حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 7

روزیکه من با صدیقه و خانواده اش آشنا شدم ، نیما یه پسر دبیرستانی خوش قد و بالا بود و ندا راهنمایی  درس می خوند . نیما و ندا به طرز باورنکردنی ای بچه های مودب و درسخونی بودن . صدیقه و پرویز تو همون حیاط پدری که حالا یه خونه ی یک طبقه ی بزرگتر توش ساخته شده بود زندگی می کردن ، دو تا اتاق هم پشت حیاط ساخته بودن که اجاره داده بودن به من . صدیقه هنوز هم با وجود دست درد و گردن درد خیاطی و گلدوزی می کرد اما قالیبافی رو چند سالی بود که کنار گذاشته بود . پرویز همچنان عاشق کارش بود و سخت کار می کرد . آنقدر به درستکاری شهره بود که برای ساخت و ساز به شهرهای دیگه می بردنش و معماری ویلاهای خاص رو بهش می سپردن . 

دخترک وقتی 16 ساله بوده یکبار به دیدن پرویز اومده بوده ، یک روز که پرویز تنها خونه بوده دخترک در حیاط رو میزنه و پرویز در رو به روش باز می کنه ، دخترک خودش رو معرفی می کنه و پدر و دختر برای اولین بار بعد از سالها همدیگه رو در آغوش می گیرن ، دخترک به پرویز میگه که برای گرفتن شناسنامه جدید به مشکلی برخورده و حضور پدر الزامیه . پرویز با دخترک قرار میذاره فردا صبح به اتفاق به اداره ثبت احوال میرن ، مشکل با امضای پرویز حل میشه ، دخترک و پرویز با هم میرن بستنی میخورن ، بعد هم به پیشنهاد پرویز توی یه آتلیه با هم عکس یادگاری می گیرن ، پرویز پول مختصری به دخترک میده و باز دخترک از زندگی پرویز ناپدید میشه ...

پرویز هنوز هم منتظر روزیه که دخترک یکبار دیگه به امضای پدر نیاز داشته باشه ، تا پرویز بتونه تو رخت عروسی دخترش رو ببینه !

امروز که من داستان زندگی صدیقه رو می نویسم ، نیما کارشناسی ارشد مکانیک داره و در یک کارخانه صنایع وابسته به خودروسازی در اطراف کرج مدیر خط تولیده و ندا دکترای داروسازی گرفته و به تازگی در یکی از شهرستان های اطراف کرج داروخانه ی خودش رو افتتاح کرده . هر دوشون به فاصله ی یکسال ازدواج کردن و از شهر پدری کوچ کردن و کرج زندگی می کنن . صدیقه با رفتن بچه ها خیلی تنها شده ، تنها و دردمند از آرتروز گردن . تنها اما سبکبال ... سبکبال از یک عمر درست زندگی کردن ، درست رفتار کردن ، درست فکر کردن . 

مادر صدیقه سالهاست که فوت کرده ، پدر پیر صدیقه با خواهر ته تغاری صدیقه با هم زندگی می کنن . بقیه خواهر و برادرهای صدیقه با کمک صدیقه و پرویز سرو سامون گرفتن و رفتن دنبال زندگی خودشون . خواهرهای پرویز هم هنوز از هر کجای دنیا که دلشون پر باشه چشم امیدشون  به حرفهای دلگرم کننده ی صدیقه است . 

صدیقه همیشه آرومه ، یه آرامش باورنکردنی ، آرامشی که انگار از جنس بشر نیست . به عقیده ی من این آرامش از درست فکر کردن صدیقه برمیاد . من سالهای سال صدیقه رو تو موقعیت های مختلف دیدم ، همیشه و همیشه صدیقه نظری داره که منطقی ترین راهکاره ، مطمئن ترین روشه . این تکیه کلام صدیقه است : خدا به ما عقل داده که زندگی مون رو خودمون بسازیم . 

به اندازه ی موهای سرم پیش اومده که من رفتم خونه ی صدیقه و یه خانمی از اهل محل ، از اهل فامیل مهمون صدیقه بوده ، و من متوجه شدم  که این خانم برای مشاوره و راهنمایی گرفتن اومده سراغ صدیقه . با چشم گریون اومده و با لب خندون برگشته !

صدیقه  تو سال های اخیر به توصیه دکترها از کارهای هنری منع شده ، حالا دیگه صدیقه و پرویز برای بازنشستگی پرویز لحظه شماری می کنن ، تا اونها هم به کرج مهاجرت کنن و باقی عمر رو به نگهداری از نوه ها دلخوش باشن . 


خسته و پر امید

داستان اسباب کشی ما با بقیه ی اسباب کشی ها تفاوت هایی داره که اون رو سخت تر می کنه . خب من یه سری وسایل از قدیم داشتم که وقتی تصمیم گرفتم برم خونه ی مامانم زندگی کنم تمام وسایل رو کارتن کردم و فرستادم انبار محل کار آقای خواستگار . حالا شما شرح حال زار و زندگی ای که دو سال تو یه انبار پر تردد خاک و دود بخوره رو تصور کنید دیگه ... تو این دو سال هی من به آقای خواستگار سفارش می کردم که مطمئنی روی وسایل رو خوب پوشوندی دیگه ؟ پلاستیک بزرگ بخرم بدم ببری بکشی روشون ؟ ایشون هم هی دو سال تاکید می کرد که یه جوری لای زرورق پیچوندمشون که پشه ازش رد نشه خیالت تخت !!!

الهی من به قربون این آرامش خیال آقایون ، وقتی کارگرهای باربری هر تیکه از این وسایل رو آوردند بالا من یه سوزی از جگرم برخاست . صندلی های روکش چرم کرم رنگ میزناهارخوری که عملا غیرقابل استفاده بودن از بس که رویه شون کنده شده بود و چرک و سیاااااااااه بودن ( که حالا اصلا مهم نیست و می خوام بدم روکش رنگی رنگی براشون بزنه ) ، پایه ی بوفه کاملا نو و سالمم شکسته بود ، درش خط افتاده بود و شیشه ی طبقاتش همون روز اسباب کشی بخاطر بی احتیاطی کارگره که شیشه ها رو به در پارکینگ تکیه داده بود و آقای همسایه هم بیخبر از همه جا ریموت در رو زده بود که بره بیرون و ناگهان یک صدای ترکیدن کوچه رو برداشت و قلب من در طبقه ی پنجم منهدم شد که هی وای من کارتن کریستال ها بود ! اما وقتی برادرم خبر داد که اصل ماجرا چی بوده نفس راحت کشیدم که الهی شکر فدای سرم که شکست . اما تمام کوچه شده بود خرده شیشه !!! اون روز بشکن بشکنی به راه بود در هر کارتنی رو که باز می کردم چند تا تیکه شکسته حتما ازش در می اومد که اون ها هم مهم نبودن برام . البته حرص می خوردم هااااا .

برسیم به اون جایی که کارتن ها رو باز می کردم و ظرف و ظروف رو در می آوردم و می شستم و خشک می کردم و می چیدم تو کابینت و اگر بدونید که چه دوده ای روی این ظرف ها نشسته بود ! من که سر در نیاوردم ظرفی که روزنامه پیچ شده توی صد لا کارتنه چطور اینقدر کثیف شده . خلاصه کنم که هممممممممه چیز باید شسته می شد و شدت دوده قابل اغماض نبود . که همین کار من رو خیلی سخت تر و خسته کننده تر می کرد . 

حالا داشته باشید که زمان جابجایی درهای گاز و یخچال و لباسشویی رو با چسب کارتن محکم می کنن که تو حمل و نقل آسیب نبینه و این چسب ها دو سال سرجاش چسبیده بوده و حالا کندنش که یه مصیبت عظما بود و بعد از کندنش اون ماده ی چسبنده زیری به هیچ ترتیبی پاک نمی شد . خب نمیشه که اسکاچ زبر هم بهش کشید بنابراین پدر و پدربزرگ و پدر پدربزرگ و کلیه ی اموات و درگذشتگان من و آقای خواستگار دست به دعا برداشته بودن که اینا تمیز بشن . یه سری من با انواع و اقسام مواد شوینده و پاک کننده می سابیدم بعد هم آقای خواستگار با زور فراوون می افتاد به جونشون تا سرانجام پاک شدن . مشکل بعدی این بود که تو این دو سال یخچال و لباسشویی از شدت کثیفی زرد شده بودن . ینی چنان تو ذوق من خورده بود که خدایا با دست خالی ، نه می تونم کلی هزینه ی خرید دوباره برای اینا بدم و نه می خوام که این کار رو بکنم از طرفی هم خونه ی نوعروس و یخچال زرد و زار و چرک و کثیف ؟ تا اینکه آقای خواستگار یک صبح تا غروب ( بدون اغراق ) افتاد به جون یخچال ! اول یخچال رو حسابی شست بعد هم پولیشش کرد . نتیجه یه یخچال عین دسته ی گل شد که برقش هوش از سر آدم میبره ! 

سری به سری رختخواب ها و ملافه ها و روبالشی ها رو می ریزم تو ماشین و پهن می کنم تا فردا که دوباره بریم برای تمیز کاری هوا بخورن . رختخواب ها هم بوی بد گرفتن ، هی پهنشون می کنم تو بالکن که آفتاب بخورن . 

هنوز وارد مقوله ی اتاق خواب و کمدها نشدم . یک دنیا خرده ریز داخل کشو و کمد دارم که اصلا بازشون نکردم . 6-5 تا ساک خیلی بزرگ لباسه که هنوز بهشون نگاه هم نکردم . 

.

.

.

گزارشات فوق روزهای گذشته نوشته شده بودن . دیروز یه سمینار بسیار وقت نشناس داشتیم یعنی چنان درگیرهای ذهنی اسباب کشی و خرید و تدارکات و گزارشات لازم برای قانع کردن یک ارگان دولتی مبنی بر اینکه واگذاری پروژه به شرکت ما برای دولت فخیمه سرشار از منفعت مالی و صرفه جویی بودجه عمرانی خواهد بود در هم پیچیده بودن که حد و حساب نداره . خلاصه دیروز ساعت یک بعدازظهر که سمینار تموم شد ، من دیگه برنگشتم شرکت بال زدم تا خونه مون . مانتو و مقنعه رو کندم و آستین ها رو بالا زدم . عمده ی کارها تموم شده بود اما چندتا کارتن خرده ریز و چند تا ساک لباس و خنزر پنزر مونده بود که جاسازی کردنشون فقط کار خودم بود . خلاصه اینکه تا شب موندم و همه چیز رو سر و سامون دادم . آخر سر هم با حوله و سطل افتادم به جون کف  که همون ترتیب کمرم رو داد . قرار بود آقای خواستگار بیاد که یه سری کارهای فنی که مربوط به خودش بود رو انجام بده ، اما وقتی دیدم دیگه خیلی کمرم داره الامان می زنه کرکره رو کشیدم پایین و برگشتم خونه مامانم . به آقای خواستگار هم خبر دادم که بدینوسیله فردا ( ینی امروز ) تعطیل رسمی اعلام می شود و من می خوام برم آرایشگاه و کافی شاپ ...

ایشون هم در راستای تطمیع ما فرمودن حالا اگه فردا قرار بذارم بریم تلویزیون بخریم چی ؟ یا اگه کارهام زود تموم شه زنگ بزنم نمیای بریم مبل ببینیم ؟ گفته بودی میز تلویزیون مشکی خوبه دیگه ؟ ( من از روز ازل شرط کرده بودم که میز تلویزیون مشکی نمیخوام ) 

خلاصه که این روزها نیاز مبرم به یه ویلچر برقی دارم ...

الهی صد هزار بار شکر که در گذر آزمون های بسیار دشوار گذشته ، به نیکی آموخته ام در این شرایط نباید از کسی انتظار داشته باشم  و از شونه خالی کردن اطرافیان دلگیر نشم  و امیدم به خدا باشه و قدرت و توان خودم و همدلی و همراهی شریک زندگیم !

مرحله ی بعد خرید کم و کسری هاست . سفارش پرده و قالیشویی فرش ها و بردن لباس ها و وسایل شخصی خودم و آقای خواستگار و چیدنشون . 

الهی که میلیون ها بار بهتر و زیباتر و ناب تر از حس و حال دل من رو خدا نصیب دل های مهربونتون کنه . توی تمام لحظه های معجزه وار این روزها دعاگوی معجزه های شیرین برای تک تکتون هستم .

دیروز وقتی داشتم ساک لباس ها رو باز می کردم و مث فرفره تا می کردم و می چیدم ، زیپ یکی از ساک ها رو کشیدم ... همون روی ِ  رو سجاده و جانمازم بود . بغضم ترکید : سجاده و چادرنماز رو تو بغلم گرفتم و اشک ها چکیدند ، ازت ممنونم که صدام رو شنیدی ، ازت ممنونم که اون وقت هایی که روی این سجاده به درگاهت سجده می کردم من رو می دیدی ، بندگی ام رو می دیدی ، اشک هام رو می دیدی ، ناامیدانه چنگ انداختن به دامنت رو می دیدی ، دیدی که در خونه ات رو کوبیدم  و این همه سال پشت در به انتظار نشستم . بزرگواریت رو شکر که سرانجام در به رویم گشودی . 

من بنا دارم از یکی از آیتم های لیست خریدم درز بگیرم و به جاش اگر خدا قسمت کنه از دردهای این طفل معصوم کم کنم . شما هم اگر دوست داشتید خواهش می کنم هر قدر که از دستتون بر اومد ، دست پدر و مادرش رو خالی نذارید لطفا .


آشیانه ی عشق

براتون داستان چکاپ و گیر دادنم رو گفته بودم . با توجه به سابقه ی خانوادگی بیماری قلبی آقای خواستگار ، متخصص قلب ترجیح داد آقای خواستگار سی تی آنژیو بشه تا وضعیت عروق و قلب کاملا مشخص بشه . روزی که برای سی تی آنژیو رفتیم برعکس تمام  آدمهای مسن با سابقه ی بیماری قلبی  که ماشااله صحیح و سالم از اتاق می اومدن بیرون ، آقای خواستگار خون بالا آورده بود !!! هر دومون نگران این موضوع شدیم ولی به روی هم چیزی نیاوردیم تا جواب آماده بشه . چند روز زودتر از زمانی که برای جوابدهی تعیین شده بود زنگ زدن به آقای خواستگار و اصرار که جواب حاضره زود بیا جوابت رو بگیر . وقتی آقای خواستگار رفته بود بیمارستان برای گرفتن جواب ، خانم منشی ازش کارت شناسایی خواسته بود و براش توضیح داده بود که به من سفارش کردن که به شما تاکید کنم هر چه زودتر با دکترتون صحبت کنید چون وضعیتتون وخیمه !!! دکتر قبلی مسافرت بود و ماب هش دسترسی نداشتیم . دکتر متخصص قلب مامانم به این زودی ها وقت نمی داد و خلاصه اوضاع و احوالی داشتیم پر از استرس و سرگردونی . تا اینکه یه دکتری رو بهمون معرفی کردن و رفتیم پیشش . آقای دکتر ریپورت سی تی آنژیو رو خوند و بعد هی عکس ها رو زیر و رو کرد ، هی سکوت کرد و چونه اش رو خاروند ، هی با کلاه خودکارش ور رفت و در نهایت نظرش این بود که ریپورت شما رو خیلی وخیم گزارش کردن اما من هر چی تو این عکس ها بالا پایین می کنم وضع رگ های شما به این بدی که اینجا نوشته نیست ! حالا برای اطمینان بیشتر از اینکه ما برای روند درمان به کدوم یکی باید استناد کنیم شما دو روز دیگه بیا بیمارستان برای تست ورزش ! 

من خیلی دلم می خواست نتیجه این چکاپ ها جوری باشه که دکتر یه کمی گوش آقای خواستگار رو بکشه که یه کم بیشتر مواظب خودش باشه ، یه کم از این موج فزاینده ی استرس و حرص و جوش دمادمش کم کنه ، یا به تغذیه اش برسه ، یا سیگارش رو کم کنه ، یا وادارش به ورزش و استراحت کنه . اما شب قبل از تست ورزش رسما به سکوی بالایی غلط کردم صعود کرده بودم . خود آقای خواستگار هم با اون ذهنیت سیاهی که از " قلب " داره ( هزار بار دور از جونش مرگ خیلی زودهنگام پدر و پدربزرگ و عمو و عمه همگی بر اثر نارسایی قلبی و ...) آشفته بود ولی به روی خودش نمی آورد . از طرف دیگه قرار گذاشته بودیم که مادر بویی نبره . خلاصه روزی که باید می رفتیم بیمارستان من مرخصی گرفتم و با هم رفتیم . وقتی آقای خواستگار رو بردن برای انجام کارهای مربوطه ، این دل  من از جا کنده شده بود و به یه مو بند بود . چه حالی داشتم ! دنیا پیش چشمهام سیاه بود . توی همون حال بد ، موبایلم زنگ زد و کسی که پشت خط بود گفت که دلاک خانم براتون یه خونه ی خیلی خوب پیدا کردم . طبقه اول حیاط دار . حیاط خلوت سرپوشیده داره ( من که نمی شنیدم چی میگه ) اما تشکر کردم و گفتم اگه خواستیم زنگ می زنیم . دوباره برگشتم پشت در کلینیک قلب . بعد از کلی قدم زدن پشت در ، آقای خواستگار اومد بیرون ، قسمش دادم هر چی بهش گفتن باید واو به واو به من بگه ! گفت که نظر دکتر این بوده که اگر با این ریپورت و عکس هاس سی تی آنژیو پیش هر دکتر دیگه ای بری در جا بستریت می کنه برای آنژیوگرافی و گذاشتن استند !!! من اما بهت توصیه می کنم به جای این کار بیا و روش زندگیت رو عوض کن ، شیوه ی غذا خوردنت رو عوض کن ، از استرست کم کن ، چند تا دارو برای تمیز کردن عروق و انواع ویتامین سی ، امگا3 ، یه آرامبخش ، قرص چربی خون هم که دکتر قبلی داده بود و  خواب خوب ، بی خیالی ، سفر و ... رو براش تجویز کرده بود . ( الهی هر چی از خدا میخواد خدا بهش ببخشه که کلی با آقای خواستگار صحبت کرده بود و همه چی رو مفصل براش توضیح داده بود ) بعد هم گفته بود برو شش ماه دیگه بیا پیش من . 

وقتی نشستیم تو ماشین ، اشک های من همین جوری می باریدند . یه هوو وسط اون اشک ها گفتم آهان راستی فلانی زنگ زد همچین چیزی گفت . آقای خواستگار گفت میخوای همین الان بریم ببینیم . کله ام رو تکون تکون دادم . رفتیم خونه رو دیدیم و چون علیرغم حیاط باصفاش اما هال خونه خیلی دخمه بود  نپسندیدیم . اون آقای بنگاهی که اینجا رو معرفی  کرده بود ، پیشنهاد داد یه مورد دیگه دارم این جور و اون جور . که ما گفتیم حالا امروز دیگه وقت نداریم یه روز دیگه می آییم . 

حالا  از نتیجه ی آزمایشات خودم براتون بگم که همه چی عالی بود و من نه کمبود ویتامین داشتیم و نه کم خونی و نه چربی و خلاصه دکتر تایید کرد که خیلی دختر خوبی هستم . من هم رفتم پیش دکتر زنان برای چکاپ سالانه ، که دکتر برام سونوگرافی نوشت . این رو هم اضافه کنم که من هیچ هیچ هیچ مشکلی ندارم ، ریتم بدنم دقیق و منظم ، بدون درد یا مشکل خاصی هست . اما توی سونوگرافی سه تا فیبروم با سایز بالا نشون داده شد !!! سونو رو که برای دکتر بردم ، گفت که تو با این وضعیت می تونی باردار بشی اما قطعا سقط خواهی داشت و تا وقتی فیبروم ها در همین سایز و اندازه باشن میشه با لاپاروسکوپی درشون آورد ولی اگر بزرگتر بشن باید شکم رو باز کرد که صلاح نیست ، بنابراین نامه پذیرش نوشت برای بیمارستان که همین شنبه بیا بیمارستان درش بیاریم ! خدایا حالا این یکی رو کجای دلم بذارم ؟ خوشبختانه من از بیمارستان و عمل هیچ ترسی ندارم . ترجیح هم می دادم که اگر قراره درمانی انجام بشه یه باره عمل بشم تموم بشه بره تا اینکه هی سه ماه قرص بخوری با استرس و فکر و خیال بعد بری دکتر بگه سه میل کوچیک شده باز سه ماه بیا چکاپ ! اما خب نمی شد که همین جوری برم اتاق عمل ، خونه ی خاله که نیست . این بود که از یه دکتر دیگه وقت گرفتم و رفتم باهاش مشورت کردم . بگذریم که خانم دکتر دومی نظرش 180 درجه با دکتر قبلی فرق داشت و گفت هیچ کاری به کارش نداشته باش و فقط زودتر باردار شو !!!

حالا تصمیم من چی شد ؟ تصمیم من این شد که تا اون خونه خوبه از دست نرفته ، ما اول بریم کارهای خونه رو انجام بدیم ، قرارداد بنویسیم ، تمیز کنیم ، وسایلمون رو جابجا بکنیم ، این فیبروم ها هم فرار نمی کنن ، قول میدن بچه های خوبی باشن و همون جا تو شکم من با هم خاله بازی کنن تا من وقتی خیالم از بابت خونه راحت شد برم چهارتایی  با هم بازی کنیم . 

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این داستان خونه پیدا کردن و هی تلاقی پیدا کردن با اتفاق های دیگه و هی جور نشدنش دیگه طاقتم رو طاق کرده بود . 

القصه ، بالاخره خونه پیدا کردیم ، قرارداد نوشتیم و پریشب کلید رو تحویل گرفتیم . 

دیروز هم من و آقای خواستگار با دو تا نیروی کمکی از 9 صبح تا 6 عصر شستیم و سابیدیم و شستیم و سابیدیم و در اوج ناباوری تمیزکاری ها تموم شد . دیروز به هر گوشه ی خونه که نگاه می کردم می دیدم این خونه  خیلیییییییییییییییی بیشتر از اون چیزی که روز اول به نظرم اومد دوست داشتنیه . 

دیگه عصر و غروب هر کدوممون دو تا دست و دو تا پا بودیم که بی اختیار تکون می خوردن . دیشب آقای خواستگار میگه الان خونه هه با خودش میگه ایششششش چقدر منو شستن اینا ! ینی هر روز میخوان همین قدر منو بشورن ؟ 

ینی کاری کردیم دیروز کارستون ! من فکر می کردم پروژه ی تمیز کردن خونه یه هفته طول بکشه اما خودمون دو تا که اصلا از خود بیخود بودیم موقع تمیز کردن خونه اما اون دو تا عزیز دوست داشتنی و زحمت کشی که اومده بودن کمکمون هم خیلی جالبه چنان با انرژی مثبت خونه رو می سابیدن که انگار راست راستی اینجا خونه ی خودشونه ، یکی شون که هی این آشپزخونه رو می شست هی دعا می کرد برامون . به گمانم دو تا فرشته از آسمون اومده بودن کمکمون . شاید هم وقتی شوق و ذوق ما رو دیده بودن به وجد اومده بودن ، بدون اینکه کسی بهشون بگه تا حباب  چراغ های حمام و دستشویی رو در آوردن و گذاشتن تو وایتکس ! یکی شون با کاردک تو تراس رو تمیز می کرد ، هر چی می گفتم پسر جان من دیگه به تراس که حساسیت ندارم ولش کن . می گفت نه دیگه حالا که داریم می شوریم بذار همه جای خونه برق بزنه . یکی دیگه شون پرید رفت سر کوچه لوله ی پلاستیکی بالای هود رو خرید و اومد و خودش عوض کرد . اونی که سرویس ها رو می شست قسمش می دادم بیا بیرون حالت بد شد از بوی شوینده می گفت نه تمیز بشه خودم کیف می کنم .  یکی شون توری ها رو باز می کرد می برد می داد اون یکی تو حموم بشوره بعد هم بهش گیر می داد می گفت یه دست دیگه بشورش برق بزنه !

با وجودی که از خستگی پودر شدیم اما در کنار این دوستهای مهربونی که از دل و جون  برای زندگی ما زحمت می کشیدن خیلی بهمون خوش گذشت . 

پی نوشت : به خودم قول داده ام که تا پایان پروژه سامان دهی آشیانه ی عشق ، خودم را بیش از هر چیزی دوست بدارم ، خودم را تحت فشار کار خرد نکنم ، مراقب خودم باشم ، یک بانوی همیشه مرتب و آراسته باشم حتا در مراحل تمیز کاری و جابجایی ، مراقب دستهام ، ناخن هام ، بدنم و روحم باشم .

تا حد زیادی موفق بودم اما با همه ی مراقبت ها امروز به شدت بدن درد دارم . 

حکایت صدیقه 6

پیرزن که هیچکدوم از شیرین کاری ها و شیرین زبونی های دختر پرویز رو ندیده بود ، اما خدا نخواست که آنقدر عمر کنه که این روزهای نیما رو ببینه . مثل همیشه آروم و بی صدا یه روز بعدازظهر روی تشکچه ی مث برف سفیدی که صدیقه هیچوقت نذاشته بود یه لک کوچیک روش باشه ، چشمهاش رو برای همیشه بست . 

و صدیقه تمام روز تو اون خونه با پسر کوچولوش به دور از همه ی خانواده و فامیلش تنهای تنها شد .  با وجودی که خواهرهای پرویز از صدیقه بزرگتر بودن اما با فوت پیرزن ، چشم امید خواهرها به صدیقه بود ، به زن جوونی که با سن کمش اون خونه رو سر پا نگه داشته بود ، با چنگ و دندون از دل همه ی سختی ها با روی خوش بیرون اومده بود ، نور امید پیرزن و پیرمرد بود ... خلاصه که تا خواهرها بیان به از دست دادن پدر و مادر عادت کنن ، وسط روز وقت و بی وقت در خونه ی پدری رو می زدن و خودشون رو تو بغل صدیقه می انداختن و صدیقه هم مثل یک مادربزرگ دخترها رو آروم می کرد . دلداری شون می داد که غم و غصه هاشون رو نبرن تو خونه برای بچه های کوچیک یا شوهرهاشون . 

صدیقه اولین قالی رو از دار پایین آورد و به پرویز گفت بفروشش  و با پولش یه دستی به سر و روی خونه بکش . باز هم صدیقه به جای تسلیم غم شدن به کار پناه برد ، آنقدر کارهای خیاطی و گلدوزی صدیقه ظرافت پیدا کرده بود که تو جهاز تمام دخترهای شهر چند تا تیکه از هنرهای صدیقه وجود داشت . مشتری های صدیقه بیشتر شده بودن و  خدا رو شکر اوضاع کاریش هم بهتر شده بود . پرویز هم که بار مسوولیت  نگهداری از پیرمرد و پیرزن از دوشش کم شده بود ، فراغت ذهنی بیشتری داشت که روی کارش تمرکز کنه . کم کم خونه هایی که پرویز می ساخت زبانزد تمام شهر شد . کسانی که قصد ساخت و ساز داشتن دسته دسته می اومدن تا خونه هایی رو که پرویز ساخته بود ببینن . نتیجه ی همه ی اون کمردردها ، کتف دردها ، خستگی های طولانی این شد که پرویز از یه بنا تبدیل شد به اوس معمار !

صدیقه هم با شوق و ذوق برای خونه ای که حالا دو تا اتاق بیشتر داشت ، یه هال بزرگتر داشت ، دیوارهاش سفید کاری شده بود ، پرده می دوخت ، از وانتی قالیچه ی قسطی می خرید ، و خرید یه دست مبل از زندگی صدیقه و پرویز  یه زندگی اشرافی ساخت . 

با باردار شدن دوباره ی صدیقه و تموم شدن فصل کشاورزی ، پدر و مادر صدیقه  که دیگه تو روستا کاری نداشتن اومدن مدتی رو پیش دخترشون بمونن . پدر و مادر صدیقه هم دیگه کار سنگین کشاورزی و باغداری پیر و فرتوتشون کرده بود . پدر صدیقه چند وقتی بود که مریض احوال بود و پا درد هم امون مادرش رو بریده بود . این روزها تا به دنیا اومدن بچه ی دوم صدیقه فرصت مغتنمی بود تا صدیقه نذاره آب تو دل پدر و مادرش تکون بخوره . نیما هم اسباب سرگرمی شون رو فراهم می کرد که هوای برگشتن به سر خونه و زندگی به سرشون نزنه . 

و خدا دختری رو به صدیقه و پرویز عطا کرد که اسمش رو ندا گذاشتند . ندا رو خدا زمانی به صدیقه و پرویز بخشید که روزگار سختی ها به پایان رسیده بود . نیما و ندا در آرامش و عشق پدر و مادر بزرگ شدند .

وقتی که ندا یه دختر بچه ی 6-5 ساله  بود یه عصر پنج شنبه صدیقه در حالیکه دست ندا رو در دست داشت به اتفاق یکی از خواهرهای پرویز به آرامستان شهر ، برای زیارت اهل قبور و فاتحه خونی برای پیرزن و پیرمرد رفته بودن که توی آرامستان شهر با عروس زیبا و دخترک روبرو میشن ! طبق معمول عروس زیبا شروع می کنه به داد و هوار کردن که زندگی من رو خراب کردی و برای خودت زندگی ساختی و باقی ادعاهای بی اساسی که تو همه ی این سالها هر جا می نشسته تعریف می کرده ، بعد هم اشاره می کنه به سنگ مزار پیرزن و پیرمرد که این دو تا خدا نیامرزیده زندگی منو بهم زدن و ... صدیقه هم خونش به جوش میاد و بهش میگه زن حسابی اگه این دو تا بد بودن چرا زندگی منو بهم نزدن ؟ چرا من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم ؟ عروس زیبا هم میگه تو چون فامیلشون بودی هوای تو رو داشتن !

حالا فکرش رو بکنید که این وسط ندا و دخترک هم از یقه ی هم گلاویز شده بودن و این داد میزده مامان تو بده اون داد میزده مامان خودت بده ! ناگفته نماند که ندا اون روز یه کتک مفصل از دخترک می خوره ...

ندا همیشه خاطره ی اون روز رو که تعریف می کنه از خنده ریسه میره . خنده ای که که در اعماقش یه خشمی میشه حس کرد ...

گزارش طور



من این هفته نیستم . سرم حسابی شلوغه اما به امید خدا با خبرهای خوب و دست پر بر می گردم  ...

نه اینکه نگران من باشیدهاااا از بابت حکایت صدیقه ...