حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حکایت صدیقه 6

خواهر کوچیکه ی پرویز که شوهرش خیلی سربراه نبود و دست بزن و دهن پاره و دست همیشه دراز جلوی این و اون داشت ، همیشه با هم اختلاف داشتن . بارها و بارها نسرین خانم با ساک لباسهاش در حالیکه زیر چشمش کبود بود یا لبش ورم کرده بود ، برگشته بود خونه ی پدرش ، پیرزن و پیرمرد که حال خوشی نداشتن ، اما صدیقه نشسته بود با نسرین خانم به حرف زدن که نسرین جان باهاش بساز ، اگه احترامش رو داشته باشی که اون دهنش رو باز نمی کنه حرف بی ربط بگه ، اگه پرت و پلا بگه تو سکوت کنی و جواب ندی که مث سگ هار بهت حمله نمی کنه ، ینی چی که دعوا رو شروع می کنی بعد هم ساکت رو بر میداری و میای خونه ی بابات . نسرین جانم زن باید دل مرد رو به زندگیش خوش کنه ، چرا وقتی با وانت کار می کرد هی تو گوشش خوندی که این کار بدرد نمی خوره ؟ حالا ببین نشسته تو خونه . خوب شد ؟ نسرین جان عقلت رو بکار بنداز . تا عصر بمون دلت پیش پدر و مادرت سبک کن ، تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه هم برگرد خونه ات . اصلا نذار شوهرت بفهمه تو به قهر زدی بیرون ! بعد هم دم غروب نسرین خانم رو با قابلمه ی غذای شام روونه ی خونه اش می کرد . یا چند بار که به گیر و گرفتاری مالی خورده بودن و طلبکارها اومده بودن دم خونه ، صدیقه یه پولی کف دست نسرین خانم گذاشته بود که نسرین جان بهش نگو من دادم ، بگو خودت جمع کردی ، نسرین جانم وقتی شوهرت داره تو باید برای همچین روزی یه پولی پس دستت کنار بذاری . خلاصه که بارها و بارها زندگی اینا به مو رسیده بود و صدیقه با پادرمیونی نذاشته بود پاره بشه ، اون وقت تو شرایطی که پرویز بخاطر مریضی پیرمرد از کار و زندگی افتاده بود و کلی هم خرج کفن و دفن پیرمرد کرده بود ، این مردک طلب ارث و میراث می کرد . 

وقتی جلسه گذاشتن که وراث درباره ی خونه تصمیم بگیرن ، دو تا از خواهرهای پرویز سهمشون رو به پرویز بخشیدن . برادر پرویز هم گفت که هر وقت داشتی سهم من رو خرد خرد بده که این خونه سرپا بمونه . نگهداری از پیرزن هم که به عهده ی صدیقه و پرویز بود . اما شوهر نسرین خانم فی الفور سهمش رو می خواست . صدیقه چند تا تیکه طلا فروخت و پرویز از تعاونی بسیج محل وام گرفت و پس انداز و این ور و اون ور جور کردن و سهم نسرین خانم رو خریدن .

ناهید خانم( اون خواهری که بچه ی فلج داشت ) و مهری خانم که کرج زندگی می کردن خیلی خوشحال بودن که صدیقه و پرویز صاحب خونه شده بودن . ثمره ی این همه سال خوشرویی و مهربونی صدیقه با پیرزن و پیرمرد  و ساختن با دار و ندار پرویز برکتی بود که خدا به زندگیشون بخشیده بود . 

البته که با رسیدن این خبر به گوش عروس زیبا و از طریق شوهر نسرین خانم باز بلواهایی به پا شد و ... اما با ریش سفیدی همون مردمی که ایمان صدیقه رو به چشم دیده بودن ، شر کوتاه شد . عروس زیبا وقتی دیده بود از حق الارث خونه چیزی بهش نرسید با حیله و حقه حقوق و شراکت مختصری که پرویز با اوستاش داشت رو به جیب زده بود . اوستا هم خام حرفهای عروس زیبا شده بود و به همین سادگی رودست خورده بود . پرویز هم وقتی باخبر شد یک دعوای آنچنانی در حد کتک و کتک کاری با اوستا کرد و بعد هم دیگه برای اون اوستا کار نکرد . خب خیلی ها تو شهر پرویز رو به درستکاری می شناختن ، بنابراین پرویز حتا یه روز هم بیکار نموند و بعد از اون برای خودش کار کرد . روزگار سختی بر پرویز و صدیقه گذشت اما هر چی که بود گذشت ...


با نزدیک شدن به زمان فارغ شدن صدیقه ، اشتیاق صدیقه دوچندان بود ، هم می دونست تا چند وقت دیگه فرزندش رو در آغوش خواهد گرفت و هم به بهانه ی تولد نوزاد ، مادرش رو برای یک هفته کنار خودش خواهد داشت . برای همین بود که بی توجه به ضعف و  نفس نفس زدن های از صبح تا شبش ، خونه رو آروم آروم آماده می کرد ، لباس و رختخواب برای دلبندش می دوخت و تیکه دوزی های عروسکی برای  لحاف و تشک نوزاد درست می کرد و با وجود تیر کشیدن کمرش پای دار قالی هم می نشست . هزار تا نقشه برای پول قالی داشت . با پرویز قرار گذاشته بودن که دو تا اتاق رو یکی کنن و ازش یه پذیرایی در بیارن و ایوون رو بندازن سر آشپزخونه و یه دستی به سر و روی خونه بکشن و یه اتاق بزرگ هم برای خودشون درست کنن . خب این کارها برای پرویز که از صبح تا شب آجر رو آجر می چید کاری نداشت اما پول می خواست .

و خدا به صدیقه و پرویز یه پسر توپول و آروم بخشید . پسر خنده رویی که دل همه رو برده بود . 

صدیقه خیلی زود از بستر بلند شد که کارها گردن مادرش نیفته . دلش می خواست این چند روز مادرش فقط استراحت کنه ، از طرفی هم دلش می خواست خودش رو به مریضی بزنه که پدر رضایت بده مادرش بیشتر بمونه . بهرحال اون چند روز مثل برق و باد گذشت و صدیقه مادر رو با دست پر راهی کرد . 

با رفتن مادر ، صدیقه احساس غربت و غم دوری از عزیزانش رو با رسیدگی به نیما کوچولو تاخت میزد . حالا دیگه آنقدر کار سر صدیقه ریخته بود که برای غصه خوردن وقت نداشت . از طرفی پیرمرد هم دیگه نبود که اگه اشک هاش جاری می شدن  ، مچ صدیقه رو گوشه آشپزخونه بگیره و بگه ناامیدی کفره باباجان ، فقط مرگه که علاج نداره ! پاشو دو تا چایی بریز ، تو یکی اش هم نبات بریز برای خودت !

پرویز هم سخت تر از همیشه کار می کرد . دستهاش پینه های کلفت و بزرگ بسته بود . یه خط در میون کتف و گردنش دردهای عجیب و غریبی می گرفت که با هیچ پماد و قرصی آروم نمی شد . اما صدیقه و پرویز با شیرینی خنده های نیما سختی های زندگی رو قورت می دادن و شاکر خدا بودن . 

حکایت صدیقه 5

با رسیدن خبر فوت پیرمرد ، تمام فامیل از جمله پدر و مادر صدیقه به خانه ی آنها آمدند . در حالیکه تمام محل  برای کمک جمع شده بودند و مردها در حیاط به ساختن اجاق برای دیگ های بزرگ مشغول بودند و  زن ها  به تهیه و تدارک غذا و حلوا و تزیین خرما ، در اولین نگاه مادر صدیقه دریافت که دخترش آبستن است . مادر صدیقه هم شاهد این ادعا را نی نی چشمهای صدیقه و از حال رفتن چشمهای دخترش می دانست . پیرزن و خواهرهای پرویز که شنیدن این خبر ، تسلای دل داغدیده شان شده بود ، مدام سفارش به استراحت صدیقه می کردند  . خانم های همسایه و محل هم که از صبح خروسخوان چادرشون رو می انداختن سرشون و راه خونه ی پرویز و صدیقه رو می گرفتند و آخر شب برای خواب بر می گشتن خونه ، تو ایام عزای پیرمرد و بخصوص بعد از شنیدن خبر آبستن بودن صدیقه ، انگار که آب توبه ریخته باشن سرشون ، با صدیقه نرم شده بودن . 

به قاعده ی هر شهر کوچیکی ، خبر بد و خبر خوب زودتر از برق و باد تو همه ی شهر پیچید ... برای همین تو مسجد شب هفت پیرمرد ، عروس زیبا بالای مجلس کنار خواهرهای پرویز جا باز کرد و نشست . دخترهای اون خدا بیامرز هم از ترس آبرو و خاک هنوز خشک نشده ی پیرمرد صدا ازشون در نیومد و فقط زل زل همدیگه رو نگاه کردن . 

صدیقه ... دستهای یخ کرده اش رو از زیر چادر به دستهای زبر و زمخت مادرش  سپرد . مادر دستهای صدیقه رو نوازش کرد . آروم ِ آروم . 

بعد از مسجد خواهر بزرگتر پرویز ، سر راه عروس زیبا و مادر و خاله اش رو گرفت . " تن بابای بدبخت من به اندازه کافی تو این دنیا از دست تو لرزیده ، حق نداری تن بابام رو تو گور هم بلرزونی ! " 

عروس زیبا هم بلوا و جیغ و داد راه انداخته بود که این یقه ی منو گرفته ، من اومدم به این بی لیاقتها تسلیت بگم اینا دست رو من بلند کردن و آی ملت ببینین اینا تو ملا عام با من چه می کنن . حالا می فهمید که تو خونه شون با من چه ها می کردن و ... همون شب قاصد پیغام آورد که سهم الارث دخترک رو از خونه ی پدربزرگش قبل از اینکه اون پاپتی بالا بکشه بهمون بدین .

صدیقه همون شب پیغام فرستاد برای طایفه ی عروس زیبا که پرویز از کجا بدونه بچه هنوز زنده است ؟ شاید بچه مرده و شما حق الارثش رو می خواین . باید پرویز بچه رو ببینه و بهش ثابت بشه که اصلا بچه اش هنوز زنده است بعد ادعای ارث و میراث کنین !

و اون شب تمام محل از زن و مرد حرف صدیقه رو تایید کردن . وقتی آخر شب دایی عروس زیبا ( که ریش سفید فامیلشون بود )داشت از در بیرون می رفت صدیقه با صدای آرومی گفت حاجی ، پرویز حتا نمی دونه دخترش چه شکلیه ، اگه تو خیابون بچه اش رو ببینه نمی شناسدش ، حالا اگه این مرد آزارش به مورچه هم نرسید خدا رو خوش میاد هنوز کفن باباش خشک نشده دخترتون  بی آبروش کنه ؟

پیرمرد برگشت سمت پرویز و صدیقه ، سرش رو انداخت پایین و گفت : دخترم گِل تو با اون فرق داره !

عروس زیبا بعد از ناکام موندن با شوهر خواهر طمعکار پرویز برای رسیدن به چندرغاز پولی که از سهم خونه ی کلنگی و قدیمی پیرمرد به هر کدوم از بچه ها می رسید ، هم کاسه شد . شوهر خواهر بیکار و بی پول پرویز افتاد جلو که خونه رو بفروشین ، سهم زن منو بدین ما بریم تهران کار و کاسبی راه بیندازیم . 


پی نوشت : از دکترهایی که در مورد بیماری مریضشون انگلیسی حرف می زنن و ریپورت سونوگرافی رو هم به انگلیسی برای هم می خونن که مریض نفهمه چندشم میشه . آقای دکتر به یمن وجود اینترنت تمام اصطلاحات و احتمالات مختلف بیماری ام رو به انگلیسی بلدم ، خطراتش هم می دونم ، این هم می دونم که هیچکس تا حالا از این بیماری نمرده ! تو هم  هی الکی منو نبر و بیار ، حرف آخر رو اول بزن !

پی نوشت : عنوان دقیق این پست می باید این می بود : الان صدیقه رو کجای دلم بذارم ؟


دلاک تراپی

من تا یکشنبه نیستم منتظر حکایت صدیقه نباشید ...

من یه وقتها به یه چیزی گیر میدم و زمین آسمون بره باید اون اتفاق بیفته . امسال هم از اول سال پیله کرده بودم که با آقای خواستگار بریم یه چکاپ کامل انجام بدیم . خب هی کار پیش می اومد و آقای خواستگار  سرش خیلی شلوغ بود و هی عقب افتاد . 

تا اینکه موفق شدم دست و پای آقای خواستگار رو ببندم و بکنمش تو گونی و ببرمش آزمایشگاه تحویل آقای دکتر بدمش و بگم بفرمایید این هم دو تا نمونه ی آزمایشگاهی فقط ابعادمون از  موش خیلی بزرگتره . 

خب با توجه به سابقه ی بیماری قلبی حاد در خانواده ی پدری آقای خواستگار ضرورت داشت که دیگه با این سن و سال پیش یه متخصص قلب ویزیت بشن . خلاصه جناب خواستگاری که روزی صد بار ورد من که چیزیم نیست ! من آخه برم دکتر چی بگم سر گرفته بود ، تو مطب به دلیل بالا بودن چربی خونش از بابت رژیم غذایی و استعمال دخانیات و استرس و ساعت کاری زیاد مورد تهدید و ضرب و جرح توسط آقای دکتر واقع شد و قرار شد برای بررسی های بیشتر بستری بشه ( سیل اشک من روان است ) ، اما نکته ی مثبت این تهدید و ارعاب این بود که از اون روز آقای خواستگار با کنترل نامحسوسی حواسش جمع خودش شده الهی شکر ! 

القصه چند روز آینده در خدمت بهداشت و درمان خانواده هستیم ... ایشالا که همه چیز خوبه اما بد نیست این آقایون هر از چندی یه کم نگران سلامتی خودشون بشن !

و حالا برسیم به نتیجه ی آزمایشات خودم :

از نظر بررسی کم خونی و چربی و قند و کمبود ویتامین و کلسیم و عفونت و فلان و فلان وضع بدنی من مافوق عالی بود . به حدی که دکتر کلی تشویقم کرد اما ...

در معاینات دکتر زنان مشکلی وجود داره ، البته این مشکل از قدیم بوده و در معاینات دوره ای همیشه دکتر معتقد بود که اوضاع تحت کنترله ، اما این بار ممکنه که نیاز به درمان دارویی یا در صورت برطرف نشدن نیاز به جراحی باشه . به هر حال تصمیم گیری منوط به انجام آزمایش های تکمیلی و سونوگرافی و این صوبتاست ...

از طرف دیگه بخاطر اشتباه یه دکتر با وجدان دندانپزشک باید یه جراحی فک هم انجام بدم که به احتمال زیاد چهارشنبه هفته ی دیگه هم به خودم وقت میدن برای بستری و جراحی ... بعد از اون هم فقط یه دندون خراب دارم که باید درست بشه !

از بابت این جراحی فک انگده حال خوبی دارم چون می دونم یه چند روز نمی تونم غذا بخورم و یه کم وزنم میاد پایین . 

وقتی آدم یه پرستار خوب داره ، مریض شدن خیلی دلچسبه !!!


هفته ی پیش یه عروسی فوق العاده عالی رفتیم . وقتی ارکستر داشت می خوند و جوون ها از ته دل فریاد می زدن ، چشمم به ماه توی آسمون افتاد و از ته ته قلبم از خدا خواستم :  " خدای آسمونها ... خدای کهکشون ها ... برس به داد دل ... عاشق ما جوون ها ...     برس به داد دل دوستهایی که وبلاگ منو می خونن  " 

عروسی رفتنمون کلی داستان داشت که از بس یکصدا صدیقه صدیقه کردین نذاشتین تعریف کنم !


حکایت صدیقه 4

از فردا در بقالی و قصابی و شنبه بازار و توی  محله و هر جایی که صدیقه پا می گذاشت پچ پچ هایی می شنید ، تف و لعنت هایی می شنید ، ناله و نفرین هایی می شنید . دهن به دهن چرخیده بود که" صدیقه یه دختر دهاتی با یه مرد زن و بچه دار ریخته رو هم و مرده رو مجبور کرده زنش رو طلاق بده ، قید بچه اش رو بزنه ، بیاد صدیقه رو بگیره " . 

حرف و حدیث ها به جایی رسید که یکی از خانم های محل که برای جهاز دخترش سفارش سرویس تیکه دوزی شده ، داده بود ، آنقدر دنبال سفارشش نیومد که وقتی  فک و فامیل عروس و داماد ،  با دایره و تنبک  تو رختکن حموم عمومی به بزن و بکوب مشغول بودند، صدیقه از خاله ی عروس سوال کرد و جواب شنید که :

به هم زدن آشیونه ی دیگری آخر و عاقبت نداره دخترجون ! همون بهتر که دست ناپاک به زندگی دخترمون نخوره !

صدیقه برآشفت با غیظ به صورت پیرزن حمله برد و چشم تو چشمش گفت : دست ناپاک از صبح تا شب سوزن نمی زنه ... از گیس سفیدت حیا کن پیرزن !


صدیقه نمی دونست با این همه خباثت چه باید کرد اما در هر فرصتی به پرویز سفارش می کرد که نذار دخترک روزهای سختی که من کشیدم رو بکشه ، نذار مث من تو دلش از پدرش متنفر باشه . پرویز خودت یه راهی پیدا کن . و پرویز از طریق یکی از هم ولایتی هاش که تهران زندگی می کرد گاه و بیگاه برای دخترک  رخت و لباس و خورد و خوراک می فرستاد . هر بار که عروس زیبا و دخترک به شهرشون می اومدن ، صدیقه به خواهر پرویز سفارش می کرد که برای دیدن دخترک و پرویز پیغامی بفرسته اما جوابی نمی اومد .


یه بار که زن آسیدهاشم برای دوختن چادر مشکی اش اومد پیش صدیقه ، وقتی تو اتاق با هم تنها شدن ، گفت دختر جان بیا بشین دو کلوم باهات حرف دارم . ببین دختر جان من جای مادرتم ، من خیر و صلاحت رو میخوام . این مردم خودی پسندن ، تو غریبه ای اذیتت می کنن ، تو حالا حالاها جوونی ، می تونی دوباره شوهر کنی ، حتا یه شوهری خیلی بهتر از پرویز ، اما اون زن با یه بچه چی کار کنه وسط این همه گرگ ؟ بیا و خانمی کن ، تو از این زندگی چه خیری دیدی ؟ به جد آقا سید که اجرت پیش خدا محفوظ میمونه . تو ماشااله هنرمندی گلیمت رو از آب می کشی ، پرویز هم به خدا از اون مردها نیست ، راضیت می کنه ...

صدیقه با همه ی قدرت چنگ انداخت به پارچه ی مشکی ، پارچه رو جر داد و به هم تابوند و چپوند تو بغل پیرزن و فریاد زد : رباب خانم حتا اگر من هم نباشم این زن با پرویز زندگی بکن نیست !  

.

.

.

_ " صدیقه می خوای بریم شهر پدریت زندگی کنیم ؟"

_ " صدیقه می خوای جمع کنیم بریم کرج یه خونه اجاره کنیم ؟ من حاضرم بخاطر خوشبختی تو کارگری کنم "

_ " صدیقه چند وقته رنگ و روت خیلی زرد و زار شده ، خدا منو بکشه تو بخاطر من این همه عذاب می کشی ، بیا ببرمت چند وقت بذارمت خونه ی پدرت اونجا بمونی یه کم جون بگیری خسته شدی "


صدیقه به همه ی این پیشنهادها " نه " گفت  چون پیرمرد ناخوش تر از همیشه شده بود . با مریضی پیرمرد عرصه به صدیقه تنگ تر شده بود ، پرویز هفته ای چند بار برای دوا و درمون  پیرمرد رو به شهر دیگه ای می برد . از صبح خیلی زود با مینی بوس می رفتن و آخر شب خسته و کوفته بر می گشتن . پرویز از کار هم افتاده بود ، صدای اوستاش در اومده بود . دلخوشی صدیقه به بودن پیرمرد و پیرزن بود . می ترسید با رفتنش این دو تا بنده ی خدا نتونن از پس خودشون بر بیان . پیرمرد که معلوم نبود تا چند وقت دیگه لازم داره یکی ازش نگهداری کنه ، یا زیرش رو تمیز کنه ، پرویز هم که اوضاع کارش اینجوریه ، با این شایعه ها و تهمت هایی هم که مردم به صدیقه می زنن دیگه نه کسی برای خیاطی سفارش میاره ، نه کسی سوزن دوزی هاش رو میخره ... پس صدیقه چی کار کنه که هم پولی جمع بشه برای مبادا ، هم تو خونه سرش گرم باشه و کمتر بیرون بره . 

_ تو اون برهه بیرون رفتن از خونه آنقدر برای صدیقه عذاب آور شده بود که قابلمه ی  آب جوش می آورد و تو توالت گوشه ی حیاط هم خودش رو و هم پیرزن رو می شست که نخواد تو حموم عمومی پچ پچ زن های محل یا سقلمه زدنشون رو به هم  ،  تحمل کنه _

یه شب که پرویز و پیرمرد از شهر مجاور بر گشتن ، پرویز یه دار قالی کوچولو با نخ و ابزار برای صدیقه خریده بود . صدیقه از دختر دایی پرویز که کلاس قالیبافی می رفت  ، قالیبافی یاد گرفت . یاد گرفتن قالیبافی بدون معلم خیلی سخت بود اما صدیقه تمام تلاشش رو می کرد ، تو هر فرصتی که پیدا می کرد و از کارهای خونه فارغ می شد می نشست پای دار .

پرویز چند وقتی بود که می دید صدیقه رنگ و رخ درست درمون نداره ، هر قدر اصرار می کرد که صدیقه بیا یه دکتر بریم ، یا بگم خواهرم بیاد کمکت دست تنها خسته میشی . صدیقه قبول نمی کرد . آخه خواهر پرویز یه بچه ی فلج داشت ، صدیقه هیچوقت دلش نمی اومد خواهر پرویز تو خونه ای که صدیقه هست آنقدر خسته بشه که وقتی میره خونه خودش جون نداشته باشه به بچه ی معصوم برسه . حتا هر وقت خواهر پرویز می اومد خونه ی پدر و مادرش ، صدیقه می گفت تو خسته ای امروز بچه رو بذار پیش من ، خیالت راحت حواسم همه جوره بهش هست ، تو اگه میخوای بری آرایشگاه برو ، برو به فامیلهات سر بزن ، من به بچه غذا میدم تو برو پیش  مرضی خانم که همسایه دیوار به دیوار و همبازی خواهر پرویز بود ، یه سر بزن دلت وا شه ! 

تا اینکه یه بار که پرویز ، پیرمرد رو برای دیالیز به شهر مجاور برده بود ، سر ساعت همیشگی برنگشتن ، هی دیر و دیرتر شد . صدیقه شام پیرزن رو کشید ، خودش هم جلوی تلویزیون نشست . در حیاط رو که زدن ، صدیقه روسری اش رو سفت کرد و دوید به استقبال شوهرش . اما در رو که باز کرد شوهر خواهر پرویز و دایی اش ، حاج عباس و محمد جواد مینی بوس دار یکی یکی سلام گفتند . 

صدیقه جلوی در از هوش رفت !


حکایت صدیقه 3

فردا صبح صدیقه مثل هر روز بقچه ی قابلمه ی غذای پرویز رو  تو خورجین موتور گذاشت و گفت آخه اون بچه گناه نداره ؟ خدا رو خوش نمیاد !

پرویز در حالیکه موتور رو از روی جک بر می داشت گفت : اون زنیکه به فکر بچه نیست . اون فقط و فقط دنبال پوله ! بعد هم موتور رو از پله ی جلوی در رد کرد و در رو بست .

سر ظهر صدیقه صدای عروس زیبا رو در حالیکه داشت با پیرمرد توی حیاط بگومگو می کرد شنید . اومد پشت در و گوش تیز کرد . 

عروس زیبا کفری بود که چرا پرویز نرفته دیدن دخترک . داشت از بی عاطفه بودن پرویز و دلتنگی دخترک و دست تنها بزرگ کردن دخترک می گفت و از صبح تا شب جون کندن واسه یه لقمه نون و شهریه مهد و بی خیالی پرویز و بد و بیراه گفتن به پرویز و صدیقه . شکایت صدیقه رو به پیرمرد کرد که این جادوگر عفریته دیشب رای پرویز رو زد . نذاشت این طفل معصوم یه بار بابای نامردش رو ببینه . وظایف پرویز رو یادآوری کرد . باید بیاد چند روز در ماه تهران بچه اش رو ببینه . باید بیاد ببینه ما تو چه خونه ای زندگی می کنیم . من باید خونه رو عوض کنم . باید پول پیش خونه ی این بچه رو بده . من که نمی تونم با یه دختر بچه تو کوچه بخوابم . این بچه نیاز داره یه شب تا صبح پدرش پیشش باشه . بیاد با زبون خوش پول پیش خونه ی ما رو بده من هم اجازه میدم در ماه چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! اگر نیاد تکلیف من و بچه رو روشن کنه آبرو براتون نمی ذارم و تهدید و تهدید و داد و فریاد . پیرمرد با حال عروس زیبا رو  راهی کرد و همون جا پشت در نشست روی پله . عروس زیبا حتا توی کوچه هم داشت خط و نشون می کشید .

و صدایی در گوش صدیقه جیغ می کشید " چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! چند شب بیاد پیش بچه اش بمونه ! چند شب ..."

شب  پرویز حرف های پیرمرد رو که شنید از خونه بیرون زد . صدیقه پشت سرش پرویز کجا ؟ پرویز ... کجا داری میری ؟ و پرویز در سکوت به دل کوچه زد . 

صدیقه موند و چشمهای نگران پیرمرد و پیرزن . به آشپزخانه پناه برد و تند تند ذکر گفت ، امن یجیب خوند ، ظرف ها رو مرتب کرد ، دور خودش چرخید ، گاز رو دستمال کشید ، پیرمرد صدا کرد : دخترجان بیا بابا باهات حرف دارم . زیرسیگاری ام هم بیار .

پیرمرد و پیرزن از تاریخچه ی زندگی عروس زیبا و خانواده اش برای صدیقه گفتند ، از گرفتاری هایی که پرویز بخاطر این زن تحمل کرد ، از آبروریزی هایی که تو محل به پا کرد و اصرار داشتند که صدیقه باور کند نگرانی هایش بی مورد است و این زن از روز اول هم وصله ی پرویز نبوده !

پرویز پس از ساعتها پریشون و درهم برگشت . صدیقه سینی چای را پیش پای شوهرش گذاشت و صاف جلوی پای پرویز دو زانو نشست . انتظار داشت پرویز جریان دیدار با عروس زیبا را بگوید . پرویز نگاه درمانده اش را به چشمهای پر التهاب صدیقه دوخت و گفت : فردا عصر کربلایی مجتبی و آسید هاشم و پدر عروس زیبا با خودش و دخترک میان اینجا . من باید جلوی بزرگترهای فامیلش حسابم رو باهاش تسویه کنم  و گرنه این زنیکه ی کلاش هزار جور حرف و حدیث برای من در میاره !

صدیقه از فهم و شعور شوهرش چنان نفس راحتی کشید که تلافی نفس های بند آمده ی این دو روز در آمد . 

فردا پرویز زودتر آمد . دم پاشویه ی حوض کفش و جوراب ها را کند و پاهایش را شست . صدیقه آمد به استقبال شوهر " خواستم بهت بگم من از ته دل رضا دارم به اینکه بچه رو خودت بزرگ کنی  . بغضش ترکید که نمی خواهم هیچ دختر دیگه ای مث من برای لقمه نون بدبختی بکشه " 

پرویز که چشمهایش بعد از چند روز غرق مهربانی و محبت به صدیقه شد ، جوراب های آبکشیده اش را در مشت صدیقه گذاشت و داخل شد . صدیقه جوراب ها را آویزان بند کرد و گیره زد و توکلت علی الله گویان داخل شد . عصر شد ، صدیقه چای دم کرد ، ملافه ی روی پتوها را دست کشید ، پارچه های چهارگوش گلدوزی شده ی روی پشتی ها را مرتب کرد . قندان های پر از قند را سر طاقچه گذاشت . پیش دستی و کاردها را هم . در حیاط که با مشت کوبیده شد ، صدیقه پشت پنجره منتظر ماند تا پرویز لخ لخ کنان در را باز کند . پسر بچه ای با پرویز گفت و گویی کرد و پرویز در را بست و داخل شد . در حالیکه دمپایی ها را در می آورد و کفش به پا می کرد ، پیرمرد را صدا کرد که حاجی بپوش لباست رو ، مار خوش خط و خال گفته شما بیایید خانه ی ما ...


_ اون صحنه ای رو که عروس زیبا با لباس یقه ی خیلی باز و سینه های برجسته و بیرون افتاده در رو به روی پرویز و پیرمرد باز کرده بود ، صدیقه هزاران بار برای من تعریف کرده بود . آنقدر واضح توصیفش می کرد که یقین دارم سال ها  اون تصویر رو تو ذهنش بازسازی کرده بود _

بزرگترها نشستند به صحبت ، پرویز گفته بود که این زن  در مورد حق و حقوقش هیچ ادعایی نمی تواند داشته باشد . در مورد دخترک  اگر نگهداری ازش برای عروس زیبا به هر شکلی سخت باشه و از عهده اش بر نیاد ، می تواند بچه رو به پرویز و صدیقه بسپارد . داد و هوار عروس زیبا همان جا به راه افتاده بود که بچه ی من باید تهران بزرگ بشه ، مهد بره ، مدرسه بره ، من بچه ام رو نمیفرستم زیر دست زن بابا بهش گشنگی بده ! و تلاش کرده بود برای گرفتن پول نقد و ماهانه ای برای دخترک پرویز را به پرداخت رقم بالایی وادار کند که پرویز هم  به پرداخت مبلغی که در دادگاه حق دخترک مقرر شده بود رضایت داده بود به شرطی که اجازه داشته باشد ماهی یکبار دخترک را در خانه ی خودش نگهداری کند . عروس زیبا که دخترک را از پرویز پنهان کرده بود به این بهانه که دخترک خوابیده ، و پس از اصرار پرویز برای اینکه دخترک را در خواب ببیند گفته بودند چون خاله ی بچه کنارش خوابیده تو نمی توانی دخترک را ببینی ! خلاصه عروس زیبا زیر بار شرط پرویز نرفته بود و پرویز هم  به تایید بزرگترها در صورت محروم بودن از دیدار دخترش ، دینی برای پرداخت خرجی او ندارد . خلاصه جلسه به هیچ نتیجه ای نرسیده بود و دست آخر هم برادرهای عروس زیبا با پرویز گلاویز شده بودند و تا پاسی از شب بحث و جدل بین دو خانواده و بزرگترهای محل ادامه داشت ...

از فردا روزگار برگی نو برای صدیقه رقم زد