من دو بار قبلا با قربونت برم و فدات بشم با طرف صحبت کرده بودم و لزوم انجام وظایفش رو بهش یادآور شده بودم اما طرف یا خودش رو زده بود به اون راه یا وانمود کرده بود که داستان رو نگرفته ، قرار بر این شد که آقای خواستگار باهاش بی رودربایستی صحبت کنه ، که صحبت کرده بود و طرف هم به کوتاهی اش اقرار کرده بود و قول همکاری بیشتر داده بود . 

جمعه شب هم بهم خبر رسید که یه عزیز دلی با یه عزیز دل دیگه ای هماهنگ کردن که هفته ی دیگه بیان خونه ی ما !!! بعد هم خنده تحویلم داده بود و اضافه کرده بود که خودمون خودمون رو دعوت کردیم ! من هم فقط نگاش کرده بودم و سکوووووووووووت ! 

در حد همین برخوردهای ملو هم برای من یه  موفقیت بزرگ رقم خورده . همین اعتراض های کوچولو کوچولو برای منی که هرگز زبان به اعتراض نمی گشودم تا روزی که یک آتشفشان گدازه ی مذاب بر سر دیگران خالی کنم یک گام خیلی بزرگ بود . که از این بابت خوشحالم ، فقط خدا می دونه که چقدر از این بابت با خودم کلنجار رفتم . می بینید که هم الان حتا شهامت ندارم درباره اش واضح حرف بزنم ! 


گام بزرگ بعدی اینه که من علی الاصول طاقت کثیفی خونه رو ندارم ، ینی گرد و خاک با من اون کاری رو می کنه که یه توده ی سرطانی با یه بدن سالم می کنه ! من  رو می خوره هااااااا . حالا با وجود همه ی مشغله ها و سر شلوغی ها ، یه اعتقاد راسخ تو ذهن آقای خواستگار وجود داره و اون اینکه آخر هفته های ما مال مادر و مامان منه . خب  بر اساس این اعتقاد ما باید آخر هفته در خونه مون رو قفل کنیم و بریم مهمونی و کارهای خودمون بمونن خونه و با هم آمیزش کنن و زاد و ولد کنن و هی در جهت بقای خودشون بکوشن . خب این اعتقاد آقای خواستگار من رو ناچار می کنه که کارهای خونه رو وسط هفته و با خستگی و و اجبار انجام بدم ! صد البته که من سالهای سال بدون اینکه متوجه باشم که دارم کار زیاد از خودم می کشم به این سیستم تن می دادم ، اما الان نمیدم ، میذارم خونه آنقدرررررررر کثیف بمونه تا کثیفی اش به چشم بیاد ( آخه می دونید که آقایون یه ذره خاک روی میز توالت رو نمی بینن . ضرورت داره که یه مشت پرز و مو و کرک به پایه ی مبل بپیچن به هم تا چشم یه مرد اون رو ببینه . پس اگه ما خانم ها به تشخیص خودمون سر موقع خونه رو تمیز می کنیم باید اینو بدونیم که از نظر آقایون همه چیز خوبه و نیازی به این همه وسواس نیست  . اما ضرورت داره که گاهی وقتی که مرد میاد بشینه رو زمین چند تا آشغال دون دون بیان زیر دستش و مجبور بشه دست بکشه رو فرش و آشغال ها رو جمع کنه بریزه تو زیرسیگاری تا متوجه بشه که خانم خونه آنقدرررررررررررررررررررر سرش شلوغه که حتا نمی رسه یه جارو به خونه بزنه . ناگفته نماند این وسط مسطا خانم خونه یه چند باری اظهار ناراحتی می کنه از اینکه وقت نکرده حتا جارو بزنه به خونه اش  )  خلاصه اینکه انباشت کارهای انجام نشده باید آنقدر چشمگیر باشه تا آقای خواستگار متوجه بشه اعتقادی که بهش باور داره ، یه ایراداتی هم داره ، یه لطمه هایی هم به زندگی می زنه پس بدون اینکه من دخالتی توش داشته باشم درصدد تغییرش بر میاد . 

لازم به ذکر است این سیستم زندگی نیاز به صبر ایوب دارد . به عبارت ساده تر من عقیده دارم هی نباید همه ی اطلاعات و تجربیاتم رو در اختیار دیگران بذارم ، هی نباید به دیگران یاد بدم راه اینه چاه اینه ، درست اینه غلط اینه ، باید بذارم دیگران خودشون تجربه کنن ، خودشون به نتیجه برسن ، خودشون خودشون رو جرح و تعدیل کنن ، هی راه عوض کنن ... حتا اگر من در مورد پاره ای مسایل توانایی اش رو دارم که آخر راه رو ببینم . این روش منتهی میشه به اینکه غر نمی زنم ، راهکار ارائه نمیدم ، بکن نکن نمی کنم ، هی ناظم بازی در نمیارم که ما باید این کار رو بکنیم اون کار رو نکنیم ، اما هیچکدوم اینها دلیل بر این نمیشه که من حرص نخورم !!! 

دو تا نکته رو لازمه که یادآوری کنم یکی اینکه قدرنشناسی نکنم که آقای خواستگار جزو اون دسته از مردهاست که فوق العاده تمیز و مرتبه . دوم اینکه من تجربه ی زندگی زناشویی رو دارم و آقای خواستگار نداره ، پس آقای خواستگار حق یه سری ایده آل گرایی ها که همه ی آدمها اول ازدواجشون دارن رو داره ، ایده آل هایی که برای دیگرانی که سال ها از ازدواجشون گذشته حتا خنده دار هم به نظر میاد . 

خلاصه اینکه اون دوران اولشه ای که در موردش گفته بودم به همین کمال گرایی های آقای خواستگار که مامانم نباید تنها بمونه و مامانت الان داره چی کار می کنه  و همگی بیایین دور هم باشیم و خونه مون شده بود خونه ی سالمندان ، از در که می رفتم تو یکی رفته بود حموم ، یکی نشسته بود پای تلویزیون ، برای یکی باید سوپ بار می ذاشتم ، برای یکی باید مرغ آب پز می کردم . روزی که از شدت خستگی بعد از اینکه ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم نیم ساعت تو ماشین خوابم برد دوزاری آقای خواستگارافتاد که  آتشفشان از رگ گردن بهش نزدیکتره ...

از اون به بعد دیگه تعارف بیجا به کسی نمی کنم حتا به مامانم ، وقتی هم آقای خواستگار تعارف و اصرار می کنه به ملت که بیایین خونه ی ما و حیف شماست که تو خونه ی خودتون بمونید من سکوت می کنم . دهان بسته و خموش ! 

کاری که من رو به سختی و مشقت بیاندازه نمی کنم !

عذرخواهی نوشت : دوستان نازنین و پرمهرم یک دنیا ممنونم از کامنت هایی که هم اینجا هم توی اینستا برام میذارید . توی شرکت به شدت با سیستم جدیدی که برام نصب کردن مشکل دارم حتا ایمیل هام رو هم با التماس می تونم جواب بدم . بیرون از شرکت هم من از اینترنت خط استفاده می کنم و به خواست خودم خونه به جز اینترنت گوشی ندارم . خواهش می کنم عذر خواهی من رو از اینکه کامنت ها به موقع جواب داده نمیشن ببخشید !

چرا لنگه کفش پرت می کنید ؟

خب بدین وسیله دیروز توسط رفیق ترین رفیق مورد عتاب و خطاب قرار گرفتم گه چرا وبلاگت رو آپدیت نمی کنی ؟


واقعیت خیلی واقعیش اینه که در حال سر گیجه ام بنابراین هزاران حرف دارم و در عین حال حرفی برای گفتن ندارم و اینها همه ناشی از دوران " اولشه " ی معروفیه که آدم خودش نمی دونه با خودش  چند چنده ! به لطف و مرحمت خدا روزگار شیرینی دارم اما شیرینی روزگارم زیادی دم دستیه مثل خریدهای معمول و پخت و پز و شستن و سابیدن خونه که دلم نمیخواد نوشته های وبلاگم صرفا شرح خانه داری لذت بخشم باشه به این خاطره که کمتر می نویسم .

به تبع اون اتیکت " اولشه " ی معروف خیلی جاها اشتباه های بزرگی در حق خودم می کنم ، خیلی جاها با برنامه ریزی درست نکردن  خودم رو ضربه فنی می کنم و به این خاطر که هنوز خودم حد و مرزهای خودم رو پیدا نکردم خیلی جاها اطرافیان از مرزها رد می شن و ...

به عنوان مثال مهمونی رو دعوت می کنم برای ناهار بعد طرف میاد و بهش خوش میگذره و خودش تصمیم می گیره که شام هم بمونه ! 

به عنوان مثال برای تغییر روحیه ی مامان ها میریم دنبالشون میاریمشون خونه مون که دو روز تعطیلی رو پیش ما باشن و مامان ها ده روز میمونن !!!

به عنوان مثال زنگ می زنم به خانم همسایه ی مادر که بابت کادوی فوق العاده زیبایی که برامون فرستاده تشکر کنم ، طرف بر می گرده میگه آخه دلاک جان چرا نیومدین همین جا با مادر زندگی کنین ؟ خب اون اتاق بزرگه رو شما بر می داشتین و مادر می رفت تو اون اتاق کوچیکه . با هم بودین خب !!! دلاک جان چرا عصرها از سرکارت یه راست نمیای اینجا ؟!!! یعنی همسایه ی مادر شوهر آدم اجازه ی اظهار نظر تو زندگی عروس همسایه اش رو به خودش بده !!! اوفففففففففففف

و من هنوز دیالکتیکی برای موضوعات مختلفی که پیش میاد پیدا نکردم . یعنی در واقع فرصت نکردم بشینم در موردش فکر کنم و چاره ای پیدا کنم . 

از این داستان های ریز و درشتی که پیش میاد که بگذریم می رسیم به اینکه بعد از یه استراحت یکماهه که به خودمون دادم ، فاز دوم خرید وسایل خونه استارت خورد . حالا دیگه سر حوصله میریم می گردیم کاناپه برای جلوی تلویزیون پیدا می کنیم و سفارش میدیم و باز هم به روال معمول فروشنده بدقولی می کنه و این بار دیگه من حرص نمی خورم . سر حوصله میرم می گردم دنبال پارچه ی مناسب برای کوسن  و طرف میگه این طرح و رنگی که شما انتخاب کردی جزو بارهای جدیدیه که قراره از ترکیه برامون بیاد و ممکنه تا یکماه دیگه طول بکشه تا برسه و من کارت فروشگاه رو می گیرم و میگم که منتظر می مونم تا بار جدید برسه !!! بعد قدم زنون در حالیکه پیراشکی گاز می زنم مدل های میز کنسول مغازه ها رو هم زیرنظر دارم ، با دل خجسته برای یه متر کاغذ دیواری میرم سهروردی ، برای زوار دور قاب میرم دروازه شمرون ، نقشه می کشم برای اون زاویه ای که قراره منحصربفرد باشه . 

چند سری مهمونی باید بگیرم که پروژه ی بزرگ پیش روست . 

عاقو ما چندین سال باغبونی کردیم و گلدون ها داشتیم که بیا و ببین بعد مامان خانم ما کلا دست به خشکوندن گل و گیاهش زبانزد خاص و عام بوده و هست . بعد وقتی من رفتم خونه مامانم بچه هام رو هم که تعدادشون کم نبود هم با خودم بردم ، کلی هم مراقبت و بذار و وردارشون کردیم تا دماشون زمستون و تابستون یکنواخت باشه بعد اونوقت حالا که رفتیم گلدون هامون رو از خونه ی مامان جان ورداریم بیاریم خونه خودمون ، چنان چشم غره ای تحویل من و آقای خواستگار داد که بیا و ببین . بعد هم با غیظ برگشته میگه میخوای ببری خشکشون کنی ؟! و به همین راحتی مامانم خیانت در امانت کرد رفت پی کارش ! 

حالا دوبار دو تا فنجون آب پاشون ریخته ها چنان احساس مالکیتی نسبت به این زبون بسته ها می کنه که کلا مادری منو نفی کرده !

شرح حال

با یه ویروس آنفولانزای خیلی قوی دست و پنجه نرم می کنم . چند روز سر کار نیومدم و بستری شدم . 


خیلی مراقب خودتون باشید هیچ وقت نمی تونستم فکرش رو بکنم که یه سرماخوردگی چه هاااااا که با ادم نمی کنه !

tdjdgi v, f;a `hddk یعنی فیتیله رو بکش پایین !

تقریبا و نه تحقیقا زندگی مون روال طبیعی خودش رو پیدا کرده ، بیشتر استراحت می کنم و بطرز محسوسی  نبرد درونی  "همه چیز همیشه باید عالی باشه " رو شکست دادم . به جای عذاب دادن و فشار اضافه وارد کردن به خودم برای تمیز کردن خونه ، بیشتر تمرکزم رو گذاشتم روی  اینکه نظم ذهنی ام رو حفظ کنم و جالبه که ناخودآگاه حالا که ذهنم منظم و دسته بندی شده کار می کنه محیط پیرامونم هم مرتب و منظم شده . و خدا می دونه که چقدررررر از این موضوع خوشحالم . بعد از شرکت به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی  بیشتر از یک کار انجام نمیدم . 

به عنوان مثال  پریروز که بعد از شرکت وقت دکتر داشتم ، وقتی از دکتر بر می گشتم آقای خواستگار زنگ زد که کجایی و کی می رسی و میخوای بیای فلان جا ، منم بیام دنبالت بریم میز تلویزیون بخریم ؟ گفتم نه ! من کار امروزم رو کردم دیگه باید برم خونه استراحت کنم . در صورتی که سیستم زندگی من در گذشته این جوری بود که آخ جون بدو بریم یه کار نصفه رو به سرانجام برسونیم و هیهات که تلویزیون مونده روی زمین و من باید خودم رو به زمین و زمان می زدم که ما بی میز تلویزیونیم !!! و بعد از کلی پیاده روی و خستگی و خرید میز ، تازه خودم رو موظف می دونستم که وقتی رسیدم خونه بساط شام رو هم مهیا کنم . اما پریروز به خودم گفتم فردا رو که ازمون نگرفتن ، امشب هم دکتر رفتم ، هم تو این ترافیک کلی خسته شدم میرم خونه استراحت می کنم ، با حوصله کارهام رو می کنم ، شام می خورم ، به خودم می رسم ، دو کلوم با آقامون اختلاط می کنیم . فردا ایشاالا میریم میز می خریم !!!

دارم تمرین می کنم که اگر به قصد نور بیشتر ، فیتیله ی چراغ رو زیادی بالا بدی ، فیتیله خیلی زود می سوزه و محکوم به تحمل تاریکی میشی !!! این روزها دارم فیتیله ی خودم رو می کشم پایین ، اگر فیتیله رو پایین نکشم دودم بقیه رو خفه می کنه ، خودمم می سوزونه ...

_ معمولا خانم ها وقتی محل زندگیشون عوض میشه دنبال اینن که تو محل جدید ، بازار روز کجاست ؟ قصابی خوب کجاست ؟ نانوایی کجاست ؟ اونوقت من از صبح تا شب سرچ می کردم که باشگاه ورزشی خوب تو محلمون کجاست ؟ استخر تمیز کجاست ؟ آرایشگاه خوب کجاست ؟

_ اون وقتها که خونه مامانم بودم تا می رسیدم خونه التماس می کردم که تو رو خدا صدای تلویزیون و تلفن رو کم کن من نیم ساعت بخوابم ، حالا که هیچ سر و صدای مزاحمی وجود نداره خودم رو بکشم نمی تونم 5 دقیقه بخوابم . فکر کنم از ذوقم خوابم نمیبره . دوست دارم از هر فرصتی استفاده کنم بشینم در و دیوار رو تماشا کنم و هی قربون صدقه ی بزرگی و عظمت خدا برم .


آب زنید راه را هین که نگار می رسد

آنقدر همه ی کارها رو برای خودم آسون کرده بودم که هی به خودم شک می کردم . به جای اینکه دغدغه ی دسرهای رنگ و وارنگ و میز غذای پر و پیمون داشته باشم ، رنگ صندلم رو با تاپم ست می کردم ، گوشواره هام رو دم دست میذاشتم ، رنگ لاکم رو انتخاب می کردم و به واقع سر سوزنی برام مهم نبود که در نقش یک میزبان تمام عیار بازی کنم ( بر خلاف قانون کلی زندگیم ) 

شب قبل در یک حد معقول و منطقی خونه رو مرتب کردم و میوه ها و کاهو و ... رو شستم و تو یخچال گذاشتم . ساده ترین دسر ممکن رو به شکل جینگول مستون در سریعترین زمان ممکن درست کردم و اون هم رفت تو یخچال  و همین . سعی کردم برای فردا هییییییچ مسوولیتی جز حمام کردن و آرایش کردن و ریلکس کردن خودم به عهده نگیرم ، حتا خرید کیک رو هم گذاشتم به عهده خود آقای خواستگار ! ( وقتی من خسته ام سورپرایز کیلویی چنده ؟ )

دیروز هم سرکار بودم ، بعد از شرکت سر راه رفتم گل فروشی ، یه دسته گل خیلی خوشگل و شیک برای آقای خواستگار خریدم  و یکراست رفتم خونه . اضافه کردن ژله ی سبز به ترکیب رنگی دسرم جلوه ی خاصی می داد اما وقتی دیدم یادم رفته ژله سبز بخرم به همون ژله ی بنفشی که ته کابینت داشتم بسنده کردم و به اون درجه از عرفان رسیده بودم که بخاطر تناژ رنگ دسر کل سیستم عصبی بدنم رو درگیر گره نکنم . ( امان از وقتی بخوای همه اون چه تو کلاس های رنگ یاد گرفتی رو با اصول و قواعد نقض نشدنی تو زندگی روزمره اجرا کنی ) خیلی فریبکارانه به خودم گفتم مگه میخوای تابلوی نقاشی جلوی رامبراند بذاری ؟ یه کاسه دسره دو تا قاشق می خورن میره پی کارش دیگه !!! بریز بره !!! و ریختم و وه که چقدر خوشگل شده بود ...

بعد هم دوش گرفتم و همون طور که حوله به تنم بود دور خونه می چرخیدم و میوه ها رو چیدم و سالاد رو تزیین کردم و نم موهام که رفت ، آرایش کردم و لباس پوشیدم و موهام رو سشوار کشیدم ، بعد هم بینگولی های تولد رو که تو هفت تا سوراخ قایم کرده بودم ( تنها موردی که برای آقای خواستگار سورپرایز شد )  به در و دیوار آویختم و بادکنک ها رو باد کردم و زدم و به بهترین رستوران منطقه زنگ زدم و سفارش غذا دادم ، و کم کم مهمون ها اومدن . خب فقط سه تا مهمون داشتیم ، اگر چه از نظر خیلی از عزیزانمون مهمونی ای که قراره به مناسبت شروع زندگی مشترکمون بگیریم  در اولین فرصت برگزار میشه اما از نظر خودم  حضور همین سه نفر و مجلس مختصر دیشب تنها جشن  رسمی ما بود . 

میز رو قبل از ساعتی که قرار بود غذا برسه آماده کردم و غذا هم سر ساعت رسید و بلافاصله هم سرو شد . به غایت لذیذ و همایونی ! همه هم دوست داشتن . بعد از غذا هم سور و سات تولدبازی رو آماده کردم و رفتم نشستم پیش مهمون ها به گفتن و خندیدن و لذت بردن از فرصتی که معلوم نیست دوباره کی تکرار بشه ، باورتون میشه هنوز که هنوزه وقتی بابام و آقای خواستگار می شینن کنار هم به تعریف و گپ و گفت ، برای من باور کردنش سخته ؟

15 سال از اولین باری که همین ما پنج نفر در یک مراسم خواستگاری دور هم جمع شدیم  گذشت ، می دونید چیه من و آقای خواستگار قبل از اینکه به هم برسیم به شکلی به پای هم پیر شدیم ، دیگه تعبیر به پای هم پیر بشید برای ما بی معنیه شاید درست ترش این باشه که به پای هم پیرتر بشید ... دیشب حال دلم ، حال یه بلور ترد و نازک بود ، یه شادی دردناکی داشتم . ته ته شادی فراوونی که تو قلبم بود یه نیشی هم به قلبم فرو می رفت ...

بگذریم ...

با اینکه من  یک  هزارم اونچه که همیشه برای مهمونی هایی که میزبانش بودم ، زحمت نکشیدم و در واقع هیچ کار بخصوصی نکردم اما از سلیقه و تزیینات و پذیرایی و دکوراسیون و آشپزی ام حتا !!! چندین برابر گذشته تعریف شنیدم . دیگه دارم به این یقین می رسم که راز کدبانو بودن چیزی ورای باورهای کوزتینگ در من  هست . دیگه وقتش رسیده که روشم رو برای خانه داری تغییر بدم . باید روی  تصویر ذهنی ام از یک خانم خونه تجدیدنظر کنم  . 

راستی دیشب خونه مون گلبارون شد ، سبدهای گل بی نهایت زیبایی از طرف عزیزانی که می دونم چقدر دوست داشتن پیشمون باشن اما بدلیل اینکه هنوز خونه کاملا آماده نیست ، بزرگوارانه ما رو عفو کردن به دستمون رسید . 

آخرش هم نتونستم دقیق حس واقعی دیشبم رو بیان کنم .

و یه روضه می خونم با سوز جگر گریه کنید هاااااااااا : دیشب 3/5 خوابیدم صبح 6/15 با گریه پا شدم . یه چیزی بود به اسم استراحت ، پس چی شد ؟؟؟